برگزیده های پرشین تولز

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۸

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

می‌رفت خيال تو ز چشم من و می‌گفت
هيهات از اين گوشه که معمور نماندست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست

نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد
دور از رخت اين خسته رنجور نماندست

صبر است مرا چاره هجران تو ليکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ريز که معذور نماندست

حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعيه سور نماندست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۹

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است

ای نازنين پسر تو چه مذهب گرفته‌ای
کت خون ما حلالتر از شير مادر است

چون نقش غم ز دور ببينی شراب خواه
تشخيص کرده‌ايم و مداوا مقرر است

از آستان پير مغان سر چرا کشيم
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است

يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است

شيراز و آب رکنی و اين باد خوش نسيم
عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است

فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است

ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بريم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است

حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو
کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۰

المنه لله که در ميکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نياز است

خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقيقت نه مجاز است

از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بيچارگی و عجز و نياز است

رازی که بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم که او محرم راز است

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است

بار دل مجنون و خم طره ليلی
رخساره محمود و کف پای اياز است

بردوخته‌ام ديده چو باز از همه عالم
تا ديده من بر رخ زيبای تو باز است

در کعبه کوی تو هر آن کس که بيايد
از قبله ابروی تو در عين نماز است

ای مجلسيان سوز دل حافظ مسکين
از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۱

اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بيز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تيز است

صراحی ای و حريفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است

در آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ريز است

به آب ديده بشوييم خرقه‌ها از می
که موسم ورع و روزگار پرهيز است

مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف اين سر خم جمله دردی آميز است

سپهر برشده پرويزنيست خون افشان
که ريزه‌اش سر کسری و تاج پرويز است

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۲

حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است

طمع خام بين که قصه فاش
از رقيبان نهفتنم هوس است

شب قدری چنين عزيز و شريف
با تو تا روز خفتنم هوس است

وه که دردانه‌ای چنين نازک
در شب تار سفتنم هوس است

ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است

از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است

همچو حافظ به رغم مدعيان
شعر رندانه گفتنم هوس است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۳

صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است

از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود
آری آری طيب انفاس هواداران خوش است

ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است

مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شب‌های بيداران خوش است

نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است

از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است

حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۴

کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است

فقيه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است

به درد و صاف تو را حکم نيست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عين الطاف است

ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير
که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است

حديث مدعيان و خيال همکاران
همان حکايت زردوز و بورياباف است

خموش حافظ و اين نکته‌های چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۵

در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفينه غزل است

جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است
پياله گير که عمر عزيز بی‌بدل است

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است

به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

بگير طره مه چهره‌ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است

دلم اميد فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش
چنين که حافظ ما مست باده ازل است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۶

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است

گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است وليکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر مياميز که ما را
هر لحظه ز گيسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است

تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است

با محتسبم عيب مگوييد که او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است

حافظ منشين بی می و معشوق زمانی
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۷

به کوی ميکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن انديشه تبه دانست

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در اين کله دانست

بر آستانه ميخانه هر که يافت رهی
ز فيض جام می اسرار خانقه دانست

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلب
که شيخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شيوه آن ترک دل سيه دانست

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست

حديث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه‌ای ز خم طاق بارگه دانست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۸

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از اين لعل توانی دانست

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز ابنای عوام انديشم
محتسب نيز در اين عيش نهانی دانست

دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقيق
هر که قدر نفس باد يمانی دانست

ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی
ترسم اين نکته به تحقيق ندانی دانست

می بياور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست

حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت
ز اثر تربيت آصف ثانی دانست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۹

روضه خلد برين خلوت درويشان است
مايه محتشمی خدمت درويشان است

گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است

قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درويشان است

آن چه زر می‌شود از پرتو آن قلب سياه
کيمياييست که در صحبت درويشان است

آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد
کبرياييست که در حشمت درويشان است

دولتی را که نباشد غم از آسيب زوال
بی تکلف بشنو دولت درويشان است

خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درويشان است

روی مقصود که شاهان به دعا می‌طلبند
مظهرش آينه طلعت درويشان است

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است

ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درويشان است

گنج قارون که فرو می‌شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غيرت درويشان است

من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سيرت درويشان است

حافظ ار آب حيات ازلی می‌خواهی
منبعش خاک در خلوت درويشان است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۵۰

به دام زلف تو دل مبتلای خويشتن است
بکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است

گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به دست باش که خيری به جای خويشتن است

به جانت ای بت شيرين دهن که همچون شمع
شبان تيره مرادم فنای خويشتن است

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خويشتن است

به مشک چين و چگل نيست بوی گل محتاج
که نافه‌هاش ز بند قبای خويشتن است

مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر
که گنج عافيتت در سرای خويشتن است

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۵۱

لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پی ديدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهيست که منزلگه دلدار من است

بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خريدار من است

طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش
فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است

باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او که طبيب دل بيمار من است

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن نادره گفتار من است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۵۲

روزگاريست که سودای بتان دين من است
غم اين کار نشاط دل غمگين من است

ديدن روی تو را ديده جان بين بايد
وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است

يار من باش که زيب فلک و زينت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروين من است

تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است

دولت فقر خدايا به من ارزانی دار
کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است

واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است

يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست
که مغيلان طريقش گل و نسرين من است

حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۵۳

منم که گوشه ميخانه خانقاه من است
دعای پير مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است

غرض ز مسجد و ميخانه‌ام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است

مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور نی
رميدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر اين آستان نهادم روی
فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است

گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۵۴

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين که در طلبت حال مردمان چون است

به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است

حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
شکنج طره ليلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جيحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است

ز بيخودی طلب يار می‌کند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۵۵

خم زلف تو دام کفر و دين است
ز کارستان او يک شمه اين است

جمالت معجز حسن است ليکن
حديث غمزه‌ات سحر مبين است

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دايم با کمان اندر کمين است

بر آن چشم سيه صد آفرين باد
که در عاشق کشی سحرآفرين است

عجب علميست علم هيت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمين است

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبين است

مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن
که دل برد و کنون دربند دين است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۵۶

دل سراپرده محبت اوست
ديده آيينه دار طلعت اوست

من که سر درنياورم به دو کون
گردنم زير بار منت اوست

تو و طوبی و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست

گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست

من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حريم حرمت اوست

بی خيالش مباد منظر چشم
زان که اين گوشه جای خلوت اوست

هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست

ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز يمن همت اوست

من و دل گر فدا شديم چه باک
غرض اندر ميان سلامت اوست

فقر ظاهر مبين که حافظ را
سينه گنجينه محبت اوست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۵۷

آن سيه چرده که شيرينی عالم با اوست
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست

گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولی
او سليمان زمان است که خاتم با اوست

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

خال مشکين که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل
کشت ما را و دم عيسی مريم با اوست

حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست
 
بالا