غزل ۵۸
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينهها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست
نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس
بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غاليه سا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بريده زبان بيهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينهها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست
نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس
بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غاليه سا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بريده زبان بيهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست