در آن باران تیر وبرق و پولادتا ابد یاد عزیزان ز دل وجان نرود
جان اگر رفت ولی خاطر خوبان نرود
تو قد بینی و مجنون جلوه ی ناز
تو چشم و او نگاهِ ناوَک انداز
ز رخسارش فرو میریخت اشکی
بنای زندگی برآب میدید
در آن سیماب گون امواج لرزان
خیال تازه ای در خواب میدید
مجنون که کمال عشق و حيراني داشت
مهري نه چو اين مهر که ميداني داشت
اين مهر نه عاشقي ست ، مهري ست که آن
با يوسف مصر پير کنعاني داشت
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند ... در سر کار خرابات کنند ایمان را
تورا این همه بلبل نوای عشق زند
چه اتفات بود بر صدای منکر زاغ
سعدی