میآمدند
میخواندند
میگريستند
زائران ديرينه
زائران راه
راه به راه و
بی راهِ راه.
سفر کرده را
جز اين جهان
مقصدی کجاست؟
پَرِ عقاب است اين،
مرغ خانگی!
بيا
بخوان
گريه کن.
به اسم، به اسمِ من است
روشنايیِ روزگار!
نديده ام هنوز را
کشف خواب ترا و ستاره ی نيمسوز را
همه ی روز را ...
که اينجا انتشار شب از حضور دلمردگیست.
ای به تاج و کاکلیِ اَبرينه
اين رايت آخر است،
در امتداد هيچ بشارتی
بو بر کف ستاره نخواهد ماند.
حنظل بر آتش است.
آه ميزبان يکسره ی آبها ...!
ديگر مجال اين رجعت نيست،
جان تو
جان اين رَمه ی غريب!
در اين شب بی ماه
دردم از کدام دشنه ی ناديده
پا به زايمان دارد؟
يال بر آسمان گره میزنم
سرانگشت بر گونه های آب.
من شيئی مرده را
به تکلم آورده ام.
بر لوح محفوظ نوشته اند
نه آمدن با خويش و
نه رفتنِ تو با خود است،
ميان اين دو نام و
دو نقطه،
و دايرهایست
به همان هر هفت فلک
که جز رنج
هيچ آوائيش به چرخش نيست.
چنين است که به عشق برآييم
و به رنج!
دست بر آينه کشيدم
ديوار بود
در برف سرخ
زاده شدن
همين است!
دست بر ديوار کشيدم
تنفس سنگ بود.
در برف سرخ
درگذشتن
همين است!
دست بر کلمه کشيدم
جادوی ديوار و تنفس سنگ
همين بود.
باريدن بیپايان برف سرخ
بر برف سرخ
همين است!
پشت ديوار شبونه
يه نفر تو خوابِ خونه
ميگه کو، کوکوی بلبل
کو ترانه، وعدهی گُل.
پشت ديوار شبونه
يه نفر تو خوابِ خونه
مث خورشيد توی سايه
داره از خودش گلايه
مگه هر نگفته: رازه
چی شد اون هوای تازه
شبِ بنبست، درِ بسته
همه خاموش، همه خسته
پس کی از ستاره بارون
ميرسه فصل بهارون؟
سَحَر در فصل گل
بوی تو آمد،
خيال بال و پَر سوی تو آمد.
در اين جمع مبارکْ جانِ مدهوش
به رقص
در آب خواب
روی تو آمد.
مَه نو بسته گيسو، سوی دريا
هزاران موج شب
موی تو آمد.
در اين بُنبستِ باد و بيمِ ديرين
جهان هر سو که ديد
روی تو آمد.
مگر از آبرو کو مانده نامی
که آب و روی دل، جوی تو آمد.
همه خوبان نشستند صف در آواز
به وقتی که گُلِ خوی تو آمد
دف و
تار و
سه تارِ صوت اَعلی،
همه هر سو
سَحَر
هوی تو آمد.
از اين صد سلسله مجنونِ عاشق
نه من تنها
که رو سوی تو آمد.
دو صد ناگفته از ميدان بازی
که در چوگانِ گُل
گوی تو آمد.
بگو ای سرورِ سادات عاشق
که بختِ شعر تَر سوی تو آمد
اگَرَم خدا بخواهد به هوای عشق کويش
شب و روز آسمان را بزنم گره به مويش
چو سيه شود شبانه چه هراسی ای مسافر
که شبق بميرد امشب همه از جلای رويش
سر و پا شکسته ام بين که بهای تربت دل
همه دل اگر چه دريا، که يکی حباب رويش
به اميد سايه داری، سر و سجده سايه ام شد
همه پيرهن بشويم، به نَمِ نسيم خويَش
تو چه خامشی به خانه، خبرت دهم خدا را
همه در سماع و چرخش زِهیِ هوای هويش
تو نگر که در دواير، همه هستی و زمانه
هم از ابتدای زادن، عجبا دَوَد به سويش
گهی سمت بالا، گهی رو به زير
چنين است تقدير نسل دلير
غريبانه در دشت و کوه و کمر
که از ميهنِ من رسيده خبر
شقايق اگر خون، هم از کين ما
که کشتند ياران ديرين ما
چو خون سياوش که در خوابِ طشت
بسوزم چراغی به سوسوی دشت
در اين قحط سالان، چو گندم شدم
که تاريخ مجروحِ مردم شدم
من از شرم قوم زنازادگان
سرودم صدای همه مردگان.
که تا هست هستی به هستانِ مست
يکی شعله خوانی، چراغان بدست.
که خورشيد، آواز پنهان ماست
چراغ جهان، روشن از جان ماست
درست است که من هميشه از نگاه نادرست و طعنهی تاريک ترسيدهام درست است که زيرِ بوتهی باد سر بر خشتِ خالی نهادهام درست است که طاقت تشنهگی در من نيست اما با اين همه گمان مبر که در برودت اين بادها خواهم بُريد!
گاه يک ستاره
يک ستاره گاهی
میتواند حتی در کفِ يک پيالهی آب
خوابِ هزار آسمانِ آسوده ببيند!
آن وقت تو میگويی چه ...؟
میگويی يک آينه برای انعکاسِ علاقه
کافی نيست!؟