• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۱

الا يا ايها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد می‌دارد که بربنديد محمل‌ها

به می سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشيد آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غايب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنيا و اهملها
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۲

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بينش ما خاک آستان شماست
کجا رويم بفرما از اين جناب کجا

مبين به سيب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی‌روی ای دل بدين شتاب کجا

بشد که ياد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چيست صبوری کدام و خواب کجا
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۳

اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را

ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زيبا را

من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را

اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ می‌زيبد لب لعل شکرخا را

نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را

حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را

غزل گفتی و در سفتی بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را
__________________
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۴

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بيابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندليب شيدا را

به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نيست
سهی قدان سيه چشم ماه سيما را

چو با حبيب نشينی و باده پيمايی
به ياد دار محبان بادپيما را

جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
که وضع مهر و وفا نيست روی زيبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۵

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانيم ای باد شرطه برخيز
باشد که بازبينيم ديدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيکی به جای ياران فرصت شمار يارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درويش بی‌نوا را

آسايش دو گيتی تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نيک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغيير کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخباثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عيش کوش و مستی
کاين کيميای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آيينه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشيد اين خرقه می آلود
ای شيخ پاکدامن معذور دار ما را
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۶

به ملازمان سلطان که رساند اين دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقيب ديوسيرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژه سياهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فريب او بينديش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از اين چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهی
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را

چه قيامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رويت بنما عذار ما را

به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخيز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۷

صوفی بيا که آينه صافيست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام بازچين
کان جا هميشه باد به دست است دام را

در بزم دور يک دو قدح درکش و برو
يعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچيدی گلی ز عيش
پيرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبين به ترحم غلام را

حافظ مريد جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شيخ جام را
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۸

ساقيا برخيز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ايام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم اين دلق ازرق فام را

گر چه بدناميست نزد عاقلان
ما نمی‌خواهيم ننگ و نام را

باده درده چند از اين باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سينه نالان من
سوخت اين افسردگان خام را

محرم راز دل شيدای خود
کس نمی‌بينم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم يک باره برد آرام را

ننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر که ديد آن سرو سيم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بيابی کام را
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۹

رونق عهد شباب است دگر بستان را
می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را

گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در ميخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم اين قوم که بر دردکشان می‌خندند
در سر کار خرابات کنند ايمان را

يار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ايوان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزوير مکن چون دگران قرآن را
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۱۰

دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما

ما مريدان روی سوی قبله چون آريم چون
روی سوی خانه خمار دارد پير ما

در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم
کاين چنين رفته‌ست در عهد ازل تقدير ما

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان ديوانه گردند از پی زنجير ما

روی خوبت آيتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نيست در تفسير ما

با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبی
آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما

تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل 11

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پياله عکس رخ يار ديده‌ايم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما

گو نام ما ز ياد به عمدا چه می‌بری
خود آيد آن که ياد نياری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما

حافظ ز ديده دانه اشکی همی‌فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دريای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
__________________
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۱۲

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافيت
به که نفروشند مستوری به مستان شما

بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر
زان که زد بر ديده آبی روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای
بو که بويی بشنويم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقيان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنيد
زينهار ای دوستان جان من و جان شما

کی دهد دست اين غرض يا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پريشان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما

ای صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست
بنده شاه شماييم و ثناخوان شما

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما

می‌کند حافظ دعايی بشنو آمينی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۱۳

می‌دمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح يا اصحاب

می‌چکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام يا احباب

می‌وزد از چمن نسيم بهشت
هان بنوشيد دم به دم می ناب

تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب

در ميخانه بسته‌اند دگر
افتتح يا مفتح الابواب

لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سينه‌های کباب

اين چنين موسمی عجب باشد
که ببندند ميکده به شتاب

بر رخ ساقی پری پيکر
همچو حافظ بنوش باده ناب
__________________
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۱۴

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندين غريب

خفته بر سنجاب شاهی نازنينی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب

ای که در زنجير زلفت جای چندين آشناست
خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب

می‌نمايد عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب

بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکين غريب

گفتم ای شام غريبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب

گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند
دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۱۵

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت

درويش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد
انديشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پيداست از اين شيوه که مست است شرابت

تيری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند رای صوابت

هر ناله و فرياد که کردم نشنيدی
پيداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت

تا در ره پيری به چه آيين روی ای دل
باری به غلط صرف شد ايام شبابت

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
يا رب مکناد آفت ايام خرابت

حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۱۶

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت

به يک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد
صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

من از ورع می و مطرب نديدمی زين پيش
هوای مغبچگانم در اين و آن انداخت

کنون به آب می لعل خرقه می‌شويم
نصيبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

مگر گشايش حافظ در اين خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
غزل ۱۷

سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در اين خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنايی نه غريب است که دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت

چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
__________________
 
بالا