دود آه سینه ی نالان من
سوخت این افسردگان خام را
محرم را ز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را
با دلا رامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سر و اندر چمن
هر که دید آن سر و سیم اندام را
نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است
ز سوز سینه بود گرمی ترانه ما
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه ی عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن/ ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
نفست باران است
دل من تشنه ی باریدن ابر
دل بی چتر مرا میهمان کن