• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۵۶

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زيرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همين می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حيف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف
گر شب و روز در اين قصه مشکل باشی

گر چه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۵۷

هزار جهد بکردم که يار من باشی
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

چراغ ديده شب زنده دار من گردی
انيس خاطر اميدوار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در ميانه خداوندگار من باشی

از آن عقيق که خونين دلم ز عشوه او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گيرند
گرت ز دست برآيد نگار من باشی

شبی به کلبه احزان عاشقان آيی
دمی انيس دل سوکوار من باشی

شود غزاله خورشيد صيد لاغر من
گر آهويی چو تو يک دم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظيفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

من اين مراد ببينم به خود که نيم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مگر تو از کرم خويش يار من باشی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۵۸

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقيران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

در ره منزل ليلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دايره بيرون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشی

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ايام جگرخون باشی

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اين است
هيچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۵۹

زين خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی
خط بر صحيفه گل و گلزار می‌کشی

اشک حرم نشين نهانخانه مرا
زان سوی هفت پرده به بازار می‌کشی

کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قيد سلسله در کار می‌کشی

هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار می‌کشی

گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
سهل است اگر تو زحمت اين بار می‌کشی

با چشم و ابروی تو چه تدبير دل کنم
وه زين کمان که بر من بيمار می‌کشی

بازآ که چشم بد ز رخت دفع می‌کند
ای تازه گل که دامن از اين خار می‌کشی

حافظ دگر چه می‌طلبی از نعيم دهر
می می‌خوری و طره دلدار می‌کشی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۶۰

سليمی منذ حلت بالعراق
الاقی من نواها ما الاقی

الا ای ساروان منزل دوست
الی رکبانکم طال اشتياقی

خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی

ربيع العمر فی مرعی حماکم
حماک الله يا عهد التلاقی

بيا ساقی بده رطل گرانم
سقاک الله من کاس دهاق

جوانی باز می‌آرد به يادم
سماع چنگ و دست افشان ساقی

می باقی بده تا مست و خوشدل
به ياران برفشانم عمر باقی

درونم خون شد از ناديدن دوست
الا تعسا لايام الفراق

دموعی بعدکم لا تحقروها
فکم بحر عميق من سواقی

دمی با نيکخواهان متفق باش
غنيمت دان امور اتفاقی

بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
به شعر فارسی صوت عراقی

عروسی بس خوشی ای دختر رز
ولی گه گه سزاوار طلاقی

مسيحای مجرد را برازد
که با خورشيد سازد هم وثاقی

وصال دوستان روزی ما نيست
بخوان حافظ غزل‌های فراقی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۶۱

کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی
بيا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی

بسا که گفته‌ام از شوق با دو ديده خود
ايا منازل سلمی فاين سلماک

عجيب واقعه‌ای و غريب حادثه‌ای
انا اصطبرت قتيلا و قاتلی شاکی

که را رسد که کند عيب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی

ز خاک پای تو داد آب روی لاله و گل
چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی

صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز
و هات شمسه کرم مطيب زاکی

دع التکاسل تغنم فقد جری مثل
که زاد راهروان چستی است و چالاکی

اثر نماند ز من بی شمايلت آری
اری مثر محيای من محياک

ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صنع خدايی ورای ادراکی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۶۲

يا مبسما يحاکی درجا من اللالی
يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی

حالی خيال وصلت خوش می‌دهد فريبم
تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالی

می ده که گر چه گشتم نامه سياه عالم
نوميد کی توان بود از لطف لايزالی

ساقی بيار جامی و از خلوتم برون کش
تا در به در بگردم قلاش و لاابالی

از چار چيز مگذر گر عاقلی و زيرک
امن و شراب بی‌غش معشوق و جای خالی

چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت
حافظ مکن شکايت تا می خوريم حالی

صافيست جام خاطر در دور آصف عهد
قم فاسقنی رحيقا اصفی من الزلال

الملک قد تباهی من جده و جده
يا رب که جاودان باد اين قدر و اين معالی

مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت
برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۶۳

سلام الله ما کر الليالی
و جاوبت المثانی و المثالی

علی وادی الاراک و من عليها
و دار باللوی فوق الرمال

دعاگوی غريبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالی

به هر منزل که رو آرد خدا را
نگه دارش به لطف لايزالی

منال ای دل که در زنجير زلفش
همه جمعيت است آشفته حالی

ز خطت صد جمال ديگر افزود
که عمرت باد صد سال جلالی

تو می‌بايد که باشی ور نه سهل است
زيان مايه جاهی و مالی

بر آن نقاش قدرت آفرين باد
که گرد مه کشد خط هلالی

فحبک راحتی فی کل حين
و ذکرک مونسی فی کل حال

سويدای دل من تا قيامت
مباد از شوق و سودای تو خالی

کجا يابم وصال چون تو شاهی
من بدنام رند لاابالی

خدا داند که حافظ را غرض چيست
و علم الله حسبی من سالی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۶۴

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان که نبود اين هر دو را زوالی

در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل
آيد به هيچ معنی زين خوبتر مثالی

شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی

آن دم که با تو باشم يک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم يک لحظه هست سالی

چون من خيال رويت جانا به خواب بينم
کز خواب می‌نبيند چشمم بجز خيالی

رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
شد شخص ناتوانم باريک چون هلالی

حافظ مکن شکايت گر وصل دوست خواهی
زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۶۵

رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی

مسکين چو من به عشق گلی گشته مبتلا
و اندر چمن فکنده ز فرياد غلغلی

می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی

گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق
آن را تفضلی نه و اين را تبدلی

چون کرد در دلم اثر آواز عندليب
گشتم چنان که هيچ نماندم تحملی

بس گل شکفته می‌شود اين باغ را ولی
کس بی بلای خار نچيده‌ست از او گلی

حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ
دارد هزار عيب و ندارد تفضلی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۶۶

اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وين دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت انديشی دور است ز درويشی
هم سينه پر از آتش هم ديده پرآب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زين دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

چون پير شدی حافظ از ميکده بيرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۶۷

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بياور جامی

روزها رفت که دست من مسکين نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سيم اندامی

روزه هر چند که مهمان عزيز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی

گله از زاهد بدخو نکنم رسم اين است
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی

يار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پيک صبا پيغامی

آن حريفی که شب و روز می صاف کشد
بود آيا که کند ياد ز دردآشامی

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۶۸

که برد به نزد شاهان ز من گدا پيامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم
که به همت عزيزان برسم به نيک نامی

تو که کيميافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداريم و فکنده‌ايم دامی

عجب از وفای جانان که عنايتی نفرمود
نه به نامه پيامی نه به خامه سلامی

اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

ز رهم ميفکن ای شيخ به دانه‌های تسبيح
که چو مرغ زيرک افتد نفتد به هيچ دامی

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

به کجا برم شکايت به که گويم اين حکايت
که لبت حيات ما بود و نداشتی دوامی

بگشای تير مژگان و بريز خون حافظ
که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۷۰

سينه مالامال درد است ای دريغا مرهمی
دل ز تنهايی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسايش که دارد از سپهر تيزرو
ساقيا جامی به من ده تا بياسايم دمی

زيرکی را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پريشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طريق عشقبازی امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نيست
ره روی بايد جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آيد به دست
عالمی ديگر ببايد ساخت و از نو آدمی

خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهيم
کز نسيمش بوی جوی موليان آيد همی

گريه حافظ چه سنجد پيش استغنای عشق
کاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۷۱

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پيک صبا گر همی‌کند کرمی

قياس کردم و تدبير عقل در ره عشق
چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی

بيا که خرقه من گر چه رهن ميکده‌هاست
ز مال وقف نبينی به نام من درمی

حديث چون و چرا درد سر دهد ای دل
پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمی

طبيب راه نشين درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسيح دمی

دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم
به آن که بر در ميخانه برکشم علمی

بيا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به يک پياله می صاف و صحبت صنمی

دوام عيش و تنعم نه شيوه عشق است
اگر معاشر مايی بنوش نيش غمی

نمی‌کنم گله‌ای ليک ابر رحمت دوست
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی

چرا به يک نی قندش نمی‌خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی

سزای قدر تو شاها به دست حافظ نيست
جز از دعای شبی و نياز صبحدمی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۷۲

احمد الله علی معدله السلطان
احمد شيخ اويس حسن ايلخانی

خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
آن که می‌زيبد اگر جان جهانش خوانی

ديده ناديده به اقبال تو ايمان آورد
مرحبا ای به چنين لطف خدا ارزانی

ماه اگر بی تو برآيد به دو نيمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانی

جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی

گر چه دوريم به ياد تو قدح می‌گيريم
بعد منزل نبود در سفر روحانی

از گل پارسيم غنچه عيشی نشکفت
حبذا دجله بغداد و می ريحانی

سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی

ای نسيم سحری خاک در يار بيار
که کند حافظ از او ديده دل نورانی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۷۳

وقت را غنيمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حيات ای جان اين دم است تا دانی

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عيش بستانی

باغبان چو من زين جا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غير دوست بنشانی

زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کورد پشيمانی

محتسب نمی‌داند اين قدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی

با دعای شبخيزان ای شکردهان مستيز
در پناه يک اسم است خاتم سليمانی

پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاين همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی

يوسف عزيزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بينم حال پير کنعانی

پيش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبيب نامحرم حال درد پنهانی

می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ريزد
تيز می‌روی جانا ترسمت فرومانی

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم ليکن
ابروی کماندارت می‌برد به پيشانی

جمع کن به احسانی حافظ پريشان را
ای شکنج گيسويت مجمع پريشانی

گر تو فارغی از ما ای نگار سنگين دل
حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثانی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۷۴

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
که هم ناديده می‌بينی و هم ننوشته می‌خوانی

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهانی

بيفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشانی

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را يک نفس بنشين گره بگشا ز پيشانی

ملک در سجده آدم زمين بوس تو نيت کرد
که در حسن تو لطفی ديد بيش از حد انسانی

چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است
مباد اين جمع را يا رب غم از باد پريشانی

دريغا عيش شبگيری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

ملول از همرهان بودن طريق کاردانی نيست
بکش دشواری منزل به ياد عهد آسانی

خيال چنبر زلفش فريبت می‌دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۷۵

گفتند خلايق که تويی يوسف ثانی
چون نيک بديدم به حقيقت به از آنی

شيرينتر از آنی به شکرخنده که گويم
ای خسرو خوبان که تو شيرين زمانی

تشبيه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهانی

صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

گويی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بيمار که ديده‌ست بدين سخت کمانی

چون اشک بيندازيش از ديده مردم
آن را که دمی از نظر خويش برانی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۷۶

نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی

تو پيک خلوت رازی و ديده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی

بگو که جان عزيزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزايش ببخش آن که تو دانی

من اين حروف نوشتم چنان که غير ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است
اسير خويش گرفتی بکش چنان که تو دانی

اميد در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقيقه‌ايست نگارا در آن ميان که تو دانی

يکيست ترکی و تازی در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو دانی
 
بالا