Faridbahrami
Registered User
شب در زوال خواهش دستانم جارى بود
و حجم دردناک تنم
در انتظار مهربان ترين زن دنيا مى سوخت.
در کوچه هاى بومى
بوى بلوغ هاى فاسد
انديشه هاى سالم را بيمار مى کرد
در کوچه هاى بومى
شب هاى امتحان اصول و فقه
من آيه هاى قديمى را
در سطل هاى الکل و تنهايى مى شستم
و دختران بالغ بندر
آواز هاى تاريخى ام را
مى نوشيدند.
از دست هاى من
فرياد قرن ها نتوانستن برميخواست
فرياد قرن ها
در برزخ کثيف محروميت ماندن و "هيچ" را ديوانه وار پذيرفتن
و دست هاى من
فرمان منع عشقبازى سگ هايم را صادر مى کرد
وقتى که احتياج شريفم را
در لحظه هاى نتوانستن
از دست مى دادم.
وقتى که هيچ چيز غير از گريستن نميتوانست
آن غده هاى طولانى را
در ژرفناى دلم
منفجر کند.
شب مثل غار باستانى مجهولى بود
که من در آستانه ى آغازش
و لحظه هاى سالم خواهش هايم
لاى شيار هاى کثيفش
مى مردند.
(ابراهيم منصفى)
به ياد دختر فرهاد
و حجم دردناک تنم
در انتظار مهربان ترين زن دنيا مى سوخت.
در کوچه هاى بومى
بوى بلوغ هاى فاسد
انديشه هاى سالم را بيمار مى کرد
در کوچه هاى بومى
شب هاى امتحان اصول و فقه
من آيه هاى قديمى را
در سطل هاى الکل و تنهايى مى شستم
و دختران بالغ بندر
آواز هاى تاريخى ام را
مى نوشيدند.
از دست هاى من
فرياد قرن ها نتوانستن برميخواست
فرياد قرن ها
در برزخ کثيف محروميت ماندن و "هيچ" را ديوانه وار پذيرفتن
و دست هاى من
فرمان منع عشقبازى سگ هايم را صادر مى کرد
وقتى که احتياج شريفم را
در لحظه هاى نتوانستن
از دست مى دادم.
وقتى که هيچ چيز غير از گريستن نميتوانست
آن غده هاى طولانى را
در ژرفناى دلم
منفجر کند.
شب مثل غار باستانى مجهولى بود
که من در آستانه ى آغازش
و لحظه هاى سالم خواهش هايم
لاى شيار هاى کثيفش
مى مردند.
(ابراهيم منصفى)
به ياد دختر فرهاد