برگزیده های پرشین تولز

زیبا ترین شعرهایی که تا به حال خواندید یا شنیدید

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
اين روزها قاصدك‌ها زيادخوش خبر نيستند
براي همين مدام خودشان را قايم مي‌كنند
و پروانه‌ها زياد دلشان شاد نيست
براي هميندر تنهايي مي‌گريند

اين روزها دلم براي دريا تنگ مي‌شود
با چشماني بسته به موج‌ها سلام مي‌كنم
و براي ماهي‌ها دست تكان مي‌دهم
براي فانوس خيس دريايي آرزوي سلامتي دارم

اين روزها اعتراف مي‌كنم دل‌تنگم
همه دل‌تنگي‌ام را با سرانگشتان احساسم
بر صفحه آبي آسمان حك مي‌كنم
بعد آن تكه از آسمان را در پنهان‌ترين جاي قلبم مخفي مي‌كنم
مبادا چشم نامحرمي حُرمت دلم را بشكند
تا حريم اين دل شكسته حفظ شود

اين روزها وقتي شعري مي‌خوانم
چشمانم برق مي‌زند
روزي شاعري برايم گفت
پرنده بي‌بال هم مي‌پرد!
و من ديدم چقدر دلم هواي پريدن دارد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
بازی هر روزمان بود ...

من به تو : گرگم و گله می برم
تو به من : چوپون دارم نمی ذارم

یادم لبریز تنفر از تصویر مبهم پسرکی است که کاش چوپانم نبود
نبود و تو می بردی مرا ،
نبود و من می بردم تو را ...

کجایی ؟
"باد" ما را برد !

در کدام جنگل ، گرگی ؟
و در کدام چمنزار ، گوسفند ؟

من اینجام ...
چوپان خاطره هایی که شعر می شود به یاد تو!!!


سید علی صالحی
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
اگر باران بودم انقدر می باریدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم اگر
اشک بودم مثل باران بهاری به پایت می گریستم اگر گل بودم شاخه ای
از وجودم را تقدیم وجود عزیزت میکردم اگر عشق بودم اهنگ دوست
داشتن را برایت مینواختم ولی افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نه
عشق اما هر چه هستم دوستت دارم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
سخن از پیوند سست دو نام

و هم‌آغوشي در اوراق کهنه‌ی يک دفتر نيست

سخن از گيسوي خوشبخت من است

با شقايق‌های سوخته‌ی بوسه‌ی تو

و صميميت تن‌هامان در طراري

و درخشيدن عرياني‌مان

مثل فلس ماهي‌ها در آب

سخن از زند‌گی نقره‌ئي آوازی است

که سحرگاهان فواره‌ی کوچک می‌خواند .... !


فروغ فرخزاد
 

mr.minimal

Registered User
تاریخ عضویت
27 آگوست 2016
نوشته‌ها
74
لایک‌ها
31
سن
29
شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
از بس که ملول از دل دلمرده ی خویشم
هم خسته ی بیگانه ، هم آزرده ی خویشم

این گریه ی مستانه ی من بی سببی نیست

ابر چمن تشنه و پژمرده ی خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت

من نوحه سرای گل افسرده ی خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی

تا داد غمش ره به سراپرده ی خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل

خون موج زد از بخت بد آورده ی خویشم

ای قافله! بدرود ، سفر خوش ، به سلامت

من همسفر مرکب پی کرده ی خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق

دل خوش نشود همچو گل از خرده ی خویشم

گویند که « امید و چه نومید! » ندانند

من مرثیه گوی وطن مرده ی خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟

پرورده ی این باغ ، نه پرورده ی خویشم

مهدی اخوان ثالث
 

mr.minimal

Registered User
تاریخ عضویت
27 آگوست 2016
نوشته‌ها
74
لایک‌ها
31
سن
29
ای خوش آن عشق و محبت که به اظهار رسد

مرغ خوشبخت شود،چونکه به گلزار رسد

چشم بر روی جهان دگری بگشاید

شاخه،درباغ اگر برسر دیوار رسد

ای خوش آن دست که دامان عزیزان گیرد

کار دیدار،به اصرار و به انکار رسد

اشک افشاندن و زانو زدن اندر بر یار

قصه ای باشد و پیوسته به تکرار رسد

لب به لبخند گشاید ملک اندر ملکوت

چونکه پیغام ، ازین یار به آن یار رسد

جشن گیرند به شادی همه مرغان بهشت

بوی گلزار، چو بر مرغ گرفتار رسد

درد عشق ، آه اگر آینه از شرم کند

تاج ها بردل بیچاره ی بیمار رسد

باد پرخون ، جگر شرم که عمری نگذاشت

که مرا عشق جگر خوار به اقرار رسد

دیگر،این معجزه میخواهد و بسیارکم است

درد پنهان به مداوای پرستار رسد

سهم ما،عشق به دل خون شده ای بود که سهم

چون که بی قاعده باشد کم و بسیار رسد

داد و فریادم ازین تودۀ دوار گذشت

تا به گوش فلک و ثابت و سیار رسد

بشنوید ای در و دیوار، که جانان نه شنید

آنچه امروز به گوش در و دیوار رسد

شاید«امید»نهان باشد از انظار جهان

این ورق سوخته روزی که به انظار رسد.
 

mr.minimal

Registered User
تاریخ عضویت
27 آگوست 2016
نوشته‌ها
74
لایک‌ها
31
سن
29
تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

توانم وصف جور مرگ و صد دشوارتر زان لیک
چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟
تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف
که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید
 

mr.minimal

Registered User
تاریخ عضویت
27 آگوست 2016
نوشته‌ها
74
لایک‌ها
31
سن
29
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست!
که آنچه در سر من نیست ، ترس رسوایی ست!

چه غم که خلق به حُسن تو عیب میگیرند؟
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ست!

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب!
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست...!

شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست!

کنون اگرچه کویرم هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
قلب مادر سروده زیبایی از ایرج میرزا

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌

که‌ کُند مادرِ تو با من‌ جنگ
هر کُجا بیندم‌ از دور کُند
چهره‌ پر چین‌ و جبین‌ پُر آژنگ

با نگاهِ غضب‌ آلود زند
بر دلِ نازکِ‌ من‌ تیرِ‌ خدنگ
مادرِ سنگ‌دلت‌ تا زنده‌ست‌
شهد در کامِ من‌ و توست‌ شَرنگ

نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ تو را
تا نسازی‌ دلِ او از خون‌ رنگ
گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
باید این‌ ساعت‌ بی‌خوف و درنگ

روی‌ و سینۀ تنگش‌ بدری‌
دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینۀ‌ تنگ
گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌
تا بَرد ز آینۀ‌ قلبم‌ زنگ

عاشقِ بی‌خرد ناهنجار
نه،‌ بل‌ آن‌ فاسقِ بی‌عصمت‌ و ننگ
حُرمتِ مادری‌ از یاد ببُرد
خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ ز بنگ

رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌
سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ
قصدِ سرمنزلِ‌ معشوق‌ نمود
دلِ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ

از قضا خورد دمِ در به‌ زمین‌
و اندکی‌ سُوده‌ شد او را آرنگ
وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌فرهنگ

از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود
پی‌ برداشتن‌ دل آهنگ
دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
12.gif

آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ:
12.gif

«آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌
12.gif

آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ»
12.gif
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
شعر ایوان مدائن از خاقانی شروانی

هنگامی که خاقانی از سفر دوم حج در سال 569.ه.ق بازمیگشت، از کنار ایوان مدائن (طاق کسری) در شهر تیسفون گذشت و به یاد فر و شکوه دیرین ایران و ساسانیان قصیده ای غرّا در 42 بیت سرود و احساسات خویش را از شکوه و عظمت گذشته ایران بیان کرد .


فهم بعضی ابیات شعر کمی سخت است که اگه سرچ کنید مفهوم تک تک ابیات میتونید پیدا کنید .



هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان
ایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دان

یک ره ز لب دجله منزل به مدائن کن
وز دیده، دوم دجله بر خاک مدائن ران


خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان

بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد
گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان


از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان

بر دجله‌ گری نونو وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان


گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش‌دان

تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان


گه‌گه به زبان اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان

دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان


گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان

از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر
از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان


آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان


گوئی که نگون کرده است ایوانِ فلک‌ْوش را
حکمِ فلکِ گردان، یا حکمِ فلکْ گردان

بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه می‌گرید
گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان


نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
نه حجرهٔ تنگ این کمتر ز تنور آن

دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه
از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان


این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان

این است همان درگه کورا ز شهان بودی
دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان


این است همان صُفّه کز هیبت ار بردی
بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان

پندار همان عهد است از دیدهٔ فکرت بین
در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان


از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان

نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته به پی دوران


ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان

مست است زمین زیرا خورده است بجای می
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان


بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا
صد پنو نوست اکنون در مغز سرش پنهان

کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان


پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی
کردی ز بساط زر زرین تره را بستان

پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان


گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان

بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان


خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان

چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان


از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان

خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان


امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان

گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان


این بحر بصیرت بین بی‌شربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان

اخوان که ز راه آیند آرند ره‌آوردی
این قطعه ره‌آورد است از بهر دل اخوان

بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
مهتوک مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان
 
Last edited:

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
شعر عقاب از ( دکتر پرویز ناتل خانلری )
یکی از زیباترین اشعار معاصر
گفته می‌شود که شعر «عقاب» خانلری یکی از بهترین نمونه‌های شعر هزار و صد ساله‌ی فارسی است. این شعر یادگار سال‌های جوانی شاعر است که در قالب کلاسیک سروده شده‌است. او در جوانی شاعر بود، در میان‌سالی، ادیب و در کهنسالی استاد و صاحب‌نظر در ادبیات کلاسیک. با وجودی که شعر خوب می‌سرود و به فنون شعری و اوزان عروضی به‌درستی وارد بود اما خود را شاعر نمی‌دانست. تنها مجموعه شعری که از او در دست است، «ماه در مرداب» نام دارد که در سال 1343 انتشار یافت و بارها تجدید چاپ شد.
شعر معروف «عقاب» را دکتر خانلری به «صادق هدایت» اهدا کرده‌است. خود او در این باره می‌گوید:
« بعضی اشخاص حدس‌های مختلف زده‌بودند در این باب. اما اصل مطلب این است که روزی که من این شعر را ساختم، اولین کسی که از من شنید، صادق هدایت بود و اینقدر ذوق کرد که گفت: «پاشو بریم بدیم یک جایی چاپ کنند».بعد با هم رفتیم اداره مجله‌ی «مهر» که گمان می‌کنم دکتر ذبیح‌الله صفا هم سردبیرش بود. آنجا شعر را دادیم چاپ کنند و گویا که در یکی از شماره‌هایش چاپ و منتشر شد...»



گویند زاغ سیصد سال بزیَد و گاه سالش از این قدر نیز بگذرد. عقاب را سال عمر، سی بیش نباشد .



گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايّام شباب

ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد

بايد از هستي دل برگيرد
ره سوي کشور ديگرگيرد

خواست تا چاره ی ناچار کند
دارويي جويد و در کار کند

صبحگاهي زپي چاره ی کار
گشت بر باد سبک سير سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت

وان شبان بيم زده، دل نگران
شد پي بره‌ ی نوزاد دوان

کبک در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت

آهو اِستاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد

ليک صياد سر ديگرداشت
صيد را فارغ و آسوده گذاشت

چاره ی مرگ نه کاريست حقير
زنده را دل نشود از جان سير

صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود

آشيان داشت بر آن دامن دشت
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت

سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سال‌ها زيسته افزون ز شمار
شکم آگنده ز گند و مردار

بر سر شاخ وِرا ديد عقاب
زآسمان سوي زمين شد به شتاب

گفت که اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلي دارم اگر بگشايی
بکنم آنچه تو مي‌فرمایي

گفت: ما بنده ی درگاه توایم
تا که هستيم هوا خواه توايم

بنده آماده بود، فرمان چيست؟
جان به راه تو سپارم،جان چيست؟

دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که زجان ياد کنم

اين همه گفت ولي با دل خويش
گفتگويي دگر آورد به پيش

کاين ستمکار قوي پنجه کنون
از نيازست چنين زار و زبون

ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود

دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد

در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد ودور ترک جاي گزيد

زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر، حبابی است برآب

راست است اين که مرا تيز پرست
ليک پرواز زمان تيزتر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايّام از من بگذشت

گرچه از عمر دلِ سيري نيست
مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست

من در اين شوکت و این شهپر و جاه
عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟

تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته‌اي عمر دراز؟

پدرم از پدر خويش شنيد
که يکي زاغ سيه روی پليد

با دو صد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده ست فرار

پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت

ليک هنگام دم باز پسين
چو تو بر شاخ شدي جايگزين

از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليدست که بود

عمرمن نيزبه يغما رفته است
يک گل از صدگل تو نشکفته است

چيست سرمايه اين عمر دراز؟
رازي اين جاست تو بگشای اين راز

زاغ گفت : اَر تو درين تدبيری
عهد کن تا سخنم بپذيري

عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
دگری را چه گنه کاين ز شماست؟

زآسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود

پدر من که پس از سيصد و اند
کان اندرز بُد و دانش و پند

بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير

بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند

هر چه ازخاک شوي بالاتر
باد را بيش گزند است و ضرر

تا بدان جا که بر اوج افلاک
آيت مرگ بود پيک هلاک

ما از آن سال بسي يافته‌ايم
کز بلندي رخ برتافته‌ايم

زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب

ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است

گند ومردار بهين درمان است
چاره ی رنج تو زان آسان است

خيز و زين بيش ره چرخ مپوی
طعمه ی خويش بر افلاک مجوي

ناودان جايگهي سخت نکوست
به از آن کنج حياط و لب جوست

من که صد نکته ی نيکو دانم
ره هر برزن و هر کو دانم

خانه اندر پس باغي دارم
وندر آن باغ سراغي دارم

خوان گسترده الواني هست
خوردني‌های فراوانی هست

آنچه زان زاغ چنین داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ

بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و کوري دو ديده از آن

آندو همراه رسيدند ز راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه

گفت: خواني که چنين الوان است
لايق محضر اين مهمانست

مي‌کنم شکر که درويش نيَم
خجل از ماحضر خويش نيَم

گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از و مهمان پند

عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر

ابر راديده به زير پر خويش
حَيَوان را همه فرمانبر خويش

بارها آمده شادان زسفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر

سينه ی کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ی او

اينک افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند؟

بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ریش
گيج شد،بست دمي ديده ی خويش

يادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر

فرّ و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرّم باد سحرست

ديده بگشود و به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زاين ها نيست

آنچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود

بال برهم زد و برجست زجا
گفت : کاي يار ببخشاي مرا

سال‌ها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار، تو و عمر دراز

من نيَم در خور اين مهمانی
گند و مردار تو را ارزاني

گر در اوج فلکم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد

لحظه‌‌اي چند بر اين لوح کبود
نقطه ای بود و دگر هيچ نبود​
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
مهدی حمیدی شیرازی
مهدی حمیدی شیرازی در سال ۱۲۹۳ در شیراز به دنیا آمد. پدرش سید محمدحسن ثقة‌الاعلام از بازرگانان معروف شیراز بود که در دوره‌های اول مجلس شورای ملی، از آن شهر به نمایندگی مجلس انتخاب گردید. مادرش بانو سکینه آغازی ارسنجانی از زنان دانشمند و تربیت‌شده و اصیل بود که خود شاعری سخن‌سنج به شمار می‌رفت.
بیش از دو سال و نیم نداشت که پدرش درگذشت و تربیت او به مادرش محول شد. تحصیلات ابتدایی رادر مدرسه شعاعیه و دوره متوسطه در دبیرستان سلطانی شیراز به پایان رسید و در سال ۱۳۱۳ برای ادامه تحصیلات به تهران آمد و به دانشسرای عالی داخل شد. در سال ۱۳۱۶ در رشته ادبیات فارسی با رتبه اول به اخذ لیسانس نائل گردید. شعرسرایی را از حدود سال ۱۳۱۳ شروع کرد.
حمیدی پس از اخذ لیسانس به کارمندی اداره فرهنگ در آمد و برای انجام خدمت سربازی به تهران مراجعت کرد و به دانشکده افسری وارد شد و یک سال بعد بادرجه ستوان دومی برای خدمت افسری به شیراز برگشت.او در سال ۱۳۲۵ از دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبیات فارسی موفق به اخذ دکترا شد سپس و در دانشکده الهیات به تدریس مشغول شد. حمیدی سالها در دانشگاه تهران به تدریس زبان و ادبیات فارسی مشغول بود.
او در سال ۱۳۶۵ در تهران وفات کرد و در حافظیه شیراز به خاک سپرده شد.



حمیدی بدون اغراق یکی از شاعران معاصر و همچنین یکی از جنجال برانگیزترین آن‌هاست؛ زیرا آنچه را فکر می‌کند بدون آنکه ملاحضه کند که گروهی را خواهد رنجاند، بر زبان می‌راند و همین امر باعث شده است که مخالفان حمیدی همواره بیش از طرف‌داران در بارة آثار و افکار این شاعر محقق سر و صدا راه بیندازند.
دهة اول حیات شاعرانة حمیدی در عوالم و رؤیاهای ایام جوانی گذشت، بنابراین، موضوع شعرش عموماً عشق و غزل بود. سبک شعر حمیدی، به ناصر خسرو متمایل دارد ولی از دشواری‌ها و نوآوری‌های وی فارغ است. زبانش نرم‌تر و لطیف‌تر است و شعرش البته در مایه‌های دیگر. در مجموع، در شعر حمیدی، رنگ غنایی چیرگی دارد و پس از آن، مضمون‌های اجتماعی و وطنی در آن جلوه‌گرند.

یکی از قطعات بسیار وطنی او که در قالب «دوبیتی پیوسته» سروده شده، قطعة «در امواج سند» است که در آن خاطرة شکوهمند دلاوری‌های جلال الدین خوارزمشاه را در برابر سپاهیان ویرانگر مغول به زبانی روشن و پر احساس به تصویر کرده است. (یاحقی، 187:1381)
شاعر این قطعة زیبا و هنری را در تاریخ 14/2/1320 در تهران سرود. همین شعر، در مسابقة لندن سال 1350 برنده اعلام شد. چنانکه اشارت رفت، قالب شعر دوبیتی به هم پیوسته است و تمامی دوبیتی‌ها، متحد المضمون و به عبارت دیگر، موقوف المعانی‌اند اما با قوافی مختلف. لحن حاکم بر شعر، حماسی است و از این نظر می‌توان آن را در حوزه ادبیات پایداری مورد بررسی قرار داد. شعر در امواج سند در یکی از آثار حمیدی به نام، کتاب «زمزمة بهشت» آمده است. وجود واژگان غنی و سخته و دایرة اطلاعات وسیع سرایندة آن، از ویژگی‌های بارز این قطعة شاعرانه است. روحیة وطن‌دوستی، که با سرشت ما ایرانیان تنیده شده، در این قطعة زیبا به خوبی محسوس و نمایان است.

«در امواج سند»
به مغرب ، سینه مالان قرص خورشید
نهان می گشت پشت کوهساران
فرو میریخت گردي زعفران رنگ
به روي نيزه ها و نيزه داران
***
زهر سو بر سواری غلت می خورد
تن سنگین اسبی تیر خورده
به زیر باره می نالید ازدرد
سوار زخمدار نیم مرده
***
زسم اسب مي چرخید برخاک
به سان گوی خون آلود ، سرها
ز برق تیغ می افتاد دردشت
پیاپی دستها دور ازسپرها
***
میان گردهای تیره چون میغ
زبانهای سنانها برق می زد
لب شمشیرهای زندگی سوز
سران را بوسه ها بر فرق می زد
***
نهان می گشت روی روشن روز
به زیر دامن شب درسیاهی
درآن تاریک شب می گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی
***
دل خوارزمشه یک لمحه لرزید
که دید آن آفتاب بخت ، خفته
ز دست ترکتازیهای ایام
به آبسکون شهی بی تخت ، خفته
***
اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیده دم جهان درخون نشیند
به آتشهای ترک و خون تازیک
ز رود سند تا جیحون نشیند
***
به خوناب شفق دردامن شام
به خون آلوده ایران کهن دید
درآن دریای خون ، درقرص خورشید
غروب آفتاب خویشتن دید
***
به پشت پرده شب دید پنهان
زنی چون آفتاب عالم افروز
اسير دست غولان گشته فردا
چو مهر آيد برون از پرده ي روز
***
به چشمش ماده آهویی گذر کرد
اسیر و خسته و افتان و خیزان
پریشان حال ، آهو بچه ای چند
سوی مادردوان وز وی گریزان
***
چه اندیشید آن دم ، کس ندانست
که مژگانش به خون دیده تر شد
چو آتش درسپاه دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزنده تر شد
***
زبان نیزه اش در یاد خوارزم
زبان آتشی در دشمن انداخت
خم تیغش به یاد ابروی دوست
به هر جنبش سری بر دامن انداخت
***
چو لختی درسپاه دشمنان ریخت
از آن شمشیر سوزان ، آتش تیز
خروش از لشکر انبوه برخاست
که از این آتش سوزنده پرهیز
***
درآن باران تیر و برق پولاد
میان شام رستاخیز می گشت
درآن دریای خون دردشت تاریک
به دنبال سر چنگیز می گشت
***
بدان شمشیر تیز عافیت سوز
در آن انبوه ، کار مرگ می کرد
ولی چندان که برگ از شاخه می ریخت
دو چندان می شکفت و برگ می کرد
***
سر انجام آن دو بازوی هنرمند
زکشتن خسته شد وز کار واماند
چو آگه شد که دشمن خیمه اش جست
پشیمان شد که لختی ناروا ماند
***
عنان باد پای خسته پیچید
چو برق و باد ، زی خرگاه آمد
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا
که گفتندش سواران: شاه آمد
***
میان موج می رقصید درآب
به رقص مرگ ، اخترهای انبوه
به رود سند می غلتید برهم
ز امواج گران کوه از پی کوه
***
خروشان ، ژرف ، بی پهنا ، کف آلود
دل شب می درید و پیش می رفت
از این سد روان در دیده شاه
ز هر موجی هزاران نیش می رفت
***
نهاده دست بر گیسوی آن سرو
بر این دریای غم نظاره می کرد
بدو می گفت: اگر زنجیر بودی
ترا شمشیرم امشب پاره می کرد
***
گرت سنگین دلی ، ای نرم دل آب !
رسید آنجا که بر من راه بندی
بترس آخر ز نفرینهای ایام
که ره بر این زن چون ماه بندی !
***
ز رخسارش فرو می ریخت اشکی
بنای زندگی بر آب می دید
در آن سیمابگون امواج لرزان
خیال تازه ای درخواب می دید
***
اگر امشب زنان و کودکان را
ز بیم نام بد درآب ریزم
چو فردا جنگ بر کامم نگردید
توانم کز ره دریا گریزم
***
به یاری خواهم از آن سوی دریا
سوارانی زره پوش و کمانگیر
دمار از جان این غولان کشم سخت
بسوزم خانمانهاشان به شمشیر
***
شبی آمد که می باید فدا کرد
به راه مملکت فرزند و زن را
به پیش دشمنان استاد و جنگید
رهاند از بند اهریمن وطن را
***
دراین اندیشه ها می سوخت چون شمع
که گرد آلود پیدا شد سواری
به پیش پادشه افتاد بر خاک
شهنشه گفت : آمد ؟ گفت آری
***
پس آنگه کودکان را یک به یک خواست
نگاهی خشم آگین در هوا کرد
به آب دیده اول دادشان غسل
سپس در دامن دریا رها کرد !
***
بگیر ای موج سنگین کف آلود
ز هم وا کن دهان خشم ، وا کن
بخور ای اژدهای زندگی خوار
دوا کن درد بی درمان ، دوا کن !
***
زنان چون کودکان در آب دیدند
چو موی خویشتن درتاب رفتند
وز آن درد گران ،پي گفته شاه
چو ماهی دردهان آب رفتند
***
شهنشه لمحه ای بر آبها دید
شکنج گیسوان تاب داده
چه کرد از آن سپس ، تاریخ داند
به دنبال گل بر آب داده !
***
شبی را تا شبی با لشکری خرد
زتن ها سر ، ز سرها خود افکند
چو لشکر گرد بر گردش گرفتند
چو کشتی بادپا در رود افکند !
***
چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار
از آن دریای بی پایاب ، آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز
که گر فرزند باید ، باید این سان !
***
بلی ، آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راه تُرک و تازی
از آن این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیچش نبازی
***
به پاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیار ست ، آن سرها که رفته !
زمستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته !​
 

M o n e y

Registered User
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
128
لایک‌ها
93
محل سکونت
جایی همین نزدیکی ها
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج

گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج

می کند یک جانب از خوان تهی سرپوش را

هر سبک مغزی که بر سر می نهد دستار کج

زلف کج بر چهره خوبان قیامت می کند

در مقام خود بود از راست به، بسیار کج

راستی در سرو و خم در شاخ گل زیبنده است

قد خوبان راست باید، زلف عنبر بار کج

نیست جز بیرون در جای اقامت حلقه را

راه در دلها نیابد چون بود گفتار کج

فقر سازد نفس را عاجز، که چون شد تنگ راه

راست سازد خویش را هر چند باشد مار کج

قامت خم بر نیاورد از خسیسی نفس را

بیش آویزد به دامن ها چو گردد خار کج

هست چون بر نقطه فرمان مدار کاینات

عیب نتوان کرد اگر باشد خط پرگار کج

در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست

زیر گردون هر که باشد، می شود ناچار کج

می تراود از سراپای دل آزاران کجی

باشد از مرغ شکاری ناخن و منقار کج

از تواضع کم نگردد رتبه گردنکشان

نیست عیبی گر بود شمشیر جوهردار کج

وسعت مشرب، عنان عقل می پیچد ز راه

موج را بر صفحه دریا بود رفتار کج

گریه مستانه خواهد سرخ رویش ساختن

از درختان تاک را باشد اگر رفتار کج

راست شو صائب نخواهی کج اگر آثار خویش

سایه افتد بر زمین کج، چون بود دیوار کج

صائب تبریزی
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ماندگارترین نوا [emoji442]

آهنگ مهربانی است...
 

Engel

Registered User
تاریخ عضویت
14 ژوئن 2007
نوشته‌ها
388
لایک‌ها
7,763
محل سکونت
Unter dem weinenden Mond
من اگر باده خورم باده پرستم به تو چه
گر که با ماهرخی تنگ نشستم به تو چه
خود خدا گفته در توبه همیشه باز است
تو خدایی مگر ار توبه شکستم به تو چه

ای که از کاسه ی قران خدا داغ تری
از محمد تو مسلمان تر علی تر ز علی
یا تو دانی و زنی خود به علی چپ کوچه
یا از عقل ز بنیاد ندانی خبری

آیه ی روشن قران نشنیدی خبرت
که چنین ساخته ای دین خدا را سپرت
ای ریاکار مشو رو به خدا هی خم و راست
این نماز است؟
این نماز است؟
این نماز است الهی بزند بر کمرت!

من اگر باده خورم باده پرستم به تو چه
گر که با ماهرخی تنگ نشستم به تو چه
خود خدا گفته در توبه همیشه باز است
تو خدایی مگر ار توبه شکستم به تو چه

تو که آلوده به نهبند گناهان کبیری
تو که در خلوت خود رحم نکردی به صغیری
رو به آیین خودت را بنشین موعظه کن
ای تو کفتار منش گرگ صفت روبه پیر!

باش خاموش که گوید همه زین پس به تو چه
به تو چه کس چه کند هرچه کند کس به تو چه!
نه تو در گور من می زده می خواباند
نه مرا گور تو
نه مرا گور تو گور پدرت پس به تو چه!

من اگر باده خورم باده پرستم به تو چه
گر که با ماهرخی تنگ نشستم به تو چه
خود خدا گفته در توبه همیشه باز است
تو خدایی مگر ار توبه شکستم به تو چه

شاهکارا تو مزن حرف حقیقت به تو چه
می کشند از چپ و از راست به میخت به تو چه
شعر کم گو مگر از جان خودت سیر شدی؟!
که کنی پای فراتر ز گلیمت به تو چه؟!

شاهکارا تو خودت غرق گناهی به تو چه
تو خودت پیش خدا روی سیاهی به تو چه
دیگران را تو رها کن تو برو خود را باش
تو خودت قعر جهنم ته چاهی به تو چه!

(شعر از شاهکار بینش پژوه)
 

resane.modern22

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
14 می 2017
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
1
سن
26
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی‌تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایه‌ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آن‌گونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تب‌بُر نم‌دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

زیبا بود
 

chem_eng

Registered User
تاریخ عضویت
19 سپتامبر 2010
نوشته‌ها
555
لایک‌ها
578
محل سکونت
)(
آدم ها
به راحتی گربه ای در پایتخت
می میرند
اجساد
دست ارواح را
نمی گیرند
(فرید قدمی)
یکی از خیللللللللللی قشنگتریناس :( که خوندم
 

gogerdi

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
3 آگوست 2017
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
1
سن
36
با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد

بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد.

ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ

همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد.

با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم

عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد.

حمد را خواندم و آن مد "ولاالضالین" را

ننمودم ز ته حلق ادا، رفتم و شد.

یک دم از قاسم و جبار نگفتم سخنی

گفتم ای مایه هر مهر و وفا، رفتم و شد.

همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین

سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد.

"لن ترانی" نشنیدم ز خداوند چو او

"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد.

مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟

من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد.

تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست

من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم وشد.

مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید

فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد.

خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون

پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد.

گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو

تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد.

منبع : دستگاه صحافی | صحافی | خرید دستگاه صحافی | گالینگور | دستگاه صحافی
 

Molten

کاربر فعال سخت افزار
کاربر فعال
تاریخ عضویت
29 آپریل 2013
نوشته‌ها
1,181
لایک‌ها
1,413
محل سکونت
مشهد
ديوانه و دلبسته ي اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
يک لحظه نخور حسرت آن را که نداري
راضي به همين چند قلم مال خودت باش
دنبال کسي باش که دنبال تو باشد
اينگونه اگر نيست به دنبال خودت باش
پرواز قشنگ است ولي بي غم و منت
منت نکش از غير و پر و بال خودت باش
صد سال اگر زنده بماني گذراني
پس شاکر هر لحظه وهر سال خودت باش

اقبال لاهوری
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیست ، کان را نیست پایان غم مخور

حضرت حافظ



فرستاده شده از SM-N920Cِ من با Tapatalk
 
بالا