• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

رابیندرانات تاگور، شاعر مبارز

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
آه، اين ياس‏ها، اين ياس‏هاى سپيد!
مى‏توانم نخستين روزى را كه دستانم از اين ياس‏ها، از اين ياس‏هاى سپيد آكنده بود به‏ياد آورم.
من آفتاب و آسمان و زمين سبز را دوست‏داشته‏ام؛ من زمزمه آب رودخانه را در تاريكى نيمشب شنيده‏ام؛ در خم گذرگاهى در آن خشكدشت خلوت، غروب‏هاى خزانى به‏سوى من آمده‏اند، چونان عروسى كه نقاب از چهره برمى‏دارد تا روى به عاشقش بنمايد.
هنوز خاطرم از نخستين ياس‏هاى سپيدى كه به روزگار كودكى در دست ‏داشتم عطرآگين است.

چه روزهاى سرورانگيزى كه در زندگيم پيداشده‏اند، و چه شب‏ها كه من در جشن با سرخوشان مست خنديده‏ام.
در بامدادهاى خاكسترى روزهاى بارانى چه ترانه‏هاى فراغت كه زير لب زمزمه كرده‏ام.
حلقه‏گل شام‏گاهى گل‏هاى بَكولَه را كه دست عشق ساخته به گردنم آويخته‏ام.
دلم هنوز از ياد آن نخستين ياس‏هاى شادابى كه به‏گاه كودكى دستانم از آن آكنده بود عطرآگين ‏است.
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
وقتى‏كه او رفت، شب بود و تاريكى بود و آنان در خواب.
اكنون شب ِتاريك، و من به جستجوى او كه «اى عزيز، بازآ، جهان درخواب است؛ و ستارگان چشم به ستارگان دوخته‏اند و هيچ‏كس نخواهد دانست كه تو لحظه‏ئى اين‏جا آمده‏بودى.»

وقتى‏كه او رفت، درختان جوانه بسته‏بودند و آغاز بهار بود.
اكنون گل‏ها به تمامى شكفته‏اند، و من او را مى‏خوانم، «اى عزيز، بازآ. كودكان در بازى ِبى‏پرواى خود گل‏ها را چيده مى‏پراكنند. و اگر تو بيائى و شكوفه كوچكى بردارى هيچ‏كس نخواهدفهميد.»

آنان كه بازى مى‏كردند هم‏چنان به بازى سرگرمند، چه گشاده‏دست است اين زندگى!
به پُرگوئى آنان گوش‏مى‏كنم و آوازمى‏دهم «اى عزيز، بازآ، كه قلب مادر مالامال عشق است، و اگر بيائى و فقط نيم‏بوسه‏ئى از او بربائى هيچ‏كس آن را از تو دريغ نخواهد كرد.»
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
مادر، بيا خيال‏كنيم كه در سفريم و از ديارى عجيب و پرخطر مى‏گذريم.

تو در تخت‏روان نشسته‏اى و من در كنار تو بر اسبى كهر يورتمه‏مى‏رانم.
شام‏گاه است و آفتاب ِزرد. بيابان كمرنگ و خاكرنگ جُراديگى پيش روى ما گسترده است و زمين، برهوتى است خلوت.

تو مى‏ترسى و مى‏انديشى - «نمى‏دانم به كجا آمده‏ايم.»
من مى‏گويم، «مادر، نترس!»
خارزار به مهميز مى‏ماند، و گذرگاهى تنگ و ناهموار از آن مى‏گذرد.
در پهنه كشتزار گاوى به چشم‏نمى‏آيد؛ گاوان به آخور روستا رفته‏اند.
زمين و آسمان را تاريكى فراگرفته‏است، و نمى‏توان گفت كه ما به كجا مى‏رويم.
ناگاه، تو صدايم‏مى‏كنى و به‏نجوا از من مى‏پرسى «آن روشنائى نزديك ساحل چيست؟»
در همان‏هنگام نعره‏ئى سهمگين بلندمى‏شود و اشباحى دوان‏دوان به‏سوى ما مى‏آيند.
تو در تخت‏روانت خم مى‏شوى و زير لب مدام نام خدايان را به‏دعامى‏خوانى.
حاملان، از ترس لرزان، در بوته تيغدار پنهان‏مى‏شوند.
من فريادمى‏كشم «مادر، نترس، من با تواَم.»

آنان با چوب‏هاى بلند و موهاى ژوليده نزديك و نزديك‏تر مى‏شوند.
من فريادمى‏كشم، «هشدار، اى حراميان! يك گام ديگر همان و مردن همان.»
آنان نعره ديگرى مى‏كشند و هجوم مى‏آورند.
تو دستم را مى‏گيرى و مى‏گوئى «پسر عزيزم، براى خدا، از آنان دورشو.»
من مى‏گويم «مادر، تو فقط تماشاكن.»

پس، اسب برمى‏جهانم به‏تاخت، و شمشير و سپر كوچكم به‏هم‏مى‏خورند.
مادر، نبرد چنان هول‏انگيز مى‏شود كه اگر مى‏توانستى از تخت‏روانت ببينى لرزه‏ئى سرد بر تو مى‏افتاد.
شمارى از آنان رو درگريز مى‏نهند، و بى‏شمارى از آنان تكه‏تكه مى‏شوند.
مى‏دانم كه تو، تك و تنها نشسته، مى‏انديشى كه پسرت تا اين زمان بايد مرده باشد.
من اما سراپا خون‏آلود نزد تو مى‏آيم و مى‏گويم، «مادر، نبرد اكنون پايان يافته است.»
تو بيرون مى‏آئى و بوسه بر رخم مى‏زنى و در آغوشم مى‏فشارى و به خود مى‏گوئى، «نمى‏دانم چه مى‏كردم اگر پسرم نبود و با من نبود.»

هر روز هزاران كار بى‏حاصل اتفاق‏مى‏افتد چرا يك چنين چيزى، تصادفى، راست درنيايد؟
مثل قصه‏ئى توى كتابى.
برادرم خواهدگفت، «شدنى است اين؟ من هميشه فكرمى‏كردم كه او خيلى نازك‏نارنجى است!»
مردم ده ِما همه باتعجب خواهندگفت، «از بخت بلند ِمادره نبود كه پسرش همراهش بود؟»
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
مادرجان، چرا آن‏جا روى زمين اين‏جور آرام و ساكت نشسته‏اى؟
باران از پنجره باز به درون مى‏بارد، و تو سرتاپا خيس شده‏اى و توجه ندارى.
ناقوس چهار بار نواخته‏است، مى‏شنوى؟ وقتش شده كه برادرم از مدرسه به خانه برگردد.
چه شده كه اين‏جور ماتت‏برده؟
امروز از پدر نامه‏ئى نداشته‏اى؟
نامه‏رسان را ديدم كه گوئى در انبانش براى تمام مردم شهر نامه دارد.
فقط نامه‏هاى پدر را نگاه‏مى‏دارد كه خودش بخواند. شك‏ندارم كه او نامه‏رسان بدى است.
اما، مادرجان، غصه‏نخور.
امروز در روستاى همسايگى ما روز بازار است. از خدمتكار بخواه كه قلم و كاغذ بخرد.
من خودم همه نامه‏هاى پدر را مى‏نويسم. يك غلط هم بر آن‏ها پيدا نمى‏كنى.
از الف تا ى مى‏نويسم.
اما مادر، چرا مى‏خندى؟
باورت‏نمى‏شود كه من بتوانم به همان خوبى پدرم بنويسم؟
اما من كاغذم را به‏دقت خطكشى مى‏كنم، و حرف به‏حرف، درشت و زيبا، خواهم‏نوشت.
خيال‏مى‏كنى نامه را كه تمام كردم مثل پدر بى‏فكرى مى‏كنم و آن را به انبان نامه‏رسان وحشتناك مى‏سپارم؟
بى‏هيچ اتلاف وقت آن را نزد تو مى‏آورم، و حرف به‏حرف كمكت‏مى‏كنم كه آن رابخوانى.
مى‏دانم كه نامه‏رسان دوست‏ندارد كه نامه‏هاى به‏راستى زيباى مرا به تو برساند.
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
مى‏گوئى كه پدرم كتاب‏هاى بسيار مى‏نويسد، اما من از چيزهائى كه او مى‏نويسد سردرنمى‏آورم.
او تمام غروب نوشته‏هايش را برايت مى‏خواند، اما، راستش رابگو، تو توانستى چيزى بفهمى؟
مادر، تو براى ما چه قصه‏هاى قشنگى مى‏گوئى! تعجب‏مى‏كنم چرا پدر نمى‏تواند مثل آن قصه‏ها بنويسد؟
آيا او هيچ‏وقت از مادرش قصه‏هاى ديوان و پريان و شاهدخت‏ها را نشنيده؟
آيا آن قصه‏ها را ازيادبرده؟
هروقت كه براى شست‏وشو دير مى‏كند، تو بايد بروى و صدبار صداش كنى.
تو چشم‏به‏راه مى‏مانى و غذايش را گرم نگاه‏مى‏دارى، ولى او هم‏چنان سرگرم نوشتن است و فراموش مى‏كند.
پدر هميشه سرگرم بازى كتاب‏نوشتن است.
گاهى اگر به اتاقش بروم و بازى كنم، تو مى‏آئى و صدايم مى‏كنى: «عجب بچه بدى هستى!»
اگر كمى صدائى بلندكنم مى‏گوئى «نمى‏بينى پدرت داره كار مى‏كنه ؟»
لطف اين هميشه نوشتن و نوشتن چيست؟

وقتى‏كه من قلم يا مداد پدر را بردارم تا مثل او در دفترش بنويسم: «الف، ب، پ، ت،- مادر، تو چرا سرم دادمى‏كشى؟»
اما وقتى‏كه پدر مى‏نويسد تو ابدا" حرف‏نمى‏زنى.

مادر، موقعى‏كه پدرم اين‏جور اين‏همه كاغذ حرام‏مى‏كند، تو چيزى نمى‏گوئى.
اما من اگر فقط يك صفحه كاغذ بردارم و با آن قايق بسازم، تو مى‏گوئى: «بچه، چه‏قدر مزاحمى!»
از اين‏كه پدر تمام پشت و روى كاغذها را خطخطى و سياه‏مى‏كند چه مى‏گوئى؟
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
مادر، ديگر مى‏خواهم دست از درس‏ خواندن بكشم. صبح تا ظهر سرم توى كتاب بوده ‏است.
مى‏گوئى ساعت فقط دوازده است. خب، خيال ‏كن كه ديگر زمانى ديرتر از اين نباشد؛ آيا هيچ فكركرده‏اى وقتى‏كه ساعت فقط دوازده است روز از نيمروز گذشته ‏باشد؟
من اكنون به ‏آسانى مى‏توانم خيال‏كنم كه خورشيد به لب آن شاليزار رسيده‏ است، و پيرزن ماهيگير در كنار آبگير براى شامش سبزى مى‏چيند.
مى‏توانم چشم‏هايم را ببندم و فكركنم كه سايه‏هاى زير درخت مَدَر سياه‏تر مى‏شود. و آب آبگير به سياه ِدرخشان مى‏زند.
اگر ساعت دوازده بتواند در شب بيايد، چرا شب نتواند در ساعت دوازده بيايد؟
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
من كوچكم چون بچه‏ام. وقتى كه به سن و سال پدرم برسم بزرگ خواهم بود. آموزگارم مى‏آيد و مى‏گويد، «دير شده، لوح و كتابت را بيار.» مى‏گويم، «نمى‏داند كه من همسن‏وسال پدرم و ديگر نبايد درس بخوانم؟» استاد حيران مى‏ماند و مى‏گويد، «اگر بخواهد مى‏تواند كتاب را كنار بگذارد، چون‏كه بزرگ شده‏ است.»

لباسم را خودم مى‏پوشم و به هفته‏بازار كه پر از مردم است مى‏روم. عمويم به سويم مى‏شتابد و مى‏گويد، «پسرم، گم مى‏شوى؛ بيا برويم.»
پاسخ مى‏دهم، «عمو، نمى‏بينى كه من همسن‏وسال پدرم. بايد كه تنها به هفته‏بازار بروم.»
مى‏گويد، «بله، مى‏تواند هرجا كه بخواهد برود، چون‏كه بزرگ شده‏ است.»
مادر از شست‏وشو مى‏آيد و من دارم سكه‏ئى كف دست پرستارم مى‏گذارم، چون مى‏دانم كه صندوقم را چه‏طور با كليد باز كنم.
مادر مى‏گويد، «چه‏كار مى‏كنى، بچه بد؟»
مى‏گويم، «مادر، نمى‏دانى كه من همسن‏وسال پدرم؟ بايد مزد پرستارم را بدهم.»
مادر با خود مى‏گويد، «بله، مى‏تواند به‏هركسى كه بخواهد پول‏بدهد، ديگر بزرگ شده.»

پدر هنگام تعطيلات مهرماه به خانه مى‏آيد و براى من، كه خيال ‏مى‏كند هنوز بچه‏ام، از شهر كفش‏هاى كوچك و لباس‏هاى كوتاه ابريشمى ِبچگانه مى‏آورد.
من مى‏گويم، «پدر، اين‏ها را بده به دادا، چون‏كه من همسن‏وسال شما هستم.»
پدرم فكرمى‏كند و مى‏گويد، «اگر بخواهد مى‏تواند خودش لباسش رابخرد، ديگر بزرگ شده.»
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
مادر، دخترت خِنگ است! چه بچه خنده‏آورى است!
او فرق ميان چراغ‏هاى خيابان و ستاره‏ها را نمى‏داند. ما كه با تيله‏ها ناهاربازى مى‏كنيم، او آن‏ها را راستى راستى خوردنى خيال‏مى‏كند و مى‏خواهد بخورد.

كتاب را بازمى‏كنم و از او مى‏خواهم كه الف، ب، پ را ياد بگيرد، اما او ورق‏هاى كتاب را پاره‏مى‏كند و بى‏خودجيغ‏مى‏كشد؛ اين شيوه درس خواندن دختر توست.
هنگامى كه من از خشم سر به سويش تكان‏مى‏دهم و ملامتش مى‏كنم، مى‏خندد و اين را شوخى بزرگى مى‏پندارد.
همه مى‏دانند كه پدر در خانه نيست اما من اگر ميان بازى دادبزنم: «پدر!»، او با هيجان به اين‏سو و آن‏سو نگاه‏مى‏كند و خيال‏مى‏كند پدر آن‏جاست.
هروقت كه سوار خر رختشوى‏مان به مدرسه مى‏روم، به او مى‏گويم: «من آموزگارم»، و او بى‏هوده مرا «دادا» صدا مى‏كند.
دخترت مى‏خواهد ماه را بگيرد. چه خنده‏آور است، او اسم گانِش را گانوش صدا مى‏كند.
مادر، دخترت خِنگ است، چه بچه خنده‏آورى است!
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
هر روز موقعى كه ناقوس ساعت ده صبح را مى‏نوازد و من به دبستان كنار كوچه‏مان مى‏روم، دستفروش دوره‏گردى را مى‏بينم كه فرياد مى‏زند، «آهاى النگو، النگوهاى بلورى داريم!»
نه چيزى به‏شتابش وامى‏دارد، نه راهى هست كه بايد برود، نه به جائى بايد برود، و نه زمانى هست كه بايد بازگردد.
اى‏كاش من هم دستفروشى دوره‏گرد بودم و روز را در راه مى‏گذراندم و فرياد مى‏زدم «آهاى النگو، النگوهاى بلورى!»

وقتى كه ساعت چهار بعدازظهر از دبستان برمى‏گردم، مى‏توانم از دروازه آن خانه باغبان را ببينم كه زمين را مى‏كند. هرچه دلش بخواهد با بيلش مى‏كند، جامه‏اش را خاك‏آلود مى‏كند، و اگر در آفتاب هم بسوزد يا خيس عرق شود كسى از او بازخواست نمى‏كند.
اى‏كاش باغبان بودم و اين گوشه و آن كنار باغ را مى‏كندم و هيچ‏كس از اين كار بازم ‏نمى‏داشت.

شام‏گاه كه هوا رو به‏تاريكى مى‏رود و مادر مرا به بستر مى‏فرستد، مى‏توانم از پنجره پاسبان را ببينم كه بالا و پائين مى‏رود. كوچه تاريك است و خلوت، و چراغ خيابان چنان ايستاده‏است كه گوئى غولى‏ست با يك چشم ِسرخ در پيشانيش.
پاسبان فانوسش را تاب‏ مى‏دهد، با سايه‏اش در كنارش، گشت ‏مى‏زند و هرگز در تمامى عمرش يك‏بار هم به بستر نمى‏رود.
اى‏كاش پاسبان بودم و تمام شب‏ها براى گشت شبانه در كوى و گذرها مى‏گشتم و با فانوسم در پى سايه‏ها مى‏رفتم.
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
مادرجان، من اگر فقط سگ كوچكى بودم، نه فرزند تو، و اگر مى‏خواستم با تو همكاسه شوم، تو مى‏گفتى «نه!»؟ مرا از خودت مى‏راندى و مى‏گفتى: «گمشو سگ بد»؟
پس مادر، برو! هرگز، وقتى كه صدايم‏ بزنى، پيشت نخواهم ‏آمد، و هيچ‏گاه نخواهم‏گذاشت كه تو به من غذا بدهى.

مادرجان، اگر من فقط طوطى سبز كوچكى بودم، نه فرزند تو، زنجيرم مى‏كردى تا مبادا بگريزم؟
آيا تو انگشتت به سويم مى‏گرفتى و مى‏گفتى «چه پرنده پست ِ ناسپاسى! شب و روز به زنجيرش نوك‏ مى‏زند»؟
پس، مادر، برو! به جنگل خواهم‏گريخت، و ديگر هرگز نخواهم‏گذاشت كه درآغوشم‏ بگيرى.
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
مادر، خيال ‏كن كه تو بايد در خانه بمانى و من به دياران غريب سفر كنم.
باز هم خيال كن كه كشتى من در بارانداز پُر ِبار است و آماده.
مادر، حالا خوب فكر كن و بگو كه من وقتى از سفر برگردم، برايت چه خواهم ‏آورد.

مادر، خروارخروار طلا مى‏خواهى؟
آن‏جا، در كنار رودهاى طلائى، كشتزارها پر از خرمن‏هاى طلائى‏اند. و در سايه گذرگاه ِجنگل گل‏هاى طلائى چمپا برخاك مى‏ريزند. همه آن‏ها را برايت در صدها سبد خواهم ‏آورد.
مادر، مرواريدهائى به درشتى دانه‏هاى باران پائيزى مى‏خواهى؟
من براى سفر به ساحل جزيره مرواريد لنگر خواهم كشيد. آن‏جا در فروغ سپيده مرواريدها بر گل‏هاى چمن مى‏لرزند، و دانه‏هاى مرواريد بر سبزه مى‏غلتند، و خيزاب‏هاى توفانى دريا مرواريدها را ژاله‏وار بر شن‏ها مى‏پراكنند.
براى برادرم جفتى اسب بالدار خواهم آورد تا در ابرها پروازكند.
براى پدر قلمى جادو خواهم‏آورد تا بى آن‏كه او بداند بنويسد.
مادر، تو را بايد دُرج و گوهرى بياورم كه به مُلك هفت پادشاه بيارزد.
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
ابرها در آسمان مى‏توفند و رگبارهاى خردادى فرو مى‏ريزند، در اين هنگام باد باران‏ريز ِخاوران با گام‏هاى منظم بر فراز خلنگزاران مى‏آيد كه در ميان خيزران‏ها درنى‏انبان‏هاى خود فرودمد.
ناگاه، انبوه گل‏ها برمى‏دمند، كس نمى‏داند از كجا، و بساط سبزه را به پاى نشاط لگدكوب مى‏كنند.
مادر، من واقعا" فكرمى‏كنم كه گل‏ها زير خاك به مدرسه مى‏روند. درس‏هاى خود را در اتاق‏هاى دربسته فرامى‏گيرند و اگر بخواهند پيش از وقت بيرون ‏آمده بازى‏كنند، آموزگار وا مى‏داردشان كه در گوشه‏ئى بايستند.
روز بارانى، روز تعطيل آن‏هاست.
شاخه‏ها در جنگل به‏هم مى‏خورند، برگ‏ها در باد توفانى خش‏خش مى‏كنند، ابرهاى تندرانگيز دستان غول‏آساى خود را به‏هم‏مى‏كوبند و گل‏بچه‏ها با لباس‏هاى صورتى و زرد و سفيد شتابان بيرون مى‏دوند.
مادر، مى‏دانى كه خانه آن‏ها در آسمان است، همان‏جا كه ستاره‏ها هستند؟
نديده‏اى كه براى رسيدن به آن‏جا سر از پا نمى‏شناسند؟ نمى‏دانى كه چرا اين‏گونه مى‏شتابند؟
بله، گمان‏كنم بدانم كه آن‏ها دست‏هاشان را به‏سوى چه‏كسى بلند مى‏كنند:
آن‏ها هم مادرى دارند، مثل من.
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
آرزو دارم به آن‏سوى رودخانه روم.
آن‏جا كه زورق‏ها را در يك صف به خيزران‏ها بسته‏اند.
آن‏جا كه پگاهان مردان گاوآهن بر دوش در زورق‏ها نشسته به آن‏سوى رود مى‏روند تا كشتزارهاى دوردست خود را شخم‏ زنند.
جائى كه گاوبانان گاوان ماغ‏كش را از رود به مرغزار كنار رودخانه مى‏برند.
شامگاهان همه به خانه بازمى‏آيند، شغالان را در جزيره پوشيده از علف‏هاى هرز به زوزه‏كشيدن وا مى‏گذارند.
مادر، تو اگر بگذارى، دلم مى‏خواهد هنگامى كه همسن و سال پدر شدم زورقبان آن گدار شوم.
مى‏گويند كه فراسوى آن ساحل بلند بركه‏هاى شگفت پنهان است.
از پس ِباران دسته دسته اردك‏هاى صحرائى به آن‏جا مى‏آيند، و گرداگرد كناره‏هائى كه مرغابيان تخم مى‏گذارند نى‏هاى ستبر روئيده‏ است.
جائى كه پاشَله‏ها دم مى‏جنبانند و بر گِل و لاى نرم و پاك ردّ پاهاى كوچك‏شان را به‏جامى‏گذارند.
مادر، تو اگر بگذارى، دلم مى‏خواهد هنگامى كه همسن و سال پدر شدم زورقبان آن گدار شوم.

از اين ساحل به آن‏سو مى‏روم و بازمى‏گردم، تمام پسران و دختران روستا به هنگام شست‏وشو از من درشگفت خواهند ماند.
هنگامى كه خورشيد تا دل آسمان بالا بيايد و بامداد در نيمروز ناپديد شود، دوان دوان به‏سوى تو مى‏آيم و مى‏گويم، «مادر، گُشنه‏ام!»
چون روز به سرآيد و سايه‏ها به زير درختان بخزند، من در تاريكى بازخواهم‏آمد.
هرگز مانند پدرم به شهر نخواهم‏رفت تا دور از تو كاركنم.
مادر، تو اگر بگذارى، دلم مى‏خواهد هنگامى كه همسن و سال پدر شدم زورقبان شوم.
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
كشتى ناخدا مَدو در بازار راج‏گونج لنگر انداخته ‏است. گرانبار از چَتائى، بى‏هوده ديرى در آن‏جا بيكار افتاده ‏است.
تنها اگر كشتى‏اش را به من وام‏دهد، صد پاروكش بر آن مى‏گمارم و بادبان‏ها برمى‏كشم پنج يا شش يا هفت.
هرگزش به بازارهاى بى‏هوده نمى‏برم.
مى‏رانم بر هفت دريا و سيزده رود ِديار پريان.

اما مادر، تو كه در گوشه‏ئى برايم اشك نخواهى‏ ريخت؟
خيال‏ندارم سر به جنگل بگذارم، به كردار رامه‏چَندره كه چنين كرد و ازپس ِچهارده سال باز آمد.
من شاهزاده قصه مى‏شوم و كشتى‏ام را از هرچه دلم بخواهد پُربار مى‏كنم.
دوستم اَشو را با خود مى‏برم. شادمانه از هفت دريا و سيزده رود ِديار پريان مى‏گذريم.

در روشناى پگاهان بادبان برمى‏كشم و هنگامى كه تو نيمروزان در بركه شست‏وشو مى‏كنى ما دو تن در ديار شاهى عجيب خواهيم ‏بود.
از گدار تيرپورنى مى‏گذريم و بيابان تپان‏تر را پشت سر مى‏گذاريم.
چون بازآئيم هوا رو به تاريكى نهاده ‏است و من هرچه ديده‏ام براى تو بازخواهم گفت.
از هفت دريا و سيزده رود پريان مى‏گذريم.
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
ابرهاى تيره شتابناك در حاشيه تاريك جنگل گرد مى‏آيند.
پسرم، بيرون مرو!
نخل‏ها در يك رديف در كنار درياچه سر بر آسمان تيره مى‏كوبند؛ كلاغان با بال‏هاى خيس بر شاخه‏هاى تمر ِهندى خاموش نشسته‏اند و تاريكى سنگين‏شونده‏ئى در ساحل شرقى رود در آمدوشد است.

گاو ما، كه به پرچين بسته‏است، ماغى بلند مى‏كشد. پسرم، همين‏جا بمان تا من او را به آخور برم.

مردان در سيلاب كشتزار گردآمده‏اند تا ماهى بگيرند، چرا كه ماهيان از بركه‏هاى لبريز مى‏گريزند، و جويَك‏هاى آب باران در كوچه‏هاى تنگ مى‏دوند به كردار پسرى خندان كه از مادرش مى‏گريزد تا او را برانگيزد.

گوش‏كن، يكى زورقبان را در پاياب آوازمى‏دهد.
پسرم، روز رو به تاريكى مى‏رود، و معبر زورق بسته ‏است.
گوئى آسمان بر باران سيل‏آسا نشسته چهارنعل مى‏تازد؛ همهمه آب رودخانه بلند و بى‏شكيب است؛ زنان در آغاز شام‏گاه با كوزه‏هاى پرآب شتابان از گَنگ به خانه رفته‏اند.

چراغ‏هاى شام را بايد آماده كرده‏ باشند.
پسرم، بيرون مرو!
راه بازار خلوت است، كوچه‏ئى كه به رودخانه مى‏رسد ليز است. باد مى‏غرد و در ميان شاخه‏هاى خيزران دست‏وپا مى‏زند هم‏چون شكار ِدر دام‏ مانده.
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
مادر، آسمان تاريك شده، نمى‏دانم چه وقتى است.
بازى ديگر لطفى ندارد، از اين‏رو پيش تو آمده‏ام. شنبه است و روز بيكارى.

مادر، كار را بگذارپائين، بيا اين‏جا كنار پنجره بنشين و برايم بگو كه بيابان تِپان‏تَر در قصه پريان كجاست؟

تيرگى باران تمام روز را فراگرفته‏است.
آذرخش درنده آسمان را به ناخن‏هايش مى‏خراشد.
هنگامى كه ابرها مى‏غرند و تندر خروش‏مى‏كشد، دوست دارم هراسى به دلم بيفتد و خود را به تو بفشارم.
هنگامى كه ساعت‏ها تندبار بر برگ‏هاى خيزران ببارد، و پنجره‏هاى ما از تندبادهاى ناگاهى بلرزد و به‏هم بخورد، مادر، دوست دارم با تو تنها در اتاق بنشينم و به تو كه از بيابان تِپان‏تَر ِقصه پريان مى‏گوئى گوش‏كنم.

مادر، آن بيابان كجاست، بر كناره كدامين دريا، در پاى كدامين تپه و در ديار كدامين شهريار؟
آن‏جا كه نه پرچينى هست تا سامان كشتزاران باشد و نه گذرگاهى كه روستائيان در آفتاب ِزرد به روستاهاى خود برسند، و يا نه زنى كه در جنگل هيمه گردآورد كه آن را به بازار برد و بفروشد. نشان بيابان تپان‏تر اين است كه در خاكش جاى‏جاى علف‏هاى زرد هست و تك‏درختى كه بر آن جفتى مرغ پير ِفرزانه آشيان دارند.
مى‏توانم بپندارم كه چه‏گونه، درست در يك چنين روز ابرى، شاهزاده جوان تك‏وتنها بر خِنگ خاكرنگ نشسته از آن بيابان به جست‏وجوى شاهدختى مى‏رود كه در آن‏سوى درياى ناشناخته در قصر ديو دربند است.
همان‏گاه كه او در بيابان تپان‏تر قصه پريان بر اسب نشسته مى‏تازد و در دوردست آسمان دمه باران فرومى‏نشيند و آذرخش هم‏چون هجوم ناگاهى درد برمى‏جهد، آيا او به‏يادمى‏آورد مادر ِدلازرده‏اش را، كه شهريار تركش گفته، و او آخور گاوان را مى‏روبد و اشك از چشمانش پاك‏مى‏كند؟

ببين مادر، روز هنوز پايان نيافته هوا رو به تاريكى مى‏رود و آن‏جا در گذرگاه روستا رهگذرى نمى‏گذرد.
چوپان زود از چراگاه به خانه رفته‏است، و مردان كشتزارها را رهاكرده‏اند تا در پناه ديوار كلبه‏هاى‏شان روى حصير به تماشاى ابرهاى عبوس بنشينند.
مادر، همه كتاب‏هايم را بر رَف گذاشته‏ام - از من مخواه كه حالا درس‏هايم را بخوانم.
زمانى كه به سن و سال پدرم برسم، هرآن‏چه بايد خواهم‏آموخت.
اما مادر، امروز به من بگو كه بيابان تپان‏تر در قصه پريان كجاست؟
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
خيال‏كن كه من به بازى گل چَمپا شوم و بر شاخسار بلند آن درخت برويم و خندان از نسيم بلرزم و بر برگ‏هاى نورُسته برقصم، تو مرا مى‏شناسى مادر؟
آوازم‏مى‏دهى: «كجائى خُردينَكم؟»
و من لب فرومى‏بندم و در دل مى‏خندم.
در نهان گلبرگ‏هايم را مى‏گشايم و تو را كه گرم ِكارى تماشامى‏كنم.
و آن‏گاه كه تو پس از شست‏وشو، موهاى خيست را روى شانه رهاكرده از سايه‏گاه درختان چمپا به حياط كوچكى كه نمازگاه توست مى‏روى عطر گلى به مشامت مى‏رسد، اما نمى‏دانى كه از من است.

پس از ناهار كه در كنار روزن مى‏نشينى و رامايانه مى‏خوانى، سايه درخت بر موى و به دامنت مى‏افتد من آن‏گاه سايه كوچكم را بر صفحه كتابت، درست همان‏جائى كه مى‏خوانى، مى‏افكنم.
اما تو فكرمى‏كنى كه اين سايه خرد، سايه كودك كوچك تو باشد؟

شام‏گاه كه چراغى افروخته در دست، به آخور گاوان مى‏روى، ناگاه من بر خاك مى‏افتم و باز پسر تو مى‏شوم، و از تو مى‏خواهم كه برايم قصه بگوئى.
آن‏گاه تو به من مى‏گوئى:
- «شيطانَكم، كجا بوده‏اى؟»
- «نمى‏گويم، مادر».
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
مادر، ابرنشينان ندامى‏دهند مرا كه:
«ما از بام تا شام با سپيده‏دم ِزرين و ماه ِسيم‏گون بازى ‏مى‏كنيم.»
مى‏پرسم، «من اما چه‏گونه بايد به شما بپيوندم؟»
پاسخ مى‏دهند:
«به كنار زمين بيا، دست‏هايت را به آسمان‏بردار، و تو در ابرها خواهى‏ بود.»
مى‏گويم، «مادرم در خانه چشم‏به‏راه من است. چه‏گونه او را بگذارم و بيايم؟»

آنان لبخندزنان دور مى‏شوند.

مادر، من اما بازى بهترى مى‏دانم.
من ابر و تو ماه خواهيم‏شد.
با دست‏هايم تو را مى‏پوشانم، و آسمان آبى، بالاى خانه ما خواهدبود.

موج‏نشينان ندامى‏دهند مرا كه:
«ما از بام تا شام آوازمى‏خوانيم، هميشه در سفريم و خود نمى‏دانيم كه از كجا مى‏گذريم.»
مى‏پرسم، «من اما چه‏گونه بايد به شما بپيوندم؟»
مى‏گويند:
«به كنار دريا بيا و با چشمان فروبسته بيايست و آن‏گاه تو را بر امواج خواهندبرد.»
مى‏گويم، «مادر هميشه مى‏خواهد من شام‏گاه در خانه باشم، چه‏گونه او را مى‏توانم بگذارم و بروم؟»

آنان لبخندزنان و رقصان مى‏گذرند.

من اما بازى بهترى مى‏دانم.
من موج و تو ساحلى غريب خواهيم‏شد. مدام مى‏غلتم و خندان در دامن تو فرو مى‏شكنم.
و هيچ‏كس در جهان نمى‏داند كه ما دو تن كجائيم.
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
من فقط گفتم، «شام‏گاه كه ماه ِتمام در ميان شاخه‏هاى آن درخت كَدَم گرفتارمى‏شود، شد كه كسى آن را بگيرد؟
اما دادابه من خنديد و گفت: «بچه، ابله‏ترين بچه‏ئى كه من تا به امروز ديده‏ام توئى. هميشه ميان ما تا ماه راه درازى است، چه‏طور مى‏شود آن را گرفت؟»
گفتم، «تو چه ابلهى دادا. ما كه بازى مى‏كنيم مادر از روزن نگاه‏مان مى‏كند و لبخند مى‏زند، آيا تو او را از ما دور مى‏دانى؟»
باز دادا گفت «چه ابلهى! اما دامى به آن بزرگى از كجا مى‏آورى كه ماه رابگيرى؟
گفتم، «حتما" تو مى‏توانى آن را با دست‏هايت بگيرى.»
اما دادا خنديد و گفت، «ابله‏ترين بچه‏ئى كه تابه‏حال ديده‏ام توئى. ماه اگر نزديكت مى‏شد مى‏ديدى چه‏قدر بزرگ است.»
گفتم، «دادا چه پرت‏وپلاها كه در مدرسه يادت‏نداده‏اند. آيا آن‏گاه كه مادر براى بوسيدن ما سرش را پائين مى‏آورد صورتش خيلى بزرگ است؟»
ولى باز دادا گفت، «تو چه‏قدر ابلهى.»
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
فرزندم، چه شادى تو كه تمامى بامداد را با شاخه‏ئى شكسته در خاك به بازى نشسته‏اى.
من به بازى تو با آن شاخه شكسته لبخند مى‏زنم.
من سرگرم شمار و عددم و ساعت‏ها اعداد را با هم جمع‏مى‏كنم.
شايد به من نگاه كرده بيانديشى «بامدادت را با چه بازى ابلهانه‏ئى مى‏گذرانى!»
فرزند، من هنر دلبستن به چوب‏هاى كوچك و كلوچه‏هاى گِلين را از ياد برده‏ام.
من بازيچه‏هاى گرانبها مى‏جويم و تكه‏هاى زر و سيم را گرد مى‏آورم.
تو با هرچه بيايى بازى‏هاى شاد مى‏آفرينى، مرا زمان و توان بر آن‏چه هرگزش نمى‏توانم يافت از دست‏ مى‏رود.
من در اين بَلَم شكننده رنج بر خود نهم تا از درياى آرزو بگذرم، و فراموش‏مى‏كنم كه من نيز به بازى سرگرمم.
 
بالا