قطاری که تو را بُرد و خودش را به کوه زد خراب نبود؛ عاشق بود!
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 9 اکتبر 2012 #161 قطاری که تو را بُرد و خودش را به کوه زد خراب نبود؛ عاشق بود!
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 9 اکتبر 2012 #162 درها و پنجرهها، باز پردهها، در باد خانه، درهمریخته و خراب. حتمن تو رفتهای وگرنه هیچ توفانی نمیتوانست با خانه چنین کند!
درها و پنجرهها، باز پردهها، در باد خانه، درهمریخته و خراب. حتمن تو رفتهای وگرنه هیچ توفانی نمیتوانست با خانه چنین کند!
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 26 اکتبر 2012 #163 تو در تمامِ زبانها ترجمهی لبخندی، هرکجای جهان که تو را بخوانند گُل از گُلِشان میشکفد.
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 26 اکتبر 2012 #164 دلم دیگر به زندهگی گرم نیست. مادر میگوید: باید کمی به خودت برسی! اما چهگونه، وقتی از هر طرف میروم، به تو میرسم؟!
دلم دیگر به زندهگی گرم نیست. مادر میگوید: باید کمی به خودت برسی! اما چهگونه، وقتی از هر طرف میروم، به تو میرسم؟!
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 2 نوامبر 2012 #165 نه باد میآید، نه نسیم نه در باز است، نه پنجرهها، اما، پردهها تکان میخورند قابِ عکسها برق افتادهاند و عطرِ خوشی در هواست. نه، خیالات نیست؛ تو حتمن جایی دور از اینجا داری صندوقچهی خاطرههات را گردگیری میکنی!
نه باد میآید، نه نسیم نه در باز است، نه پنجرهها، اما، پردهها تکان میخورند قابِ عکسها برق افتادهاند و عطرِ خوشی در هواست. نه، خیالات نیست؛ تو حتمن جایی دور از اینجا داری صندوقچهی خاطرههات را گردگیری میکنی!
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 20 نوامبر 2012 #166 عاشق که باشی میتوانی چشمهایت را ببندی و پرندهگان جای تو حرف بزنند مثل این شعر که دارد جای من برایت آواز میخواند!
عاشق که باشی میتوانی چشمهایت را ببندی و پرندهگان جای تو حرف بزنند مثل این شعر که دارد جای من برایت آواز میخواند!
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 20 نوامبر 2012 #167 به مرگ فکر میکنم و به زمانیکه از راه نرسیده، باز خواهد گشت. میدانم دوست داشتن تو مرا نجات میدهد.
به مرگ فکر میکنم و به زمانیکه از راه نرسیده، باز خواهد گشت. میدانم دوست داشتن تو مرا نجات میدهد.
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 4 دسامبر 2012 #168 به رسیدن فکر نمیکنم به تو فکر میکنم و میرسم.
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 11 دسامبر 2012 #169 اینجا تمامِ سال باران میبارد تو در کجایِ جهانْ مگر تمام سالْ مرا آه میکشی؟!
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 12 فوریه 2013 #170 دلتنگی یعنی به تماشای غروب بنشینی وُ خورشید، در آنسوی جهان بهجای تو، در چشمهای او طلوع کند!
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 12 فوریه 2013 #171 تو را از یاد بُردهام باران را، نه. گفته بودی در باران میآیی!
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 12 فوریه 2013 #172 درها و پنجرهها را بستهام ولی هنوز سردم است. یا تو رفتهای، یا... نه، گزینهی دیگری نیست حتمن تو رفتهای!
درها و پنجرهها را بستهام ولی هنوز سردم است. یا تو رفتهای، یا... نه، گزینهی دیگری نیست حتمن تو رفتهای!
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 12 فوریه 2013 #173 باران نامِ دیگرِ تو بود. به شهر که میآمدی هوا پُر میشد از بوی خوش خیابانها، از ازدحامِ نگاهها و ماشینها !
باران نامِ دیگرِ تو بود. به شهر که میآمدی هوا پُر میشد از بوی خوش خیابانها، از ازدحامِ نگاهها و ماشینها !
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 11 آپریل 2013 #174 بهارو اینهمه دلتنگی؟! نه، شاید فرشتهایفصلها را به اشتباه ورق زده باشد!
siavash20 Registered User تاریخ عضویت 29 ژانویه 2012 نوشتهها 1,989 لایکها 3,301 محل سکونت تهران 14 می 2013 #175 گاهی خودت را رها کن مثل بادبادکْ در باد. خدا را چه دیدهای شاید دوباره برگردی در دستهای کودکی بازیگوش! رضا کاظمی
گاهی خودت را رها کن مثل بادبادکْ در باد. خدا را چه دیدهای شاید دوباره برگردی در دستهای کودکی بازیگوش! رضا کاظمی
siavash20 Registered User تاریخ عضویت 29 ژانویه 2012 نوشتهها 1,989 لایکها 3,301 محل سکونت تهران 19 می 2013 #176 با " یکی بود یکی نبود " شروع میشود این قصه با یکی ماند ...یکی نماند ... تمام...! یکی "من" بودم یا " تو" مهم نیست مهم قصه ای است که تمام میشود
با " یکی بود یکی نبود " شروع میشود این قصه با یکی ماند ...یکی نماند ... تمام...! یکی "من" بودم یا " تو" مهم نیست مهم قصه ای است که تمام میشود
siavash20 Registered User تاریخ عضویت 29 ژانویه 2012 نوشتهها 1,989 لایکها 3,301 محل سکونت تهران 21 می 2013 #177 خرابِ آبادیِ چشمهای تواَم پلک بزن از نو بنا شوم! ( رضا کاظمی )
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 6 دسامبر 2013 #178 نــاکــوک شـده اسـتْ ایـن دل. چـه زخـم بـزنـی، چـه زخمـه فـرقـی نمـی کنـد!
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 6 دسامبر 2013 #179 گفتی: تا آخر دنیا با تواَم. و من، ندانستم نامِ دیگر تو تنهایی است!
بـا ر ا ن کاربر فعال ادبیات کاربر فعال تاریخ عضویت 27 می 2008 نوشتهها 1,156 لایکها 4,026 سن 32 6 دسامبر 2013 #180 شمع نیستم رفتنت را بسـوزم، فقط نمی دانـم چرا وقتی می ایستـم مقـابل بـاد پشت سـرم، جهـان شعله می کشَد!
شمع نیستم رفتنت را بسـوزم، فقط نمی دانـم چرا وقتی می ایستـم مقـابل بـاد پشت سـرم، جهـان شعله می کشَد!