تو نیستی، اما
وقتی به تو فکر میکنم
صدای آب را
در رگهای خاک میشنوم.
گلسرخِ حیاط
در آینهی نگاهم
زود به زود میشکفد
و آسمان
پُر از پروانه و بادبادک میشود.
تو نیستی، اما
وقتی به تو فکر میکنم
دریا نزدیکتر میآید
ابرهای سیاه دور میشوند
و باران
هر وقت بگویم میبارد.
تو نیستی، اما
وقتی به تو فکر میکنم
تو را میبینم
در باغچه ایستادهای
به گلها آب میدهی!
گلِ قاصد نیستم
باد بچیند، ببرَدَم
نیلوفرم
پیچیده به پایت
قد میکشم با تو
تا آسمان.
*
در غرفههای نور وُ
باغهای سیب
قدم که میزنی، نگاهم کن:
نیلوفرم
پیچیده به پایت!
گلِ قاصد نیستم
باد بچیند، ببرَدَم
نیلوفرم
پیچیده به پایت
قد میکشم با تو
تا آسمان.
*
در غرفههای نور وُ
باغهای سیب
قدم که میزنی، نگاهم کن:
نیلوفرم
پیچیده به پایت!
تمامِ دریچهها را به روویِ ماه و آفتاب
بستهاَم
تمامِ پردهها را هم
کشیدهاَم.
نه نور و نه روشنایی،
نه نسیم، نه عطری آشنا،
و نه حسِ قشنگِ برخاستن از بستری آشفتهی خیال.
تو که نیستی،
همیشه همین است!