برگزیده های پرشین تولز

متنهای توصیفی که از خواندن آن لذت بردید ...

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
اينم ازكتاب زيباي خاطرات يك گيشا توصيف ازنگاه سايوري نقاشيي كه از خودسايوري كشيده شده
پوستر گيشاي كارآموزي را در يك كيمونو ي زيباي سبزونارنجي نشان مي داد كه روي قوس پلي چوبي ايستاده بود .ازسفرطولاني خسته شده بودم ودر قطار هم نتوانسته بودم بخوابم بنابرين مدتي طول كشيد تادرميان گيجي ومنگي ومحورنگ زيباي سبزوطلايي زمينه ي آن به تصويردختركيمونو پوش توجه كنم.نگاهش به روشنايي طلوع آفتاب خيره بود.چشماني مهبوت كننده ي آبي وخاكستري داشت .مجبور شدم دست به نرده بگيرم تانيفتم.دختري كه اووشيدا روي پل نقاشي كرده بودمن بودم خاطرات يك گيشا .آرتور گلدن .ترجمه ي مريم بيات:happy:
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
پ.ن: از نگین و Kasandra عزیز به خاطر گزینش های فوق العاده ای که دارن بسیار سپاسگزارم


درود بر شما!


خواهش مي كنم. با سپاس از لطفتون بايد بگم متنهاي انتخابي شما واقعا بسيار زيباست! لطفا همچنان به اين حركت زيبا ادمه بديد!
birgits_snill.gif
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
توصيف بسيار زيبا از ملاقات روح آقاي راچستر و جين كه خود آقاي راچستر در بخش پاياني رمان بسيار زيباي جين اير بيان مي كنه:

"جين ، اتفاق خيلي عجيبي چند روز پيش برايم روي داد. فكر مي كنم دوشنبه شب گذشته بود. مدتها اين احساس را داشتم كه چون نتوانسته ام تو را پيدا كنم ، پس بايد مرده باشي. اواخر شب بود كه دعا كردم كه من نيز بميرم. احساس مي كردم مجازات من به قدر كافي طول كشيده است و از خدا خواستم كه آن را پايان بدهد. آرزوهاي قبلي ام با كلمات "جين! جين!جين!" بر لبانم شكست. تو حتما فكر مي كني كه اين چيزها به نظرم آمد ولي اينها همه حقيقت داشت و اتفاق افتاد. همچنانكه نام تو را بر زبان مي آوردم ، صدايي كه نمي دانم از كجا آمده بود، جواب داد :" من مي آيم ، منتظرم باش." و لحظه اي بعد اين كلمات همراه با وزش باد در گوشم زمزمه كرد: "كجا هستي؟" تصور مي كنم روح ما همديگر را ملاقات كرده بود."

جين اير نوشته شارلت برونته

ترجمه از نسترن جامعي
 
Last edited:

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
توصيف بسيار زيبا از ملاقات روح آقاي راچستر و جين كه خود آقاي راچستر در بخش پاياني رمان بسيار زيباي جين اير بيان مي كنه:

"جين ، اتفاق خيلي عجيبي چند روز پيش برايم روي داد. فكر مي كنم دوشنبه شب گذشته بود. مدتها اين احساس را داشتم كه چون نتوانسته ام تو را پيدا كنم ، پس بايد مرده باشي. اواخر شب بود كه دعا كردم كه من نيز بميرم. احساس مي كردم مجازات من به قدر كافي طول كشيده است و از خدا خواستم كه آن را پايان بدهد. آرزوهاي قبلي ام با كلمات "جين! جين!جين!" بر لبانم شكست. تو حتما فكر مي كني كه اين چيزها به نظرم آمد ولي اينها همه حقيقت داشت و اتفاق افتاد. همچنانكه نام تو را بر زبان مي آوردم ، صدايي كه نمي دانم از كجا آمده بود، جواب داد :" من مي آيم ، منتظرم باش." و لحظه اي بعد اين كلمات همراه با وزش باد در گوشم زمزمه كرد: "كجا هستي؟" تصور مي كنم روح ما همديگر را ملاقات كرده بود."

جين اير نوشته شارلت برونته

ترجمه از نسترن جامعي

به به شارلوت برونته قبلش ازاميلي برونته كذاشته بودم شمام ازشارلوت گذاشتي فقط مونده ازآن برونته بزاريم تا خواهران برونته تكميل بشند كسي كتاب اگنس گريو نداره من خودم جايي نديدم اگه كسي داره يه توصيفم ازاون بزاره كه ازهرسه تا خواهردوست داشتني توصيف داشته باشيم
 

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
ناگهان منظرۀ شگفتی در مقابلم نمودار گردید. فرشته ای را دیدم در نهایت جمال و ابهت و در غایت جلال و عظمت که بر قطعه سنگی نشسته و در دریای فکر غوطه ور و مانند هر موجودی که با فکر سر و کار داشته باشد اندوهناک و غمزده به نظر می آمد. بال و پرش سرتاسر آبنوسی بود و لباسش بر خلاف فرشتگان دیگر که جمله جامه های رنگارنگ بر تن داشتند از پارچه ای بود به سیاهی پر کلاغ که مانند بلور مشکی رنگی میدرخشید و چشم را خیره میکرد. تاجی از زمرد یکدست بر سر داشت و از حیث قد و قامت و کت و کوپال نیز مبلغی از فرشتگان معمولی بزرگتر و رشیدتر به نظر می آمد.
همانجا نشسته و مانند مجسمۀ معروف مجسمه ساز مشهور فرانسوی "رودن" دست راست را به زیر چانه مشت ساخته و معلوم بود که ششدانگ حواس را به اندیشه هایی سپرده که وهم و خیال بشر را در آن راه نیست. چنان مینمود که از جای خیلی دوری برگشته که چشم احدی آنرا ندیده و ساکنین آن از حیث فکر و احساس ابداً شباهتی با سایر مردم این دنیاها ندارند. هنوز گرد و غبار این مسافرت مرموز و پر اسرار بر جبهه و گیسوانش باقی بود و رنگ پا افزارش از زور خاک ناپدید گردیده بود. با آنهمه بزرگواری و مهابت به خاکستری مینمود که عالم عالم آتش در زیر آن خفته باشد و دریای آرام و پدارم بی جزر و مدی را به خاطر می آورد که طبقات زیر و اعماق تیره و تار آن دوچار نهیب هزاران طوفانهای مهیب و پر تلاطم باشد.
به محض اینکه چشمم به او افتاد با تمام ذرات وجودم ایمان و یقین حاصل نمودم که جهانی است از انقلاب که دندان بردباری و تسلیم بر روی جگر نهاده و کوه آتش فشانی است از عصیان و طغیان که پنجۀ تدبیر و فرزانگی حلقوم آن را در میان دو انگشت تمکین و رضا آورده است.


توصیف ابلیس
باز هم از صحرای محشر – محمدعلی جمال زاده

2a54d5769a174e27b16c.jpg
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
توصيف جالب آبشوران در ابتداي داستاني به همين نام از علي اشرف درويشيان:

آشورا* جاي مردن سگهاي پير بود. جاي عشق بازي مرغابيها بود. جاي پرت كردن بچه گربه هايي بود كه خواب را به مردم حرام كرده بودند. آشورا جاي بازي ما بود. اوايل بهار يا اواخر پاييز كه آسمان را ابر سياهي مي پوشاند، بابام از ميان اتاق مي ناليد كه: "خدايا غضبت را از ما دور كن."
ولي خدا به حرف بابام گوش نمي كرد. سيل مي آمد. خشمگين مي شد. مي شست و مي رفت. كف به لب مي آورد. پلهاي چوبي را مي برد. زورش به خانه هاي بالاي شهر كه از سنگ و آجر ساخته شده بودند ، نمي رسيد. اما به ما كه مي رسيد ، تمام دق دلش را خالي مي كرد. ديوارها را با لانه هاي گنجشكش مي برد. سيل تا توي اتاقمان مي آمد. مثل ميهمانان ناخوانده مي مانست. به پستوها و صندوقخانه ها هم سر مي كشيد و كتابهاي دعاي بابام را خيس مي كرد. بابام مي گفت: "آشورا مثل ماموراس. به هر سوراخ سنبه اي سر مي كشه."
نقبها توي آشورا خالي مي شدند. زباله ها را در آشورا مي ريختند. از بالاي شهر همين طور كه پايين مي آمد ،بارش را مي آورد تا به در خانه ما مي رسيد. همه بارش را روي گرده ما خالي مي كرد.سيل همه چيز با خودش مي آورد. پالان الاغهايي كه خودشان هم بعد مي آمدند.



* آبشوران كه به لهجه محلي آشورا مي گويند، گنداب روبازي است كه از وسط كرمانشاه مي گذرد و در دو طرف اين گنداب خانه هايي بنا شده است.
 
Last edited:

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
اينم ازشاهكار بي نظير ويكتور هوگو
persiana__heartbeat.gif
يعني گوزپشت نتردام توصيف اسمرالدا براي اولين باري كه دركتاب حاظر ميشه درحال رقص
dancegirl2.gif

دخترك قدي متوسط داشت ولي به حدي زبروزرنگ و درجست خيز بود كه بلند بالا به نظر ميرسيد .چهره اي گندم گون داشت ولي ترديدي نبود كه درروشنايي روزپوست بدنش جلوه ي زرين زنان آندلس و رومي را خواهد داشت. ساق پا هايش نيز شبيه پاي اهالي اندلس ودر كفش هاي ظريف چست و راحت بخوبي جاي گرفته بود .دخترك به هرطرف مي گشت وچون گردبادي بر روي يك قطعه قاليچه ي كهنه ي ايراني كه با بي اعتنايي زير پا افكنده بود چرخ مي خورد .هربار كه چهره ي زيبايش متوجه تماشاگران ميشد ازديد گان بزرگ شرري جستن مي كرد.جمعيتي كه دور وي حلقه زده بود با نگاه ثابت ودهان باز به وي مي نگريستند.هنگامي كه دايره زنگي را دردست گرفته وبازوان پرگوشت وسالم خود را بالاي سرمي برد .بلوز زري بي چين وپيراهن رنگ ووارنگ پف كرده اش نمي دار ميشد بالاخره گيسوان سياه وچشمان پرشراره اش او را موجودي غيرعادي وآسماني جلوه گرميساخت .
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
توصيف اولين ديدار ژان آنتوآنت با لويي پانزدهم ،پادشاه فرانسه در رمان تاريخي ژان آنتوانت نوشته ميشل زواگو /ترجمه جلال خلخالي:

ژان سرش را برگرداند، دمي چند با ديدگان زيبايش كه زير پرده اشك درخشانتر شده بود به صاحب صدا نگاه كرد سپس با همان لحن شيرين التماس آميز جمله پيشينش را تكرار كرد و گفت "آقا شما را به خدا به اين حيوان بيچاره رحم كنيد، خواهش مي كنم او را به من ببخشيد و از كشتنش بگذريد...شما...."

اما در اين جا به ناگهان كلمات در دهان دختر جوان قفل شدند، بناگاه چند قدمي به پشت برداشت و در حالي كه چهره اش مانند گچ سپيد شده بود زير لب گفت: "اعليحضرت..اعليحضرت...."

و لويي پانزدهم كه به او خيره شده بود، شتابان از اسب پايين پريد خود را به او رساند بازويش را گرفت و با اضطراب فرياد كشيد "آه اين نازنين دارد از هوش مي رود..."

ژان كه حالت طبيعي خود را به كلي از دست داده و در ضعف شديدي فرو رفته بود از احساس لمس دست پادشاه به زحمت چشمان خود را از هم گشوده و چون خود را در واقع در آغوش پادشاه فرانسه ديد، همراه با تپشهاي قلبش ، در حالتي سكرآلود، ترانه اي را كه ساعتي پيش در جنگل مي خواند به ياد آورد كه مي گفت:

شادي كنيد،
از زندگي لذت ببريد
و شاهزاده نازنيني را كه از راه مي رسد
دوست بداريد،
كه زندگاني، فقط عشق است.
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
توصيفي كه برانكو از چهره زوراي سرخ در رمان كوچه گردها ارائه مي كند:


برانكو لحظه اي به چهره دختر نگاه كرد. لبهاي نازك، گوشهاي كوچك و چشماني زرد و روشن داشت كه مانند كهربا مي درخشيد و دانه هاي كك و مك در همه جاي چهره اش ، حتي روي بيني جسور و نوك تيزش به چشم مي خورد.

كوچه گردها نوشته كورت هلد

ترجمه از نسرين نصيري
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
خب مي رسيم به توصيفي كه بايد به نوعي در زمره انتخابهاي اولم قرار مي گرفت!!! :blush::blush::blush:

توصيفي كه مارگارت ميچل اثر بسياز زيباي بر باد رفته رو با اون آغاز مي كنه:

اسكارلت اوهارا زيبا نبود اما كساني كه تحت تاثير جذابيت او قرار مي گرفتند كمتر متوجه اين موضوع مي شدند. سيماي جذاب، چانه كشيده، چشمان ميشي متمايل به سبز، مژگان بلند و پرپشت و ابروهاي متمايل به بالاي او حالت عجيبي به چهره اش مي داد.

آن روز عصر در ماه آوريل 1861، اسكارلت با برادران دوقلوي تارلتون در سايه آلاچيق در مزرعه وسيع تارا كه متعلق به پدرش بود نشسته بودند و از هر درسي سخن مي گفتند. بالاتنه پيراهن موسلين تنگ و چسبانش كمر 43 سانتي متري او را كه در آن ناحيه همتا نداشت به خوبي نشان مي داد و دامن پرچين و شكنش اندام تازه بالغ يك دختر شانزده ساله را برازنده تر مي نمود.

ترچمه از پروين قائمي
 
Last edited:

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
خب مي رسيم به توصيفي كه بايد به نوعي در زمره انتخابهاي اولم قرار مي گرفت!!! :blush::blush::blush:

توصيفي كه مارگارت ميچل اثر بسياز زيباي بر باد رفته رو با اون آغاز مي كنه:

اسكارلت اوهارا زيبا نبود اما كساني كه تحت تاثير جذابيت او قرار مي گرفتند كمتر متوجه اين موضوع مي شدند. سيماي جذاب، چانه كشيده، چشمان ميشي متمايل به سبز، مژگان بلند و پرپشت و ابروهاي متمايل به بالاي او حالت عجيبي به چهره اش مي داد.

[/COLOR]

واي من توفكربودم توصيف اسكارلتو بزارم تنبلي كردم شما گذاشتي البته خيلي فرقي نمي كنه مهم اين بود كه اين تاپيك به چنين توصيف زيبايي آراسته بشه اونم شخصيتي مثل اسكارلت كه به جرئت ميشه گفت يكي ازبرترين شخصيت هاي مونث تاريخ ادبياته واما اينم توصيف يكي ديگه ازاين شخصيت هاي بي نظيرمگه ميشه حرف ادبيات پيش بيادواليزابت بنت نباشه
توصيف اليزابت ازنگاه دارسي وقتي اولين باراونو ميبينه
اليزابت كه تمام حواسش معطوف به علاقه وتوجه بينگلي به خواهرش بود به خيالش هم خطور نمي كرد كه خودش موردتوجه خاص دوست بينگلي قرارگرفته باشد .آقاي دارسي درابتدا به هيچ وجه زير بارنميرفت كه اليزابت زيبا ست .درمجلس رقص بدون هيجچ توجهي به او نگريسته بود ودرملاقات هاي بعدي فقط به چشم عيب جويي به وي نگريسته بوداما پس ازآنكه برخود ودوستانش مسلم كردكه هيچ چيزغير قابل توجهي درصورت اليزابت نيست خيلي زود پي برد كه حالت چشمان سياه قشنگ اليزابت به همان چهره ي عادي روح وتاثيرفوق العاده بخشيده است . متعاقب ان علي رغم ميل خود مطلب ناراحت كننده ي ديگري را درك كرد.گرچه دارسي با چشمان نقاد خود عدم تناسب زيادي را دراندام اليزابت يافته بود اما قهرا دريافت كه وي داراي اندامي چابك وحركاتي نشاط اور است .وبا اين كه رفتاروحركاتش را مطابق آ داب واصول مد ورويه ي متجددين نميدانست .حركات بي تكلف ونشاط انگيز اوتوجه وي رابه خود جلب كرد.
غروروتعصب نوشته ي جين آستين ترجمه ي خانم شمس الملوك مصاحب
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
واي من توفكربودم توصيف اسكارلتو بزارم تنبلي كردم شما گذاشتي البته خيلي فرقي نمي كنه مهم اين بود كه اين تاپيك به چنين توصيف زيبايي آراسته بشه اونم شخصيتي مثل اسكارلت كه به جرئت ميشه گفت يكي ازبرترين شخصيت هاي مونث تاريخ ادبياته [/COLOR]

از اين جور اتفاقها معمولا مي افته مخصوصا وقتي درباره آثار شناخته شده و معروف باشه. جالب اينجاست كه من هم قصد داشتم توصيف اسمرالدا رو بگذارم اما دقيقا به همون دليلي كه شما اشاره كرديد اين اتفاق نيافتاد! :happy:

اما خب توصيف شخصيت ديگري رو از اين شاهكار ويكتور هوگو انتخاب كردم! توصيف چه كسي؟ با خواندن متن زير متوجه خواهيد شد! ;)

در يك صبح بعد از انكه كليسا از مردم عبادت كننده خالي شد، در گوشه اي از كليساي نتردام بچه اي پيدا شد. او بر روي سكويي خوابيده و بدنش با پارچه اي پاره و كثيف پوشيده شده بود و به شدت گريه مي كرد.

در ان زمان روزهاي يكشنبه مردمي كه براي عبادت به كليسا مي امدند چنانچه بچه بي پدر و مادري در انجا گذاشته شده بود از انجا وي را برداشته و به خانه هاي خود مي بردند و چون فرزند خويش تربيت و نگهداريش را به عهده مي گرفتند.

ان روز هم مردم چند بچه اي را كه انجا بود برداشتند و با خود بردند ولي هيچكس حاضر نبود او را براي خودش بردارد زيرا وي بسيار زشت و بدقواره بود.موهايش قرمزرنگ و زبر بود و يك چشم بيشتر نداشت و دست و پاي فوق العاده زشتي داشت و قوزي بدشكل بر روي پشتش روييده بود. اين همه عيب باعث مي شد تا هيچكس حتي نگاهي هم به وي نيانازد. عده اي از زنها در مقابل او توقف كرده و به وي مي نگريستند و با حيرت مي پرسيدند: "اين ديگر چيست؟" "خدايا اين ديگر چه جور بچه اي است؟"

بچه بدبخت با صداي بلند گريه مي كرد، او حتي گريه كردنش هم با بچه هاي ديگر فرق داشت، زني كه خيلي ترسيده بود گفت "من فكر مي كنم او حيوان جادو شده اي باشد نه يك بچه انسان."

زن ديگري پاسخ داد"بله و به نظر مي رسد او حيوان شروري باشد."

مردي كه در عقب آنها ايستاده بود حرفهايشان را شنيد. او كلود فرلو كاهن بزرگ كليساي نتردام بود و تمام شهر او را مي شناختند و مي دانستند كه مرد دانشمندي است و مطالعات زيادي دارد. ولي مردم از قيافه اين كشيش وحشت داشتند زيرا چنين شايع شده بود كه او مرد خبيثي است و زنها وقتي متوجه وجود او در آنجا شدند به سرعت آن محل را ترك كردند.

فرلو در مقابل كودك بدشكل توقف كرد و با خود فكر كرد. بچه بيچاره هيچكس تو را نمي خواهد چون زشت هستي و با بچه هاي ديگر فرق داري. اما تو را هم خدا آفريده است و خداوند تمام بندگانش را دوست دارد ما هم بايد تمام مردم را دوست داشته باشيم چه زشت و چه زيبا. من تو را با خود خواهم برد و خودم بزرگت مي كنم.

سپس كاهن بزرگ كليساي نتردام كودك بدقيافه را برداشت و در ميان بازوان خود گرفت. حالا ديگر كودك گريه نمي كرد و كلود فرلو احساس كرد كار خوبي انجام داده.

فرلو نام آن بچه يك چشم و گوژپشت را "كازيمودو " نهاد.


گوژپشت نتردام نوشته ويكتور هوگو

ترجمه ا. سعيدي
 
Last edited:

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
از اين جور اتفاقعا معمولا مي افته مخصوصا وقتي درباره آثار شناخته شده و معروف باشه. جالب اينجاست كه من هم قصد داشتم توصيف اسمرالدا رو بگذارم اما دقيقا به همون دليلي كه شما اشاره كرديد اين اتفاق نيافتاد! :happy:


ترجمه ا. سعيدي
چه باحال بله حق باشماست چون اثارمعروفي اند ذهن هممون به اون طرف معطوف ميشه ودرضمن ممنون ازبابت توصيف كازيمودو شخصيت فوق العاده ايه البته همه ي شخصيتايي كه هوگو خلق ميكنه همين طوراند
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
خب پس از نوشتن اون توصيف قبلي دلم نيامد توصيفي كه در صفحه پاياني از مرگ عاشقانه كازيمودو داده شده رو هم اينجا قرار ندهم! :blush: ميان مرگهاي عاشقانه اين مرگ و البته مرگ مارك آنتوني به خاطر عشق كلئوپاترا و مرگ كلئوپاترا به خاطر عشقش به او هميشه برام نماد ثبات در عشق داشته. ثباتي كه انگار متاسفانه فقط مربوط به همان دوران مي شده و بس! :hmm::eek:

از آن روز به بعد ديگر كسي كازيمودو را نديد او هم غيب شده بود ولي چندين سال بعد اگر كسي به گورستان شهر مي رفت جسد پوسيده دو نفر را كه يكي زن و ديگري مرد بود در كنار هم مشاهده مي كرد. انها دست در آغوش هم انداخته و در همانحال به اسكلتي بدون گوشت تبديل شده بودند و ستون فقرات مرد يك برجستگي داشت و كج بود.

او كازيمودو بود كه پس از مرگ اسمرالدا به گورستان رفته و دست در آعوش وي انداخته و ان قدر آنجا مانده بود تا سرانجام در كنار كسي كه از جان هم بيشتر دوستش مي داشت جان سپرده بود.
 
Last edited:

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
خب پس از نوشتن اون توصيف قبلي دلم نيامد توصيفي كه در صفحه پاياني از مرگ عاشقانه كازيمودو داده شده رو هم اينجا قرار ندهم! :blush: ميان مرگهاي عاشقانه اين مرگ و البته مرگ مارك آنتوني به خاطر عشق كلئوپاترا و مرگ كلئوپاترا به خاطر عشقش به او هميشه برام نماد ثبات در عشق داشته. ثباتي كه انگار متاسفانه فقط مربوط به همان دوران مي شده و بس! :hmm::eek:

از آن روز به بعد ديگر كسي كازيمودو را نديد او هم غيب شده بود

.

http://ww[img]http:/]خيلي تاثربرانگيزه اينم يه مرگ عاشقانه ي ديگه
صحنه ي مرگ يا بهتربگم خودكشي[COLOR="Magenta"] شيرين[/COLOR] درمقابل جسد[COLOR="Magenta"]خسرو پرويز[/COLOR]البته ازخودمنظومه ي نظامي نيست ازيك كتابه كه به نثراين داستانو نوشته وقتي خوندمش 11 سالم بود خيلي تحت تاثيرقرارگرفتم باهاش خيلي خاطره دارم
خوب تقديم شما
[I]شيرين تنهاست درپيراهني ازحرير سفيد گوشواره هايي درخشان به گوش آويخته وگيسوان بلندش را باگل هايي بسيارآراسته است. ودرراهروميخرامد به اطراف نگاه مي كند.آرام پيش مي رود ودري را بازميكند.پيكربي جان خسرو روي تختي زرين قرار گرفته است.شيرين بالاي سرخسرو مينشيند وميگويد شيرويه درراه است .پشت درهاي قصر.او آمده تاجاي تورابگيرد تا مراازآن خود كند...مي بيني حتي زخم زدن به تو نيز كينه اش راسردنكرده. صدايي ازبيرون شنيده ميشود .درهايي بازوبسته ميشوند .شيرين خنجري را كه پنهان كرده بيرون ميكشد .چشم ميبندد وخنجررادرچشم برهم زدني به سينه ميفشارد. خون به لب هاي سردش گرما ميبخشد.دركنارخسرودرازميكشد دست هاي اورا ميگيرد وچشم هايش رابرم ميگذارد واين چنين خود آخرين برگ دفترسرنوشتش رابه باد مي دهد وخوب ميداند كه ازاين پس افسانه اش سينه به سينه نقل خواهدشد[/I]
[COLOR="DarkGreen"]خسرووشيرين نوشته ي مژگان كلهر اقتباس ازنظامي[/COLOR]

وبراي حسن ختام اززبان خودنظامي درمرگ شيرين
[CENTER][COLOR="Indigo"]زهي شيرين وشيرين مردن او
زهي جان دادن و جان بردن او
چنين واجب كنددرعشق مردن
به جانان جان چنين بايد سپردن[/COLOR][/CENTER]
 
Last edited:

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
جاي اين شاهكارجمالزاده اينجا خالي بود بينهايت كتاب زيباييه

موافقم، کتاب خوبیه، اون چیزی رو که دوس داشتم بگم ولی نمیدونستم چه طور بگم به بهترین شکل و مکتوب گفته بود :D

جين اير نوشته شارلت برونته

ترجمه از نسترن جامعي

من این کتاب رو با ترجمه مهدی افشار دارم، ولی هنوز رغبت نکردم بخونمش، به همون دلایل عدم اطمینان به کتابهای بعد از انقلاب، نظرتون چی هست ؟ :rolleyes:

خاطرات يك گيشا .آرتور گلدن .ترجمه ي مريم بيات:happy:

اینم خیلی وقته به صف انتظار اضافه شده ! ولی چه کنم که خیلی وقته شغل اجازه نمیده خیلی کتاب بخونم !
سپاسگزارم

توصيف جالب آبشوران در ابتداي داستاني به همين نام از علي اشرف درويشيان:

اینم واجب شد خوندنش ... :)
به نظر میرسه چیزی درون خودش داره که من میخوامش !
 
Last edited:

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
یکنواختی در زمان، همونجور که گاهی خودم هم دچارش میشم ...

چند ساعت بعد، خسته و کوفته از بیخوابی، به کارگاه آئورلیانو رفت و از او پرسید: "امروز چه روزی است؟" آئورلیانو جواب داد: "سه شنبه." خوزه آرکادیو بوئندیا گفت: "من هم همین فکر رو میکردم ولی یکمرتبه متوجه شدم که امروز هم مثل دیروز، دوشنبه است. آسمان را ببین، دیوارها را ببین، گلهای بگونیا را ببین، امروز هم دوشنبه است!"
آئورلیانو با آشنایی به خل وضعی پدرش اهمیتی به گفتۀ او نداد. فردای آن روز، چهارشنبه، خوزه آرکادیو بوئندیا وارد کارگاه شد و گفت: "وحشتناک است! می بینی هوا چطور است ؟ ببین خورشید چه حرارتی دارد! درست مثل دیروز و پریروز، امروز هم دوشنبه است!"


صد سال تنهایی اثر گارسیا مارکز ترجمه بهمن فرزانه

پ.ن: سعی میکنم پست هام سلسله مراتبی از اول تا آخر یک کتاب باشه و بعد برم سراغ کتاب بعد ...
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
موافقم، کتاب خوبیه، اون چیزی رو که دوس داشتم بگم ولی نمیدونستم چه طور بگم به بهترین شکل و مکتوب گفته بود :D

اینم خیلی وقته به صف انتظار اضافه شده ! ولی چه کنم که خیلی وقته شغل اجازه نمیده خیلی کتاب بخونم !
سپاسگزارم



!
دقيقا صحراي محشرخيلي ازحرفاي دلم زد كه نميدونستم چه جوري بگم فكركنم حرفاي دلاي خيلي ها باشه خاطرات يك گيشا هم به شدت پيشنهاد ميكنم هرچه زودتربخونيدچون واقعا فوق العاده است.درمورد جين ايرهم قبول دارم نميشه به ترجمه هاي بعدازانقلاب اعتماد كرد(حالم بهم ميخوره ازاين كه به بهونه ي اصلاح كتاب صدجاشو سانسورميكنم عقايد يك نويسنده بايد همين جوركه هست بدست مابرسه چه درس چه غلط همه كه بي عيب نقص نيستن كه عقايدشون بي عيب باشه يه نويسنده مسلما عقايدغلط روهم داره ولي دليل نميشه توش دست ببرند خواننده خودش عقل وشعورداره وميتونه درست وازغلط تشخيص بده پس خدا عقلو واسه چي بهمون داده) ولي ازدستش نديد چون جين ايركلا شاهكاره باهرترجمه اي خودداستان حتي اگه ترجمه اش بدم باشه جذبتون ميكنه
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
خيلي تاثربرانگيزه اينم يه مرگ عاشقانه ي ديگه
صحنه ي مرگ يا بهتربگم خودكشي شيرين درمقابل جسدخسرو پرويزالبته ازخودمنظومه ي نظامي نيست ازيك كتابه كه به نثراين داستانو نوشته وقتي خوندمش 11 سالم بود خيلي تحت تاثيرقرارگرفتم باهاش خيلي خاطره دارم
خوب تقديم شما

وبراي حسن ختام اززبان خودنظامي درمرگ شيرين
زهي شيرين وشيرين مردن او
زهي جان دادن و جان بردن او

چنين واجب كنددرعشق مردن
به جانان جان چنين بايد سپردن

سلام

بله...عشق و مرگ شيرين هر دو بسيار تاثيرگذار بوده...متشكر به خاطر قرار دادن اين نوشته زيبا.

من این کتاب رو با ترجمه مهدی افشار دارم، ولی هنوز رغبت نکردم بخونمش، به همون دلایل عدم اطمینان به کتابهای بعد از انقلاب، نظرتون چی هست ؟ :rolleyes:

سلام

اوه توصيه مي كنم حتما بخونيدش! باور كنيد پشيمان نميشيد از خواندنش! نگران مطالب حذف شده و سانسور و اين چيزها هم نباشيد چون به هر حال در زماني كه نويسنده اين كتاب زندگي مي كرده هم همچنان بعضي موازين رعايت مي شده! :D به نظر نمياد چيزي به اون صورت از متنش حذف شده باشه!


اینم واجب شد خوندنش ... :)
به نظر میرسه چیزی درون خودش داره که من میخوامش !

اوه آره! اين يكي رو كه ديگه بايد حتما بخونيد! كاملا مشخصه با ذوق و سليقه شما تطابق داره! :) راستي من مي خواستم باز هم بخشهايي از اين داستان در اين تاپيك بگذارم! :blush:

یکنواختی در زمان، همونجور که گاهی خودم هم دچارش میشم ...

چند ساعت بعد، خسته و کوفته از بیخوابی، به کارگاه آئورلیانو رفت و از او پرسید: "امروز چه روزی است؟" آئورلیانو جواب داد: "سه شنبه." خوزه آرکادیو بوئندیا گفت: "من هم همین فکر رو میکردم ولی یکمرتبه متوجه شدم که امروز هم مثل دیروز، دوشنبه است. آسمان را ببین، دیوارها را ببین، گلهای بگونیا را ببین، امروز هم دوشنبه است!"
آئورلیانو با آشنایی به خل وضعی پدرش اهمیتی به گفتۀ او نداد. فردای آن روز، چهارشنبه، خوزه آرکادیو بوئندیا وارد کارگاه شد و گفت: "وحشتناک است! می بینی هوا چطور است ؟ ببین خورشید چه حرارتی دارد! درست مثل دیروز و پریروز، امروز هم دوشنبه است!"


صد سال تنهایی اثر گارسیا مارکز ترجمه بهمن فرزانه

پ.ن: سعی میکنم پست هام سلسله مراتبی از اول تا آخر یک کتاب باشه و بعد برم سراغ کتاب بعد ...

واي عجب قسمتي رو از اين اثر ارزنده انتخاب كرديد! واقعا خيلي تاثيرگذاره ها! گرچه البته اميدوارم اين "يكنواختي در زمان" فقط همون گاهي به سراغ شما بياد و هيچوقت بيشتر نشه! :rolleyes::blush:

پ ن. فكر مي كنم اين روش قرار دادن مطلب از يك كتاب ، روش خيلي خوبي باشه. گرچه من رعايت نكردم ولي سعي مي كنم از اين به بعد همين كار رو انجام بدم! :blush:
 
Last edited:
بالا