برگزیده های پرشین تولز

متنهای توصیفی که از خواندن آن لذت بردید ...

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
بعد از گذشت چند روز یوسف تمام وجهه انسانی اش را از دست داد و مبدل به حیوانی شد که فقط می بلعد و کوچک ترین آزاری ندارد،نه سرما می خورد ،نه بیمار می شد و نه صدایی ازش در می آمد . گوشه اتاق افتاده بود.مثل سنگ بزرگ وسط رودخانه که هیچ سیلی نمی تواند تکانش بدهد.


"سمفونی مردگان"
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
آدم بدی نبود. نمی دان از کجا پیداش شد و یک باره بی سر و صدا از دنیا رفت. و چرا رفیق من بود.وقتی با آن قد درازش جلو خانه منتظر می ماند.همش فکر می کردم چرا صبرش نمام نمی شود .یک پاش را به دیوار می گذاشت و تکیه می داد تا من بیایم بیرون.
سمفونی مردگان"
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
سلام

و اما مي رسيم به شوهر آهو خانم ، نوشته بسيار جالب علي محمد افغاني! البته بخشهاي توصيفي بسيار زيبايي در اين اثر وجود داره و باز هم از اين كتاب ، بخشهايي رو اينجا قرار خواهم داد.

فعلا توصيف يكي از اولين ديدارهاي سرشار از احساس و البته شهوت سيد ميران سرابي با هما زندي، همسر دومش را داشته باشيد:

سر و گردن را با نازي شيرين و دل انگيز موج داد و گوي درشت چشمان را كه دنيايي از روح و روشني و لطف يكجا جمع داشت از مخاطب خود برگرداند. اولين بار بود كه آشكارا و به عمد در كار وي عشوه مي نمود. اما لنگه چپ كفش مثل بچه اي كه از پستان مادر دل نكند به پاي او چسبيده بود; هما دندان بر لب فشرده با آن كشتي مي گرفت. در تقلايي كه هر لحظه بيشتر عجزش را آشكار مي كرد يك دقيقه غافل ماند كه دامن سيكلمه چه خطاي بزرگي نسبت به صاحب خود مرتكب شده بود; رانهاي خوش تركيب و صندل گون او با لطافتي كه جاذبه پريوار داشت بيچاره سيد را چنان سحر زده و از خود بيخود كرد كه ملتفت افتادن آتش سيگارش نگرديد. عشق و شهوت همچنانكه رنگ و بوي گل از خود گل جدا نيست با هم رابطه ناگسستني دارند. هيجان سيد ميران در اين لحظه به چنان اوجي رسيده بود كه سراپاي وجودش به يك آرزو تبديل شده بود. شرري از يك هوس سوزان خرمن هستي اش را شعله ور مي كرد. او عاقل و دوران ديده بود ليكن تا خود را شناخته و به آن سن رسيده بود هرگز واقعيت وجود و لطف زن را به اين درجه احساس نكرده بود. و شدني بايد بشود، دل و روح و سرتاپاي وجودش در آتش تمنا و طلب مي سوخت. هنگامي كه هما كفشها را در كاغذش مي پيچيد و به كنار مي گذاشت با بيني بو كشيد و حيرت زده اطراف را جستجو كرد; بوي سوختگي كهنه مي آمد. اين توجه ميران را از خواب نشئه آميز خود بيدار ساخت. آتشي كه از سيگارش افتاده بود به قدر يك جا دكمه شلوار راه راه نو او را سوراخ كرده بود. زن با دستپاچگي و دلسوزي يك همسر حقيقي به سوي ميهمان خود شتافت و در حالي كه به كمك مرد با دست آن را خاموش مي كرد ندا داد: "آخ! آه! چه حيف شد! پس بگو اين تو هستي كه مي سوزي."

مرد شرمنده گرديد.
 
Last edited:

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
توصيف اولين تابلويي (نقاشيي كه ورمر از همسر فون روي ون كشيده)كه گرت ازآثاراربابش (ورمر)ميبينه


زني درمقابل ميز ايستاده بود به طرف آينه ي روي ديوار چرخيده بود به طوري كه نيمرخش پيدا بود .شنلي ازساتن زردتند با حاشيه ي پوست قاقم سفيد پوشيده بود ويك روبان پنج پر قرمزمدروز درموهل=ايش داشت. نورپنجره اي ازچپ برچهره اش تابيده بود كه انحناي ظريف پيشاني وبيني اش رادنبال مي كرد .او يك رديف مرواريد برگردن انداخته بود دستانش معلق درهوا روبانها رابالا گرفته بود.چنان درآينه محو خود شده بود كه به نظرمي رسيد متوجه نيست كسي او رانگاه ميكند .پشت سرش روي يك ديوار سفيد براق نقشه اي قديمي آويزان بود درزمينه ي تيره ميزبا نامه ي روي آن
برس پودرزني وديگرچيزي هايي كه گرد گيري كرده بود م نقش بسته بود
دختري با گوشواره هاي مرواريد.توماس شواليه. ترجمه طاهره صديقيان
 

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
سلام
اوه توصيه مي كنم حتما بخونيدش! باور كنيد پشيمان نميشيد از خواندنش! نگران مطالب حذف شده و سانسور و اين چيزها هم نباشيد چون به هر حال در زماني كه نويسنده اين كتاب زندگي مي كرده هم همچنان بعضي موازين رعايت مي شده! :D به نظر نمياد چيزي به اون صورت از متنش حذف شده باشه!

جين ايركلا شاهكاره باهرترجمه اي خودداستان حتي اگه ترجمه اش بدم باشه جذبتون ميكنه

عرض سلام خدمت هر دو بزرگ بانو :)
سپاسگزارم، حتما میخونمش حالا که اینجوره

اوه آره! اين يكي رو كه ديگه بايد حتما بخونيد! كاملا مشخصه با ذوق و سليقه شما تطابق داره! :) راستي من مي خواستم باز هم بخشهايي از اين داستان در اين تاپيك بگذارم! :blush:

برای بخشهای دیگه از کتاب صبوری پیشه میکنیم :happy:

واي عجب قسمتي رو از اين اثر ارزنده انتخاب كرديد! واقعا خيلي تاثيرگذاره ها! گرچه البته اميدوارم اين "يكنواختي در زمان" فقط همون گاهي به سراغ شما بياد و هيچوقت بيشتر نشه! :rolleyes::blush:

متشکرم، من هم امیدوارم :D

پ ن. فكر مي كنم اين روش قرار دادن مطلب از يك كتاب ، روش خيلي خوبي باشه. گرچه من رعايت نكردم ولي سعي مي كنم از اين به بعد همين كار رو انجام بدم! :blush:

آره، من هم فکر میکنم اگر نظمی تو کارمون باشه بهتره، نظم موضوعی هم جالبه
البته در بی نظمی هم نوعی نظم وجود داره ! :cool:

بعد از گذشت چند روز یوسف تمام وجهه انسانی اش را از دست داد و مبدل به حیوانی شد که فقط می بلعد و کوچک ترین آزاری ندارد،نه سرما می خورد ،نه بیمار می شد و نه صدایی ازش در می آمد . گوشه اتاق افتاده بود.مثل سنگ بزرگ وسط رودخانه که هیچ سیلی نمی تواند تکانش بدهد.


"سمفونی مردگان"

سلام
خیلی خوش آمدید :)
کولاک کردین با اولین قدمتون
صبر میکنیم برای استفاده بیشتر از حضورتون... :happy:

سلام

و اما مي رسيم به شوهر آهو خانم ، نوشته بسيار جالب علي محمد افغاني! البته بخشهاي توصيفي بسيار زيبايي در اين اثر وجود داره و باز هم از اين كتاب ، بخشهايي رو اينجا قرار خواهم داد.

عجب انتخابی، حتما این کار رو بکنید، کتاب دوست داشتنیی هست
 

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
کشیش نیکانور در مراسم نماز روز یکشنبه فاش کرد که خوزه آرکادیو و ربکـا خواهر و برادر نیستند. اورسولا که این جریان را بیحرمتی فوق العاده ای می دانست، آنها را عفو نکرد. وقتی عروس و داماد از کلیسا آمدند به آنها اجازه نداد وارد خانه بشوند. برای او، آنها مرده بودند. از این رو خانه ای روبروی قبرستان اجاره کردند. تنها اثاثیۀ خانه فقط ننوی خوزه آرکادیو بود. شب عروسی، عقربی که توی کفش راحتی ربکا رفته بود پای او را گزید و نطقش کور شد. با این حال این موضوع ماه عسلشان را خدشه دار نکرد. همسایه ها از فریادهایی که شبی هشت دفعه و روزی سه دفعه، موقع خواب بعد از ظهر، تمام محله را بیدار می کرد، از تعجب دهانشان باز مانده بود و دعا می کردند که این شهوت دیوانه کننده خواب اموات قبرستان را آشفته نسازد.


اورسولا، مادر خوزه آرکادیو و ربکا دختری که اورسولا او را به عنوان دختر خود پذیرفته بود ...


خوزه آرکادیو:

شصت و پنج بار دور دنیا را گشته بود و با دریانوردانی بی و طن سفر کرده بود. زنهایی که آن شب در میکدۀ کاتارینو بغل او خوابیدند، او را لخت مادرزاد به میان جمع آوردند تا همه ببینند که بدن او از جلو و عقب، از گردن تا نوک پا، تماماً خالکوبی شده است. موفق نشد خود را با خانواده اش وفق دهد. تمام روز می خوابید و شب را در فاحشه خانه می گذراند و سر زور آزمایی شرط بندی میکرد. دفعات نادری که اورسولا موفق شد او را سر میز غذا بنشاند، نشان داد که خیلی خوش اخلاق است؛ بخصوص مواقعی که ماجراهای خود را در سرزمینهای دور دست تعریف میکرد. یک بار کشتی اش غرق شده بود و دو هفته در سواحل دریای ژاپن افتاده بود و از گوشت بدن رفیقش که از آفتاب زدگی مرده بود، تغذیه کرده بود. گوشت بدن، همانطور که در آفتاب شدید می پخت مزه ای بسیار شور و ماسه مانند داشت. در یک ظهر آفتابی، در خلیج بنگال، کشتی اش یک اژدهای دریایی را کشته بود. در شکمش کلاهخود و قلاب و اسلحه یک سرباز جنگهای صلیبی را یافته بودند. در دریای کارائیب، شبح کشتی دزد دریایی ویکتور هوگ را دیده بود که بادبانهایش را بادهای مرگ از هم دریده بود و سوسکهای دریایی اسکلتش را جویده بودند و هنوز به دنبال راه گوادالوپ می گشت. اورسولا سر میز گریه می کرد، گویی نامه هایی را می خواند که خوزه آرکادیو در آنها ماجراهای خود را نوشته بود و هرگز نفرستاده بود. در بین هق هق گریه می گفت: "فرزندم، در اینجا خانه داشتی، اینهمه غذا داشتی که مجبور می شدیم بریزیم جلو خوکها!" باطناً نمی توانست به خود بقبولاند که پسر بچه ای که همراه کولیها رفته بود، همین غول بی شاخ و دمی است که سر ناهار یک نصفه خوک را میخورد و هر بار که ضرطه می دهد گلهـــا می پلاسند...



صد سال تنهایی اثر گارسیا مارکز ترجمه بهمن فرزانه
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
به اطراف نگاه کرد. همه چیز در سکون مرده بود، و برف داشت چالش می کرد . و خودش را دید که در سکون مرده بود و برف داشت چالش می کرد . و پرچم ها را دید که در سکون مرده بودند و برف داشت چالشان می کرد

سمفونی مردگان:عباس معروفی
 
Last edited:

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
بعد فهمیدم که همه زن ها مثل همند .بی کم و کاست.پدر می گفت:«به زن جماعت نباید رو داد.»مادر را می گفت، و آیدا را می گفت.آشپزخانه را نشانشان می داد و می گفت :«اگر از عهده ی این جا بر آمدید، می شوید زن خوب»

سمفونی مردگان :عباس معروفی
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
عرض سلام خدمت هر دو بزرگ بانو :)
سپاسگزارم، حتما میخونمش حالا که اینجوره

سلام و عرض ادب خدمت شما بزرگوار!

خواهش مي كنم. :blush: بله حتما بخونيدش!:happy:

لطفا بعد از خوندنش هم اينجا نظرتون رو در موردش به ما بگيد! :rolleyes:


برای بخشهای دیگه از کتاب صبوری پیشه میکنیم :happy:

راستش اول شك داشتم گفتم شايد مايل باشيد كتاب رو بخونيد براي همين ممكنه اين متنها لذت خواندن كتاب رو براي شما تخريب كنه. اما الان كه تمايل شما رو ديدم ،چشم! بعد از شوهر آهو خانم دوباره به آبشوران خواهم پرداخت! :happy:



آره، من هم فکر میکنم اگر نظمی تو کارمون باشه بهتره، نظم موضوعی هم جالبه
البته در بی نظمی هم نوعی نظم وجود داره ! :cool:

چه جالب گفتيد اين رو! :) در هر دو مورد با نظرتون موافقم! :happy:


عجب انتخابی، حتما این کار رو بکنید، کتاب دوست داشتنیی هست


چشم. واقعا خوشحالم كه انتخاب اين كتاب مورد پسند شما واقع شده! :blush:
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
صلیب از پایه شکسته بود ،اما هنوز به پایه وصل بود .چاقویی نداشتم که با آن الیاف را ببرم .دردم را از یاد بردم ،بازوانم را دور صلیب حلقه کردم و سعی کردم بدون استفاده از کف دستهایم صلیب را آن قدر تکان دهم ،تا از پایه شکسته اش جدا شود .
چوب جراحات بازویم را خراشید.نعره ام از درد بلند شد . به پتر س نگاه کردم کاملا خونسرد بود. تصمیم گرفتم دیگر فریاد نزنم .از آن لحظه به بعد خفقان گرفتم


زیارت:پائولو کوئیلو
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
اظهار عشق زن او را به زندگي و برگشت جواني اميدوار كرده بود. هر چه كه به خانه خود نزديكتر مي شد هجوم افكار و انگيزه هاي ضد و نقيض و ناموافق مغز و دلش را بيشتر در معرض تاخت و تاز قرار مي داد. اكنون ديگر به خوبي مي فهميد كه حسين خان ضربي، ان مرد محتضري كه با آب خرابات خود را موميايي كرده بود، تا چه اندازه نظرش كيميا بود، تا چه اندازه حق داشت در سرانه پيري و سقوط، كاخ اميدها و آرزوهاي خود را بر وجود اين زن بنا كند;زني كه تنها يك دم همصحبتيش بيست سال آدم را جوان مي كرد; تنها انديشه وصلش آن بال و پري را به آدم مي بخشيد كه جالينوس حكيم براي گذشتن از زمين و زمان عمري در طلبش كوشيد و آرزويش را به گور برد. حسين خان بيچاره اگر مرغ روحش همانشب به شاخسار جنت پرواز مي كرد باري حق داشت; زيرا وقتي از او جواب ناموافق شنيده بود ديگر در اين دنيا چه جاي ماندنش بود. اكنون ديگر در ذهن ساده سيد ميران، تصوير حك شده هما با جامه برازنده رقص و حركات دلنشين نه نفرت آور بلكه نقشي پرستش آميز بود. آيا به راستي چنان لحظه اي نيز در زندگي او ممكن بود پيش بيايد كه در بزم خصوصي خلوتگاه خود، هارون وار تماشاچي منحصر به فرد اين ملكه دوران باشد؟ اين رويا كه پس از پيشنهاد صاف و صريح و خاضعانه زنك اكنون ديگر چندان با حقيقت فاصله نداشت براي او همانقدر وحشت آور بود كه كسي هنگام تماشاي قرص ماه ناگهان خود را بر روي آن ايستاده ببيند. انديشه پيرانه او قادر به درك و تجسم سعادتي كه از تملك آن گنج شايگان ممكن بود نصيبش گردد نبود. ناگزير گذشته خود را از نظر مي گذرانيد; گويي تاجري بود كه ترازنامه فعاليتها و حساب سود و زيان خود را بررسي مي كرد. به نظر مي آمد كه زندگي گذشته اش از آن زمان كه نان خود را در جيب مي گذاشت و مي خورد، پيراهنش را بر سنگ مي زد و مي شست، تا اين زمان كه محور آسايش و ناز و نعمت عائله اي شده بود،كوچ و كلفت و كارگر، گروهي از قبلش نان مي خوردند، وجودش در ميان همكاران و جامعه منشا اثر گرديده بود، با همه كاميابيها و زير و بالاها، با همه حرص و جوشها يا شكستها، چيزي خشك و خالي و بي معني بود. راست است كه آدم وقتي نان گندم در دسترسش هست ار خوردن نان جو خودداري مي كند، اما آيا هر گونه بي وفايي او نسبت به زن خانه دار و نجيبش آهو، كه تنها عيبي كه مي شد برايش تراشيد سادگي اش بود، خطاي بزرگي نبود؟ بعد از چهارده سال زندگي پرمهر و وفا و چهار بچه كوچك و بزرگ آيا سزاوار بود زن از همه جا بي خبر را كه آن همه دلبسته شوهر و خانه زندگي خود بود دلشكسته كند؟
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
عرض سلام خدمت هر دو بزرگ بانو :)
سپاسگزارم، حتما میخونمش حالا که اینجوره



[/
quote]
خواهش مي كنم مرسي از لطفتون مطمئن باشيدازش خوشتون مياد
به اطراف نگاه کرد. همه چیز در سکون مرده بود، و برف داشت چالش می کرد . و خودش را دید که در سکون مرده بود و برف داشت چالش می کرد . و پرچم ها را دید که در سکون مرده بودند و برف داشت چالشان می کرد

دوست عزيز خوش اومدي خيلي توصيفاي زيبايي انتخاب كردي فقط اگه ميشه اسم كتابو هم بنويس كه اگه ازتوصيف خوشمون اومد بدونيم مال كدوم كتابه بريم كتابو بخونيم
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
با چشمان جوشان از خشم به هيكل مچاله شده، موهاي درهم و چهره مشوش و گريان زن نگريست و آخرين شكش تبديل به يقين گرديد كه از او بدش مي آيد، كه هرگز او را دوست نداشته است. از كسي كه ساليان سال در مسير پرپيچ و خم زندگي رفيق راهش بود و هستي و مرگ آنها با هزاران رگ و ريشه وابسته يكديگر، بي آنكه دليلش را بداند يا در پي دانستن آن باشد احساس نفرت كرد. چهره بيضي شكل او با آن چشمهايي مخمور و گرمي بخشش از هنگامي كه قيافه ديگري در چهارچوب در خانه ظاهر شده بود مانند شيئي كه در آب فرو كنند شكسته و ناهنجار به نظر مي رسيد. رفتار و گفتارش خنك و پيش پا افتاده شده بود. تعجب مي كرد كه در چند سال گذشته چگونه با چنان زن زشت و بدباري سر كرده است. او و هما البته هر دو از يك جنس بودند، اما اين مطلب در آن موقع از نظر سيد ميران مثل اين بود كه بگوييم كربن و الماس نيز از يك جنسند.
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
نبينم تاپيك خوابيده باشه
خوب يه توصيف ديگه
ازدختري با گوشواره ي مرواريد لحظه اي كه ورمر گوشواره را به گوش گرت ميكنه وبه نوعي عشقش به گرت روهم بهش نشون ميده
گرت: دلم مي خواهد خودتان ان را گوشم كنيد."
فكرنمي كردم بتوانم چنين گستاخ با شم او هم همين طور .ابروانش را بالا بردودهانش را باز كرد تا حرفي بزند اما چيزي نگفت.
به طرف صندلي ام آمد .دندان هايم رابه هم فشاردادم اما به هر ترتيب بود سرم رو محكم نگهداشتم.دستش را جلوآورد وبه نرمي لاله ي گوشم را گرفت. نفسم عميقي كشيدم انگاربراي مدتي نفسم را زير آب حبس كرده باشم.لاله ي متورم گوشم راميان شست وانگشتش مالش داد
سپس محكم آن را كشيد بادست ديگرش حلقه ي گشواره را درسوراخ گوشم فرو كرد دردي چون آتش وجودم را سوزاند واشك به چشمانم آورد دستش را كنارنبرد .انگشتانش را به گونه ام كشيد واشك هايي را كه ازچشمم فرو مي ريخت بادستش پاك كرد.چشمانم رابستم واو دستش را ازروي صورتم برداشت .هنگامي كه دوباره آن ها را باز كردم پشت سه پايه برگشته بود وكاردكش را دردست داشت.روي صندلي ام نشستم وازروي شانه به او خيره شدم .گوشم آتش گرفته بود وزن گوشواره لاله ي گوشم رامي كشيد .نمي توانستم به چيزي جزتماس انگشتانش برروي گردنم ووشستش برروي لبانم فكركنم
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
همه نيروي دفاع زن به كمكش امده بود. با جسارتي كه بيشتر از خود حرف براي مرد برخورنده و غير قابل تحمل بود به شوهر خيره شد. حالت شريرانه اي كه پيش از آن هرگز در وي ديده نشده بود به چهره و چشمهايش نازيبايي خاصي بخشيده بود. رگهاي گردنش ايستاده و چال گلويش ناهنجار بود. سيد ميران چون ديوانه ها چشمش به گردش افتاد. رديف دندانهاي عاريه اش تلق تلق در دهانش به صدا در آمد. سرش در جستجوي چيزي به چپ و راست گشت. در پشت شيشه در چشمش به چيزي خورد و آن پاروي دسته شكسته و بدرد نخوري بود كه از دكان اورده بودند و از چندي پيش همچنان در ايوان گذاشته شده بود. گويا مطلب خود را يافته بود. رفتن او به ايوان، خواباندن پارو كه دسته اش تا زير سقف مي رفت، دو نيم كردن آن از جاي شكستگي و برگشتنش بيش از چند ثانيه طول نكشيد.انچه در دستش مانده بود به قدر چوبدستي بود كه زنان كرد بر لب جويها با آن پشم مي كوفتند و مي شستند. همسايه ها در اين ميان هاج و واج مانده بودند كه مرد خشمگين چه خيالي در سر دارد. مانند همه تصادفات و اتفاقات ناگهاني ، انها كه تماما تماشاگر معركه بودند هنوز نمي دانستند كه آيا وظيفه اي دارند يا نه و يا چه بايد بكنند؟ سنگ بزرگ علامت نزدن است، اما سيد ميران چنان خون جلوي چشمانش را گرفته بود كه به كلي حال خود را نمي فهميد و نمي دانست چه مي كند. روي سر زن كه رسيد چوب دست سنگين را به هوا برد و مثل انكه بر پشم بكوبد بي محابا بر فرقش فرود اوردو اگر در جنگ علي و عمرو فرشتگان مچ دست امام خشمگين را گرفتند تا از اثر ذوالفقارش بكاهند، اينجا شياطين بازوي سيد را بالا بردند و در پايين اوردن به قوتش افزودند تا ضربه هر چه بيشتر كاري گردد. خود را كه پس مي كشيد يك شيشه در را با آرنج شكست كه صداي وحشتناكش در سرتاسر حياط پيچيد. اهو ناله دردناكي كرد و در غلتيد. خون چون مشكي كه سوراخ شده از زير موهاي بافته اش راه گرفت. همسايه ها بي حجاب و با حجاب جلو ريز توي اطاق ريختند. دور اهو را كه از حال رفته بود ديوار گوشتيني از زن و بچه فرا گرفت كه سراسيمه داد و قال و جيغ و ويغ مي كردند: "بلندش كنيد، كهنه سور بياوريد، روغن عقرب بياريد."

سيد ميران پيش از انكه مورد سرزنش هاي تلخ و عتاب و خطاب همسايه ها واقع شود جا خالي كرد.
 
Last edited:

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
سرهنگ آئورلیانو بوئندیا

اونیفورمی که پوشیده بود هیچگونه درجه ای نداشت. چکمه های بلندش با گل و خون خشک شده، پوشیده شده بود. تپانچه ای به کمر بسته بود که درِ جلدش باز بود و دستش که مدام به دستۀ هفت تیر بود از اضطراب و هیجان نگاهش حکایت می کرد. سرش که موهایش کمی ریخته بود و پوستش خشک شده بود، گویی روی آتش ملایمی پخته شده است. پوست چهره اش که از نمک دریاهای کارئیب سوخته بود، نوعی صلابت فلزی به خود گرفته بود و با یک نوع زنده دلی که بدون شک با خونسردی باطنی اش ارتباط داشت، از پیر شدن دوری کرده بود. از وقتی آنجا را ترک کرده بود، قد بلندتر، استخوانی تر، و رنگ پریده تر شده بود و اولین علائم مقاومت در برابر غم غربت در او ظاهر شده بود. اورسولا به خود گفت: "پروردگار من، او مبدل به مردی شده که هر کاری ازش برمی آید." همینطور هم بود.



رمدیوس خوشگله

رمدیوس خوشگله تنها کسی بود که از مرض موز در امان بود. دختر جوان و بینهایت زیبایی شده بود که بیش از پیش نسبت به قیود، نفوذ ناپذیر شده بود و در مقابل بدجنسیها بی اعتنا بود و در جهان بی آلایش خود خوشبخت بود. نمی فهمید چرا زنها زندگی را با زیرپیراهنی و کرست بر خود حرام می کنند. یک نوع شنل کنفی برای خود دوخت که آنرا به سادگی از سر می پوشید و بدون آنکه احساس برهنگی را از خود دریغ بدارد و بدون هیچ تشریفاتی، مسالۀ لباس پوشیدن را برای خود حل کرده بود. در نظر او برهنگی تنها طریق مناسب و آبرومند راه رفتن در خانه بود. گیسوانش که تا مچ پا میرسید، آنقدر آزارش داد و آنقدر با شانه موهایش را فر دادند و با روبانهای رنگارنگ برایش گیس بافتند که عاجز شد و سر خود را تراشید و با گیسوانش برای مجسمه های قدیسین، کلاه گیس درست کرد. آنچه در غریزۀ ساده کردن او حیرت انگیز بود این بود که هر اندازه بخاطر راحتی، از آرایش کردن و پیروی از مد بیشتر پرهیز میکرد، و هر چه در اطاعت از غریزۀ طبیعی خود بیشتر دست از قید و بند بر میداشت، زیبایی باور نکردنی اش خود را بیشتر نشان می داد و رفتارش نسبت به مردها تحریک کننده تر می شد...



صد سال تنهایی اثر گارسیا مارکز ترجمه بهمن فرزانه

100_Years_of_Solitude.png
 

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
لطفا بعد از خوندنش هم اينجا نظرتون رو در موردش به ما بگيد! :rolleyes:

چشم، ولی فکر نکنم حالا حالا حالاهـــــــــــــــــــا نوبتش بشه !

راستش اول شك داشتم گفتم شايد مايل باشيد كتاب رو بخونيد براي همين ممكنه اين متنها لذت خواندن كتاب رو براي شما تخريب كنه. اما الان كه تمايل شما رو ديدم ،چشم! بعد از شوهر آهو خانم دوباره به آبشوران خواهم پرداخت! :happy:

نکته دقیق و به جاییه، به هر حال اگر سعی کنیم موضوع داستان لو نره فکر نکنم مشکلی پیش بیاد :)
در ضمن اگر کسی مثلا چند توصیف از یک کتاب رو خوند و تصمیم گرفت کناب رو کامل بخونه میتونه بقیه توصیفات نخونه، [ مثل من :D ]

نبينم تاپيك خوابيده باشه
:blush:
چاکــــــــــریم کاپیتان !
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
مهدخت خيال داشت در باغ بماند و اول زمستان خودش را نشا بزند. اين را بايد از باغبانها میپرسيد که چه وقتي براي نشا زدن خوب است. او که نميدانست ولي اينکه مهم نبود، ميماند و نشا ميزد. شايد درخت ميشد. ميخواست کنار حوض برويد يا برکههايي سبز تر از لجن و حسابي به جنگ حوض برود. اگر درخت ميشد، اگر درخت ميشد آنوقت جوانه ميزد. پر از جوانه ميشد. جوانههايش را بدست باد ميداد، يک باغ پر از مهدخت. مجبور ميشدند تمام درختان آلبالو و گيلاس را ببرند تا مهدخت برويد. مهدخت ميروئيد. هزار هزار شاخه ميشد. با تمام عالم معامله ميکرد و روي زمين پر از درخت مهدخت ميشد. امريکائيها نشاي او را ميخريدند و به کاليفرنيا و يا مناطق سردسيرتر ميبردند. جنگل مهدخت، حتما آها ميگفتند «ماهد کات». کم کم او را آنقدر تلفظ ميکردند تا در اينجا ميشد «مدوک» و آنجا «مادوک» آنوقت چهار صد سال بعد زبانشناسها بر سر او بحث ميکردند و با رگهاي سيخ شده ثابت ميکردند که اين دو لغت يکي و از ريشه «ماديک» است و اصل افريقائي دارد. آنوقت زيست شناسها اعتراض ميکردند که درخت سردسيري نميتواند در افريقا برويد. مهدخت سرش را به ديوار کوبيد، چندبار سرش را کوبيد، آنقدر کوبيد تا بگريه افتاد. ميان هقهق گريه فکر کرد که امسال حتما تور دور افريکا ميگردد. به افريقا ميرود تا برويد، دلش ميخواست درخت گرميسير باشد. دلش ميخواست و هميشه کار دل است که آدم را به ديوانگي ميکشد.

داستان "مهدخت" از مجموعه ی "زنان بدون مردان"، نوشته ی شهر نوش پارسی پور
 

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
فرناندا، ممه رو به دلیل داشتن رابطه نامشروع با مائوریسیوبابیلونیا و برای جلوگیری از آبروریزی به یک صومعۀ خیلی دور میبره، چند ماه بعد ممه که از اون رابطه باردار هم شده پسری به دنیا میاره و مسئولان صومعه بچه رو به فرناندا تحویل میدن


مدیرۀ روحانی صومعۀ سابق فرناندا، در نامه برایش توضیح داده بود که بچه دو ماه قبل به دنیا آمد و آنها به خود اجازه داده اند تا مثل پدر بزرگش، او را آئورلیانو نامگذاری کنند زیرا مادر بچه دهان باز نکرده تا عقیده اش را بیان کند.
خون فرناندا از این مسخره بازی تقدیر سخت به جوش آمد ولی حداقل جلو راهبه خود دار ماند.
لبخند زد و گفت: "خواهیم گفت که بچه را درون سبدی در رودخانه پیدا کرده ایم."
راهبه گفت: "هیچ کس باور نمی کند."
فرناندا جواب داد: "مردم روایت انجیل را باور کردند، پس دلیلی ندارد که حرف مرا قبول نکنند."
راهبه به انتظار قطار بازگشت، ناهار را در منزل آنها صرف کرد و همچنانکه از محافظه کاری او انتظار می رفت، دیگر اشاره ای به بچه نکرد ولی فرناندا که او را شاهد بی آبرویی خود می دانست شکوه کرد که چرا دیگر مثل رسوم قرون وسطی، قاصدهای بد خبر را به دار نمی آویزند. همان موقع بود که تصمیم گرفت به محض اینکه راهبه از آنجا برود، بچه را در حوضچۀ حمام خفه کند ولی جرات کافی نیافت و ترجیح داد صبر و حوصله به خرج دهد و در انتظار بماند تا لطف لایزال خداوند او را از آن بلا نجات دهد.



صد سال تنهایی اثر گارسیا مارکز ترجمه بهمن فرزانه

435sad_sal.jpg
 
بالا