برگزیده های پرشین تولز

متنهای توصیفی که از خواندن آن لذت بردید ...

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
سرگرد استروچكف، به خودش مي رسيد: زياد مي خورد؛ براي هر پيش آمد كوچكي قهقهه هاي بلند مي زد؛ دوست مي داشت درباره زن صحبت كند؛ و در ضمن، هم علاقه مند به زنان به نظر مي رسيد و هم دشمن آنان. به خصوص، زنهاي پشت جبهه را مورد حمله قرار مي داد. آلكسي قادر به تحمل اين صحبتهاي استروچكف نبود. وقتي به حرفهاي او گوش مي داد، بلافاصله اولگا يا دخترسرباز ايستگاه هواشناسي را به خاطر مي آورد؛ دختري را كه -آن طور كه در هنگ تعريف مي كردند-با قنداق تفنگ، سرگروهبان گردان مامور خدمات فرودگاه را كه خيال بدي درباره او داشت، از پاسگاهش بيرون انداخته بود و چيزي نمانده بود كه در حال عصبانيت، او را بكشد. به نظر آلكسي، حرفهاي استروچكف، افترايي بود به اين قبيل دخترها.


داستان يك انسان واقعي
نوشته بوريس پوله وي

پيراسته و ويراسته محمد رضا سرشار (رضا رهگذر)
 
Last edited:

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
خوب براي شروع دوباره يه تيكه از صفحه ي اول شاهكار جرج ارول يعني 1984در واقع توصيف پوستر ناظر كبير
كريدور بوي كلم پخته وپادري كهنه ميداد.دريك طرف آن پوستري رنگي كه براي نمايش درداخل ساختمان بسيار بزرگ به نظر ميرسيد نصب شده بود.فقط چهره ي بزرگي را نشان ميداد كه بيش از يك متر ارتفاع داشت صورت مردي حدودا 45ساله با سبيل مشكي پرپشت وقيافه اي گيراوخشن .
1984 جرج ارول مترجم محمد علي جديري
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
نزديكيهاي صبح هم اولگا را به خواب ديد: اولگا روي قايق، وارونه نشسته بود؛ پاهاي از آفتاب سوخته و ورزيده اش را در آب فرو برده بود، و سرتا پاي اندام باريك و چابكش، مي درخشيد. او، در حالي كه دستش را سايبان چشمهايش كرده بود تا نور آفتاب اذيتش نكند، خنده كنان آلكسي را به طرف خودش مي خواند. آلكسي به طرفش شنا مي كرد. ولي جريان قوي و توفاني آب، از ساحل و او دورش مي كرد. آلكسي، با تمام قدرت، دست و پا و تمام عضلاتش را به كار انداخت؛ و خودش را به اولگا نزديك و نزديكتر كرد. تا آنجا كه ديگر به خوبي مي ديد كه چطور باد، موهاي اولگا را پريشان كرده بود و قطره هاي آب، روي پوست گندمگون پاهايش مي درخشيدند...

نوشته بوريس پوله وي

پيراسته و ويراسته محمد رضا سرشار (رضا رهگذر)
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
خب فكر مي كنم به اندازه كافي از داستان يك انسان واقعي اينجا متن گذاشته باشم حالا برويم سراغ يكي از آثار بسيار زيباي صادق هدايت: كاتيا

يك روز من با آن وضع كثيف مشغول خواندن بودم، يك مرتبه در باز شد و ديدم يك دختر جوان خوشگل وارد اتاقم شد. من سر جاي خود خشك شده بودم و مات به سر تا پاي دختر نگاه مي كردم و او به نظرم يك فرشته يا موجود خيالي آمد. سه چهار سال مي گذشت كه با آن وضع كثيف، زندگي مرگبار، ريشي كه مثل ريش راسپوتين تا روي سينه ام خزيده بود و لباسي كه به تنم چسبيده بود، در ميان كتاب و كاغذ پاره ها به سر مي بردم. حضور يك دختر تميز خوشگل در مزبله من باور نكردني بود. آن دختر آلماني هم مي دانست و با من شروع به حرف زدن كرد ولي من به طوري ذوق زده شده بودم كه نمي توانستم جوابش را بدهم.
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
يكي ديگر از داستانهاي زيباي صادق هدايت: تخت ابونصر:

سيمويه مجلس اولين برخورد خود را با خورشيد به ياد آورد! آن روزي كه با چند تن از گماشتگان خود به شكار رفته بود. در بيابان خسته و تشنه به چادري پناه برد: يك دختر بياباني با چهره گيرنده و چشمهاي درشت تابدار جلو چادر آمد. برجستگي پستانهاي ليمويي او از زير پيرهن سرخ چين دار نمايان بود. تنبان بلند و گشادي تا مچ پايش پايين آمده بود و پول طلايي جلو سربند او آويخته بود. با لبخند دلربايي دولچه چرمي كه پر از دوغ سرد مثل تگرگ بود از چاه بيرون آورد و به دست او داد. وقتي كه سيمويه دولچه دوغ را به او رد كرد، دست دختر را در دست خودش گرفت و فشار داد. خورشيد دست خود را با تردستي و حركت ظريفي از دست او بيرون كشيد.
 
Last edited:

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
خسته نباشید
البته اگه این فرم ها هم دکمه تشکر داشت خیلی خوب بود
16.gif
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
خسته نباشید
البته اگه این فرم ها هم دکمه تشکر داشت خیلی خوب بود
16.gif

درود!

سپاس فراوان البته به شما كه پرتلاش هستيد بايد خسته نباشيد گفت دوست: عزيز! :blush:
flowers-006.gif


بله چند بار هم در فروم درباره "دكمه تشكر" صحبت شد ولي متاسفانه به انجام نرسيد. :eek:
 

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
عرض سلام خدمت اساتید

مدتی سفر بودم، نبودم، و باز بایستی برگردم
از همگی سپاسگزارم که بودید و هستید

ایام به کام
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
سگ ولگرد - صادق هدايت

اين يك سگ اسكاتلندي بود كه پوزه كاه دودي و به پاهايش خال سياه داشت، مثل اينكه در لجن زار دويده و به او شتك زده بود. گوشهاي بلبله، دم براق، موههاي تابدار چرك داشت و دو چشم باهوش آدمي در پوزه پشم آلود او مي درخشيد. در ته چشمهاي او يك روح انساني ديده مي شد، در نيم شبي كه زندگي او را فرا گرفته بود يك چيز بي پايان در چشمهايش موج مي زد و پيامي با خود داشت كه نمي شد آن را دريافت، ولي پشت ني ني چشم او گير كرده بود. آن نه روشنايي و نه رنگ بود، يك چيز ديگر باور نكردني مثل همان چيزي كه در چشمان آهوي زخمي ديده مي شود بودة نه تنها يك تشابه بين چشمهاي او و انسان وجود داشت بلكه يك نوع تساوي ديده مي شد. دو چشم ميشي پر از درد و زجر و انتظار كه فقط در پوزه يك سگ سرگردان ممكن است ديده شود. ولي به نظر مي آمد نگاههاي دردناك پر از التماس او را كسي نمي ديد و نمي فهميد! جلو دكان نانوايي پادو او را كتك مي زد، جلو قصابي شاگردش به او سنگ مي پراند، اگر زير سايه اتومبيل پناه مي برد، لگد سنگين كفش ميخدار شوفر از او پذيرايي مي كرد.و زماني كه همه از آزار او خسته مي شدند، بچه شيربرنج فروش لذت مخصوصي از شكنجه او مي برد. در مقابل هر ناله اي كه مي كشيد يك پاره سنگ به كمرش مي خورد و صداي قهقه او پشت ناله سگ بلند مي شد و مي گفت :"بدمسب صاحاب!" مثل اينكه همه آنهاي ديگر هم با او همدست بودند و به طور موذيانه و آب زيركاه او را تشويق مي كردند و مي زدند زير خنده. همه محض رضاي خدا او را مي زدند و به نظرشان خيلي طبيعي بود سگ نجسي را كه مذهب نفرين كرده و هفتاد جان دارد براي ثواب بچزانند.
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
عرض سلام خدمت اساتید

مدتی سفر بودم، نبودم، و باز بایستی برگردم
از همگی سپاسگزارم که بودید و هستید

ایام به کام

درود بر شما!

خوش باز آمديد! :happy:

واقعا جاي خالي شما در اينجا احساس مي شد به هر حال به وجود آورنده آن هم شما هستيد! :)
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
عرض سلام خدمت اساتید

مدتی سفر بودم، نبودم، و باز بایستی برگردم
از همگی سپاسگزارم که بودید و هستید

ایام به کام

خوشاومدين
منم مدتيه كم كارشدم باعرض شرمندگي ازدوستان
 

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
نیمرخ زیبایی داشت. این زن میبایستی در حدود 40 سال داشته باشد. خوش اندام بود. بازهم دستهایش را زیر پالتوی گشاد بکمرش قلاب کرد. انگشتان بلند و کشیده ای داشت، پوست سفید انگشتان با طراوت و نرم مینمود. در صورتش هیچ علامتی از پیری دیده نمیشد. فقط وقتی آدم لبها و بینی را با آنچه در تصویر "چشمهایش" ثبت شده، مقایسه میکرد، میدید که تفاوتی هست. زلفهایش بلند بود و از پشت گوش تا نزدیک خط لب یک پیچ خورده بود و از آنجا تا روی شانه شکن شکن مینمود. موهای مشکی براقی داشت، مانند قاب سیاهی بود که پوست سفیدی را سفیدتر جلوه میدهد. یک چین در پیشانیش هویدا بود. از لب و دهان و پیشانی حالتی جلوه گر نمیشد، اما چشمها در وضع عادی غم انگیز و تأثر آور مینمود.

چشمهایش اثر بزرگ علوی


980chashmhayash.jpg
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
یک مرتبه وسط اجساد چشم من به یک جنازه افتاد که چون یک پارچه خون خشکیده بنظر میرسید و زیبایی آن جنازه توجه مرا جلب کرد و وقتی خم شدم دیدم آنا میباشد .
چشم های خرمایی آنا باز بود و آسمان را می نگریست و مگس ها اطراف دو چشم و دهانش پرواز میکردند و کاسک او در چند قدمی وی به نظر میرسید و من دیدم که ضربت های شدید شمشیر بر گلو و پا و بازوی او وارد آمده و بعد دریافتم که هر قسمت از بدن زن من که حفاظ آهنی نداشته با شمشیر مجروح شده است .
خون هایی که از تمام زخم ها جاری شد و خشک گردید سراپای آنا را ارغوانی کرده بود و انگار ملکه ایست که از گلو تا پاها یک جامه ی ارغوانی پوشیده است .
وقتی جنازه ی آنا را شناختم چنان دنیا در نظرم تاریک شد که فریاد زدم ای ملک الموت سیاه پوش کجا هستی که بیایی و جان مرا بگیری من اکنون بیش از هر موقع بتو احتیاج دارم

_سقوط قسطنطنیه_
 

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملافه سفید تمیزی که چهار طرفش زیر تشک بیمارستان جمع شده است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند، از کنارم عبورمی کنند. لحظه ای فرا خواهد رسید که دکتر می گوید مغز من از کار افتاده است و به هزاران دلیل زندگی‌ام رو به پایان است. در چنین روزی تلاش نکنید به شکلی مصنوعی و با استفاده از دستگاه زندگی ام را به من باز گردانید. این را بستر مرگ ننامید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم و جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشم هایم را به کسی بدهید که هرگز طلوع خورشید، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی بدهید که درقلبش تنها خاطرات دردناک و آزار دهنده دارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که در تصادف اتومبیل نجات یافته است و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند.

کلیه هایم را به کسی به کسی بدهید که زندگی اش به دستگاهی نیاز دارد که هر هفته خونش را تصفیه کند.

استخوان ها، عضلات، سلول ها و اعصابم رابردارید و به پاهای کودکی فلج پیوند بزنید.

اگر لازم شد سلولهای مغزم را بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهد تا با آن‌ها پسرک لالی بتواند با صدای بلند فریاد بزند و دختر ناشنوایی صدای باران روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترش را به دست باد بسپارید تا گل بروید.

اگر قرار است چیزی از من دفن کنید، بگذارید اشتاباهات، ضعف ها و تعصباتم باشد. گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید. اگر گاهی دوست داشتید از من یاد کنید، عمل خیری انجام دهید یا به کسی که محتاج کمک تان است، کلام محبت آمیزی بگویید. اگر آنچه گفتم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند.


رابرت ان تست


547786_10150999684764319_224358559318_12277325_489494072_n.jpg
 
بالا