سرگرد استروچكف، به خودش مي رسيد: زياد مي خورد؛ براي هر پيش آمد كوچكي قهقهه هاي بلند مي زد؛ دوست مي داشت درباره زن صحبت كند؛ و در ضمن، هم علاقه مند به زنان به نظر مي رسيد و هم دشمن آنان. به خصوص، زنهاي پشت جبهه را مورد حمله قرار مي داد. آلكسي قادر به تحمل اين صحبتهاي استروچكف نبود. وقتي به حرفهاي او گوش مي داد، بلافاصله اولگا يا دخترسرباز ايستگاه هواشناسي را به خاطر مي آورد؛ دختري را كه -آن طور كه در هنگ تعريف مي كردند-با قنداق تفنگ، سرگروهبان گردان مامور خدمات فرودگاه را كه خيال بدي درباره او داشت، از پاسگاهش بيرون انداخته بود و چيزي نمانده بود كه در حال عصبانيت، او را بكشد. به نظر آلكسي، حرفهاي استروچكف، افترايي بود به اين قبيل دخترها.
داستان يك انسان واقعي نوشته بوريس پوله وي
پيراسته و ويراسته محمد رضا سرشار (رضا رهگذر)
داستان يك انسان واقعي نوشته بوريس پوله وي
پيراسته و ويراسته محمد رضا سرشار (رضا رهگذر)
Last edited: