آه، اين ياسها، اين ياسهاى سپيد!
مىتوانم نخستين روزى را كه دستانم از اين ياسها، از اين ياسهاى سپيد آكنده بود بهياد آورم.
من آفتاب و آسمان و زمين سبز را دوستداشتهام؛ من زمزمه آب رودخانه را در تاريكى نيمشب شنيدهام؛ در خم گذرگاهى در آن خشكدشت خلوت، غروبهاى خزانى بهسوى من آمدهاند، چونان عروسى كه نقاب از چهره برمىدارد تا روى به عاشقش بنمايد.
هنوز خاطرم از نخستين ياسهاى سپيدى كه به روزگار كودكى در دست داشتم عطرآگين است.
چه روزهاى سرورانگيزى كه در زندگيم پيداشدهاند، و چه شبها كه من در جشن با سرخوشان مست خنديدهام.
در بامدادهاى خاكسترى روزهاى بارانى چه ترانههاى فراغت كه زير لب زمزمه كردهام.
حلقهگل شامگاهى گلهاى بَكولَه را كه دست عشق ساخته به گردنم آويختهام.
دلم هنوز از ياد آن نخستين ياسهاى شادابى كه بهگاه كودكى دستانم از آن آكنده بود عطرآگين است.
مىتوانم نخستين روزى را كه دستانم از اين ياسها، از اين ياسهاى سپيد آكنده بود بهياد آورم.
من آفتاب و آسمان و زمين سبز را دوستداشتهام؛ من زمزمه آب رودخانه را در تاريكى نيمشب شنيدهام؛ در خم گذرگاهى در آن خشكدشت خلوت، غروبهاى خزانى بهسوى من آمدهاند، چونان عروسى كه نقاب از چهره برمىدارد تا روى به عاشقش بنمايد.
هنوز خاطرم از نخستين ياسهاى سپيدى كه به روزگار كودكى در دست داشتم عطرآگين است.
چه روزهاى سرورانگيزى كه در زندگيم پيداشدهاند، و چه شبها كه من در جشن با سرخوشان مست خنديدهام.
در بامدادهاى خاكسترى روزهاى بارانى چه ترانههاى فراغت كه زير لب زمزمه كردهام.
حلقهگل شامگاهى گلهاى بَكولَه را كه دست عشق ساخته به گردنم آويختهام.
دلم هنوز از ياد آن نخستين ياسهاى شادابى كه بهگاه كودكى دستانم از آن آكنده بود عطرآگين است.