برگزیده های پرشین تولز

شعرهاي استاد محمد جاويد ( شاعر فروم )

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
خيلي جالب بود. واقعا چه ميکشن همه از دست اين دوپايي که اول چهارپا بوده و آخرسرم ميشه سه پا و بعدم ديگر هيچ
80.gif
 

منصور

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2005
نوشته‌ها
7
لایک‌ها
0
محل سکونت
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم
به نقل از Persiana :
واقعا چه ميکشن همه از دست اين دوپايي که اول چهارپا بوده و آخرسرم ميشه سه پا و بعدم ديگر هيچ
80.gif

از جمادي مردم و نامي شدم / وز نما مردم به حيوان بر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم / پس چه ترسم كي ز مردن كم شدم
بار ديگر من بميرم از بشر / تا برآرم از ملائك بال و پر
بار ديگر از ملك پران شوم / وانچه اندر وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون / گويدم كانا اليه راجعون (مولوي)
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
درود بر تو و انتخاب این شعر قشنگ مولای رومی
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
صبح جمعه با صدای زنگ از جا خاستم// گرچه در آن روز قصد استراحت داشتم
پشت خط نازک صدایی بود و فهمیدم که او// قصد دارد با عیال بنده سازد گفتگو
گوشی را دادم به دستش تا که او صحبت کند// طبق معمول از فرشته یا زری غیبت کند
چانه ها گرم است و گویی صحبت از صبحانه نیست// گوییا جزاو دگرفردی درون خانه نیست
صحبت از کفش و لباس تازه ی عصمت خانم// تاتوی ابرو و میک آپ وفِر شوکت خانم
شد برای من پنیر و نان وچای دیشلمه// بعد رفتند بر سر موضوع دیگ و قابلمه
بعد از آن صحبت زخیاطی و امر ِ دوخت و دوز// صبح طی شد رفت وکم کم بازآمد نیمروز
صحبت از دعوای نسرین بود با مادر شوور// وای بمیرم اعظم از دست هووش گشته پکر
ظهر نزدیک است و بحث وگفتگو اتمام نیست// همسرم در فکر صبحانه، ناهار و شام نیست
صحبت از گوشواره ودستبند همروس زری// رنگ موی تازه و مانتوی زیبای پری
شد ناهار و شام ومن از گشنگی بی هوش ومنگ// اعتراضی گرکنم خانه شود میدان جنگ
شامگاهان چون که ختم گفتگو اعلام شد// بحث و غیبت هایشان ازاین و آن اتمام شد
روبه من فرمود وبا ناز وادا ابراز کرد// بهر صبحانه تو چای داغ خواهی یا که سرد
گفتمش صبحانه ی فردا اگر مقصود هست// بهر چایی دَم نمودن وقت داری ، زود هست
گشته «جاوید» از تلیف و گوشی و خط منزجر// حتم دارم می شوم ازغصه و غم منفجر
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
به خواب بودم و ديدم كه خواجه مي فرمود**‹‹ رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند››
چنين گراني و درد و اِلَم كه در دل ماست**به سر شود ،غمي از بيش و كم نخواهد ماند
گرانفروش دغل خوار مي شود اي دوست**گذشت دوره ي او، محترم نخواهد ماند
زاعتياد شود پاك همچو روز نخست**جوان ما ،چو دگر گَرد هم نخواهد ماند
دهند هرچه كه خواهي تو ، مفت و مجاني**دگر غمي ز پياز و كلم نخواهد ماند

چنان زياد شود نعمت و فراواني** دگر فقير و گدا در وطن نخواهد ماند
كَشَند درهمه ي شهرو روستا مترو**دگر مكاني براي تِرَن نخواهد ماند
پزشك و دارو درمان همه شود مفتي** دگر مريضي به اين جان و تن نخواهد ماند
شوند البسه ها رايگان و مجاني**غمي براي كُت و پيرهن نخواهد ماند
به هر نفر بدهند جامه اي سپيد و بلند** دگر درون وطن بي كفن نخواهد ماند

به هر جوان بدهند خانه اي به شهر خودش**براي او غم جا و مكان نخواهد ماند
حقوقها بشود با دلار و مارك و يورو**دگر اثر ز ریال و قِران نخواهد ماند
بساط مهر شود پهن در دل مردم**سخن ز شَرّ و بدی بر زبان نخواهد ماند
اگر كه مژده ي حافظ كنون شود تعبير**غمی دگر به دل دوستان نخواهد ماند
ولي چه حيف كه ‹‹جاويد›› خوابش آشفته ست**هر آنچه دید جز حدس و گمان نخواهد ماند

«مصرع تضمین از حافظ»
 

hamedsullivan

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
16 دسامبر 2005
نوشته‌ها
6,664
لایک‌ها
137
سن
44
محل سکونت
on the road
زغم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریاد رسی می اید
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
خيلي شعر جالبي بود.:happy:
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
در اين شهر جنون آميز
اين شهرپرازافسون
تمام چشمها بي روح و تاريك است
تمام مغزها آلوده با زشتي ست
به دستان همه شمشير بي مهري ست
در اين دارالمجانين پراز نيرنگ
بُوَد حلاّل مشكلها فقط خشكه
گره هاي بسي با پول گردد باز
حماقت حرف آخر مي زند در شهر
به زنجير است فهم و فكرواستدلال
زبان ِعقل مردم لال وچشمان درايت كور
وگوش مهرباني كر
تمام واژه ها با فعل منفي گردد استعمال
سفاهت جاي دانايي، کراهات جای زیبایی
كياست واژه اي گمنام
تمام اقتصاد شهر
بُوَد وابسته ي يك چيز
كه گرآن را بگيري مي شود نابود
بُوَد قانون دراين ظلمت كده
بيگانه با مردم...............

اگرچه دور باشد از تفكّر، این چنین شهری
لیک گر قدری بیاندازی نظر بر دورو اطرافت
ببینی،وه چه نزدیک است
این شهر جنون آمیز
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
اينم يك مثنوي تقريبا بلند در همين رابطه كه امروز در وكردم و داغ داغ است اگه خوشتون يا بدتون اومد نظر بديد:
مثنوي برره
******************************
بگويم به تو داستاني غريب// زاحوال آن مردمان عجيب
همه ساكن روستايي قشنگ// اهالي همه شُمپت و شوخ و شنگ
زاخلاق انساني آنان به دور// تهي گشته سرها زفكر و شعور
زن و مرد تن پرور و باج گير// به بند خرافات باشند اسير
همه بزدل اند وبه ظاهر شجاع// بخوابند برروي هم در نزاع
چو درعقل و فكرت زبز بدترند// به ميدان بز روي هم مي پرند
اموراتشان بگذرد با نخود // به هم مي پرند دائماً خود بخود
همه بيسواد و زدانش تهي// وليكن تمام اند در ابلهي
دراين روستا پول باشد شرف// زراندوزي و آز باشد هدف
بُوَد رشوه رايج در اين روستا// وهر كار زشتي در اينجا روا
گذاركسي گربه اينجا فتاد// زنش را به اجبار خواهند داد
زعلم و ادب هركه صحبت كند// زفكر و خرد گر حكايت كند
نفهمش بدانند آن ابلهان// ببندند با زور وي را دهان
بخندند بر او همي قوم دون// نمايند وي را از آنجا برون
يكي دزد مامور قانون شده// بسي دزدتراو زكيوون شده
دوابله كه هستند خان مشنگ// زخود دركنند حرفهاي جفنگ
اگرچه ندارند فرق از حمار// شدند بهراين روستا بخشدار
اگرچه كيانوش دانا بُدي// فهيم واديب و توانا بُدي
ولي هم نشيني اين قوم دون// نموده است وي را به شدّت زبون
سحر ناز اخمو زني زور گوست// وهمواره شمشيردر دست اوست
نموده كيانوش را برده اي// همي رام بنموده چون بره ّاي
بُوَد شيرفرهاد مردي زبون// بلاهت در او باشد ازحد فزون
به ليلون شدي عاشق و شيفته // لب و لوچه را بهرش آويخته
بُوَد شاهدانه زن خان زير// و سالار در دست اوچون اسير
بُوَد شاخ شمشاد پر فيس وفاس// ندارد زسردار،شويش هراس
يكي پاچه خواري كه بُد جان نثار//بجز پاچه خواری ورا نیست کار
بگوري كه گويند شاعر بُود// درهرچيز جز شعر ماهر بُود
زاحوال اين مردمان پند گير// وپندي به شيريني قند گير
« توانا بُوَد هركه دانا بُوَد»// و« جاويد» قومي كه بينا بُوَد
خِرد فرق حیوان و انسان بُوَد// بدون خِرد آدم حیوان بُوَد
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
پول چایی
***********************************
بتوگویم زتوانایی چای// از توانمندی و کار آیی چای
گرگذارت به ادارات فتاد// یا به هر جای دگر کارافتاد
پول چایی چودهی پیروزی// ای که تو خسته تر از دیروزی
میکند صد گره از کارت باز// آن رئیسی که بتو میکرد ناز
زیر میزی چو بگیرد پولی// میدهد هرچه بخواهی کولی
پول چایی کند اعجاز بزرگ// بَره خواهد شد از این معجزه گرگ
غیر ممکن بشود ممکن و حل// زندگی گشته بکامت چو عسل
ماده و تبصره ها نرم شوند// رؤسا جملگی دلگرم شوند
خارج از وقت جوابت بدهند// نظم و ترتیب به کارت بدهند
زود امضاء بشود نامه ی تو// نمره بیست به کارنامه ی تو
قدراین مایع گلگون تو بدان// نغمه فتح و ظفر را تو بخوان
دارد از درگه ایزد « جاوید»// یک تمنا ز خدای خورشید
ریشه هرچه خطا خشک شود// آدمی هم به خطا پشت کند
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
در اشعار زير اگر كلمه اول هر بيت را كنار هم قرار دهيد اسامي افراد و شاعران بدست مي آيد.اين اشعار را بخاطر نوآوري و تنوع سروده ام اگر شما هم در اين زمينه اشعاري داريد بنويسيد.
محمد
مــن آن نــيـم كــه دهــم دل به غمزۀ هر بت// ولی حساب تو از دیگران جدا باشد
حضورسبز تو تسکین درد و حرمانم// دلــم كـــي از دل پــــر مــهــر تـــو سوابــاشد
مــراد و کعبۀ عشقی تو ای لطافت صبح// هزار حمد و ثنایم زتو روا باشد
دل تو چشمۀ مهر و لب توغنچۀ گل// و یک نگاه تو بر درد من دوا باشد

علي
عــزم كـــوي يـــار كـردم يار بي مهري نـمـود// مــن بــه او نــزديك گشتم گرچه بیزاری نمود
لــاجــرم دل را بـــريــــدم مــن ز يـار بـي وفـا// گـرچـه دل از دوريش افسرده شد ، زاري نمود
يــك سـخــن گـفـتـم بدل آرام شد اما چه ســود// بـعــد چــنـدي بــاز دل آهـنـگ بـيداری نــمود

حافظ
حــزیــــن مـــبــاش کــه ایــام هجر پایان یافت// دل رمــیــده ات اکنــون قــرار و ســامــان یافت
اراده ام چــو بـه وصل است ودوری از هجرت// تــن بــلا زده از زخم هــجــر درمــان یــافــت
فـــرامُـشـش نـــــنـــمـــودم کــلام روز فــــراق // هـمان سخن که بگفتی و وصــل پــایــان یــافت:
ظــلــیــل* عــشق تو تا روز حشرخواهم بــود// زمهــر تــوســت کـــه خـورشید ، مهر تابان یافت
*ظلیل= سایه دار


سعدی
ســرو بـــاغ عشق بــاش و درس آزادی بــده// بـــنـــدگی غـــیـــر حـــق را تا ابد گــردن مـنه
عـــزت انــسانی ات کــی تاب یوغ بندگی است// ایــن چـنـین ات بندگی مستوجب در ماند گی است
دوستــدار عشــق بـــاش و گلشن باغ امید// تا شوی در پیش مردم سرفراز و رو سپید
یــار و هــمــره باش نی خاری بدست مردمان// تـــا نـگـــردی مـــوجـــب نـفـرین و لعن این و آن

عطار
عــطر دلاویـــز یــــار نـکهــت بــوی بـــهــار// صــــورت چـــون مــــاه او روشنـــی شـــام تــــار
طــبـــل زنـــیـــد و دُهُـــل ، آمـــده بـا عطر گل// خـــّـرمــــی روی او طــــعــنـــه زده بر بـــهـــار
اوست شمیم بهشت ،دلکش و روشن سرشت// اب زلالی اســت او جــــاری از آن چـشـمــه ســار
راه دهـــیـــد ، گل زنـــیــد، باردگر دُهُل زنید// آمـــده بـــا فـــّرو جــــاه مــــوکـــب ســبـــز بــهار


باز هم برايتان خواهم نوشت
 

matrix1000

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2004
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
0
سلام

دستت درد نکنه. خیلی قشنگ و جالب بود.:)

البته شما بهتر از من میدونید ، ولی برحسب وظیفه عرض میکنم ، بهتر اشعارتان رو جایی و بنحوی

ثبت کنید تا کسی بعدآ از آنها بنام خودش استفاده نکنه.

بهرحال زیبا بودند. موفق باشید.
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
به نقل از matrix1000 :
سلام

دستت درد نکنه. خیلی قشنگ و جالب بود.:)

البته شما بهتر از من میدونید ، ولی برحسب وظیفه عرض میکنم ، بهتر اشعارتان رو جایی و بنحوی

ثبت کنید تا کسی بعدآ از آنها بنام خودش استفاده نکنه.

بهرحال زیبا بودند. موفق باشید.


متشکرم دوست عزیز .جلد اول کتابم در حال چاپ می باشد .از تذکرت ممنون
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
آتشي
آتش زده بر جانم ،آن باده ي گلگونت// خاموش بكن آن را، با بوسه اي روح افزا
تا هست به دل مهرت، از كس نبُوَد ترسي// برخيز ورها كن دل ،ازاين غم جان فرسا
شعروشكرم هستي، بيت الغزلم هستي // آن لعل شكر خوارت ، تسكين دل شيدا
يك گوشه ي چشمي كن، بر اين دل رسوايم// تا باز برانگيزي ، اندر دل من غوغا
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
من ميگم دوست ندارم،توميگي زارو نزا رم// من ميگم بيزارم ا زتو،توميگي دوست مي دارم
من ميگم دروغه حرفات،توميگي فداي موهات// من ميگم حرفات چاخانه،توميگي قربون چشمات
توميگي نا مهربوني، من ميگم آفت جوني// توميگي قشنگه حرفات، من ميگم قدرنمي دوني
توميگي مثل هميشَم، من ميگم خَرت نمي شم // تو ميگي بمون هميشه، من ميگم زغصه ريشم
يادته چه كردي بامن، زدي از ريشه وجودم؟ // به روز سياه نشونديم ،منكه اين جوري نبودم
يادته با داس كينه ،گل من زدي زريشه؟// ديگه تاروز قيامت،گل مرده سبز نمي شه
ديگه باورت ندارم ، ديگه خام تو نمي شم// چون من از حرفهاي مفتت بيزارم،كلافه مي شم
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
روزی ازدل درد آزرده شدم// لاجرم سوی مطب برده شدم
همچو حمام زنان بود آن مطب// بدترین جا و مکان بود آن مطب
سکرتر فریاد، بیماران خموش// درد آمد از شلوغی هر دو گوش
با سلامی رفتمی نزدیکتر// تا دهد وقت ویزیتی زودتر
گفت اسمت ؟ گفتمش بیچاره ام// گفت شغلت؟ گفتمش بیکاره ام
گفت دردت را بگو؟ گفتم دِلَم// تومگر چه خورده ای؟ گفتم کِلم
گفت همسر ؟ گفتمش شرمنده ام// من به خرج خویش هم درمانده ام
گفت سنّت ؟ گفتمش بیست و چهار// گفت قَدّت رابگو ؟ گفتم چنار
گفت وزنت؟ در سی و سه مانده ام// از سوادت؟ تا دوازده خوانده ام
بعد چندی پرسش و گفت و شنود// بعد آگاهی زهر بود و نبود
سکرتر گفتا که امشب وقت نیست// چونکه بیماران گذشته از دویست
وقت تو یکماه دیگر شنبه شب// ساعت هجده قرارت در مطب
گفتمش تا آن زمان گردم تلف// شاید این باشد تورا قصد و هدف
گفت وقت دیگری موجود نیست// گوییا در کله ات جز کود نیست
خیره گردیدم از این گفتار زن// مات وحیران مانده از کردار زن
او که وقتش پُر ، مطب لبریزبود// اینهمه پرسش زمن کردن چه سود؟
گوییا منشی زمن بیمارتر// دردهای او زِمن بسیار تر
گفتمش منشی سزایت با خدا// تو مریضی و شفایت با خدا
گفت « جاوید» این چنین ظنزی بلند// تا نیاندازد تو را منشی به بند
گر که از درد و مرض آزرده ای// تا بگیری وقت دکتر مرده ای
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
هواپيما در اين دوران شده ابزار عزراييل// شده جايي براي جلوه ي رفتار عزراييل
اگر داري تو قصد انتحار و رفتن از دنيا// به طيّاره نشين وبين كنون كردار عزراييل
بليطي گر براي رفتن تهران تو بستاني// به جاي شهر تهران مي روي دربار عزراييل
شده تابوت پرّان اين هواپيماي غول آسا// كه خواهد بُرد باخود صدنفر بر دار* عزراييل
لباس آخرت بردار با خود در سفرهايت// كه راحت تر شود از بهر كشتن كار عزراييل
به تعداد سفرهاي هوايي مي رود بالا// شمار مردگان در دفتر آمار عزراييل
بليط و كارت پروازت بُوَد پاسپورت آن دنيا// زند صد مهر تاييد پاي آن كاردار عزراييل
خلبان هواپيما بُوَد راننده اي خبره // بَرَد اين نعش كش را باخودش ديدار عزراييل
هواپيما شده ماشين اورژانسي كه مي باشند // مسافرها همه دلبسته و بيمار عزراييل
اگر« جاويد» روزي قصد رفتن داري از دنيا // تورا راحت بَرَد طياره پاي دارعزراييل

دار= دراينجا به معني خانه است
 

daeialborz

محروم از فعالیت تجاری
محروم از فعالیت تجاری
تاریخ عضویت
29 جولای 2005
نوشته‌ها
539
لایک‌ها
26
بابا این شعرهایت را مرتب بگذار
جان جاوید جان البرز اینجوری هیچکس درست از شعرهایت فیض نمی برد
ولی مرسی
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
به نقل از ALBORZMOHAMMADI :
بابا این شعرهایت را مرتب بگذار
جان جاوید جان البرز اینجوری هیچکس درست از شعرهایت فیض نمی برد
ولی مرسی

با تشکر از تو دوست عزیز .منظورت از مرتب گذاشتن نفهمیدم اگه ممکنه توضیح بده
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
«الا اي مرد تيرانداز اي صيّاد صيد افكن» 1
بيا و لحظه اي اين دست را از ماشه بردارو مزن بَرناي آن آهو
مكن خونين تو بال آن كبوترهاي زيبا را
مزن برهم سكوت دشت و صحرا را
مگير از جوجه هاي آن كبوتر مادر و ازبچه آهو نيز
به درب لانه مانده چشمهاي خستۀ آن جوجه كفترها
كه تا شايد بيايد مادرو درزير پرهايش بياسايند
وبچه آهوي تنها درون دشت ويلان است
صداي زوزۀ آن گرگ خون آشام
فكنده لرزه براندام آن آهوي سرگردان
كجايي مادرم ... زودی بیا .....از ترس مي لرزد
«الا اي مرد تيرانداز اي صياد صيد افكن»
بيا و لحظه اي فرزند دلبندت
به جاي بچه آهو نِه
مگرفرزند تو مادر نمی خواهد ؟
مگر اوسایه لطف تورا برسرنمی خواهد؟
چرا پس می کشی آن ماده آهو را؟
چرا با خون آن ماده کبوتر می کنی رنگین تو صحرا را؟
ویا آن بچه آهورا به تیرآتشیت می کنی خونین
بیا و لحظه ای خود را بجای ماده آهو نه
چه حالی می شوی گر پیش چشمان تو
آن فرزند دلبندت به خون غلطد؟
وتو بهرنجات اوزدام مرگ نتوانی کنی کاری
«الا اي مرد تيرانداز اي صياد صيد افكن»
بیفکن آن سلاح آتشین را برزمین دشت
مکن خونین دل آهو
مکن رنگین پرآن مرغ زیبا را
تو شادی بخش قلب جوجه های زار تنها را
بیا و با جوانمردی خود«جاوید» کن نامت
به صیّادان دیگر هم رسان اینگونه پیغامت :
سلاح آتشین خاموش
شکار و صید هم ممنوع

1- مصرع تضمین از زنده یاد مهدی سهیلی است
 
بالا