• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

مهدي اخوان ثالث - شاعر حماسه سراي معاصر

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
گرگ هاري شده ام
هرزه پوي و دله دو
شب درين دشت زمستان زده ي بي همه چيز
مي دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهايم چو دو كانون شرار
صف تاريكي شب را شكند
همه بي رحمي و فرمان فرار
گرگ هاري شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
كرده چون شعله ي چشم تو سياه
تو چه آسوده و بي باك خزامي به برم
آه ، مي ترسم ، آه
آه ، مي ترسم از آن لحظه ي پر لذت و شوق
كه تو خود را نگري
مانده نوميد ز هر گونه دفاع
زير چنگ خشن وحشي و
خونخوار مني
پوپكم ! آهوكم
چه نشستي غافل
كز گزندم نرهي ، گرچه پرستار مني
پس ازين دره ي ژرف
جاي خميازه ي جاويد شده ي غار سياه
پشت آن قله ي پوشيده ز برف
نيست چيزي ، خبري
ور تو را گفتم چيز دگري هست ، نبود
جز فريب دگري
من ازين غفلت
معصوم تو ، اي شعله ي پاك
بيشتر سوزم و دندان به جگر مي فشرم
منشين با من ، با من منشين
تو چه داني كه چه افسونگر و بي پا و سرم ؟
تو چه داني كه پس هر نگه ساده ي من
چه جنوني ، چه نيازي ، چه غمي ست ؟
يا نگاه تو ، كه پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمي ست
در دم اين نيست ولي
در دم اين است كه من بي تو دگر
از جهان دورم و بي خويشتنم
پوپكم ! آهوكم
تا جنون فاصله اي نيست از اينجا كه منم
مگرم سوي تو راهي باشد
چون فروغ نگهت
ورنه ديگر به چه كار آيم من
بي تو ؟ چون مرده ي چشم سيهت
منشين اما با من ، منشين
تكيه بر من مكن ، اي پرده ي طناز حرير
كه شراري شده ام
پوپكم ! آهوكم
گرگ هاري شده ام
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
خدايا ! پر از كينه شد سينه ام
چو شب رنگ درد و دريغا گرفت
دل پاكروتر ز آيينه ام
دلم ديگر آن شعله ي شاد نيست
همه خشم و خون است و درد و دريغ
سرايي درين شهرك آباد نيست
خدايا ! زمين سرد و بي نور شد
بي آزرم شد ، عشق ازو دور شد
كهن گور شد ، مسخ شد ، كور شد
مگر پشت اين پرده ي آبگون
تو ننشسته اي بر سرير سپهر
به دست اندرت رشته ي چند و چون ؟
شبي جبه ديگر كن و پوستين
فرود آي از آن بارگاه بلند
رها
كرده ي خويشتن را ببين
زمين ديگر آن كودك پاك نيست
پر آلودگيهاست دامان وي
كه خاكش به سر ، گرچه جز خاك نيست
گزارشگران تو گويا دگر
زبانشان فسرده ست ، يا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
كسي ديگر اينجا تو را بنده نيست
درين كهنه محراب تاريك ، بس
فريبنده هست و پرستنده نيست
علي رفت ، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت ، و بوداي پاك
رخ اندر شب ني روانان نهفت
نمانده ست جز من كسي بر زمين
دگر ناكسانند و نامردمان
بلند آستان و پليد آستين
همه باغها پير و پژمرده اند
همه راهها مانده بي رهگذر
همه شمع و
قنديلها مرده اند
تو گر مرده اي ، جانشين تو كيست ؟
كه پرسد ؟ كه جويد ؟ كه فرمان دهد ؟
وگر زنده اي ، كاين پسنديده نيست
مگر صخره هاي سپهر بلند
كه بودند روزي به فرمان تو
سر از امر و نهي تو پيچيده اند ؟
مگر مهر و توفان و آب ، اي خدا
دگر نيست در پنجه ي پير تو ؟
كه گويي : بسوز ، و بروب ، و برآي
گذشت ، آي پير پريشان ! بس است
بميران ، كه دونند ، و كمتر ز دون
بسوزان ، كه پستند ، و ز آن سوي پست
يكي بشنو اين نعره ي خشم را
براي كه بر پا نگه داشتي
زميني چنين بي حيا چشم را ؟
گر اين بردباري براي من است
نخواهم من اين صبر و
سنگ تو را
نبيني كه ديگر نه جاي من است ؟
ازين غرقه در ظلمت و گمرهي
ازين گوي سرگشته ي ناسپاس
چه ماده ست ؟ چه قرنهاي تهي ؟
گران است اين بار بر دوش من
گران است ، كز پس شرم و شرف
بفرسود روح سيه پوش من
خدايا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و
دريغ
دل خسته ي پير ديوانه ام
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
همه گويند كه : تو عاشق اويي
گر چه دانم همه كس عاشق اويند
ليك مي ترسم ، يارب
نكند راست بگويند ؟
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
لحظه ي ديدار نزديك است
باز من ديوانه ام ، مستم
باز مي لرزد ، دلم ، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را ، تيغ
هاي ، نپريشي صفاي زلفكم را ، دست
و آبرويم را نريزي ، دل
اي نخورده مست
لحظه ي ديدار نزديك است
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
عمر من ديگر چون مردابي ست
راكد و ساكت و آرام و خموش
نه از او شعله كشد موج و شتاب
نه در او نعره زند خشم و خروش
گاهگه شايد يك ماهي پير
مانده و خسته در او بگريزد
وز خراميدن پيرانه ي خويش
موجكي خرد و خفيف انگيزد
يا يكي شاخه ي كم جرأت سيل
راه گم كرده ، پناه آوردش
و ارمغان سفري دور و دراز
مشعلي سرخ و سياه آوردش
بشكند با نفسي گرم و غريب
انزواي سيه و سردش را
لحظه اي چند سراسيمه
كند
دل آسوده ي بي دردش را
يا شبي كشتي سرگرداني
لنگر اندازد در ساحل او
ناخدا صبح چو هشيار شود
بار و بن بركند از منزل او
يا يكي مرغ گريزنده كه تير
خورده در جنگل و بگريخته چست
ديگر اينجا كه رسد ، زار و ضعيف
دست و پايش شود از رفتن سست
همچنان محتضر و خون آلود
افتد ، آسوده ز صياد بر او
بشكند آينه ي صافش را
ماهيان حمله برند از همه سو
گاهگاه شايد مرغابيها
خسته از روز بر او خيمه زنند
شبي آنجا گذرانند و سحر
سر و تن شسته و پرواز كنند
ورنه مرداب چه ديديه ست به عمر
غير شام سيه و صبح سپيد ؟
روز ديگر ز پس روز دگر
همچنان بي ثمر و پوچ و پليد ؟
اي بسا شب كه به مردب گذشت
زير سقف سيه و كوته ابر
تا سحر ساكت و آرام گريست
باز هم خسته نشد ابر ستبر
و اي بسا شب كه ب او مي گذرد
غرقه در لذت بي روح بهار
او به مه مي نگرد ، ماه به او
شب دراز
است و قلندر بيكار
مه كند در پس نيزار غروب
صبح رويد ز دل بحر خموش
همه اين است و جز اين چيزي نيست
عمر بي حادثه ي بي جر و جوش
دفتر خاطره اي پاك سپيد
نه در او رسته گياهي ، نه گلي
نه بر او مانده نشاني نه، خطي
اضطرابي تپشي ، خون دلي
اي خوشا آمدن از
سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخ سرازير شدن
اي خوشا زير و زبرها ديدين
راه پر بيم و بلا پيمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابديت بودن
عمر « من » اما چون مردابي ست
راكد و ساكت و آرام و خموش
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله كشد خشم و خروش
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
1
با نگهي گمشده در كهنه خاطرات
پهلوي ديوار ترك خورده اي سپيد
بر لب يك پله چوبين نشسته ام
با سري آشفته ، دلي خالي از اميد
مي گذرد
بر تن ديوار ، بي شتاب
در خط زنجير ، يكي كاروان مور
نامتوجه به بسي يادگارها
مي شود آهسته ز مد نظاره دور
گويي بر پيرهن مورثي به عمد
دوخته كس حاشيه واري نخش سياه
يا وسط صفحه اي از كاغذ سپيد
با خط مشكين قلمي رفته است راه
اندكي از قافله ي مور
دورتر
تار تنيده يكي عنكبوت پير
مي پلكد دور و بر تارهاي خويش
چشم فرو دوخته بر پشه اي حقير
خوشتر ازين پرده فضا هيچ نيست ، هيچ
بهتر ازين پشه غذا عنكبوت گفت
نيست به از وزوز اين پشه نغمه اي
عيش همين است و همين : كار و خورد و خفت
از چمن دلكش و صحراي دلگشا
گفت خوش الحان مگسي قصه اي به من
خوشتر ازين پرده فضا هيچ نيست ، هيچ
جمله فريب است و دروغ است آن سخن
2
پنجره ها بسته و درها گرفته كيپ
قافله ي نور نمي خواندم به خويش
بر لب اين پله چوبين نشسته ام
قافله ي مور همي آيدم به پيش
پند دهندم كه بيا عنكبوت شو
زندگي
آموخته جولاهگان پير
كه ت زند آن شاهد قدسي بسي صلا
كه ت رسد از ناي سروشي بسي صفير
من نتوانم چو شما عنكبوت شد
كولي شوريده سرم من ، پرنده ام
زين گنه ، اي روبهكان دغل ! مرا
مرگ دهد توبه ، كه گرگ درنده ام
باز فتادم به خراسان مرگبار
غمزده ، خاموش ، فروخفته ،
خصم كامل
دزدي و بيداد و ريا اندر آن حلال
حريت و موسقي و مي در آن حرام
3
پهلوي ديوار ترك خورده اي كه نوز
مي گذرد بر تن او كاروان مور
بر لب يك پله ي چوبين نشسته ام
با نگهي گمشده در خاطرات دور
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
آينه ي خورشيد از آن اوج بلند
شب رسيد از ره و آن آينه ي خرد شده
شد پراكنده و در دامن افلاك نشست
تشنه ام امشب ، اگر باز خيال لب تو
خواب
تفرستد و از راه سرابم نبرد
كاش از عمر شبي تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه اي شيرين است
من دگر نيستم ، اي خواب برو ، حلقه مزن
اين سكوتي كه تو را مي طلبد نيست عميق
وه كه غافل شده اي از دل غوغايي من
مي رسد نغمه اي از
دور به گوشم ، اي خواب
مكن ، اين نعمه ي جادو را خاموش مكن
زلف چون دوش ، رها تا به سر دوش مكن
اي مه امروز پريشان ترم از دوش مكن
در هياهوي شب غمزده با اختركان
سيل از راه دراز آمده را همهمه اي ست
برو اي خواب ، برو عيش مرا تيره مكن
خاطرم دستخوش زير و بم زمزمه
اي ست
چشم بر دامن البرز سيه دوخته ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجه ي غم قلب مرا مي فشرد
با تو اي خواب ، نبرد من و دل زينت سبب است
مرغ شب آمد و در لانه ي تاريك خزيد
نغمه اش را به دلم هديه كند بال نسيم
آه ... بگذار كه داغ دل من تازه شود
روح را نغمه
ي همدرد فتوحي ست عظيم
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
چون ميهمانان به سفره ي پر ناز و نعمتي
خواندي مرا به بستر وصل خود اي پري
هر جا دلم بخواهد من دست مي برم
ديگر مگو : ببين به كجا دست مي بري
با ميهمان مگوي : بنوش اين ، منوش آن
اي ميزبان كه پر گل ناز است بسترت
بگذار مست مست بيفتم كنار تو
بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
هر جا دلم بخواهد ، آري ، چنين خوش است
بايد دريد هر چه شود بين ما حجاب
بايد شكست هر چه شود سد راه وصل
ديوانه بود
بايد و مست و خوش و خراب
گه مي چرم چو آهوي مستي ، به دست و لب
در دشت گيسوي تو كه صاف است و بي شكن
گه مي پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
بر گرد آن دو نو گل پنهان به پيرهن
هر جا دلم بخواهد ، آري به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
واندر دلم شكفته شود صد گل از
غرور
چون ببنم آن دو گونه ي گلگون ز شرم تو
تو خنده زن چو كبك ، گريزنده چون غزال
من در پيت چو در پي آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگيرم و دستان من روند
هر جا دلم بخواهد آري چنين خوش است
چشمان شاد گرسنه مستم دود حريص
بر پيكر برهنه ي پر نور و صاف تو
بر مرمر ملايم جاندار و گرم تو
بر روي و ران و گردن و پستان و ناف تو
كم كم به شوق دست نوازش كشم بر آن
گلديس پاك و پردگي نازپرورت
هر جا دلم بخواهد من دست مي برم
اي ميزبان كه پر گل ناز است بسترت
تو شوخ پندگوي ، به خشم و به ناز خوش
من مست پند نشنو ، بي رحم ، بي
قرار
و آنگه دگر تو داني و من ، وين شب شگفت
وين كنج دنج و بستر خاموش و رازدار

 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
گفت و گو از پاك و ناپاك است
وز كم وبيش زلال آب و آيينه
وز سبوي گرم و پر خوني كه هر ناپاك يا هر پاك
دارد اندر پستوي سينه
هر كسي پيمانه اي دارد كه پرسد
چند و چون از وي
گويد اين ناپاك و آن پاك است
اين بسان شبنم خورشيد
وان بسان ليسكي لولنده در خاك است
نيز من پيمانه اي دارم
با سبوي خويش ، كز آن مي تراود زهر
گفت و گو از دردناك افسانه اي دارم
ما اگر چون شبنم از پاكان
يا اگر چون ليسكان ناپاك
گر
نگين تاج خورشيديم
ورنگون ژرفناي خاك
هرچه اين ، آلوده ايم ، آلوده ايم ، اي مرد
آه ، مي فهمي چه مي گويم ؟
ما به هست آلوده ايم ، آري
همچنان هستان هست و بودگان بوده ايم ، اي مرد
نه چو آن هستان اينك جاوداني نيست
افسري زروش هلال آسا ، به سر هامان
ز افتخار
مرگ پاكي ، در طريق پوك
در جوار رحمت ناراستين آسمان بغنوده ايم ، اي مرد
كه دگر يادي از آنان نيست
ور بود ، جز در فريب شوم ديگر پاكجانان نيست
گفت و گو از پاك و ناپاك است
ما به هست آلوده ايم ، اي پاك! و اي ناپاك
پست و ناپاكيم ما هستان
گر همه غمگين ، اگر
بي غم
پاك مي داني كيان بودند ؟
آن كبوترها كه زد در خونشان پرپر
سربي سرد سپيده دم
بي جدال و جنگ
اي به خون خويشتن آغشتگان كوچيده زين تنگ آشيان ننگ
اي كبوترها
كاشكي پر مي زد آنجا مرغ دردم ، اي كبوترها
كه من ارمستم ، اگر هوشيار
گر چه مي دانم
به هست آلوده مردم ، اي كبوترها
در سكوت برج بي كس مانده تان هموار
نيز در برج سكوت و عصمت غمگينتان جاويد
هاي پاكان ! هاي پاكان ! گوي
مي خروشم زار
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
ماه از خلال
ابرهاي پاره پاره
چون آخرين شبهاي شهريور صفا داشت
آن شب كه بود از اولين شبهاي مرداد
بوديم ما بر تپه اي كوتاه و خاكي
در خلوتي از باغهاي احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
پيراهني سربي كه از آن دستمالي
دزديده بودم چون كبوترها به تن داشت
از
بيشه هاي سبز گيلان حرف مي زد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
گاهي سكوتي بود ، گاهي گفت و گويي
با لحن محبوبانه ، قولي ، يا قراري
گاهي لبي گستاخ ، يا دستي گنهكار
در شهر زلفي شبروي مي كرد ، آري
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
آرامشي خوش بود ، چون آرامش صلح
آن خلوت شيرين و اندك ماجرا را
روشنگران آسمان بودند ، ليكن
بيش از حريفان زهره مي پاييد ما را
وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
آن خلوت از ما نيز خالي گشت ، اما
بعد از غروب زهره ، وين حالي دگر داشت
او در كناري خفت ، من هم در
كناري
در خواب هم گويا به سوي ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهاي پاره پاره
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
حالا قبل از اين كه اشعار دفتر بعدي استاد و بذارم، بياين شعر مورد علاقه تون و از دفتر زمستان انتخاب كنيد.
من كه خودم خيلي با شعر سگ ها و گرگ ها حال كردم:happy: شما چي؟
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
به نقل از DOOSTeKHOOB :
حالا قبل از اين كه اشعار دفتر بعدي استاد و بذارم، بياين شعر مورد علاقه تون و از دفتر زمستان انتخاب كنيد.
من كه خودم خيلي با شعر سگ ها و گرگ ها حال كردم:happy: شما چي؟

منظومه شکار ...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
زمستان


سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
. . .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در كل شعرهايش هم با قاصدك خيلي حال مي كنم .
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
البته شعر زمستان جای خود رو داره
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
اما دفتر بعدي شعر استاد كه مي خوام اگه اجازه بدين شعر هاش و بذارم دفتر از اين اوستا،است
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
خشكيد و كوير لوت شد دريامان
امروز بد و از آن بتر فردامان
زين تيره دل ديو سفت مشتي شمر
چون آخرت يزيد شد دنيامان
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
دو تا كفتر
نشسته اند روي شاخه ي سدر كهنسالي
كه روييده غريب از همگنان در ردامن كوه قوي پيكر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگين
قصه گوي غصه هاي هر دوان با هم
خوشا ديگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر كفتر
نوازشهاي اين آن را تسلي بخش
تسليهاي آن اين نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خويش درد و داستان خويش
نگفتي ، جان خواهر ! اينكه
خوابيده ست اينجا كيست
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداري نمي خواهد ببيند روي ما را نيز كورا دوست مي داريم
نگفتي كيست ، باري سرگذشتش چيست
پريشاني غريب و خسته ، ره گم كرده را ماند
شباني گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجري كالاش را دريا
فروبرده
و شايد عاشقي سرگشته ي كوه و بيابانها
سپرده با خيالي دل
نه ش از آسودگي آرامشي حاصل
نه اش از پيمودن دريا و كوه و دشت و دامانها
اگر گم كرده راهي بي سرانجامست
مرا به ش پند و پيغام است
در اين آفاق من گرديده ام بسيار
نماندستم نپيموده به دستي هيچ
سويي را
نمايم تا كدامين راه گيرد پيش
ازينسو ، سوي خفتنگاه مهر و ماه ، راهي نيست
بيابانهاي بي فرياد و كهساران خار و خشك و بي رحم ست
وز آنسو ، سوي رستنگاه ماه و مهر هم ، كس را پناهي نيست
يكي درياي هول هايل است و خشم توفانها
سديگر سوي تفته دوزخي پرتاب
و ان ديگر بسي زمهرير است و زمستانها
رهايي را اگر راهي ست
جز از راهي كه رويد زان گلي ، خاري ، گياهي نيست
نه ، خواهر جان ! چه جاي شوخي و شنگي ست ؟
غريبي، بي نصيبي ، مانده در راهي
پناه آورده سوي سايه ي سدري
ببنيش ، پاي تا سر درد و دلتنگي ست
نشانيها كه در او هست
نشانيها كه مي بينم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
كه پيش از روز رستاخيز خواهد خاست
هزاران كار خواهد كرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشكوه
پس از او گيو بن گودرز
و با وي توس بن نوذر
و گرشاسپ دلير شير گندآور
و آن ديگر
و
آن ديگر
انيران فرو كوبند وين اهريمني رايات را بر خاك اندازند
بسوزند آنچه ناپاكي ست ، ناخوبي ست
پريشان شهر ويرام را دگر سازند
درفش كاويان را فره و در سايه ش
غبار سالين از جهره بزدايند
برافرازند
نه ، جانا ! اين نه جاي طعنه و سردي ست
گرش
نتوان گرفتن دست ، بيدادست اين تيپاي بيغاره
ببنيش ، روز كور شوربخت ، اين ناجوانمردي ست
نشانيها كه ديدم دادمش ، باري
بگو تا كيست اين گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشيده با دستان
تواند بود كو باماست گوشش وز خلال پنجه بيندمان
نشانيها كه گفتي هر
كدامش برگي از باغي ست
و از بسيارها تايي
به رخسارش عرق هر قطره اي از مرده دريايي
نه خال است و نگار آنها كه بيني ، هر يكي داغي ست
كه گويد داستان از سوختنهايي
يكي آواره مرد است اين پريشانگرد
همان شهزاده ي از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزيره ها و درياها
نبرده ره به جايي ، خسته در كوه و كمر مانده
اگر نفرين اگر افسون اگر تقدير اگر شيطان
بجاي آوردم او را ، هان
همان شهزاده ي بيچاره است او كه شبي دزدان دريايي
به شهرش حمله آوردند
بلي ، دزدان دريايي و قوم جاودان و خيل غوغايي
به شهرش
حمله آوردند
و او مانند سردار دليري نعره زد بر شهر
دليران من ! اي شيران
زنان ! مردان ! جوانان ! كودكان ! پيران
وبسياري دليرانه سخنها گفت اما پاسخي نشنفت
اگر تقدير نفرين كرد يا شيطان فسون ، هر دست يا دستان
صدايي بر نيامد از سري زيرا همه ناگاه سنگ و سرد گرديدند
از اينجا نام او شد شهريار شهر سنگستان
پريشانروز مسكين تيغ در دستش ميان سنگها مي گشت
و چون ديوانگان فرياد مي زد : آي
و مي افتاد و بر مي خاست ، گيران نعره مي زد باز
دليران من ! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آري كه ديگر سالهاي سال
ز بس دريا و كوه و
دشت پيموده ست
دلش سير آمده از جان و جانش پير و فرسوده ست
و پندارد كه ديگر جست و جوها پوچ و بيهوده ست
نه جويد زال زر را تا بسوزاند پر سيمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاويد ورجاوند
دگر بيزار حتي از دريغا گويي و نوحه
چو روح جغد
گردان در مزار آجين اين شبهاي بي ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوي سايه ي سدري
كه رسته در كنار كوه بي حاصل
و سنگستان گمنامش
كه روزي روزگاري شبچراغ روزگاران بود
نشيد همگنانش ، آغرين را و نيايش را
سرود آتش و خورشيد و باران بود
اگر تير و اگر دي ،
هر كدام و كي
به فر سور و آذينها بهاران در بهاران بود
كنون ننگ آشياني نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستي روسپي . آغوش زي آفاق بگشوده
در او جاي هزاران جوي پر آب گل آلوده
و صيادان دريابارهاي دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و كشتي ها و كشتي ها و كشتي ها
و گزمه ها و گشتي ها
سخن بسيار يا كم ، وقت بيگاه ست
نگه كن ، روز كوتاه ست
هنوز از آشيان دوريم و شب نزديك
شنيدم قصه ي اينپير مسكين را
بگو آيا تواند بود كو را رستگاري روي بنمايد ؟
كليدي هست آيا كه ش طلسم بسته بگشايد ؟
تواند بود
پس از اين كوه
تشنه دره اي ژرف است
در او نزديك غاري تار و تنها ، چشمه اي روشن
از اينجا تا كنار چشمه راهي نيست
چنين بايد كه شهزاده در آن چشمه بشويد تن
غبار قرنها دلمردگي از خويش بزدايد
اهورا وايزدان وامشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستايد
پس از
آن هفت ريگ از يگهاي چشمه بردارد
در آن نزديكها چاهي ست
كنارش آذري افزود و او را نمازي گرم بگزارد
پس آنگه هفت ريگش را
به نام و ياد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشيد خواهد آب
و خواهد گشت شيرين چشمه اي جوشان
نشان آنكه ديگر خاستش
بخت جوان از خواب
تواند باز بيند روزگار وصل
تواند بود و بايد بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غريبم ، قصه ام چون غصه ام بسيار
سخن پوشيده بشنو ، من مرده ست و اصلم پير و پژمرده ست
غم دل با تو گويم غار
كبوترهاي جادوي بشارتگوي
نشستند و تواند بود و
بايد بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوي آشيان رفتند
من آن كالام را دريا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ي اين دشت بي فرسنگ
من آن شهر اسيرم ، ساكنانش سنگ
ولي گويا دگر اين بينوا شهزاده بايددخمه اي جويد
دريغا دخمه اي در خورد
اين تنهاي بدفرجام نتوان يافت
كجايي اي حريق ؟ اي سيل ؟ اي آوار ؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگينم ، غار
درخشان چشمه پيش چشم من خوشيد
فروزان آتشم را باد خاموشيد
فكندم ريگها را يك به يك در چاه
همه امشاسپندان
را به نام آواز دادم ليك
به جاي آب دود از چاه سر بر كرد ، گفتي ديو مي گفت : آه
مگر ديگر فروغ ايزدي آذر مقدس نيست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نيست ؟
زمين گنديد ، آيا بر فراز آسمان كس نيست ؟
گسسته است زنجير هزار اهريمني تر ز آنكه در بند دماوندست
پشوتن مرده
است آيا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سياهي كرده است آيا ؟
سخن مي گفت ، سر در غار كرده ، شهريار شهر سنگستان
سخن مي گفت با تاريكي خلوت
تو پنداري مغي دلمرده در آتشگهي خاموش
ز بيداد انيران شكوه ها مي كرد
ستم هاي فرنگ و ترك و تازي را
شكايت با
شكسته بازوان ميترا مي كرد
غمان قرنها را زار مي ناليد
حزين آواي او در غار مي گشت و صدا مي كرد
غم دل با تو گويم ، غار
بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست ؟
صدا نالنده پاسخ داد
آري نيست ؟
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
نمي داني چه شبهايي سحر كردم
بي آنكه يكدم مهربان باشند با هم پلكهاي من
در خلوت خواب گوارايي
و آن گاهگه شبها كه خوابم برد
هرگز نشد كايد بسويم هاله اي يا نيمتاجي گل
از روشنا گلگشت رؤيايي
در خوابهاي من
اين آبهاي اهلي وحشت
تا چشم بيند كاروان هول و هذيان ست
اين كيست ؟ گرگي محتضر ، زخميش بر گردن
با زخمه هاي دم به دم كاه نفسهايش
افسانه هاي نوبت خود را
در ساز اين
ميرنده تن غمناك مي نالد
وين كيست ؟ گفتاري ز گودال آمده بيرون
سرشار و سير از لاشه ي مدفون
بي اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاك مي مالد
آنگه دو دست مرده ي پي كرده از آرنج
از روبرو مي آيد و رگباري از سيلي
من مي گريزم سوي درهايي كه مي بينم
بازست ، اما پنجه اي
خونين كه پيدا نيست
از كيست
تا مي رسم در را برويم كيپ مي بندد
آنگاه زالي جغد و جادو مي رسد از راه
قهقاه مي خندد
وان بسته درها را نشانم مي دهد با مهر و موم پنجه ي خونين
سبابه اش جنبان به ترساندن
گويد
بنشين
شطرنج
آنگاه فوجي فيل و برج و اسب
مي بينم
تازان به سويم تند چون سيلاتب
من به خيالم مي پرم از خواب
مسكين دلم لرزان چو برگ از باد
يا آتشي پاشيده بر آن آب
خاموشي مرگش پر از فرياد
آنگه تسلي مي دهم خود را كه اين خواب و خيالي بود
اما
من گر بيارامم
با انتظار نوشخند صبح فردايي
اين
كودك گريان ز هول سهمگين كابوس
تسكين نمي يابد به هيچ آغوش و لالايي
از بارها يك بار
شب بود و تاريكيش
يا روشنايي روز ، يا كي ؟ خوب يادم نيست
اما گمانم روشنيهاي فراواني
در خانه ي همسايه مي ديدم
شايد چراغان بود ، شايد روز
شايد نه اين بود و نه آن ، باري
بر پشت بام خانه مان ، روي گليم تر وتاري
با پيردرختي زرد گون گيسو كه بسياري
شكل و شباهت با زنم مي برد ، غرق عرصه ي شطرنج بودم من
جنگي از آن جانانه هاي گرم و جانان بود
انديشه ام هرچند
بيدار بود و مرد ميدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زيرا
ندين سوار پر غرور و تيز گامش را
در حمله هاي گسترش پي كرده بودم من
بازي به شيرينآبهايش بود
با اين همه از هول مجهولي
دايم دلم بر خويش مي لرزيد
گويي خيانت مي كند با من يكي از چشمها يا دستهاي من
اما حريفم بيش مي لرزيد
در لحظه هاي آخر بازي
ناگه
زنم ، همبازي شطرنج وحشتناك
شطرنج بي پايان و پيروزي
زد زير قهقاهي كه پشتم را بهم لرزاند
گويا مراهم پاره اي خنداند
ديدم كه شاهي در بساطش نيست
گفتي خواب مي ديدم
او گفت : اين برجها را مات كن
خنديد
يعني چه ؟
من گفتم
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهي كرد ، مي دانم
پوشيده مي خندند با هم پير بر زينان
من سيلهاي اشك و خون بينم
در خنده ي اينان
آنگاه اشارت كرده سوي طوطي زردي
كانسو ترك تكرار مي كرد آنچه او مي گفت
با لهجه ي بيگانه و سردي
ماتم نخواهي كرد ، مي دانم
زنم ناليد
آنگاه اسب مرده اي را
از ميان كشته ها برداشت
با آن كنار آسمان ، بين جنوب و شرق
پر هيب هايل لكه ابري را نشانم داد ، گفت
آنجاست
پرسيدم
آنجا چيست ؟
ناليد و دستان را به هم ماليد
من باز پرسيدم
نالان به نفرت گفت
خواهي ديد
ناگاه ديدم
آه گويي قصه مي بينم
تركيد تندر ، ترق
بين جنوب و شرق
زد آذرخشي برق
اكنون دگر باران جرجر بود
هر چيز و هر جا خيس
هر كس گريزان سوي سقفي ، گيرم از ناكس
يا سوي چتري گيرم از ابليس
من با زنم بر بام خانه ، بر گليم تار
در زير آن باران غافلگير
ماندم
پندارم اشكي نيز
افشاندم
بر نطع خون آلود اين ظرنج رؤيايي
و آن بازي جانانه و جدي
در خوشترين اقصاي ژرفايي
وين مهره هاي شكرين ،‌ شيرين و شيرينكار
اين ابر چون آوار ؟
آنجا اجاقي بود روشن ‌ مرد
اينجا چراغ افسرد
ديگر كدام از جان گذشته زير اين خونبار
اين هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گليم تار ؟
آن گسترشها وان صف آرايي
آن پيلها و اسبها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجه ي ناودانها بود
و سقف هايي كه فرو مي ريخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهاي نجيب ما
و آن باغ بيدار و برومندي كه اشجارش
در هر
كناري ناگهان مي شد طليب ما
افسوس
انگار درمن گريه مي كرد ابر
من خيس و خواب آلود
بغضم در گلو چتري كه دارد مي گشايد چنگ
انگار بر من گريه مي كرد ابر
 
بالا