برگزیده های پرشین تولز

متنهای توصیفی که از خواندن آن لذت بردید ...

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
مهدخت خيال داشت در باغ بماند و اول زمستان خودش را نشا بزند. اين را بايد از باغبانها میپرسيد که چه وقتي براي نشا زدن خوب است. او که نميدانست ولي اينکه مهم نبود، ميماند و نشا ميزد. شايد درخت ميشد. ميخواست کنار حوض برويد يا برکههايي سبز تر از لجن و حسابي به جنگ حوض برود. اگر درخت ميشد، اگر درخت ميشد آنوقت جوانه ميزد. پر از جوانه ميشد. جوانههايش را بدست باد ميداد، يک باغ پر از مهدخت. مجبور ميشدند تمام درختان آلبالو و گيلاس را ببرند تا مهدخت برويد. مهدخت ميروئيد. هزار هزار شاخه ميشد. با تمام عالم معامله ميکرد و روي زمين پر از درخت مهدخت ميشد. امريکائيها نشاي او را ميخريدند و به کاليفرنيا و يا مناطق سردسيرتر ميبردند. جنگل مهدخت، حتما آها ميگفتند «ماهد کات». کم کم او را آنقدر تلفظ ميکردند تا در اينجا ميشد «مدوک» و آنجا «مادوک» آنوقت چهار صد سال بعد زبانشناسها بر سر او بحث ميکردند و با رگهاي سيخ شده ثابت ميکردند که اين دو لغت يکي و از ريشه «ماديک» است و اصل افريقائي دارد. آنوقت زيست شناسها اعتراض ميکردند که درخت سردسيري نميتواند در افريقا برويد. مهدخت سرش را به ديوار کوبيد، چندبار سرش را کوبيد، آنقدر کوبيد تا بگريه افتاد. ميان هقهق گريه فکر کرد که امسال حتما تور دور افريکا ميگردد. به افريقا ميرود تا برويد، دلش ميخواست درخت گرميسير باشد. دلش ميخواست و هميشه کار دل است که آدم را به ديوانگي ميکشد.

داستان "مهدخت" از مجموعه ی "زنان بدون مردان"، نوشته ی شهر نوش پارسی پور

شاگرد نوازی فرمودید استاد
خوش آمدید
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
مهدخت خيال داشت در باغ بماند و اول زمستان خودش را نشا بزند. اين را بايد از باغبانها میپرسيد که چه وقتي براي نشا زدن خوب است. او که نميدانست ولي اينکه مهم نبود، ميماند و نشا ميزد. شايد درخت ميشد. ميخواست کنار حوض برويد يا برکههايي سبز تر از لجن و حسابي به جنگ حوض برود. اگر درخت ميشد، اگر درخت ميشد آنوقت جوانه ميزد. پر از جوانه ميشد. جوانههايش را بدست باد ميداد، يک باغ پر از مهدخت. مجبور ميشدند تمام درختان آلبالو و گيلاس را ببرند تا مهدخت برويد. مهدخت ميروئيد. هزار هزار شاخه ميشد. با تمام عالم معامله ميکرد و روي زمين پر از درخت مهدخت ميشد. امريکائيها نشاي او را ميخريدند و به کاليفرنيا و يا مناطق سردسيرتر ميبردند. جنگل مهدخت، حتما آها ميگفتند «ماهد کات». کم کم او را آنقدر تلفظ ميکردند تا در اينجا ميشد «مدوک» و آنجا «مادوک» آنوقت چهار صد سال بعد زبانشناسها بر سر او بحث ميکردند و با رگهاي سيخ شده ثابت ميکردند که اين دو لغت يکي و از ريشه «ماديک» است و اصل افريقائي دارد. آنوقت زيست شناسها اعتراض ميکردند که درخت سردسيري نميتواند در افريقا برويد. مهدخت سرش را به ديوار کوبيد، چندبار سرش را کوبيد، آنقدر کوبيد تا بگريه افتاد. ميان هقهق گريه فکر کرد که امسال حتما تور دور افريکا ميگردد. به افريقا ميرود تا برويد، دلش ميخواست درخت گرميسير باشد. دلش ميخواست و هميشه کار دل است که آدم را به ديوانگي ميکشد.

داستان "مهدخت" از مجموعه ی "زنان بدون مردان"، نوشته ی شهر نوش پارسی پور

خوش اومدين اميدوارم فعاليتتون ادامه داشته باشه
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
سرهنگ آئورلیانو بوئندیا

اونیفورمی که پوشیده بود هیچگونه درجه ای نداشت. چکمه های بلندش با گل و خون خشک شده، پوشیده شده بود. تپانچه ای به کمر بسته بود که درِ جلدش باز بود و دستش که مدام به دستۀ هفت تیر بود از اضطراب و هیجان نگاهش حکایت می کرد. سرش که موهایش کمی ریخته بود و پوستش خشک شده بود، گویی روی آتش ملایمی پخته شده است. پوست چهره اش که از نمک دریاهای کارئیب سوخته بود، نوعی صلابت فلزی به خود گرفته بود و با یک نوع زنده دلی که بدون شک با خونسردی باطنی اش ارتباط داشت، از پیر شدن دوری کرده بود. از وقتی آنجا را ترک کرده بود، قد بلندتر، استخوانی تر، و رنگ پریده تر شده بود و اولین علائم مقاومت در برابر غم غربت در او ظاهر شده بود. اورسولا به خود گفت: "پروردگار من، او مبدل به مردی شده که هر کاری ازش برمی آید." همینطور هم بود.



رمدیوس خوشگله

رمدیوس خوشگله تنها کسی بود که از مرض موز در امان بود. دختر جوان و بینهایت زیبایی شده بود که بیش از پیش نسبت به قیود، نفوذ ناپذیر شده بود و در مقابل بدجنسیها بی اعتنا بود و در جهان بی آلایش خود خوشبخت بود. نمی فهمید چرا زنها زندگی را با زیرپیراهنی و کرست بر خود حرام می کنند. یک نوع شنل کنفی برای خود دوخت که آنرا به سادگی از سر می پوشید و بدون آنکه احساس برهنگی را از خود دریغ بدارد و بدون هیچ تشریفاتی، مسالۀ لباس پوشیدن را برای خود حل کرده بود. در نظر او برهنگی تنها طریق مناسب و آبرومند راه رفتن در خانه بود. گیسوانش که تا مچ پا میرسید، آنقدر آزارش داد و آنقدر با شانه موهایش را فر دادند و با روبانهای رنگارنگ برایش گیس بافتند که عاجز شد و سر خود را تراشید و با گیسوانش برای مجسمه های قدیسین، کلاه گیس درست کرد. آنچه در غریزۀ ساده کردن او حیرت انگیز بود این بود که هر اندازه بخاطر راحتی، از آرایش کردن و پیروی از مد بیشتر پرهیز میکرد، و هر چه در اطاعت از غریزۀ طبیعی خود بیشتر دست از قید و بند بر میداشت، زیبایی باور نکردنی اش خود را بیشتر نشان می داد و رفتارش نسبت به مردها تحریک کننده تر می شد...



صد سال تنهایی اثر گارسیا مارکز ترجمه بهمن فرزانه


سلام

انتخابهاي بسيار جالبي بودند اين دو! :) من كه خيلي لذت بردم از خواندنشون! :happy:

چشم، ولی فکر نکنم حالا حالا حالاهـــــــــــــــــــا نوبتش بشه !

مهم اينه كه تصميم گرفتيد حتما بخونيدش! :rolleyes: تا ان زمان هم به قول خودتون صبوري پيشه خواهيم كرد! :happy:

نکته دقیق و به جاییه، به هر حال اگر سعی کنیم موضوع داستان لو نره فکر نکنم مشکلی پیش بیاد :)
در ضمن اگر کسی مثلا چند توصیف از یک کتاب رو خوند و تصمیم گرفت کناب رو کامل بخونه میتونه بقیه توصیفات نخونه، [ مثل من :D ]

موضوع داستان كه معمولا لو نميره مخصوصا وقتي فقط يكي دو متن كوتاه باشه! در مورد شوهر آهو خانم متاسفانه هر چي مي كنم نمي تونم از بعضي قسمتهاش دست بكشم! البته به نظر نمياد چند متن كوتاه از يك كتاب 900 صفحه اي لذت خواندن آن را تخريب كند! البته اگه احيانا نگراني وجود داره بهتره پس همونطور كه شما اشاره فرموديد كساني كه هنوز كتاب رو نخوندن همه نوشته ها رو نخونن! خوشبختانه نام كتابها هم در عنوان پست داده شده! :happy:

مهدخت خيال داشت در باغ بماند و اول زمستان خودش را نشا بزند. اين را بايد از باغبانها میپرسيد که چه وقتي براي نشا زدن خوب است. او که نميدانست ولي اينکه مهم نبود، ميماند و نشا ميزد. شايد درخت ميشد. ميخواست کنار حوض برويد يا برکههايي سبز تر از لجن و حسابي به جنگ حوض برود. اگر درخت ميشد، اگر درخت ميشد آنوقت جوانه ميزد. پر از جوانه ميشد. جوانههايش را بدست باد ميداد، يک باغ پر از مهدخت. مجبور ميشدند تمام درختان آلبالو و گيلاس را ببرند تا مهدخت برويد. مهدخت ميروئيد. هزار هزار شاخه ميشد. با تمام عالم معامله ميکرد و روي زمين پر از درخت مهدخت ميشد. امريکائيها نشاي او را ميخريدند و به کاليفرنيا و يا مناطق سردسيرتر ميبردند. جنگل مهدخت، حتما آها ميگفتند «ماهد کات». کم کم او را آنقدر تلفظ ميکردند تا در اينجا ميشد «مدوک» و آنجا «مادوک» آنوقت چهار صد سال بعد زبانشناسها بر سر او بحث ميکردند و با رگهاي سيخ شده ثابت ميکردند که اين دو لغت يکي و از ريشه «ماديک» است و اصل افريقائي دارد. آنوقت زيست شناسها اعتراض ميکردند که درخت سردسيري نميتواند در افريقا برويد. مهدخت سرش را به ديوار کوبيد، چندبار سرش را کوبيد، آنقدر کوبيد تا بگريه افتاد. ميان هقهق گريه فکر کرد که امسال حتما تور دور افريکا ميگردد. به افريقا ميرود تا برويد، دلش ميخواست درخت گرميسير باشد. دلش ميخواست و هميشه کار دل است که آدم را به ديوانگي ميکشد.

داستان "مهدخت" از مجموعه ی "زنان بدون مردان"، نوشته ی شهر نوش پارسی پور


سلام و درود فراوان به مدير گرامي! :)

متن زيبايي بود! :happy: اينكه مدير ادبيات هم در تاپيك حضور داشته باشند خود به پربار شدن تاپيك كمك بسزايي مي كند. اميدوارم همچنان شما رو اينجا زيارت كنيم ! :happy:
 
Last edited:

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
باران ریز ریز می بارید،گاهی سرم را بالا می گرفتم که صورت گرگرفته ام را زیر باران خنک کنم.صدای نوحه خوانی دسته های عزاداری را می شنیدم و دلم می خواست کسی روضة سوزناکی بخواند و من گریه کنم
(...)

من آرام آرام اشک می ریختم و به دستة سینه زن نگاه می کردم که در دایره ای می چرخید و صدای ضربه ها تا دل آسمان می رفت.ناگاه در میان آن حلقة از خود بیخود شده حسینا را دیدم.یک پاش را جلو گذاشته بود ،بال هاش از هم گشوده می شد و دست هاش سینه اش را می شکافت،شررق.
(...)
آن وقت بارانی گرفت که کورسوها هم مردند و ما در آن تاریکی واماندیم.صدای چند گلولة پیاپی شنیده شد و بعد تیر اندازی به اوج رسید.زن ها جیغ کشیدند،بچه هاشان را بغل زدند و دویدند،هر کس به طرفی می دوید.
«سال بلوا:عباس معروفی»
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
آهنگ موسيقي كه يك بار قطع شده بود دوباره با مقامي تازه آغاز گرديد. اين بار بچه ها بودند كه سر به سر گرامافون مي گذاشتند. هما با حالت سرخوش و شادكام زني كه خود را براي جشن يا سور بزرگي آماده مي كند پيراهن و زيرپوشش را از تن بيرون آورد. حوله و جام مسي را از پيرزن گرفت و در همان احوال به نغمه خوش موسيقي كه با لطفي دلكش و موزون، و همچون عطري مست كننده، روح و زيبايي و احساس شاعرانه در فضا مي پراكند نرم نرم رقصيد. غافل از آنكه در همانحال دو چشم حسرت بار كه شعله درد و بيماري آن را تب آلود كرده بود مانند يونسي كه به انتقام بلعيده شدن در كام نهنگ ماهي را فرو برد، نه فقط حركات و حالات، بلكه سراپاي وجود او را مي بلعيد. مانند پري افسانه اي بر لب چشمه از جلد كبوتر بيرون آمده باشد هما سراپا برهنه ميان اب نشسته بود. آسوده خاطر و بي دغدغه اول روح خود را غوطه ور در آرامشي مي كرد كه طبيعت مثل يك كنسرت خاموش گرداگردش مي پراكند. لبخندي كه در عين حال شوخ چشمي زنانه اش را مي رساند چهره بيش از هميشه گرم و گلگونش را روشن مي كرد. چه كشش پنهاني و اسرارآميزي ميان عاشق و معشوق وجود داشت كه در هر حال و كيفيت آنان را از يكديگر با خبر مي كرد؟ غير از زيركي و موقع بيني خاصي كه زنان، به خصوص زيبارويان، كمتر از آن بي بهره اند چه نيرو و يا رازي در ميان بود كه به هما ياري مي داد تا وجود مردش را در حول و حوش خود احساس كند؟ شايد بوي او را شنيده بود؟ شايد از قرينه استنباط مي كرد، يا اينكه قلبش او را نزد خود مي طلبيد. به هر حال هما يقين داشت كه اگر شوهرش تا آن لحظه در آن حوالي ظاهر نشده بود بعد از آن مي شد. آب نهر با حبابهاي زاينده و پرجنب و جوش نقره گون شده بود و اندام خوش زن جوان در سايه بهشتي آن خلوتگاه انس، مانند برفي كه مهتاب بران بتابد جلوه اي خيالي داشت. گردن بلند و قو مانند او، شانه هاي گرد و سينه سفيدش با دو گوي برجسته و مطلقا صاف و بلورين، از چنان شكوه و لطف هيجان انگيزي برخوردار بود كه گفتي آب و درخت و گل و همه انچه كه پنهان يا آشكار، ثابت يا متحرك، در آن خوابگاه پريان هستي داشت در حالت وجد و سرور به جنبش در آمدند تا به زبان بيزباني به آن الهه ميوه ها و باغها خوش آمد بگويند.
 
Last edited:

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
ظهر كه براي ناهار به خانه برگشتند ، زرين كلاه رفت در اطاق پنج دري و درها را بست و جلو آينه لب بريد ه اي كه در مجري خودش داشت موهايش را مرتب شانه زد و حالت ها و حركات صورت خودش را خوب دقت كرد تا براي عصر كه گل ببو را ببيند چه جور بخندد وچه حركتي بكند كه به پسند خودش باشد . بالاخره لبخند مختصري را پسنديد ، چون اگر خنده بلند ميكرد دندانهايش كه خوب نبود بيرون ميآمد ، و يك رشته از زلفش را روي پيشانيش انداخت و از روي رضايت لبخند زد. چون خودش را خوشگل و قابل دوست داشتن ديد . مژه هاي بلند ، لبخند دلربا ، صورت بچگانه ساده و خطي كه گوشة لبهايش مي افتاد متناسب بود . سرخي تند روي گونه ها پوست گندمگون چهره اش را بهتر جلوه ميداد و سرخي تر و براق لب ها كه به رنگ انگور شاهاني بود، و دهن گرم او ، به خصوص چشم ها ، آن نگاه گيرنده كه مادر مهربانو همیشه به او میگفت: "چشم هایت سگ دارد" .همه اينها او را از بسياري دختران جوان ديگر ممتاز میکرد.



"زنی که مردش را گم کرد" نوشته ی صادق هدایت




شاگرد نوازی فرمودید استاد
خوش آمدید​


شرمنده نفرمایید:blush:

خوش اومدين اميدوارم فعاليتتون ادامه داشته باشه

ممنون،منم امیدوارم:happy:

سلام و درود فراوان به مدير گرامي! :)

متن زيبايي بود! :happy: اينكه مدير ادبيات هم در تاپيك حضور داشته باشند خود به پربار شدن تاپيك كمك بسزايي مي كند. اميدوارم همچنان شما رو اينجا زيارت كنيم ! :happy:

شما لطف دارید،چشم من سعی میکنم بیشتر سر بزنم و امیدوارم شما دوستان هم به فعالیت مفیدتون در این بخش ادامه بدید:happy:
 

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
روز چهارشنبه ای بود. فردایش تعطیل داشتیم. منتظر بودم که پدرم به پاریس برود تا جریان* را با مادرم در میان بگذارم. دورنمای چهار روز جنجال و بی نظمی در خانه بیش از خود خبر او را آشفته ساخت. پس از آن به ساحل مارن رفتم. مارت به من گفته بود که احتمالاً در آنجا به من ملحق خواهد شد. او آنجا نبود. شانس آوردم. عشق من از این دیدار نیروی منفی می گرفت و بعد ممکن بود با پدرم جدال کنم؛ و حال آنکه با فرو نشستن طوفان، بعد از یک روز خلوت و پر از غم، سرافکنده به خانه بازمی گشتم و این خود وضعی مناسب بود. کمی بعد از ساعتی که پدرم عادت داشت در خانه باشد به خانه مان رفتم. پس او "می دانست". در باغ خانه به قدم زدن پرداختم، به انتظار اینکه پدر احضارم کند. خواهرانم در سکوت بازی می کردند. حدس چیزی را می زدند. یکی از برادرانم که از طوفان به هیجان آمده بود به من گفت که به اطاقی که پدرم در آنجا دراز کشیده بود بروم.
هر داد و فریاد و تهدیدی امکان طغیان و سرکشی به من می داد. موضوع از این بدتر بود. پدرم سکوت اختیار کرده بود؛ بعد از آن، بدون هیچ خشمی، حتی با لحنی مهربانتر و ملایمتر از همیشه به من گفت:
- خوب، حالا خیال داری چه بکنی ؟
اشکهایی که نمی توانستند از چشمهایم بگریزند، همچون زنبور در سرم وز وز می کردند. در برابر اراده، می توانستم اراده ام را حتی اگر ضعیف هم بود نشان دهم. ولی در برابر ملایمتی این چنین، جز اطاعت کردن راهی ندیدم.
- هر چه که تو دستور بدهی.
- نه، بیشتر از این دروغ نگو. من همیشه تو را در اجرای خواستهایت آزاد گذاشته ام؛ ادامه بده، تا مرا از این کار پشیمان کنی.
در عنفوان جوانی، مثل زنها، به این تصور تمایل داریم که اشکها همه چیز را جبران می کند. پدرم حتی طالب اشک ریختن من هم نبود، در برابر فتوتش از گذشته و آینده شرم داشتم. زیرا حس می کردم، هر چه به او بگویم دروغ گفته ام...


* جریان اخراج از مدرسه



دیو در تن اثر رمون رادیگه ترجمۀ داود نوابی
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
سلام

خب من مي خواستم دست كم يكي دو متن ديگه هم از شوهر آهو خانم اينجا بگذارم ولي از ترس اينكه ماجرا به طور كامل لو بره منصرف شدم. خب پس جناب iman_n21 عزيز، الان ديگه مي تونيد با خاطري آسوده بخشهاي قرار داده شده از اين كتاب رو بخونيد! :happy:

خب قول داده بودم باز هم از آبشوران اينجا بنويسم:

- در دوره سلطان محمود يك نفر نجار را به خاطر اينكه به مامورهاي سلطان رشوه نداده بود، برايش پاپوش درست كردند و او را گرفتند و پيش سلطان بردند. سلطان هم او را به زندان انداخت و دستور داد كه اگر تا فردا، ده من جو از چوب درست نكند، او را به دست جلاد خواهد سپرد تا سر از تنش جدا كند. نجار بيچاره در آن زندان نمناك و تاريك، مدتي گريه كرد. بعد با چوبهايي كه در اختيارش گذاشته بودند ور رفت. حتي يك دانه جو هم نتوانست درست بكند. عاقبت خسته شد و با خودش گفت: " تا فردا يك عمري است تا چه پيش بيايد. خدا از سلطان محمود بزرگتره."

و فردا سلطان محمود از خواب بيدار نشد و خواب به خواب رفت.
 
Last edited:

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
وقتی که این‌طور سرش را به یک بازوی من تکیه می‌داد و می‌خوابید به رویش خم می‌شدم تا چهرۀ او را که از شعله‌ها احاطه شده بود ببینم. این کار بازی کردن با آتش بود. یک روز که زیاد به او نزدیک شدم، با این که صورتم با صورت او تماسی پیدا نکرد، حال سوزنی را پیدا کردم که از منطقۀ ممنوع یک میلیمتر تجاوز کند و جذب آهن‌ربا شود. آیا این گناه آهنربا بود یا گناه سوزن؟ به این ترتیب بود که لبهایم را بر لبهای او احساس کردم. هنوز چشمهایش بر هم بود، ولی آشکارا مثل کسی که در خواب نیست. در حالیکه از جسارت خود متحیر مانده بودم او را می‌بوسیدم، و حال آنکه در واقع او بود که چون من به صورتش نزدیک شدم، سرم را به سوی دهانش کشیده بود. بازوانش بر گردنم حلقه شده بود؛ اگر در دریا غرق می‌شد شدیدتر از این به کسی نمی‌آویخت. و من نمی‌دانستم که او می‌خواهد که نجاتش بدهم یا اینکه خودم را به همراهش غرق کنم ...


دیو در تن اثر رمون رادیگه ترجمۀ داود نوابی


9782070373918FS.gif
 

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
سلام

خب من مي خواستم دست كم يكي دو متن ديگه هم از شوهر آهو خانم اينجا بگذارم ولي از ترس اينكه ماجرا به طور كامل لو بره منصرف شدم. خب پس جناب iman_n21 عزيز، الان ديگه مي تونيد با خاطري آسوده بخشهاي قرار داده شده از اين كتاب رو بخونيد! :happy:

خب قول داده بودم باز هم از آبشوران اينجا بنويسم:

- در دوره سلطان محمود يك نفر نجار را به خاطر اينكه به مامورهاي سلطان رشوه نداده بود، برايش پاپوش درست كردند و او را گرفتند و پيش سلطان بردند. سلطان هم او را به زندان انداخت و دستور داد كه اگر تا فردا، ده من جو از چوب درست نكند، او را به دست جلاد خواهد سپرد تا سر از تنش جدا كند. نجار بيچاره در آن زندان نمناك و تاريك، مدتي گريه كرد. بعد با چوبهايي كه در اختيارش گذاشته بودند ور رفت. حتي يك دانه جو هم نتوانست درست بكند. عاقبت خسته شد و با خودش گفت: " تا فردا يك عمري است تا چه پيش بيايد. خدا از سلطان محمود بزرگتره."

و فردا سلطان محمود از خواب بيدار نشد و خواب به خواب رفت.

rose%2010.gif
 

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
خواب ما را در برهنگی غافلگیر کرده بود. به هنگام بیدار شدنم، او را برهنه یافتم، ترسیدم که سرما بخورد. تنش را لمس کردم. سوزان بود. تماشای خواب بودن او شهوتی بی‌مانند در من بیدار می‌کرد. پس از ده دقیقه این شهوت به نظرم غیر قابل تحمل رسید. شانه‌اش را بوسیدم. بیدار نشد. بوسۀ دومی که از بوسۀ پیشین ناملایمتر بود از او برگرفتم، این بوسه با شدتی همانند شدت زنگ ساعت شماطه‌دار در او اثر کرد. از جا پرید و ضمن مالیدن چشمهایش، غرق بوسه‌ام کرد، مثل کسی را که دوست می‌دارند و خواب مرگش را می‌بینند و در بیداری او را در رختخواب خود می‌یابند. برعکس، او گمان می‌کرد چیزی را که حقیقت داشت در خواب دیده بود و حالا در بیداری مرا می‌یافت...


دیو در تن اثر رمون رادیگه ترجمۀ داود نوابی


4cbe3fb8a0c74ebd9f1a.jpg
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
خب من خيلي كم كاري كردم
وقتي كه سايوري براي اولين بارهاتسومومو رو ميبينه درواقع توصيف هاتسومو
روي پله راهروي زني ورودي ايستاده بود آيتي اززيبايي وبا زيباترين كيمونويي كه ممكن بوددرذهن مجسم كنم.صندل پايش ورني بود.كيمونوي اين گيشا رنگ ابي بودباپيچ وتابي ازخطوطي به رنگ عاج به نشانه ي نمايش آب دررودخانه . دراين آب ماهيهاي نقره اي براق بالا وپايين مي پريدندوسطح آب درهركجا كه شاخ وبرگ هاي سبز شاداب درختي حلقه حلقه طلايي ميشد شك نداشتم كه جنس پارچه اش ازابريشم خالص است همين طوراوبي اش كه بارنگ هاي سبزوزردكمرنگ گلدوزي شده بود .اين تنها لباس او نبود كه شگفتي ام را برانگيخت صورتش به رنگ سفيدزل نقاشي شده بود مثل تيغه ي ابري بود كه درنوذرآفتاب بتابد .گيسوي سياه براقش درپشت سرشينيون كرده ولابه لايش بازيورهاي دسته عقيق وشانه اي با اويزهاي نقره اي كه باهرحركت سرش ميدرخشيدند آرايش داده بود.
خاطرات يك گيشا آرتورگلدن.مريم بيات
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
وقتی که این‌طور سرش را به یک بازوی من تکیه می‌داد و می‌خوابید به رویش خم می‌شدم تا چهرۀ او را که از شعله‌ها احاطه شده بود ببینم. این کار بازی کردن با آتش بود. یک روز که زیاد به او نزدیک شدم، با این که صورتم با صورت او تماسی پیدا نکرد، حال سوزنی را پیدا کردم که از منطقۀ ممنوع یک میلیمتر تجاوز کند و جذب آهن‌ربا شود. آیا این گناه آهنربا بود یا گناه سوزن؟ به این ترتیب بود که لبهایم را بر لبهای او احساس کردم. هنوز چشمهایش بر هم بود، ولی آشکارا مثل کسی که در خواب نیست. در حالیکه از جسارت خود متحیر مانده بودم او را می‌بوسیدم، و حال آنکه در واقع او بود که چون من به صورتش نزدیک شدم، سرم را به سوی دهانش کشیده بود. بازوانش بر گردنم حلقه شده بود؛ اگر در دریا غرق می‌شد شدیدتر از این به کسی نمی‌آویخت. و من نمی‌دانستم که او می‌خواهد که نجاتش بدهم یا اینکه خودم را به همراهش غرق کنم ...


دیو در تن اثر رمون رادیگه ترجمۀ داود نوابی


درود

مثل هميشه بهترين و تاثيرگذارترينها رو انتخاب كرديد ها! :rolleyes: چقدر اين قسمت به دل مي نشينه:

اگر در دریا غرق می‌شد شدیدتر از این به کسی نمی‌آویخت. و من نمی‌دانستم که او می‌خواهد که نجاتش بدهم یا اینکه خودم را به همراهش غرق کنم

girl_sigh.gif




سپاس
flowerysmile.gif


خواب ما را در برهنگی غافلگیر کرده بود. به هنگام بیدار شدنم، او را برهنه یافتم، ترسیدم که سرما بخورد. تنش را لمس کردم. سوزان بود. تماشای خواب بودن او شهوتی بی‌مانند در من بیدار می‌کرد. پس از ده دقیقه این شهوت به نظرم غیر قابل تحمل رسید. شانه‌اش را بوسیدم. بیدار نشد. بوسۀ دومی که از بوسۀ پیشین ناملایمتر بود از او برگرفتم، این بوسه با شدتی همانند شدت زنگ ساعت شماطه‌دار در او اثر کرد. از جا پرید و ضمن مالیدن چشمهایش، غرق بوسه‌ام کرد، مثل کسی را که دوست می‌دارند و خواب مرگش را می‌بینند و در بیداری او را در رختخواب خود می‌یابند. برعکس، او گمان می‌کرد چیزی را که حقیقت داشت در خواب دیده بود و حالا در بیداری مرا می‌یافت...


دیو در تن اثر رمون رادیگه ترجمۀ داود نوابی

فقط يك عاشق حقيقي مي تونه اين قدر عميق و گويا بنويسه! بسيار زيبا و لطيف! :happy:

girl_sigh.gif

مثل کسی را که دوست می‌دارند و خواب مرگش را می‌بینند و در بیداری او را در رختخواب خود می‌یابند. برعکس، او گمان می‌کرد چیزی را که حقیقت داشت در خواب دیده بود و حالا در بیداری مرا می‌یافت
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
دلهره شنبه در دلم بود. آن همه مشق و جدول ضرب و معلم نامهربان و صداي ماست فروش دوره گرد در كوچه. چرا هيچكس نبود كه دوستمان داشته باشد؟ ولي بود. بچه گربه هايي بودند كه شبها، دزدكي تو جامان مي برديم. دستهامان را مي ليسيدند و برايمان خر خر مي كردند. اما تا غافل مي شديم، مي رفتند و پاي بابا را گاز مي گرفتند و مي ليسيدند و بابا پرتشان مي كرد تو حياط.
 

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
صحنۀ وحشتی بودم که خاموش شدن برق در یک مکان عمومی برای حضار پیش می‌آورد. ناگهان ظلمتی وجودم را فرا گرفت. آن شب احساسهای من آرام نداشتند. در خود کاوش می‌کردم، کورمال کورمال به دنبال تاریخها و مشخصات می‌گشتم. همانطور که مارت را چند بار مشغول دیده بودم، با انگشتانم حساب می‌کردم، ولی در آن زمان فکر خیانت مارت در سرم نبود. وانگهی این تمرین هیچ فایده‌ای نداشت. دیگر نمی‌توانستم حساب کنم. این بچه‌ای که انتظارش را در ماه مارس داشتیم، در ژانویه به‌دنیا آمده بود. یعنی چه؟ تمام توضیحاتی که برای این پیش‌آمد غیر‌طبیعی جستجو کردم، حسادتم آنها را تهیه می‌دید. یکباره یقینم بر آن قرار گرفت که این بچه مالِ ژاک است ...


دیو در تن اثر رمون رادیگه ترجمۀ داود نوابی
 

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
درود

مثل هميشه بهترين و تاثيرگذارترينها رو انتخاب كرديد ها! :rolleyes: چقدر اين قسمت به دل مي نشينه:



girl_sigh.gif





سپاس
flowerysmile.gif




فقط يك عاشق حقيقي مي تونه اين قدر عميق و گويا بنويسه! بسيار زيبا و لطيف! :happy:

girl_sigh.gif


لطف دارید بانو
اونجور که شنیدم این کتاب یه جورایی داستان زندگی نویسنده ش هست
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
لطف دارید بانو
اونجور که شنیدم این کتاب یه جورایی داستان زندگی نویسنده ش هست

خواهش مي كنم. :blush:

كه اينطور. وقتي فكرش رو مي كنم مي بينم هيچ فرد بي تجربه اي نمي تونه احساسات و عواطف و حتي هوس و شهوت كه با عشق همراهه رو اين قدر عميق توصيف كنه. واقعا تاثير گذار بود!
girl_sigh.gif
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
با درود

نبينم اين تاپيك از رونق افتاده باشد! :eek:

تصميم دارم بخشهايي از رمان بسيار زيباي داستان يك انسان واقعي نوشته بوريس پوله وي را اينجا قرار بدهم:

در اين وقت رفتاري از گروهبان هواشناسي سر زد كه مايه تعجب فوق العاده آلكسي شد: هنگامي كه صفير بمبها به اوج خودش رسيد، دخترك كه تا كمر توي دهانه پنهانگاه پنهان شده بود و مثل هميشه زيرچشمي به او نگاه مي كرد، ناگهان به طرف برانكارد بيرون جست ، با تمام بدن لرزان از ترس و اضطرابش روي آلكسي افتاد، او را پوشاند و به زمين فشار داد.

براي يك لحظه آلكسي چهره سوخته و تقريبا بچگانه او را با آن لبهاي پف كرده و بيني پخ و پوست انداخته اش، جلو چشم خودش ديد. بعد خروش انفجار در نقطه اي از جنگل بلند شد. بلافاصله انفجار دوم و سوم و چهارم، نزديكتر شنيده شد. انفجار پنجم طوري بود كه زمين انگار از جايش جست و غريد و تاج پهناور سپيداري كه آلكسي زير آن خوابيده بود، در اثر اصابت خمپاره، سوت زنان به طرفي افتاد. رگبار ديگري از بمب، زمين را لرزاند. در اثر انفجار، ستونهاي از سنگ و خاك، غرش كنان به هوا پرتاب شد. بعد رديفي از درختها، درست مثل آنكه بجهند، از زمين به هوا بلند شدند و تاجهايشان را افشان كردند. به دنبال آن، كلوخهاي منجمد خاك، در حالي كه دود حنايي رنگ زننده اي از خود باقي مي گذاشتند كه بوي سير مي داد، رعدآسا به پايين ريختند.

دود كه فرونشست، در اطراف آرامش برقرار شد. تنها صداي نبرد هوايي ، از قست پشت جنگل به سختي شنيده مي شد. دختر جوان ديگر بلند شده بود. گونه هاي سبزه رنگ پريده اش حالا به رنگ آتش در آمده بود و از خجالت تا حد گريه كردن سرخ شده بود. او بدون اينكه نگاهي به آلكسي بيندازد عذرخواهي كرد:

-شما را اذيت كردم؟....اصلا من احمقم. خواهش مي كنم ببخشيد!

در جواب او، يورا، خجالت زده از اينكه به جاي او اين دختر جوان كارمند ايستگاه هواشناسي براي حفاظت دوستش آمده بود، لنديد: حالا ديگر پشيماني چه فايده دارد؟


داستان يك انسان واقعي نوشته بوريس پوله وي

پيراسته و ويراسته محمد رضا سرشار (رضا رهگذر)
 
Last edited:

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
دار سایه درازی داشت، وحشتناک و عجیب .روز ها که خورشید بر می آمد،سایه اش از جلو همه مغازه ها و خانه های خیابان خسروی می گذشت؛سایه مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالا سر آدم ایتاده است .شب ها شکل جانوری می شد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دست هاش را از دو طرف حمایل کرده است ،شکل یک جانور خیس که آویخته اندش تا خشک شود و قطره قطره آبچکان تا صبح به گوش می رسید .انگار کسی را که دار زده اند خونش قطره قطره در حوض می ریزد ،یا اشک هاش بر صورتش سُر می خورد و از چانه اش فرو می افتد .چیزی نظیر صدای سکسکه مردی مست که از واماندگی در ساعت بزرگ بالای ساختمان انجمن شهر تکرار می شود:«دنگ،دنگ،دنگ»
زانو زده بودم .
دست هام را بلند کردم که اولین ضربه های تفنگ موزر را دفع کنم .معصوم لوله ی موزر را در دست داشت و قنداق سنگینش را به کله ام می کوفت.دست های من بالای سرم ،پی چیزی میگشت که نمی یافت.بچه گی هایی را به یاد نمی آوردم که توی بغل پدر ،پاهام را به سگک کمربندش گیر بدهم و نخواهم که مرا پایین بگذارد. معلق بین مرگ و زندگی جلو آینه ای ایستاده بودم و که در لایه ای از غبار محو شده بود


"سال بلوا"
 
بالا