بامداد كه در راه سنگفرش مىرفتم بانگ برداشتم كه «بيائيد و اجيرم كنيد.»
شهريار، شمشير در دست، بر ارابه نشسته آمد.
دستم را گرفت و گفت، «من تو را به قدرتم اجير مىكنم.»
اما قدرتش به پشيزى نيارزيد، و او بر ارابه نشسته دورشد.
در گرماى نيمروز در خانهها بسته بود.
در سايه كوچهئى سرگردان بودم.
پيرى با انبانى زر بيرون آمد.
فكرى كرد و گفت، «من تو را به زرم اجيرمىكنم.»
سكههايش را يكيك وزن كرد، من اما راه خود گرفته رفتم.
شامگاهان بود، و پرچين باغ پرگل بود.
زيباروئى بيرونآمد و گفت، «تو را به شكرخندى اجير مىكنم.»
لبخندش از لب پريد و اشك شد، و او تنها به تاريكى بازگشت.
آفتاب بر شن مىتافت، و خيزابها كنارههاى دريا را فرومىشكستند.
كودكى در خاك نشستهبود و با صدفها بازىمىكرد.
سر برداشت و گفتى كه مرا مىشناخت، و گفت، «من تو را به هيچ اجيرمىكنم.»
از آن زمان كه آن دادوستد به بازى آن كودك انجام گرفت، من مردى شدم آزاد.