برگزیده های پرشین تولز

هاروکی موراکامی

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
دیدن پروانه‌ها در ژاپن عجیب نیست

بخش دوم و پایانی گفت‌و‌گوی نیویورک تایمز با هاروکی موراکامی

_______________________

دومین روز، با موراکامی سوار خودروی‌اش شدیم و رفتیم به خانه‌ی ساحلی‌اش. یکی از دستیاران موراکامی که خانم خوش‌پوش و کم‌سن‌تر از آومامه هم بود رانندگی می‌کرد و از همان مسیر بزرگ‌راه مرتفعی رفتیم که سرنوشت آومامه را تغییر داد.

توی راه، موراکامی به خروجی‌های اضطراری‌ای که در ذهن داشت و در صحنه‌ی آغازین کتاب آورده بود اشاره کرد. (موراکامی هم مانند آومامه توی ترافیک گیر کرده بود که این ایده به ذهنش رسید.) بعد خیلی دقیق به نقطه‌ای اشاره کرد که آومامه‌ی خیالی از آنجا می‌رود پایین و وارد دنیای تازه‌ای می‌شود. موراکامی از پنجره‌ی خودرو بیرون را نگاه کرد و گفت "آومامه می‌خواست از یوگا به شیبیوا برود. بنابراین باید دقیقاً همین‌جا باشد." بعد رو به من کرد و انگار که بخواهد به هر دوی ما یادآوردی کرده باشد افزود "البته واقعی نیست." هنوز داشت بیرون را نگاه می‌کرد و انگار دارد واقعه‌ای را توصیف می‌کرد که واقعاً اتفاق افتاده بود، گفت: "بله، این همان ‌جایی‌ست که آومامه رفت پایین."


روایت موراکامی قطره‌قطره به واقعیت بدل می‌شود. در طول پنج روزی که در ژاپن بودم فهمیدم که با توکیوی موراکامی بیش‌تر احساس راحتی می‌کردم تا با توکیوی واقعی؛ موراکامی مرا از دریچه‌ی خیال خود با شهر آشنا کرده بود. تا توانستم از آن دنیا[ی موراکامی] دیدن کردم؛ رفتم تماشای بازی بیسبال توی استادیوم جینگو – همان جایی که به موراکامی الهام شده بود. وقتی بازی را تماشا می‌کردم نزدیک بود که به من هم الهام شود. مسیری که موراکامی در آن همیشه می‌دود را دویدم، و هم‌زمان به موزیک مورد علاقه‌ی وی گوش می‌دادم؛ "هم‌دلی با شیطان" رولینگ استونز و آلبوم "خزنده" از اریک کلپتان.



هتل من نزدیک ایستگاه شینجوکو بود، همان ایستگاهی که "1Q84" بر محور آن می‌گردد، و در کافه‌ی ناکامورای، که کافه‌ی محبوب شخصیت‌های رمان است، قهوه‌ای نوشیدم. شب هم به رستوران دنی رفتم و چای نوشیدم. در طول روز که این‌ور و آن‌ور چرخ می‌زدم پر از حس آگاهی شده بودم، درست مثل رمان‌های موراکامی که پر از حس آگاهی هستند؛ موزیک کافه‌ها، فراز و نشیب‌ها، اشکال گوشِ مردم.
هرچه بیش‌تر توی شهر چرخ می‌زدم، بیش‌تر موراکامی را دوست می‌داشتم. مردم کتاب‌هایی منتشر کرده‌اند درباره‌ی غذاهایی که موراکامی در رمان‌هایش آورده، و موزیک‌هایی که شخصیت‌های رمان‌های او به‌ آن‌ها گوش می‌دهند توی اینترنت دست‌به‌دست می‌شود. موراکامی به من گفت که یک شرکت کره‌ای توری به اسم "کافکا در ساحل" برگزار کرده، و مترجم لهستانی‌اش هم راهنمای مسافرتی‌ای بر اساس رمان "1Q84" در توکیو راه‌اندازی کرده است.


گاهی صنعت گردشگری می‌تواند به مرزهای متافیزیکی برسد. خوانندگان اغلب به موراکامی می‌گویند که چه‌چیزهایی را وی به‌واسطه‌ی رمان‌هایش ابداع کرده است: رستوران یا کافه‌ای که موراکامی فقط به‌اش فکر کرده بود بی‌درنگ ساخته شده و واقعاً توی توکیو می‌توانید ببینیدش. توی ساپورو، حالا هتل‌های دلفین واقعاً وجود دارند – هتل‌هایی که موراکامی توی "شکار گوسفند وحشی" نامش را آورده بود. واقعیت توی داستان نشت می‌کند و داستان هم توی واقعیت. این همان موضوع محوری داستان‌های موراکامی است (به‌خصوص توی "1Q84").




فهمیدن این نکته در ترجمه‌ی کارهای موراکامی بسیار مهم است. او همیشه از این پرهیز کرده است که تحت نفوذ نویسنده‌های ژاپنی باشد؛ موراکامی همیشه از اینکه ژاپنی نامیده شود فرار کرده است. او وقتی نوجوان بوده حساسیت ادبی‌اش را با توجه به نویسندگان غربی شکل داده است: اروپایی‌های کلاسیک (مانند داستایفسکی، استاندال، دیکنز) و امریکایی‌های سده‌ی بیستمی که موراکامی در طول زندگی‌اش زیاد از آن‌ها خوانده است (ریموند چندلر، ترومن کاپوتی، اسکات فیتس‌جرالد، ریچارد براتیگان، کرت وونگت). وقتی موراکامی می‌خواست نخستین رمانش را بنویسد، آن‌قدر سر و کله زد تا بالاخره به یک راه‌حل سنتی رسید: او آغاز کتابش را به انگلیسی نوشت، بعد به ژاپنی ترجمه‌اش کرد. موراکامی می‌گوید با این روش توانست صدای خود را پیدا کند. مترجم همیشگی موراکامی، جی رابین، به من گفت که وجه متمایزِ ژاپنی موراکامی این است که وقتی خوانده می‌شود تو فکر می‌کنی که از انگلیسی ترجمه شده باشد.


ترجمه، آثار موراکامی را نظم بخشیده است: کارهای وی نه‌تنها ترجمه شده‌اند بل‌که "درباره"‌ی ترجمه هم هستند. لذتِ اصلی و منحصربه‌فرد صحنه‌های موراکامیایی، تماشای موقعیت‌های کاملاً عادی است (سوار آسانسور شدن، اسپاگتی پختن، اتوزدن) که بعد ناگهان به موقعیت‌های خارق‌العاده بدل می‌شوند (تلفن مرموزی می‌شود، از چاهی اسرارآمیز پایین می‌رود، گفت‌وگویی با مردی گوسفندی). به بیان دیگر، تماشای شخصیت‌هایی که از جریان معمول زندگی وارد دنیایی کاملاً بیگانه می‌شوند و بعد مجبور می‌شوند که بین این دو دنیا در گذر باشند. شخصیت‌های موراکامی همیشه بین دنیاهای شدیداً متفاوتی ترجمه می‌شوند: این‌جهانی و عجیب، طبیعی و فراطبیعی، کشور و شهر، مرد و زن، بالای زمین و زیر زمین. آثار او، کنشِ ترجمه‌ای است که دراماتیک شده است.


توی خودروی موراکامی، توکیو را پشت سر گذاشتیم و وارد حومه شدیم. برج‌های تجاری بی‌شمار و هم‌چنین هتل دوست‌داشتنی‌ای که شبیه قایق بزرگی بود را رد کردیم. بعد از یک ساعت، به خانه‌ی موراکامی رسیدیم، خانه‌ای زیبا اما معمولی، روی تپه‌ای پردرخت بین کوه و دریا.


کفش‌هایم را درآوردم و کفش راحتی پوشیدم و موراکامی من را برد طبقه‌ی بالا، توی دفترش. همان سلول اختیاری‌ای که موراکامی در آن "1Q84" را نوشته است. می‌توان گفت خانه‌اش مرکز آلبوم‌های موسیقی است. وی تخمین می‌زند که تعداد آلبوم‌های‌اش به ۱۰هزار تا می‌رسند اما از این‌که دقیق بشماردشان خیلی می‌ترسد. آلبوم‌ها را توی قفسه‌هایی روی دیوار دفترش چیده. انتهای اتاق، نزدیک پنجره‌ای که رو به کوهستان است، دو بلندگوی استریوی گنده وجود دارد. توی سایر قفسه‌های اتاق، یادگاری‌های خود موراکامی از کار و زندگی است: یک تصویر از جانی واکر، نشانه‌ی ویسکی که توی "کافکا در ساحل" هم به‌ آن اشاره شده است، و یک عکس از خودش که توی مسابقه‌ی ماراتن به خط پایان نزدیک شده است. روی دیوار عکسی از ریموند کارور، پوستری از گلن گولد و چندتا نقاشی کوچک از چهره‌های سرشناس جاز است.


از او خواستم که موسیقی بگذارد، و موراکامی هم "سینفونیتا"ی جاناکک را گذاشت، همانی که اول یقه‌ی راوی "1Q84" را گرفت و بعد دوباره و دوباره به سراغش آمد. همان‌طور که خود کتاب هم می‌گوید، این آهنگ واقعاً بدترین آهنگ ممکن برای گیرکردن در ترافیک است: شلوغ، شاد، و دراماتیک. ولی کاملاً به فضای آشفته و مواج وخشنِ "1Q84" می‌خورد. موراکامی توی موسیقی می‌دود و با صدای بلند می‌گوید "سینفونیتا را دقیقاً به‌خاطر مرموز بودنش انتخاب کردم. وقتی اولین‌بار آن را در سالن کنسرت شنیدم، خیلی غریب و عجیب به نظر آمد. و همین عجیب‌بودنش هم به درد کتاب من می‌خورد. نمی‌توانستم به موسیقی دیگری فکر کنم." می‌گوید مکرراً به این موسیقی گوش داده تا بتواند صحنه‌ی آغازین را بنویسد. "این آهنگ را اصلاً به این خاطر که محبوب است انتخاب نکردم. چون بعد از اینکه کتاب منتشر شد این آهنگ هم در ژاپن محبوب شد. آقای سیجی اوزاوا از این بابت از من تشکر کرد. آلبومش فروش خوبی داشت."


عنوان کتاب ("1Q84") بامزه است: هم اشاره‌ای به اورول دارد و هم متکی به جناس چندزبانی است؛ شماره‌ی ۹ در ژاپنی شبیه حرف Q در انگلیسی تلفظ می‌شود.


از موراکامی پرسیدم آیا وقتی داشته کتاب را می‌نوشته، "۱۹۸۴" اورول را هم خوانده. گفت که آره، و خیلی هم کسل‌کننده بود. البته این نقطه‌ی منفی‌اش نیست، چراکه وقتی از وی پرسیدم چرا بیسبال را دوست داری گفت "چون کسل‌کننده است."


گفت "بیش‌تر قصه‌های آینده‌ی نزدیک [ژانری است همتای ژانر علمی - ‌تخیلی اما تخیلات و پیش‌بینی‌ها مربوط به آینده‌ی نزدیک است و به واقعیت امروزه شباهت بیش‌تری دارند] کسل‌کننده هستند. توی همه‌شان تاریکی و باران است و مردم زیاد شاد نیستند. "جاده"ی کورمک مک‌کارتی را دوست دارم؛ خیلی خوب نوشته شده اما باز هم کسل‌کننده است. تاریک است و مردم همدیگر را می‌خورند. "۱۹۸۴" اورول هم قصه‌ی آینده‌ی نزدیک است، اما این رمان من گذشته‌ی نزدیک است. ما هر دو به یک سال نگاه می‌کنیم اما از منظرهایی متضاد. اگر آن هم گذشته‌ی نزدیک بود کسل‌کننده نمی‌شد."


از موراکامی پرسیدم آیا هیچ احساس خویشاوندی با اورول می‌کند.
گفت "حدس می‌زنم که ما احساس مشترکی علیه این **** داریم. اورول نصفی‌اش روزنامه‌نگار است و نصف دیگرش قصه‌نویس. من صد در صد قصه‌نویس هستم. نمی‌خواهم پیام بدهم. می‌خواهم داستان خوب بنویسم. من خودم را آدم سیاسی‌ای می‌دانم اما پیام سیاسی‌ام را به هیچ‌کسی صادر نمی‌کنم."
اما موراکامی در طول چند سال گذشته پیام‌های سیاسی خویش را آن‌هم با صدای بلند اعلام کرده. وی در سال ۲۰۰۹ دیداری بحث‌برانگیز از اسرائیل داشت تا جایزه‌ی اورشلیم را بگیرد، در آنجا از فرصت استفاده کرد و درباره‌ی اسرائیل و فلسطین حرف زد (متن انگلیسی سخنرانی وی). تابستان امسال هم از مراسمی در بارسلونا استفاده کرد تا صنعت هسته‌ای ژاپن را نقد کند. او فوکوشیما دایچی را دومین مصیبت هسته‌ای در تاریخ ژاپن نامید.


وقتی از موراکامی درباره‌ی سخنرانی‌اش در بارسلون پرسیدم، ناچار شد درصدش را کمی دستکاری کند.
گفت:"من ۹۹درصد قصه‌نویسم و ۱درصد شهروند. من به‌عنوان شهروند چیزهایی برای گفتن دارم، و وقتی مجبور باشم که بگویم‌شان خیلی واضح و روشن می‌گویم. در آن زمان، هیچ‌کسی با نیروگاه‌های هسته‌ای مخالفت نکرد. بنابراین فکر کردم که من باید مخالفت کنم. این مسئولیت من است. فکر می‌کنم خیلی از ژاپنی‌ها موافق باشند که اتفاق‌های بعد از سونامی نقطه‌ی تحولی برای کشور ما بود. مثل کابوس بود، اما فرصت خوبی برای تغییر به ما داد. ما بعد از ۱۹۸۴ سخت کار کردیم و ثروتمند شدیم. اما دیگر ادامه پیدا نکرد. ما مجبوریم که ارزش‌هایمان را تغییر دهیم. ما مجبوریم که بفهمیم چطور می‌توانیم شاد باشیم. منظورم پول نیست. درباره‌ی کارایی و بهره‌وری دارم حرف می‌زنم. درباره‌ی نظم و هدف. من حرفم از سال ۱۹۶۸ تا الان یکی بوده: مجبوریم که **** را عوض کنیم. ما مجبوریم که دوباره آرمان‌گرا شویم."
پرسیدم این آرمان‌گرایی به چه معنی است، آیا وی ایالات متحده را الگو قرار داده است.
گفت "فکر نمی‌کنم امریکا اصلاً الگو باشد. ما هیچ الگویی در حال حاضر نداریم. ما ناچاریم الگوی جدیدی بنیاد کنیم."


موراکامی مصیبت‌های ژاپن نوین را برمی‌شمارد؛ حمله‌ی گاز سارین در مترو، زلزله‌ی کوبه، سونامی اخیر؛ تشنج‌های خشونتِ زیرزمینی، ترومای نامشهود و ژرفی که خودش را در نابودی کلان و در سطح زندگی روزمره آشکار می‌کند. وی شدیدن از استعاره‌ی عمق و ژرفا اشباع شده است: شخصیت‌هایش داخل چاه‌های خالی می‌شوند تا وارد دنیاهای مرموز شوند یا با موجودات سیاهی در تونل‌های متروی توکیو روبه‌رو می‌شوند. موراکامی یک‌بار در مصاحبه‌ای گفته بود که پس از رمان هشتمش باید دست از انگاره‌ی چاه بردارد، زیرا خودش هم از تکراری‌ بودن آن خجالت می‌کشد. موراکامی وقتی درباره‌ی عمق و ژرفا تصوری به دست می‌دهد همواره در قالب چاه بوده است. موراکامی هر روز صبح وقتی پشت میزش می‌نشیند و تمرکز می‌کند، شبیه شخصیت‌های خودش می‌شود: یک انسان معمولی که شروع می‌کند اعماق ناخودآگاهِ خلاقش را می‌کاود و آنچه را دیده و یافته متعهدانه گزارش می‌دهد.
گفت: "من توی توکیو زندگی می‌کنم، که دنیایی متمدن است، شبیه نیویورک یا لوس‌آنجلس یا لندن و پاریس. اگر می‌خواهی چاره‌ای جادویی، چیزی جادویی پیدا کنی باید به اعماق درون خود سفر کنی. خب این همان کاری است که من می‌کنم. مردم به اینکار می‌گویند واقع‌گرایی جادویی. اما این واقع‌گرایی جادویی در اعماق روحِ من واقعیتِ محض است. جادویی نیست. وقتی می‌نویسم خیلی طبیعی و منطقی و واقع‌گرایانه و معقول است."


موراکامی تأکید می‌کند وقت‌هایی که نمی‌نویسد به انسانی کاملاً معمولی تبدیل می‌شود – خلاقیت و آفرینندگی‌اش بدل به "جعبه‌ی سیاه"ی می‌شود که خود موراکامی هم دسترسی آگاهانه به‌ آن ندارد. تمایل دارد که از رسانه‌ها دوری کند و همیشه وقتی خواننده‌ای توی خیابان می خواهد با او دست دهد شگفت‌زده می‌شود. می‌گوید بیشتر ترجیح می‌دهد که به حرف‌های مردم گوش کند. بعد از حمله‌ی گاز سارین در سال ۱۹۹۵، موراکامی با ۶۵ قربانی و مجرم این حادثه مصاحبه کرد و ماحصل این مصاحبه‌ها را در کتابی دوجلدی منتشر ساخت، که به انگلیسی هم ترجمه شده است؛ "زیرزمین" (نشانی کتاب در سایت آمازون).


بعد هم رفتیم دویدیم. (موراکامی جایی نوشته است "بیشتر دانشی که از نوشتن دارم را در حال دویدن فراگرفته‌ام.") سبک دویدنش بسط شخصیت خود اوست: راحت، استوار، و واقعی. بعد از چند دقیقه شروع کردیم به نم‌ نم‌دویدن و موراکامی از من پرسید آیا دوست دارم چیزی را شروع کنیم که وی "تپه" می‌نامدش. جوری گفت "تپه" که احساس کردم باید یک چالش باشد. وقتی ناگهان از "تپه" بالا رفتیم تازه لحن کلامش را فهمیدم. تپه‌ی واقعی نبود، بلکه شیب سرسختی بود. وقتی هن‌هن‌کنان بالای "تپه" رسیدیم اقیانوس در چشم‌انداز ما بود؛ جهان آبی گسترده‌ی مرموز، جهانی بین امریکا و ژاپن. سطح آب، آن روز و از آنجایی که ما ایستاده بودیم، آرام بود.


و ناگهان شروع کردیم دویدن به سمت پایین "تپه". موراکامی مرا از داخل دهکده برد و فروشگاه‌های خیابان اصلی و خانه‌های ماهیگیران را نشانم داد. وقتی برگشتیم خانه، توی حمام مخصوص مهمان‌های خانه‌ی موراکامی دوش گرفتم و لباسم را عوض کردم. پایین پله‌ها که منتظرش بودم، نگاهم خورد به پنجره‌ای که باغ علف‌ها و درختچه‌ها ازش پیدا بود.


بعد از چند لحظه، موجودی غریب بال‌زنان وارد چشم‌انداز من از باغ شد. در نگاه اول انگار پرنده بود، پرنده‌ای خوش‌پر که درجا بال می‌زد. بعد به نظرم آمد که این دو تا پرنده است که به هم چسبیده‌اند: به‌جای این‌که پرواز کند دارد لنگ می‌زند، و همه‌جوره بال می‌زد و اندام‌هایی زاید ازش آویزان بود. بالاخره به خودم گفتم این باید بزرگ‌ترین و سیاه‌ترین پروانه‌ای باشد که در طول عمرم دیده‌ام. شبیه یک ماهی غریب، شنا می‌کرد و می‌لولید. بعد به سمت بیرون پرواز کرد و در همان مسیری که من و موراکامی دویده بودیم لولید و از کوه‌ها گذشت و بر فراز اقیانوس شد.


کمی بعد موراکامی آمد و نشست پشت میز ناهارخوری. به‌ او گفتم همین الان عجیب‌ترین پروانه‌ی عمرم را دیدم. آب نوشید و به من نگاه کرد. گفت "پروانه‌های زیادی در ژاپن وجود دارد. دیدن‌شان عجیب نیست."


منبع: نیویورک تایمز

________________________

منبع
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
درود

برای افرادیکه آثار موراکامی رو مطالعه و یا به نوعی این تاپیک رو پیگیری می کنند ، قسمت هایی از مقاله ی زیر تکراری خواهد بود ولی در این مقاله نکاتی تازه از زبان موراکامی می خونیم که خوندنشون خالی از لطف نیست! به ویژه قسمت هایی که در مورد موسیقی صحبت شده .

یه توضیح کوچولو ؛ این مقاله با ترجمه ی خانم حائری در انتهای کتاب " ابرقورباغه و پای عسلی " چاپ شده ولی متن زیر ترجمه ی سید مصطفی رضیئی هستش که در روزنامه تهران امروز به چاپ رسیده. البته من این متن رو درنشريه اينترنتي نواك دیدم.

___________________________

پیام‌آوری جاز


هیچ‌وقت قصد نداشتم رمان‌نویس باشم… حداقل نه تا وقتی ۲۹ سالم شد. این مسئله واقعا حقیقت دارد. از وقتی‌که بچه بودم، دیوانه‌وار می‌خواندم و آنچنان عمیق در جهان‌های رمان‌هایی که می‌خواندم غرق می‌شدم، که دروغ است بگویم هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست تا چیزی بنویسم اما هیچ‌وقت باور نداشتم که من استعداد نوشتن داستان را داشته باشم. در نوجوانی عاشق نویسنده‌هایی مثل داستایوسکی، کافکا و بالزاک شدم اما هیچ‌وقت به خیالم هم نمی‌رسید بتوانم چیزی بنویسم که بتواند برابر با کارهایی باشد که این نام‌ها برای ما باقی گذاشته‌اند و به همین خاطر، در نوجوانی خیلی ساده امید نوشتن داستان را رها کردم. تصمیم گرفتم به عنوان سرگرمی مرتب کتاب بخوانم اما در جایی دیگر به دنبال یافتن کاری برای گذران زندگی بگردم.

محدوده حرفه کاری که در آن آرام گرفتم، موسیقی بود. خیلی سخت کار کردم، پس‌انداز کردم، مقدار زیادی پول از دوستان و فامیل قرض کردم و زمانی کوتاه بعد از پایان دانشگاه، یک کلوب کوچک جاز در توکیو باز کردم. روزها قهوه و شب‌ها نوشیدنی سرو می‌کردیم. همچنین چند عنوان غذای ساده هم عرضه می‌کردیم، مرتب موسیقی پخش می‌شد و موسیقیدان‌های جوان آخر هفته‌ها برای‌مان زنده اجرا می‌کردند. هفت سال به همین ترتیب گذراندم. چرا؟ برای یک دلیل خیلی ساده: با این کار می‌توانستم از صبح تا شب جاز گوش کنم.

وقتی ۱۵ سالم بود، در سال ۱۹۶۴ برای اولین بار با جاز رو‌به‌رو شدم. آرت بِلَک‌لی و جاز مسنجر در ژانویه آن سال در کوبه اجرا داشتند و من به عنوان هدیه تولد، بلیط‌شان را داشتم. این اولین باری بود که واقعا به جاز گوش کردم و این موسیقی من را کاملا دگرگون ساخت. مبهوت مانده بودم. گروه موسیقی فقط فوق‌العاده بود: واین شورتر بر ساکسیفون تنور، فردی هوبارد بر ترومپت، کورتیس فولر بر ترومبون و آرت بِلَک‌لی به عنوان سردسته گروه همراه با ضرب‌آهنگ قَدَر و خیال‌انگیز طبل‌هایش بود. فکر می‌کنم این یکی از قوی‌ترین گروه‌ها در تاریخ جاز بود. تا قبل از آن چنین موسیقی مبهوت‌کننده‌ای نشنیده بودم و بلافاصله در دام آن‌ها افتادم.

یک سال پیش در بوستن با پیانیست پانامایی جاز، دانیلو پیه‌روز شام می‌خوردم و وقتی این داستان را برایش تعریف کردم، تلفن همراهش را بیرون آورد و از من پرسید؛ «هوراکی، دوست داری با و این صحبت کنی؟» گفتم، «البته که دوست دارم،» راستش، خودم را گم کرده بودم. به واین شورتر در فلوریدا زنگ زد و تلفن را به من داد. کل چیزی که به شورتر گفتم این بود که چنین موسیقی شگفت‌آوری را از آن زمان و نه قبل از آن نشنیده‌ام. زندگی غریب است، هیچ‌وقت نمی‌دانی چه اتفاقی خواهد افتاد. من این‌جا بودم، ۴۲ سال بعد، رمان می‌نویسم، در بوستن زندگی می‌کنم و با تلفن همراه با واین شورتر حرف می‌زنم، هیچ‌وقت نمی‌توانستم چنین چیزی را تصور کنم.


وقتی ۲۹ سالم شد، خیلی ناگهانی و پیش‌بینی نشده این حس را داشتم که می‌خواهم رمان بنویسم: که می‌توانم این کار را بکنم. البته نمی‌توانستم چیزی بنویسم که بتواند برابر با کار داستایوسکی یا بالزاک باشد اما به خودم گفتم اصلا اهمیتی ندارد. قرار نیست که یک غول ادبی بشوم. هنوز هیچ‌چیزی در این مورد نمی‌دانستم که چگونه می‌خواهم یک رمان بنویسم یا درباره چه چیزی خواهم نوشت. بعد از تمام این‌ها، مطلقا هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشتم، هیچ سبک حاضر آماده‌ای در اختیارم نبود. هیچ‌کسی را نمی‌شناختم که بتواند به من چگونگی انجام این کار را درس بدهد یا حتی دوستانی نداشتم که بتوانم درباره ادبیات با آن‌ها حرف بزنم. تنها فکر من در این زمان این بود که چقدر می‌تواند شگفت‌آور باشد که بتوانی مثل نواختن یک ساز، بنویسی. از کودکی پیانو می‌نواختم و آنقدر موسیقی می‌شناختم که بتوانم یک ملودی ساده را برای پیانو بسازم اما صاحب تکنیک خاصی نبودم که بتوانم از طریق آن یک موسیقیدان حرفه‌ای به‌شمار روم. با این وجود، در سرم اغلب حس می‌کردم که چیزی همانند موسیقی خودم مثل یک موج قوی و غنی در گردش است.

در شگفت بودم که شاید بتوان این موسیقی را به نوشتن منتقل کرد. سبک من همین شکلی شروع شد. خواه در موسیقی یا در داستان، پایه‌ای‌ترین مسئله، ریتم است. سبک شما نیاز دارد تا ریتمی خوب، طبیعی و ثابت داشته باشد، یا آدم‌ها به خواندن اثر شما ادامه نخواهند داد. من اهمیت ریتم را از موسیقی فرا گرفتم و مشخصا از موسیقی جاز این موضوع مهم را یاد گرفتم. بعد نوبت به ملودی می‌رسد که در ادبیات، معنایش چینش مناسب کلمات برای همراه شدن با ریتم است. اگر روش همراهی کلمات با ریتم روان و زیبا باشد، دیگر نباید به دنبال هیچ کار اضافه‌ای بروید. سپس نوبت به هارمونی می‌رسد: صدای درونی ذهنی که حامی کلمات باشد. بعد نوبت به بخشی می‌رسد که واقعا دوست دارم: بدیهه‌گویی آزاد و رها. از طریق نوعی کانال درونی، داستان آزادانه از درون شما بیرون می‌ریزد. تنها کاری که باید کنم همراه شدن با این جریان است.

سرانجام نوبت به احتمالا مهم‌ترین موضوع می‌رسد: رسیدن به جایگاهی که تجربه می‌کنید کارتان به اتمام رسیده است: رسیدن به پایان «اجرای» شما و حس موفق شدن در کسب ِ مکانی که تازه و معنادار است و اگر همه چیز خوب پیش برود، می‌توانید این حس والا را با خواننده‌های‌تان (شنونده‌های‌تان) هم قسمت کنید. این رسیدن به اوجی حیرت‌انگیز است که به هیچ روش دیگری به دست نخواهد آمد. در عمل هر چیزی که در مورد نوشتن می‌دانم را از موسیقی آموخته‌ام. گفتن چنین چیزی متناقض است اما اگر من اینچنین مدهوش موسیقی نشده بودم، نمی‌توانستم به یک رمان‌نویس بدل شوم. یکی از همیشگی‌ترین پیانیست‌های محبوب من در موسیقی جاز، ته‌لونیوس مونک است. زمانی کسی از او پرسید؛ چگونه می‌تواند صدای خاص و مشخصی را از پیانو بیرون بکشد، مونک به کیبورد اشاره کرد و گفت: «نمی‌تواند هیچ نوع نُت جدیدی وجود داشته باشد، وقتی به کیبورد نگاه می‌کنی، کل نُت‌ها همین الان همان جا هستند اما اگر به اندازه کافی یک نُت مشخص را بخواهی، صدایی متفاوت خواهی داشت. تو باید نُت‌هایی را برداری که واقعا می‌خواهی!» اغلب وقتی می‌نویسم این کلمات را به یاد می‌آورم و با خودم فکر می‌کنم، «درست است. هیچ کلمه جدیدی وجود ندارد. کار ما دادن معناهایی جدید و صداهایی تازه و خویی جدید به کلماتی کاملا عادی است.» این فکر را اطمینان بخش می‌یابم. معنایش این است که هنوز قلمروهایی ناشناخته و پهناور در برابر روی ما قرار دارند، زمین‌هایی حاصل‌خیز فقط منتظر ما هستند تا در آن‌ها کشت کنیم.
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
کسی این کتاب "کجا ممکن است پیدایش کنم" رو خونده؟؟!!
میخوام ببینم من مشکل دارم که حس میکنم داستان های کتاب آخرش به امان خدا رها شده یا واقعا این جوریه؟:دی
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
مجموعه‌ی دیگری از داستان‌های هاروکی موراکامی با ترجمه‌ی مهدی غبرایی منتشر شد. همچنین ترجمه‌ی این مترجم از رمان ‌سرزمین عجایب بی‌رحم و ته دنیا‌ی این نویسنده‌ی ژاپنی مجوز نشر گرفت.
غبرایی با اشاره به انتشار مجموعه‌‌داستانی از هاروکی موراکامی با ترجمه‌ی خود، گفت: «این مجموعه‌ از یک مجموعه‌‌داستان به اسم ‌بید کور و زن خفته‌ انتخاب شده كه مجموعه‌ی 24 داستان است و من از میان این داستان‌ها‌، آن‌هایی را كه قابل ترجمه بوده، انتخاب كرده‌ام كه بعضی از آن‌ها در مجموعه‌ی ‌گربه‌های آدم‌خوار‌ آمده و بخشی از آن‌ها هم در این مجموعه‌ی اخیر به نام ‌چاقوی شكاری‌ منتشر شده است.
این مترجم درباره‌ی داستان‌های مجموعه‌ی ‌چاقوی شكاری‌ گفت:‌ «داستان‌های این مجموعه كه هفت‌-‌هشت داستان است،‌ ویژگی‌ سایر داستان‌های موراكامی را دارد كه همان گم‌گشتگی‌، فقدان‌، فضای سوررئالیستی و در برخی داستان‌ها فضای عینی و واقعی و در داستان‌های دیگر فضای روانكاوانه را می‌توان دید.»
چاقوی شكاری‌ با شمارگان 2000 نسخه و‌ قیمت 3800 تومان در 149 صفحه توسط انتشارات نیكونشر منتشر شده است.
غبرایی هم‌چنین از دریافت مجوز نشر برای رمان ‌سرزمین عجایب بی‌رحم و ته دنیا‌ خبر داد و گفت:‌ «این رمان كه نوشته‌ی موراكامی‌ست، مجوز نشر گرفته است و اكنون در مرحله‌ی صحافی‌ست و قرار است در انتشارات نیكونشر منتشر شود.»
او داستان این رمان را شبه پلیسی خواند و گفت:‌ «این كتاب داستانی شبه پلیسی‌، شبه جنایی دارد كه در دو بخش و به صورت یك فصل در میان روایت می‌شود و اساس آن بر سرقت اطلاعات كامپیوتر‌ی‌ست.»
این مترجم افزود: «‌در این رمان دو سازمان مختلف در ژاپن با هم رقابت می‌كنند و می‌خواهند به اطلاعات دست یابند. این رمان از نظر پلیسی بودن با سایر آثار موراكامی متفاوت است؛ اما از نظر نوع نگاه به هستی، متفاوت نیست.»
غبرایی درباره‌ی فرم فصل‌بلندی این رمان، گفت: «‌این كتاب 40 فصل دارد كه یك فصل در ژاپن فعلی و در زیرزمین‌های توكیوی امروزی می‌گذرد و فصل دوم آن ‌ته دنیا‌ست كه یك فضای فانتزی‌وار است. در واقع، آمیزه‌ای از تخیل و واقعیت است و در آن از عشق، مرگ و سایر خصوصیات انسانی خبری نیست.»
او افزود: «كار شگفت‌انگیزی كه موراكامی انجام می‌دهد، این است كه این دو فضا را به هم اتصال می‌دهد.»
این مترجم در ادامه با اشاره به كارهای در دست چاپ خود گفت:‌ «رمان ‌در كشور مردان‌ حشام مطر برای دریافت مجوز ارائه شده كه قرار است در نشر كتاب‌سرای تندیس منتشر شود.»
هم‌چنین رمانی دیگر از یك نویسنده‌ی عرب را در دست حروف‌چینی دارم.
او درباره‌ی این رمان گفت:‌ «این رمان كه ‌فصل مهاجرت به شمال‌ نام دارد نوشته‌ی طبیب ‌صالح، نویسنده‌ی سودانی، است كه در زمان حیات او به انگلیسی ترجمه شده است. این رمان، رمان كوتاهی است كه برخورد و تلاقی دو تمدن غرب و شرق و یا شمال و جنوب دنیا را نشان می‌دهد. رمان وصف‌هایی شاعرانه دارد و رمانی پیچیده با داستانی مفصل است كه البته در 200 صفحه ترجمه شده است. این رمان حروف‌چینی آخر را از سر می‌گذراند تا برای دریافت مجوز نشر ارائه شود و در نشر پوینده منتشر می‌شود».

منبع
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
کسی این کتاب "کجا ممکن است پیدایش کنم" رو خونده؟؟!!
میخوام ببینم من مشکل دارم که حس میکنم داستان های کتاب آخرش به امان خدا رها شده یا واقعا این جوریه؟:دی

از چه نظر به امان خدا رها شدن؟ :D

____________________________
But I didn't understand then. That I could hurt somebody so badly she would never recover. That a person can, just by living, damage another human being beyond repair​

Haruki Murakami

388831_346340972059966_133236186703780_1285828_1571906085_n.jpg
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
بخشی از مقدمه ی "مهدی غبرایی" بر کتاب "سرزمین عجایب بی رحم و ته دنیا" اثر هاروکی موراکامی:

موراکامی را دوست دارم ، زیرا از غنای تخیلی هیجان انگیز برخوردار است که نمی گذارد خواننده حتی یک سطر از نوشته هایش را رها کند و او را به دنبال خود می کشاند و به سرزمین های آشنا و در عین حال ناشناخته می برد و با آدم های آشنا و در عین حال ناشناخته اخت می کند و همدردی بر می انگیزد.

در رمان ها و داستان های کوتاهش شما را در برابر موقعیت هایی می گذارد که تاکنون در آثار نویسندگان دیگر کمتر نظیرش را دیده اید و در عین اینکه بین واقعیت و ناواقعیت می لغزد ، مرزهای سیال بین این دو را گسترش می دهد. از غم و اندوه و گم گشتگی در هیاهوی دنیای مدرن حرف می زند و در جستجوی موقعیت و هویت و مقام خود و انسان در وضع حاضر است. در این دنیای پرآشوب و سرشار از فجایع و شناعت، انسانیت و آزادی و رهایی را می جوید و ماهرانه بین خیال و واقعیت بندبازی می کند و سالم به زمین می رسد.

در انتهای همین رمان ، می بینید که چگونه دو رشته روایی جداگانه را به هم گره می زند ، یا به عبارتی دیگر گره ها را می گشاید که حیران می مانی و با خود می گویی پس این همه رمز و راز و معما برای آن است که افق تازه ای در برابرت بگشاید و بگوید ضمیر آگاه و ناآگاه انسان چه نقشی در زندگی اش بازی می کند و چطور می شود با درک رابطه ی آن به رهایی و آزادی رسید. خلاصه ، نوشته های او با همه ی معماگونگی ظاهری در پی به دست آوردن شادی های زندگی است و همین است که علاوه بر عوامل بالا مرا شیفته ی خود می کند...

م.غ
تابستان 90
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
والا من از آخرای داستانش سر در نیووردم :دی یعنی اصلا نفهمیدم چی به چی شد :))

این تجربه ی شخصی منه البته که اگر اجازه بدی می گم بهت و اون هم اینه که اگر حس کردی متوجه داستانی نمی شی ، دوباره بخونش . اگر باز هم درکش نکردی از کنارش رد شو. فقط سعی کن از محتوای کلی داستان لذت ببری. نمی خواد خیلی خودتو درگیرش کنی. شاید سال ها بعد دوباره اون داستان رو خوندی و متوجه منظور نویسنده شدی. این دقیقا همون چیزیه که در مورد داستان های موراکامی رخ می ده.اگر این حس که متوجه منظورش نمی شه داره اذیتت می کنه ، فعلا موراکامی رو بذار کنار و از نویسنده های دیگه بخون. بلاخره یه وقتی می رسه که حس می کنی موقع خوندن کتاب های ایشونه. ببخشید اگر به نظر می رسه که دارم فضل فروشی می کنم. این صرفا تجربه ی شخصیم( به خصوص در مورد ادبیات روسیه) بود .
 

metamorphosis_h

Registered User
تاریخ عضویت
13 آگوست 2009
نوشته‌ها
341
لایک‌ها
433
محل سکونت
هر جا باشيم شب نشينيم
این تجربه ی شخصی منه البته که اگر اجازه بدی می گم بهت و اون هم اینه که اگر حس کردی متوجه داستانی نمی شی ، دوباره بخونش . اگر باز هم درکش نکردی از کنارش رد شو. فقط سعی کن از محتوای کلی داستان لذت ببری. نمی خواد خیلی خودتو درگیرش کنی. شاید سال ها بعد دوباره اون داستان رو خوندی و متوجه منظور نویسنده شدی. این دقیقا همون چیزیه که در مورد داستان های موراکامی رخ می ده.اگر این حس که متوجه منظورش نمی شه داره اذیتت می کنه ، فعلا موراکامی رو بذار کنار و از نویسنده های دیگه بخون. بلاخره یه وقتی می رسه که حس می کنی موقع خوندن کتاب های ایشونه. ببخشید اگر به نظر می رسه که دارم فضل فروشی می کنم. این صرفا تجربه ی شخصیم( به خصوص در مورد ادبیات روسیه) بود .

موافقم. در ضمن به نظر من با حلاجی کردن بخش های مختلف داستان و پی بردن به ارتباط منطقی اجزای داستان، شخصیت ها، مکان ها و ... خیلی راحت تر میشه منظور داستان و نویسنده رو فهمید. مثلا نویسنده و منتقد بزرگ روس، ناباکوف تو یک سری از نقدهاش از آثار بزرگ، حتی شکل اتاق ها، مکان ها و حتی مثلا پرده ای که تو یک داستان وجود داشته رو رسم و اونا رو تحلیل می کرده که اینا واسه چی اینجا و یا چرا بدین شکل هستند. از طریق مجسم کردن محیط های داستان تو ذهن میشه داستانو بهتر درک کرد. البته آشنایی با سبک نویسنده هم واسه درک کامل داستان لازمه، و بعضی وقت ها این بدست نمیاد مگر با مطالعه ی چند باره ی آثار اون نویسنده. به نظر من درست خوندن آثار ادبی به اندازه ی نگاشتن اون ها سخته.
در ضمن ببخشید که این پست نسبتا طولانیم زیاد ربطی به تاپیک جنابِ موراکامی نداشت و یک بحث کلی بود.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
tumblr_lyacbcrZn41qis1nco1_500.jpg

Like a wounded cat , 1Q84

***************

I go back to the reading room, where I sink down in the sofa and into the world of The Arabian Nights. Slowly, like a movie fadeout, the real world evaporates. I’m alone, inside the world of the story. My favourite feeling in the world.

Haruki Murakami | Kafka on the Shore​
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
165139_122633501141934_113800012025283_179201_1362008_n.jpg

For me, to write fiction is to have a certain kind of relationship with the imagination. This requires me to escape from daily life, at least to some extent. That’s why I want to go to a different place to do my work. Whether it’s in Japan, America or Europe, as long as I have a place where I can concentrate on my work, I don’t think it matters where I am. At the moment, northern Kauai is my favorite place to write. The fact that it rains a lot in Kauai also allows me to focus more directly on my writing

Haruki Murakami: Nomadic Spirit | papersky
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
I made some coffee, and at half past six the others woke up. Mei had on a bathrobe. Mami came in wearing a paisley pajama top and Gotanda the bottom. I was in my jeans and T-shirt. We all took seats at the dining table and passed around the toast and marmalade. The fm station was playing “Baroque for You.” A Henry Purcell pastoral

“Morning at camp,” I said.
Cuck-koo, sang Mei.

Haruki Murakami - Dance Dance Dance

Henry Purcell - Chacony in G Minor Z730
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
داستانی کوتاه از هاروکی موراکامی:

تونی تاکیتانی

تونی تاکیتانی

فرشید عطایی


نام واقعي توني تاكيتاني واقعاً همين بود: توني تاكيتاني.
به دليل اسمش و موهاي مجعد و چشمان به گود نشسته‌اش، اطرافيانش اغلب گمان مي‌كردند كه او بايد بچه‌اي دورگه باشد. اين مربوط به زماني بود كه جنگ تازه به پايان رسيده بود. زماني كه يك عالمه بچه‌هاي دورگه به وجود آمده بودند كه يك رگ‌ِ‌شان متعلق به سربازهاي آمريكايي بود. ولي پدر و مادر توني تاكيتاني، ژاپنيهاي صد درصد اصيل بودند. پدرش شوزابور و تاكيتاني يك نوازنده نسبتاً موفق ترومبون جاز بود. اما چهار سال قبل از شروع جنگ جهاني دوم مجبور شد به دليل مشكلي كه با زني مرتبط بود توكيو را ترك كند. با خود انديشيد حالا كه قرار است اين شهر را ترك كند، اصلاً بهتر است از ژاپن برود. بنابراين درحالي‌كه فقط ترومبونش را با خود داشت به چين سفر كرد. آن موقعها فاصله شانگهاي تا ناگاساكي فقط يك روز سفر با قايق بود.

شوزابورو در ژاپن يا هر جاي ديگر چيزي نداشت كه بخواهد به خاطر از دست دادنش متأسف باشد. او بدون احساس پشيماني توكيو را ترك كرد. با خود مي‌گفت، بالاخره هر چه باشد شانگهاي با آن وسوسه‌هاي خاص خودش در مقايسه با توكيو تطابق بيشتري با شخصيت او دارد. در قسمت جلويي يك قايق، كه به زحمت در رودخانة يانگ تسه پيش مي‌رفت ايستاده بود كه براي اولين بار، خيابانهاي زيبا و تميز شانگهاي را ديد كه در زير نور آفتاب صبح مي‌درخشيدند، و همان كار خودش را كرد. انگار كه نور آفتاب، قول آينده‌اي بسيار روشن را به او داده بود. او بيست و يك سال داشت.

او در اوج آشوب جنگ نگراني‌اي به خود راه نداد ـ از تجاوز ژاپن به چين گرفته تا حمله به پرل هاربر و انداختن دو بمب اتم. درحالي‌كه درگيريهاي جنگ، جايي در دوردستها رخ مي‌داد او ترومبونش را در كلوپ‌هاي شبانه شانگهاي مي‌نواخت. شوزابورو تاكيتاني مردي بود كه كوچك‌‌ترين تمايلي به اينكه بر تاريخ تأثيري بگذارد ـ يا حتي به آن فكر كند ـ نداشت. نهايت خواسته‌اش اين بود كه بتواند ترومبونش را بنوازد و سه وعده در روز غذا بخورد. او همزمان هم آدمي متواضع بود و هم متكبر. عميقاً خودمحور، ولي در عين حال با اطرافيان خود مهربان و خوش‌رفتار بود، و به همين دليل اطرافيانش او را دوست داشتند. او كه جوان، خوش‌تيپ و نوازنده‌اي بااستعداد بود هر جا مي‌رفت مثل كلاغي در يك روز برفي توي چشم مي‌آمد. تعداد زنهايي كه با آنها رابطه داشت آنقدر زياد بود كه حساب از دستش در رفته بود. طولي نكشيد كه ترومبون خوش‌آهنگش از او شخصيت هيجان‌انگيزي در ژاپن ساخت.

شوزابورو استعداد خاصي در پيدا كردن دوستان به درد بخور داشت ـ هرچند خودش متوجه اين استعداد خود نبود. او با افسران ارتش، ميليونرها، و انواع آدمهاي متنفذ كه از راههاي مختلف از جنگ بهره‌هاي فراوان مي‌بردند رابطه خوبي داشت. اكثر اين افراد زير پيراهنهاي خود تپانچه حمل مي‌كردند و هميشه قبل از آنكه از ساختمان خارج شوند چپ و راست خود را به دقت زير نظر مي‌گرفتند. شوزابورو تاكيتاني با اينچنين افرادي دوست مي‌شد و آنها هم هر وقت مشكلي براي شوزابورو پيش مي‌آمد كمكش مي‌كردند.

اما چنين استعدادي گاهي وقتها مي‌تواند به ضرر آدم باشد. وقتي جنگ به پايان رسيد ارتباطات شوزابورو با اين‌گونه افراد موجب شد كه تحت تعقيب ارتش چين قرار بگيرد. بنابراين او را گرفتند و براي مدت طولاني زنداني‌اش كردند. هر روز ساير افرادي را كه به دليل مشابه زنداني شده بودند از سلولهايشان بيرون مي‌آوردند و بدون هيچ محاكمه‌اي اعدام‌شان مي‌كردند. سر و كله نگهبان، يك مرتبه پيدا مي‌شد. آنها را مي‌گرفتند و كشان كشان به محوطه زندان مي‌بردند و با شليك گلوله‌اي از تپانچه، مغزشان را بيرون مي‌ريختند.

شوزابورو با خود مي‌گفت كه از زندان جان سالم به در نخواهد برد. اما فكر مرگ خيلي او را نمي‌ترساند. يك گلوله در مغزش شليك مي‌كردند و بعد همه‌چيز تمام مي‌شد. يك ثانيه درد. با خود مي‌گفت، من تمام اين سالها را هر طور خواسته‌ام زندگي كرده‌ام. با زنهاي زيادي رابطه داشته‌ام، غذاهاي خوشمزه زياد خورده‌ام، حسابي خوش گذرانده‌ام. در زندگي چيز زيادي نيست كه بخواهم به خاطر از دست دادن‌شان متأسف باشم. از اينها گذشته، من در وضعيتي قرار ندارم كه بخواهم از كشته شدن خود گلايه كنم. پيش آمده ديگر. صدها هزار ژاپني در اين جنگ مرده‌اند و خيلي از آنها به شكلهاي وحشتناك‌تري كشته شده‌اند.

شوزابورو درحالي‌كه انتظار مي‌كشيد تا نوبت اعدام خودش بشود، ابرها را تماشا مي‌كرد كه از پشت ميله‌هاي پنجره كوچك زندان عبور مي‌كردند تصوير چهره زناني را بر روي ديوارهاي كثيف سلول در ذهن خود تصور مي‌كرد كه آنها را مي‌شناخت. اما سرانجام معلوم شد كه او يكي از تنها دو زنداني ژاپني‌اي است كه زنده از زندان آزاد شده‌اند و به كشور خود، ژاپن بازگشته‌اند. آن ژاپني ديگر كه يك افسر ارشد بود و درحالي‌كه خيابانهاي شانگهاي را كه در فاصله‌اي دور در حال محو شدن بودند، نگاه مي‌كرد با خود انديشيد: «زندگي؛ هرگز آن را درك نخواهم كرد.»

شوزابورو و تاكيتاني كه لاغر و نحيف شده بود و دارايي قابل ذكري نداشت، در بهار 1946 نه ماه پس از تمام شدن جنگ به ژاپن برگشت. در آنجا متوجه شد كه خانه پدر و مادرش در حمله شديد هوايي ماه مارس 1945، به توكيو آتش گرفته و نابود شده و پدر و مادرش هم مرده‌اند. تنها برادرش بدون آنكه ردي از خود بر جا بگذارد در جبهه برمه ناپديد شده بود. به عبارت ديگر، شوزابورو اكنون در دنيا تنها بود. با اين حال اين مسئله شوك بزرگي براي او نبود. اين مسئله غمگينش هم نمي‌كرد. او البته جدايي را قبلاً تجربه كرده بود و متقاعد شده بود كه هر كسي دير يا زود در تنهايي از اين دنيا مي‌رود. او در دهه سوم عمرش بود. سني كه آدم شكايت از بابت تنهايي را پشت سر گذاشته. احساس مي‌كرد كه انگار ناگهان چندين سال پيرتر شده. اما جنبه احساساتي قضيه براي او همه‌اش همين بود. هيچ حس عاطفي ديگري در او به وجود نيامد. هر چه بود شوزابورو جان سالم به در برده بود و مي‌بايد به فكر پيدا كردن راههايي براي ادامه زندگي باشد.

از آنجايي كه او فقط يك كار بلد بود، بعضي از دوستان قديمي‌اش را پيدا كرد و با هم يك گروه كوچك جاز راه انداختند و كار نوازندگي‌شان را در پادگانهاي نظامي آمريكاييها شروع كردند. استعدادش در دوست شدن با ديگران باعث شد بتواند با يك سرگرد آمريكايي كه عاشق جاز بود آشنا شود اين سرگرد آمريكايي ـ ايتاليايي اهل نيوجرسي بود و خودش هم كلارينت را خيلي خوب مي‌نواخت. دو تاي‌شان اغلب در وقتهاي آزاد، با هم موسيقي مي‌نواختند.

اين سرگرد كه افسر سررشته‌داري بود، مي‌توانست تمام صفحه‌هاي گرامافون را مستقيماً از ايلات متحده برايش تهيه كند. شوزابورو هم به اقامتگاه آن سرگرد مي‌رفت و به جاز شاد بابي هكت، جكي تي گاردن و بني گودمن گوش مي‌كرد و بسياري از قطعات في‌البداهه آنها را ياد مي‌گرفت. سرگرد همه جور خوراكي و شير و ليكور براي او مي‌آورد، چيزهايي كه آن روزها تهيه‌شان خيلي مشكل بود. شوزابورو با خود انديشيد؛ نه، خيلي هم بد نيست، براي زنده بودن دوره بدي نيست!

در سال 1947 با يكي از خويشاوندان دور مادرش ازدواج كرد. آنها يك روز به‌طور اتفاقي توي خيابان به هم برخوردند، و در حين نوشيدن چاي در مورد خويشاوندان خبرهايي را با هم رد و بدل كردند و درباره روزهاي قديمي با هم حرف زدند. طولي نكشيد كه از هم جدا شدند. مادرش دختر زيبا و آرامي بود ولي از سلامت بدني چنداني برخوردار نبود. او يك سال بعد از ازدواجش بچه به دنيا آورد، و سه روز بعد مرد. به همين سادگي. و به همان سادگي جسدش سوزانده شد. به سرعت و در سكوت. او در زندگي‌اش هيچ مشكل قابل ذكري نداشت. موضوع فقط اين بود كه او محو شد و به نيستي رفت. مثل كسي كه به پشت صحنه برود. كليدي را بزند و لامپها را خاموش كند.

شوزابورو تاكيتاني نمي‌دانست كه در مورد اين قضيه چه حسي بايد داشته باشد. او با اين‌گونه احساسات بيگانه بود. به نظر مي‌رسيد كه نمي‌تواند بفهمد مرگ چيست، و نيز نمي‌توانست به نتيجه برسد كه اين مرگ بخصوص چه حسي بايد در او ايجاد كند. تنها كاري كه مي‌توانست بكند اين بود كه تمام آن را به‌عنوان عمل انجام شده ببلعد. به همين خاطر احساس كرد كه يك چيز پهن‌ِ صفحه مانند در سينه‌اش جا گرفته است. در مورد اينكه آن چيز چه بود يا چرا آنجا بود چيزي نمي‌دانست. آن چيز همانجا ماند و ديگر نگذاشت به آنچه رخ داده بود فكر كند. او پس از مرگ همسرش تا يك هفته تمام به هيچ چيز فكر نكرد. حتي بچه‌اي را كه در بيمارستان جا گذاشته بود فراموش كرده بود.

آن سرگرد شوزابورو را به زير بال حمايت خود گرفت و هر كاري از او برمي‌آمد براي تسلي او انجام داد. تقريباً هر روز در پادگان مي‌نوشيدند. سرگرد به شوزابورو مي‌گفت: «بايد بر خودت مسلط باشي. تنها كاري كه بايد انجام بدي اينه كه اون بچه رو خوب تربيت كني.» اين حرفها هيچ معنا و مفهومي براي شوزابورو نداشتند. او فقط سرش را تكان مي‌داد. سرگرد يك روز ناگهاني گفت: «يك فكري دارم. بذار من قيم بچه بشم. يه اسم هم واسه‌ش مي‌ذارم.»

سرگرد اسم كوچك خودش را پيشنهاد كرد: «توني». البته توني اسمي نبود كه بتوان روي يك بچه ژاپني گذاشت. ولي سرگرد هرگز به چنين مسئله‌اي فكر نكرده بود. شوزابورو وقتي به خانه خود رفت نام توني تاكيتاني را بر روي تكه‌اي كاغذ نوشت و آن را به ديوار زد. تا چندين روز به آن زل مي‌زد. توني تاكيتاني. بد نيست. بد نيست. با خود انديشيد، اشغال ژاپن توسط آمريكا احتمالاً تا مدتي طول خواهد كشيد و يك نام آمريكايي ممكن است روزي به درد پسرش بخورد.

ولي براي خود آن بچه زندگي كردن با داشتن چنين نامي خيلي جالب نبود. پسرها در مدرسه به او مي‌گفتند «دورگه» و هر وقت كه نام خود را به ديگران مي‌گفت آنها با حالتي حاكي از حيرت يا بيزاري به او نگاه مي‌كردند. بعضي از مردم اين اسم او را يك شوخي بي‌مزه مي‌دانستند. بعضي از اسم او عصباني مي‌شدند. براي يك‌سري از افراد بخصوص روبرو شدن با كودكي به نام توني تاكيتاني به معناي سر باز كردن زخمهاي كهنه بود.

چنين برخوردهايي باعث مي‌شد پسرك از همه كنار بكشد. او هرگز با كسي دوست صميمي نشد. ولي اين موضوع برايش ناراحت‌كننده نبود. تنهايي برايش طبيعي بود. نوعي مقدمه براي زندگي بود. پدرش با گروه جاز خود هميشه در حال سفر بود. وقتي توني كوچك بود، يك خدمتكار زن مي‌آمد تا از او مراقبت كند. اما وقتي به سالهاي آخر دبستان رسيد، ديگر مي‌توانست بدون آن خدمتكار از پس كارهاي خودش بر بيايد. خودش آشپزي مي‌كرد. به هنگام شب در خانه را قفل مي‌كرد و به‌تنهايي مي‌خوابيد. اين‌طور زندگي بهتر از آن بود كه كسي بالاي سرش باشد و مدام غر بزند. شوزابورو تاكيتاني ديگر هرگز ازدواج نكرد. او نيز مثل پسرش به مراقبت از خود عادت داشت. پدر و پسر آنگونه كه كسي ممكن بود تصور كند تفاوتي با هم نداشتند. ولي با توجه به خصوصيات آن دو كه به‌طور برابر به‌تنهايي عادت كرده بودند، هيچ‌كدام در گشودن سفره دل خود براي ديگري پيشقدم نشد. هيچ كدام نيازي به اين كار حس نمي‌كردند. شوزابورو تاكيتاني شايستگي پدر بودن را نداشت و توني تاكيتاني هم شايستگي پسر بودن را.

توني تاكيتاني نقاشي كردن را خيلي دوست داشت و ساعتها در اتاق دربسته مي‌نشست و فقط نقاشي مي‌كرد. بيشتر از همه دوست داشت وسايل و ابزار فني را نقاشي كند. نوك مدادش را مثل سوزن تيز مي‌كرد و نقاشيهاي دقيقي از دوچرخه و راديو و موتور و ماشين و اينجور چيزها مي‌كشيد. اگر گياهي را نقاشي مي‌كرد تك تك آوندهاي تك تك برگها را مي‌كشيد. اين تنها شيوه نقاشي كردن بود كه او مي‌شناخت. نمرات درس هنرش برعكس بقيه دروس هميشه عالي بود و معمولاً در مسابقات هنري مدرسه برنده جايزه اول مي‌شد.

بنابراين كاملاً طبيعي بود كه توني تاكيتاني از دبيرستان به هنركده برود و صاحب حرفه تصويرگري بشود. هرگز نيازي نداشت كه به حرفه‌هاي ديگر فكر كند. درحالي‌كه جوانان اطراف او با خود كلنجار مي‌رفتند در زندگي چه حرفه‌اي را انتخاب كنند او همچنان به نقاشي كردن از روي آلات فني ادامه داد. بدون اينكه به كار ديگري فكر كند و از آنجايي كه در آن دوره اكثر جوانان با شور و هيجان و خشونت عليه دولت حاكم فعاليت مي‌كردند هيچ‌كدام از همسن و سالانش چيز باارزشي در هنر سودآور او نمي‌ديدند. استادانش در هنركده با لبخندي كج و معوج كارهايش را نگاه مي‌كردند. همكلاسيهايش از كارهاي او با اين عنوان كه فاقد محتواي ايدئولوژيك است انتقاد مي‌كردند. توني نمي‌توانست سر در بياورد اهميت كار آنها در چيست با آن «محتواي ايدئولوژيك»شان. كار آنها از نظر توني، نپخته، زشت و نادرست بود.

ولي وقتي از دانشكده فارغ‌التحصيل شد همه‌چيز برايش تغيير كرد. توني تاكيتاني به خاطر تكنيكهاي واقعگرايانه‌اي كه در نقاشيهايش به كار مي‌برد هرگز مشكلي براي پيدا كردن كار نداشت. هيچ‌كس نمي‌توانست نظير دقتي را كه او در كشيدن آن دستگاهها و ساختمانهاي پيچيده به كار مي‌برد، در كار كس ديگر بيابد. همه مي‌گفتند: «از واقعي هم واقعي‌تر است.» طرحهاي او از عكسها هم دقيق‌تر بودند و وضوحي داشتند كه هر گونه توضيحي درباره‌شان بي‌مورد بود. ناگهان او به تصويرگري تبديل شد كه همه مجبور بودند براي كارشان پيش او بروند. او همه‌جور نقاشي مي‌كشيد، از جلد مجلات اتوموبيل گرفته تا تصاوير تبليغاتي. از اين كار خود لذت مي‌برد و پول خوبي هم به هم زد. او كه اهل هيچ تفريحي نبود تا پول خود را تباه كند. تا سي و پنج سالگي توانست ثروت اندكي جمع كند. يك خانه بزرگ در ستاگايا (حومه‌اي اعيان‌نشين در توكيو) خريد و صاحب چندين آپارتمان شد و با گرفتن كرايه آنها براي خود ايجاد درآمد كرد. حسابرس او به تمام جزئيات رسيدگي مي‌كرد.

توني تا اين مرحله از زندگي‌اش با زنان زيادي رابطه داشت. حتي با يكي از آنها براي مدت كوتاهي زندگي كرده بود. اما هرگز به ازدواج فكر نكرده بود. هرگز نيازي به ازدواج نديده بود آشپزي، نظافت و شست‌وشو را خودش مي‌توانست انجام بدهد و وقتي به دليل شغلش نمي‌توانست به كارهاي خانه برسد يك زن خدمتكار را استخدام مي‌كرد. هرگز ميلي به داشتن بچه در خود حس نكرد. او فاقد آن جذبه خاص پدرش بود و هيچ دوست صميمي‌اي نداشت. دوستي كه مثلاً بيايد از او توصيه‌اي بخواهد يا پيش او به رازي اعتراف كند و يا حتي با او چيزي بنوشد. ولي رابطه‌اش با مردمي كه هر روز مي‌ديد كاملاً طبيعي بود. هيچ اهل غرور و لاف نبود. هيچگاه عذر و بهانه نمي‌آورد يا در مورد ديگران حرفي نمي‌زد، و هر كسي هم كه او را مي‌شناخت با او خوب بود. هر دو سه سالي پدر خود را مي‌ديد. آن هم به‌طور اتفاقي در حين انجام كاري. وقتي كارشان تمام مي‌شد هيچ‌كدام حرف چنداني نداشتند كه به هم بزنند. بنابراين زندگي توني تاكيتاني همچنان ساكت و آرام مي‌گذشت.

يك روز توني تاكيتاني بي‌هيچ زمينه‌اي عاشق شد. آن دختر به‌طور پاره‌وقت براي يك شركت چاپ و نشر كار مي‌كرد و به دفتر كار توني تاكيتاني مي‌آمد تا تصاوير نقاشي شده را از آنجا ببرد. او يك دختر بيست و دو ساله متين و موقر بود با لبخندي دلنشين، اجزاي صورتش به اندازه كافي دلپذير بود. اما واقعيت اين بود كه او زيبايي آنچناني نداشت. با اين حال، اين دختر چيزي در خود داشت كه قلب توني تاكيتاني را بدجور به تپش مي‌انداخت. لحظه‌اي كه او را ديد سينه‌اش فشرده شد و به سختي مي‌توانست نفس بكشد. نمي‌توانست بفهمد آن دختر چه چيزي در خود دارد كه اين‌گونه او را منقلب كرده است.

دومين چيزي كه توجه توني را به خود جلب كرده بود نوع پوشش دختر بود. او كلاً هيچ علاقه خاصي به نوع پوشش مردم نداشت ولي لباس اين دختر آنقدر شگفت انگيز بود كه عميقاً بر او تأثير گذاشت. در واقع مي‌توان گفت كه براي او تكان دهنده بود. زنهاي زيادي بودند كه لباسهاي شيكي مي‌پوشيدند و خيليها كه براي خودنمايي لباس مي‌پوشيدند اما اين دختر با همه آن زنها متفاوت بود. كاملاً متفاوت. او آن‌چنان ساده و بي‌تكلف و باوقار لباس مي‌پوشيد كه انگار پرنده‌اي بود كه براي سفر به دنيايي ديگر نسيمي مخصوص را بر تن كرده باشد. هرگز زني را نديده بود كه شيوه لباس پوشيدنش تا اين اندازه وجدآور باشد.

وقتي دختر رفت، توني تاكيتاني پشت ميز خود نشست. گيج و منگ، كاري انجام نمي‌داد. تا اينكه غروب شد و دفتر كارش هم تاريك. روز بعد به ناشر زنگ زد و بهانه‌اي پيدا كرد تا دختر را به دفتر كار خود بكشاند. وقتي كارشان تمام شد، توني، دختر را براي ناهار دعوت كرد. در حين صرف غذا ـ در حد چند جمله كوتاه ـ با هم حرف زدند. گرچه پانزده سال با هم اختلاف سن داشتند دريافتند كه نقاط اشتراك فراواني دارند و اين تقريباً عجيب بود. در مورد هر چيزي با هم توافق داشتند. توني هرگز چنين چيزي را قبلاً تجربه نكرده بود، و دختر هم. دختر در ابتدا اندكي نگران و دستپاچه بود. ولي كم كم آرام گرفت. تا اينكه با خيال راحت مي‌خنديد و صحبت مي‌كرد.

هنگامي كه از هم جدا مي‌شدند توني گفت: «تو خيلي خوب مي‌دوني چطوري بايد لباس بپوشي.»
دختر با لبخندي آميخته به شرم گفت: «من لباس دوست دارم. بيشتر پولهام خرج لباس مي‌شه.»
بعد از آن چند بار با هم قرار گذاشتند. براي قرارشان جاي خاصي را انتخاب نمي‌كردند. فقط جاهاي ساكت، طوري كه بتوانند ساعتها بنشينند و صحبت كنند. درباره گذشته‌شان، كارشان، و اينكه درباره فلان و بهمان چه نظري دارند. آنها انگار هيچ وقت از صحبت با هم خسته نمي‌شدند. گويي خلاء يكديگر را پر مي‌كردند.

چهارمين باري كه همديگر را ديدند، توني از دختر تقاضاي ازدواج كرد. هر روزي را كه دختر به فكر كردن مي‌گذراند براي توني تاكيتاني گذراندن يك روز ديگر در جهنم بود. نمي‌توانست كار كند ناگهان تنهايي‌اش به فشاري خردكننده تبديل شد. شد مايه رنج و عذاب، شد زندان. با خود گفت قبلاً هرگز متوجه تنهايي خودم نبودم. با چشماني پر از يأس به ديوارهاي ضخيم دور تا دور خود نگاه مي‌كرد و با خود مي‌انديشيد اگر بگويد با من ازدواج نمي‌كند خودم را خواهم كشت.

به ديدن دختر رفت و به او گفت دقيقا‌ً چه احساسي دارد. اينكه تا آن موقع زندگي‌اش چقدر در تنهايي مي‌گذشته و چه سالهايي را از دست داده و اينكه او چگونه سبب شده به همه اينها پي ببرد.
او زن جوان و باهوشي بود.از توني تاكيتاني خوشش مي‌آمد. از همان اول نظر خوبي نسبت به توني داشت وهر بار كه او را مي‌ديد علاقه‌اش به او بيشتر مي‌شد. نمي‌دانست آيا بايد نام اين را عشق بگذارد يا نه. اما احساس مي‌كرد كه توني تاكيتاني چيز فوق‌العاده‌اي در درون خود دارد و اينكه اگر با توني ازدواج كند خوشبخت خواهند شد. بنابراين ازدواج كردند.

توني تاكيتاني وقتي با آن دختر ازدواج كرد به دوران زندگي‌اش در تنهايي پايان داد. وقتي صبح از خواب برمي‌خاست، اولين كاري كه مي‌كرد اين بود كه به دنبال او بگردد. وقتي مي‌ديد خوابيده خيالش راحت مي‌شد. وقتي همسرش سر جايش نبود نگران مي‌شد و خانه را براي پيدا كردن او مي‌گشت. اينكه ديگر احساس تنهايي نمي‌كرد برايش چيز عجيبي بود.از آنجايي كه به تنهايي خود پايان داده بود مي‌ترسيد كه مبادا احتمالا‌ً دوباره تنها بشود. اين سؤال مدام به سراغش مي‌آمد: اگر چنين اتفاقي بيفتد چه كار بايد بكنم؟ بعضي وقتها اين ترس موجب مي‌شد عرق سردي بر بدنش بنشيند. اما وقتي به زندگي جديد خود عادت كرد و ظاهراً از احتمال ناپديد شدن همسرش كاسته شد. آن نگراني كم‌كم برطرف شد. سرانجام به ثباتي دست پيدا كرد و در زندگي شاد و پر از آرامش خود فرو رفت.

يك روز همسرش گفت كه مي‌خواهد ببيند پدر شوهرش چگونه آهنگ مي‌نوازد. پرسيد: «به نظرت اگه بريم به موسيقي‌اش گوش بديم ناراحت مي‌شه؟»
توني گفت: «احتمالاً نه.»
با يك كلوپ شبانه كه شوزابورو تاكيتاني در آن موسيقي اجرا مي‌كرد رفتند.از زمان بچگي تا حالا اين اولين ‌باري بود كه توني تاكيتاني مي‌رفت تا به موسيقي پدرش گوش بدهد. شوزابورو دقيقا‌ً همان موسيقي‌اي را مي‌نواخت كه ساليان پيش مي‌زد، همان آهنگهايي كه توني در بچگي بارها از صفحه‌هاي گرامافون شنيده بود. سبك نوازندگي شوزابورو آرام و دلپذير و تحسين‌برانگيز بود. البته هنر نبود اما موسيقي‌اي بود كه به دستان هنرمند يك آدم حرفه‌اي اجرا مي‌شد. و اين موسيقي مي‌توانست لحظات خوشي را براي جمعيتي از مردم فراهم كند.

اما خيلي زود چيزي جلو نفس‌كشيدن توني تاكيتاني را گرفت. گويي او لوله‌اي بود كه به آهستگي اما به طور مهارنشدني از فاضلاب پر مي‌شد. ديگر نتوانست آنجا بنشيند. نمي‌توانست اين حس را نداشته باشد كه آهنگي كه اكنون دارد مي‌شنود فقط تفاوتي جزيي با آهنگي دارد كه پدرش در زمان بچگي او مي‌نواخت. توني آن آهنگ را البته سالها پيش شنيده بود و با گوش يك بچه هم شنيده بود، ولي اين تفاوت به نظرش بسيار مهم بود؛ البته اين تفاوت زياد نبود ولي خيلي مهم بود. مي‌خواست بالاي سن برود، دست پدرش را بگيرد و از او بپرسد: «چه شده، چه چيز تغيير كرده پدر؟» ولي اين كار را نكرد. او هرگز نمي‌توانست توضيح بدهد كه در ذهنش چه مي‌گذرد. برعكس، پشت ميز خود همچنان نشست تا اينكه اجراي پدرش به پايان رسيد. وقتي برنامه پدرش تمام شد، او و همسرش دست زدند و به خانه رفتند.

غم و غصه‌اي در زندگي اين زوج نبود. هرگز با هم جر و بحث نمي‌كردند، و با هم خيلي خوش بودند. گردش مي‌كردند. سينما مي‌رفتند. سفر مي‌رفتند. تاكيتاني مثل هميشه در كارش موفق بود، و همسر بسيار جوانش با مهارت قابل توجهي خانه را اداره مي‌كرد. اما يك چيز بود كه توني را تا حدودي نگران كرده بود و آن علاقه همسرش به خريد بيش از اندازه لباس بود. وقتي پارچه‌اي را مي‌ديد انگار ديگر نمي‌توانست جلو خودش را بگيرد. قيافه‌اش حالت عجيبي پيدا مي‌كرد و حتي صدايش هم تغيير مي‌كرد. توني تاكيتاني اولين باري كه اين تغييرات را در همسرش ديده بود گمان كرده بود كه حال همسرش ناگهان بد شده است. البته او قبل از ازدواج شان متوجه اين قضيه شده بود. اما به هنگام گذراندن ماه عسل بود كه قضيه كم‌كم جدي به نظر رسيد.

وقتي براي ماه عسل به اروپا رفتند همسرش در آنجا آنقدر لباس خريد كه توني تاكيتاني حيرت كرد. در ميلان و پاريس از صبح تا شب از اين بوتيك به آن بوتيك مي‌رفت، مثل جن‌زده‌ها. آنها هيچ از مناظر تماشايي اروپا ديدن نكردند. به جاي اينكه از كليساي بزرگ ايتاليا يا موزه لوور پاريس ديدن كنند به والنتينو، ميسوني، سن لري، جيونچي، روگامو، ارمني، چروتي و جيانفر انكوفره مي‌رفتند. و همسرش در حالي كه مسحور شده بود هر چيزي را كه دستش به آن مي‌رسيد مي‌خريد وتوني تاكيتاني هم دنبالش بود و صورت‌حسابها را مي‌پرداخت. توني تاكيتاني تقريبا‌ً نگران بود كه مبادا ارقام برجسته روي كارت اعتباري‌اش ساييده شود.

وقتي به ژاپن برگشتند او هنوز از تب و تاب خريد لباس نيفتاده بود. همچنان و تقريبا‌ً هر روز لباس مي‌خريد. تعداد لباسهايش سر به آسمان مي‌زد. براي جا دادن آن لباسها، توني داد چندين كمد لباس بسازند و نيز داد يك جاكفشي براي كفشهاي همسرش بسازند. با همه اينها جاي كافي براي همه چيز وجود نداشت. سراخر، داد يكي از اتاقها را به صورت كمد در بياورند. آنها در آن خانه بزرگ‌شان اتاق زياد داشتند، و پول هم مسئله‌اي نبود. از همه اينها گذشته، عجيب اينكه او هر چه مي‌خريد مي‌پوشيد و هر وقت لباس تازه‌اي داشت، آنقدر خوشحال به نظر مي‌رسيد كه توني تصميم گرفت از بابت اين عادت همسرش گله نكند. با خود گفت، هيچ‌كس كامل نيست.

وقتي تعداد لباسهاي او آنقدر زياد شد كه ديگر در آن اتاق مخصوص هم براي آنها جا نبود، حتي توني تاكيتاني هم دچار شك و دودلي شد. يك‌بار وقتي همسرش بيرون رفته بود. لباسهاي او را شمرد. پيش خودش حساب كرد كه همسرش مي‌تواند روزي دوبار لباسهاي خود را عوض كند و با اين حال تقريبا‌ً تا دو سال لباس تكراري بر تن نكند. او آن‌چنان سرگرم خريدن لباس بود كه وقتي براي پوشيدن‌شان نداشت. از خود پرسيد كه شايد همسرش مشكل رواني دارد. با خود گفت اگر چنين باشد بايد جلو اين عادت او را بگيرد.

بالاخره يك شب بعد از شام تصميم خود را گرفت. به همسرش گفت: «بد نيست يه خرده از لباس خريدنت كم كني. صحبت پول نيست‌ ها! اصلاً منظورم پول نيست. من هيچ اعتراضي به اينكه تو چيزهاي مورد نيازت رو بخري ندارم. تازه خودم هم خوشم مي‌ياد تو قشنگ و شيك بگردي. اما مسئله اينه كه تو واقعاً به اين همه لباس گرون احتياج داري؟»

همسرش نگاه خود را پايين انداخت و چند لحظه‌اي در اين مورد فكر كرد. بعد به او نگاه كرد و گفت: «خب، آره، حق با توئه. من به اين همه لباس نياز ندارم. خودم هم مي‌دونم. ولي مسئله اينه كه من نمي‌تونم جلو خودم رو بگيرم.»
بعد قول داد كه بتواند خودش را كنترل كند: «اگه به اين وضع ادامه بدم خونه تا چند وقت ديگه پر مي‌شه از لباسهاي من.»

و بنابراين او خود را يك هفته در خانه حبس كرد تا بدين طريق ديگر لباس‌فروشيها را نبيند.در اين يك هفته خيلي عذاب كشيد. احساس مي‌كرد دارد در سياره‌اي با هواي اندك قدم مي‌زند. هر روز وقت خود را در آن اتاقي مي‌گذراند كه پر از لباس بود؛ لباسها را يكي يكي برمي‌داشت و به آنها خيره مي‌شد. بر روي پارچه لباسها دست مي‌كشيد بوي‌شان را استنشاق مي‌كرد. مي‌پوشيد‌شان و بعد خودش را در آيينه نگاه مي‌كرد. اما هر چه بيشتر به خود نگاه مي‌كرد بيشتر تمايل پيدا مي‌كرد كه يك لباس تازه بخرد. ميل به خريدن لباسهاي تازه غير قابل تحمل شد. اصلا‌ً نمي‌توانست در مقابل اين ميل مقاومت كند.

البته او عميقا‌ً عاشق شوهر خود بود و به او احترام مي‌گذاشت. مي‌‌دانست كه حق با شوهرش است. به يكي از بوتيكهاي مورد علاقه خود زنگ زد و پرسيد آيا مي‌تواند كت و دامني را كه ده روز پيش خريده و هرگز نپوشيده بود برگرداند. به او جواب دادند: «بله خانم، حتما‌ً.»

او يكي از بهترين مشتريان آن بوتيك بود؛ و آنها مي‌توانستند چنين لطفي به او بكنند. او آن كت و دامن را توي رنوي آبي رنگ خود گذاشت و سوار آن شد و به بازار شلوغ آئوياما رفت. لباسها را به آنها برگرداند و يك كارت اعتباري گرفت. در حالي‌كه سعي مي‌كرد به چيز ديگري نگاه نكند شتابان به سمت ماشين خود رفت و سوار آن شد و مستقيم به طرف خانه رانندگي كرد. از اينكه آن لباسها را برگردانده بود احساس سبكي مي‌كرد. با خودش گفت، بله درست است. من به آن لباسها احتياج نداشتم. آنقدر كت و دامن دارم كه براي تمام عمرم كافي است. اما وقتي سر چهار راهي ترمز كرد و منتظر خاموش شدن چراغ قرمز شد فقط فكر آن كت و دامن در سرش بود. رنگ و نوع برش و پارچه آن تمام جزييات را به وضوح به ياد داشت. طوري آن كت و دامن را تصور مي‌كرد كه انگار جلو رويش بود. پيشاني‌اش عرق كرد. درحالي‌كه دستانش محكم بر روي فرمان بود نفس بلند و عميقي كشيد و چشمان خود را بست. درست همان لحظه‌اي كه چشمان خود را باز كرد ديد كه چراغ سبز شده، به طور غير ارادي پدال گاز را فشار داد.

يك كاميون بزرگ كه راننده‌اش سعي مي‌كرد از تقاطع بگذرد با سرعت تمام آمد و زد به پهلوي رنو. ديگر چيزي نفهميد.
حالا ديگر توني تاكيتاني بود و يك اتاق پر از لباسهاي سايز2 و يكصد و بيست جفت كفش. در مورد اينكه با اين لباسها و كفشها چه كند هيچ فكري به ذهنش نمي‌رسيد. قصد نداشت تمام لباسهاي همسرش را تا آخر عمر پيش خود نگه دارد. بنابراين به يك دلال فروش لباسها زنگ زد و قبول كرد كلاهها و باقي چيزها را به اولين قيمتي كه آن دلال پيشنهاد مي‌كرد. بفروشد. جورابها و لباسهاي زير را توي دستگاه زباله‌سوز توي حياط انداخت و سوزاند. ‌آنقدر لباس و كفش آنجا بود كه حالا حالاها كار داشت. بنابراين توني آنها را همان‌طور آنجا رها كرد. بعد از مراسم خاكسپاري، او خودش را در آن اتاق كه به شكل كمد درآورده شده بود حبس كرد و تمام روز را با خيره شده به رديف لباسها گذراند.

ده روز بعد، توني تاكيتاني در روزنامه يك آگهي داد در مورد استخدام يك همكار مؤنث؛ سايز لباسش 2، قد تقريبا‌ً يك متر و شصت، اندازة پا 6، با حقوق مكفي و شرايط مطلوب. چون حقوقي كه اودر آگهي آورده بود بيش از حد بالا بود سيزده زن در آتليه‌اش واقع در منيامي آئوياما حاضر شدند تا با آنها مصاحبه شود. معلوم شد كه پنج نفر از آنها در مورد اندازه لباس‌شان دارند دروغ مي‌گويند. از هشت نفر باقي مانده او زني را انتخاب كرد كه اندامش بيشترين شباهت را به اندام همسرش داشت. زني در اواسط بيست سالگي‌اش با چهره‌اي معمولي. يك بلوز سفيد ساده و يك پيراهن آبي تنگ پوشيده بود. لباسها و كفشهايش تميز اما كهنه بودند.

توني تاكيتاني به آن زن گفت: «كار اينجا سخت نيست. از ساعت نه صبح مي‌آيي تا پنج غروب، به تلفن جواب مي‌دي، تصويرها رو به صاحب‌هاشون تحويل مي‌دي، وسايل مورد نياز رو تهيه مي‌كني. فتوكپي مي‌گيري ـ از اين جور كارها. فقط يك شرط هست. من تازگي همسرم رو از دست دادم، يك‌عالمه از لباسهايش خونه هست. بيشتر لباسهايي كه ازش باقي مونده نو هستن و يا خيلي ازشون استفاده نكرده. چيزي كه من مي‌ خوام اينه كه شما وقتي اينجا كار مي‌كني لباسهاي همسرم رو به جاي لباس اونيفورم بپوشي. مي‌دونم كه اين مسئله ممكنه از نظر شما عجيب باشه، اما باور كن من از اين كارم هيچ قصد و غرضي ندارم. اين كار من فقط براي اينه كه بتونم با فوت همسرم كنار بيام. اگه شما دور و بر من لباسهاي همسرم رو پوشيده باشي مطمئنم كه با مرگ همسرم كنار خواهم اومد.»

زن جوان در حالي‌كه لب مي‌گزيد به اين پيشنهاد فكر كرد. اين تقاضا همان‌طور كه خودش گفته بود تقاضاي عجيبي بود آنقدر عجيب كه زن نمي‌توانست از آن سر دربياورد. البته او آن قسمت از اين تقاضا را كه مربوط به مرگ همسر او بود مي‌فهميد و نيز اينكه همسر او كلي لباس از خود باقي گذاشته است. ولي اينكه چرا بايد در حين كار لباس همسر او را بر تن كند برايش قابل فهم نبود.

طبيعي بود كه پيش خود فكر كند مسئله فراتر از چيزي است كه از ظاهر امر برمي‌آيد. ولي پيش خود انديشيد كه اين مرد آدم بدي به نظر نمي‌آيد. براي پي بردن به اين قضيه كافي بود آدم به طرز حرف زدنش توجه كند. شايد مرگ همسرش به قواي فكري‌اش ضربه وارد كرده بود.
اما او آن‌طور آدمي به نظر نمي‌رسيد كه بخواهد به خاطر چنين چيزي به ديگري آسيب برساند. و بالاخره هر چه باشد زن هم به كاري احتياج داشت. او خيلي وقت بود كه به دنبال كار مي‌گشت، بيمه بيكاري‌اش رو به اتمام بود و احتمالا‌ً هرگز نمي‌توانست كاري پيدا كند كه حقوقش به خوبي حقوق اين كار باشد.

زن گفت: «فكر مي‌كنم بتونم درك كنم. به نظرم بتونم كاري رو كه از من مي‌خواهيد انجام بدم. امامي‌شه اول اون لباسهايي رو كه بايد بپوشم نشونم بدين؟ بهتره اول امتحان كنم ببينم اندازه‌ام هستن يا نه.»
توني تاكياني گفت: «حتماً» و زن را به خانه خود برد و آن اتاق مخصوص را نشان داد. زن هرگز آن همه لباس را در يك جا نديده بود، بجز در يك فروشگاه بزرگ. معلوم بود كه آن لباسهاي گران‌قيمت و داراي كيفيت عالي هستند.

سليقه‌اي هم كه براي انتخاب آنها به خرج داده شده بود حرف نداشت. منظره خيره‌كننده‌اي بود. زن، نفسش بند آمده بود قلبش ديگر نمي‌زد.
توني تاكيتاني زن را در اتاق تنها گذاشت. زن بر خود مسلط شد و چند تايي از لباسها را امتحان كرد. چند تا از كفشها را هم امتحان كرد. همه چيز آن‌چنان اندازه‌اش بود كه انگار براي او ساخته شده بود. لباسها را يكي يكي نگاه مي‌كرد. نوك انگشتانش را روي پارچه لباسش مي‌كشيد و بوي آنها را استنشاق مي‌كرد. صدها لباس زيبا در آنجا به طور منظم آويزان بودند. اندكي بعد، اشك در چشمانش حلقه زد و از گونه‌هايش سرازير شد. اصلاً نمي‌توانست جلو اشك خود را بگيرد. لباس زني تنش بود كه مرده بود. بي‌حركت آنجا ايستاد. هق هق گريه مي‌كرد و تقلا مي‌كرد صداي گريه‌اش در نيايد. اندكي بعد توني تاكيتاني آمد تا ببيند كه زن چه كار مي‌كند.

پرسيد: «براي چه داري گريه مي‌كني؟»
درحالي‌كه سرش را تكان مي‌داد گفت: «نمي‌دونم. من قبلا‌ً هيچ وقت اين همه لباسهاي قشنگ نديده بودم. به همين خاطر كنترل خودم رو از دست دادم. معذرت مي‌خوام.»
اشكهايش را با دستمال پاك كرد.
توني با حالتي جدي و رسمي گفت: «اگه مشكلي نداري و حالت خوبه، مي‌خام كه از فردا كارت رو تو دفتر من شروع كني. به اندازه يك هفته لباس و كفش بردار و با خودت ببر خونه.»

زن زمان زيادي را صرف اين كار كرد كه براي شش روز هفته، لباسهاي مناسب را انتخاب كند. بعد كفشهاي مناسب آن لباسها را انتخاب كرد. همه چيز را توي يك چمدان گذاشت.
توني تاكيتاني گفت: «يك كت هم بردار. سرما كه نمي‌خواي بخوري.»
يك كت خاكستري رنگ از جنس پارچه كشمير كه گرم به نظر مي‌رسيد انتخاب كرد. آنقدر سبك بود كه انگار با پر درست شده بود. هرگز در زندگي‌اش كتي به اين سبكي را در دست نگرفته بود.

وقتي زن رفت، توني تاكيتاني به اتاق مخصوص لباسهاي همسرش برگشت. در را بست و با نگاهي منگ و سرگردان، لباسهاي همسرش را نگاه كرد. سر درنمي‌آورد كه آن زن چرا با ديدن آن لباسها گريه كرد. آن لباسها براي توني مثل سايه‌هايي بودند كه همسرش از خود به جا گذاشته بود. سايه‌هاي سايز 2 همسرش در رديفهاي طولاني در آن اتاق آويزان بودند.
چنانكه گويي كسي نمونه‌هايي از امكانهاي بي‌نهايت ـ يا دست كم از لحاظ نظري امكانهاي بي‌نهايت ـ را كه در وجود يك آدم بود جمع كرده و آويزان كرده بود.

اين لباسها يك زماني تن همسرش بودند، و او آنها را از نفس گرم زندگي انباشته بود و به آنها جان بخشيده بود. اما حالا آنچه در برابرش بودند سايه‌هايي چروكيده بودند كه زندگي از آنها گرفته شده بود و مدام رو به پژمردگي مي‌گذاشتند و فاقد هر گونه معنا و مفهوم مي‌شدند. رنگهاي آن لباسها مانند گرد برخاسته از گلها در فضا مي‌رقصيدند و بر چشم و گوش و بيني‌اش مي‌نشستند. آن چينها ودگمه‌ها و اپلا و جيبها و كمربندها با حرص و ولع، هواي اتاق را مي‌مكيدند و هواي آنجا را رقيق مي‌كردند. تا آنجا كه به سختي مي‌توانست نفس بكشد.

بوي تند نفتالين متصاعد مي‌شد ودر عين حال صداي ميليونها حشره بال ـ‌ كوچك را مي‌توانست بشنود. ناگهان متوجه شد كه از آن لباسها بدش مي‌آيد. در‌حالي كه بازوانش را در هم گره مي‌كرد و چشمانش را مي‌بست، ناگهان بدن خود را رها كرد و به ديوار تكيه داد.
تنهايي، بار ديگر مانند يك سوپ گرم داشت به درون وجودش نشت مي‌كرد. با خود گفت هر چه بود تمام شد. هر كاري بكنم باز وضع همان است.
به زن تلفن كرد و به او گفت كه كار را فراموش كند. گفت كه ديگر براي كار نيازي به او ندارد و عذرخواهي كرد.

زن، حيرتزده پرسيد: «ولي آخر چرا؟»
توني گفت: «از اين بابت متأسفم، اما وضع تغيير كرده. آن لباسها و كفشها هم مال خودت، چمدان هم همينطور. فقط ازت مي‌خوام كه اين قضيه رو فراموش كني و با هيچ‌كس هم در اين مورد صحبت نكني.»
زن اصلاً سر درنمي‌آورد، و هر چه بيشتر دنبال جواب مي‌گشت، برايش بي‌فايده‌تر به نظر مي‌رسيد. زن سرانجام گفت: «باشه» و گوشي را گذاشت.
زن، براي لحظاتي از دست توني تاكيتاني عصباني بود. اما طولي نكشيد كه نظرش تغيير كرد و با خود گفت شايد مشكل او حل شده. تمام ماجرا از همان اول عجيب و غريب بود. زن، ناراحت بود كه آن كار را از دست داده. اما با خود گفت كه يك طوري مشكل بي‌كاري خود را حل مي‌كند.

لباسهايي را كه از خانة توني تاكيتاني آورده بود از چمدان درآورد بر رويشان دست كشيد و صافشان كرد و آنها را توي كمد لباس آويزان كرد. كفشها را در جاكفشي دم در گذاشت. لباسها و كفشهايت خودش در مقايسه با اين لباسها و كفشهاي تازه بدجوري كهنه و مندرس به نظر مي‌رسيد. احساس مي‌كرد كه آن لباسها و كفشها از جنس كاملاً متفاوتي هستند. بلوز و دامني را كه به هنگام مصاحبه بر تن داشت درآورد. آويزان‌شان كرد و شلوار جين و يك سويي‌شرت پوشيد.

بعد نشست روي زمين و يك نوشيدني سرد نوشيد. آن اتاق پر از لباس در خانه توني تاكيتاني يادش آمد و آهي كشيد. با خودش فكر كرد: «يه عالمه لباس شيك، اون كمده را بگو؛ از تمام ‌آپارتمان من هم بزرگ‌تر بود. فكرش رو بكن چقدر وقت و پول صرف خريدن اون همه لباس شد! حالا هم او زني كه اون همه لباس رو خريده مرده. نمي‌دونم اگه آدم بميره و اين همه لباس رو جا بذاره چه حالي پيدا مي‌كنه.»
دوستان آن زن همه مي‌دانستند كه او فقير است. بنابراين وقتي مي‌ديدند او هر دفعه لباسي تازه مي‌پوشد ـ آن هم از ماركهاي گران‌قيمت ـ خيلي تعجب مي‌كردند.

از او مي‌پرسيدند: «يه همچين لباسي رو از كجا گير آوردي؟»
او هم سرش را تكان مي‌داد و مي‌گفت: «قول داده‌ام به كسي نگم. تازه اگه هم مي‌گفتم حرفم رو باور نمي‌كردين.»
سرانجام توني تاكيتاني تمام چيزهايي را كه از همسرش باقي مانده بود داد به يك دلال لباسهاي دست دوم تا با خود ببرد. آن دلال كمتر يك دوازدهم پولي را كه توني بابت آن لباسها پرداخته بود به او داد، اما اين براي توني مهم نبود. توني براي اينكه آن لباسها به جايي برده شوند كه ديگرچشمش به آنها نيفتد، حاضر بود آنها را مجاني هم بدهد.

توني تا مدتي به آن اتاق خالي مي‌رفت و يكي دو ساعتي را آنجا مي‌ماند، بدون اينكه كار خاصي انجام بدهد. فقط آنجا مي‌ماند و اصلا‌ً هم نمي‌خواست چيزي را به ياد آورد. روي كف اتاق مي‌نشست و به ديوارهاي عريان‌ زل مي زد. به سايه همسر مرده‌اش. اما با گذشت ماهها او ديگر يادش نمي‌آمد كه در آن اتاق چه چيزهايي بوده.

خاطره رنگها و بوهاي آن لباسها تقريبا‌ً پيش از آنكه او متوجه شود ناپديد شده بود. حتي آن احساسات واضحي كه يك زماني زنده‌نگه‌شان داشته بود از بين رفتند. انگار كه داشتند از ذهن او رخت برمي‌بستند. خاطراتش مانند غباري در باد تغيير شكل مي‌دادند و با هر تغيير هر چه بيشتر محو مي‌شدند تك‌تك خاطره‌ها اكنون سايه سايه يك سايه بودند. تنها چيزي كه برايش محسوب بود حس فقدان بود.

بعضي وقتها حتي به زحمت قيافه همسرش را به ياد مي‌‌آورد. اما چيزي كه بخوبي به ياد مي‌آورد تصوير يك زن بود. يك غريبه كه در آن اتاق با ديدن لباسهايي كه همسرش جا گذاشته بود اشك مي‌ريخت. قيافه نه‌چندان جالب توجه آن زن و كفشهاي مندرس چرمي او را به ياد آورد. مدتها پس از اينكه همه چيز را فراموش كرد، از جمله نام زن را، تصوير او به طرز عجيبي فراموش‌نشدني باقي ماند.

دو سال بعد از مرگ همسر توني تاكيتاني، پدرش از سرطان كبدمرد. شوزابورو وتاكيتاني زياد عذاب نكشيد و مدت بستري شدنش در بيمارستان كوتاه بود. او طوري مرد كه انگار به خواب رفته بود. از اين منظر او تا انتهاي عمر يك زندگي خوب داشت. به جز مقدار اندكي پول نقد و تعدادي سند مالكيت سهام چيزي از خود به جا نگذاشته بود كه بتوان نام ملك را بر آن گذاشت.

فقط ابزار موسيقي‌اش باقي مانده بود و كلكسيون بسيار بزرگش از صفحات قديمي جاز. توني تاكيتاني آن صفحه‌ها را درون جعبه‌هايي كه آن شركت سيار داده بود گذاشت و آنها را در كف آن اتاق خالي چيد. چون آن صفحه‌ها بوي كپك مي‌دادند او مجبور بود پنجره‌هاي اتاق را هر چند وقت يك بار باز كند تا بوي كپك از بين برود. در غير اين صورت او هرگز پا در آن اتاق نمي‌‌گذاشت.

يك سالي به اين منوال گذشت. اما وجود آن جعبه‌هاي پر از صفحه‌، كم‌كم برايش آزاردهنده شد. فقط فكر اينكه آن جعبه‌ها در آن اتاق هستند باعث مي‌شد احساس خفگي كند. بعضي وقتها نيز وسطهاي شب بيدار مي‌شد و ديگر نمي‌توانست دوباره بخوابد. خاطراتش وضوح خود را از دست داده بودند. ولي همچنان وجود داشتند، در همان جاي هميشگي‌شان و با تمام سنگيني‌اي كه خاطرات مي‌توانند داشته باشند.

توني تاكيتاني به يك دلال خريد و فروش صفحه زنگ زد و از او خواست كه براي آن كلكسيون، قيمتي را پيشنهاد كند. چون آن كلكسيون حاوي صفحه‌هاي باارزشي بود كه مدتها بود تكثير نمي‌شد پول خيلي خوبي بابت‌شان گرفت كه مي‌شد با آن يك ماشين خريد ولي براي توني، پول هيچ معنا و مفهومي نداشت. آن صفحه‌ها كه از خانه‌اش بيرون برده شدند توني تاكيتاني ديگر واقعا تنها شد.

این هم نسخه ی انگلیسیش:
 

فایل های ضمیمه

  • MURAKAMI, Haruki - Tony Takitani.pdf
    183.7 KB · نمایش ها: 2

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
فعلا رفتم تو فاز قسمت های داستانی ای که در اون ها موراکامی اشاره به آهنگ خاصی می کنه
که البته این قسمت ها توی کتاب های ایشون کم نیستند. این عکس رو هم چند جا دیدم که اینجا
میذارمش تا علاقمندان به این تاپیک اون رو ببینند:

tumblr_lyezq5aowf1qjd1kgo1_500.jpg

_____________________________

When I tried the number, this woman—the superintendent probably—came on the line to say that the girl had moved out in the spring to who knows where, then hung up. And from the way she hung up, she didn’t want to know either.
There went my last link to the girl.
I went home and had a beer while listening to ‘California Girls’ all by my lonesome

Haruki Murakami - Hear the Wind Sing


The Beach Boys - California Girls
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
" ... خب، این باب دیلن است که گذاشته اید؟"
گفتم:"درست است. مطمئنا خیابان چهارم."
"کارهای باب دیلن را فوری می شناسم."
"چون هارمونیکا زدنش بدتر از استیوی واندر است."
باز خندید. خیلی خوب بود که هنوز می توانستم یکی را بخندانم .
گفت:"نه، من واقعا صدایش را دوست دارم . مثل بچه ای است که پشت پنجره ایستاده و باران را تماشا می کند."
بعد از این همه کتاب که در باره ی دیلن نوشته اند ، به همچو وصف کاملی از او برمی خوردم. نظرم را به گفتم. سرخ شد.

سرزمین عجایب بی رحم و ته دنیا

Bob Dylan - Like A Rolling Stone

پ.ن: در قسمتی از کتاب اشاره شده که این آهنگ ( Like A Rolling Stone ) داره از ضبط ماشین پخش میشه.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
از "سرزمین عجایب بی رحم و ته دنیا"

حلقه ی میلر را کشیدم و دادم دستش.
پرسید:"ولی تو چه تصوری از خودت داری؟"
پرسیدم:"برادران کارامازوف را خوانده ای؟"
"یک بار . خیلی پیش.
"خب، آخرهای کتاب آلیوشا با دانشجوی جوانی به نام کولیا کرازوتکین صحبت می کند. به او می گوید کولیا ، تو آینده ی رقت باری خواهی داشت. اما روی هم رفته زندگی ات توام با شادی می شود."
ته دو تا قوطی را که بالا آوردیم ، پیش از باز کردن قوطی سوم تردید کردم.
گفتم:"دفعه ی اول که کتاب را خواندم ، از منظور آلیوشا سر درنیاوردم.چطور برای یک زندگی رقت بار خوشحالی ممکن است؟اما بعد فهمیدم.آن فلاکت می تواند به آینده محدود شود."
" نمی توانم سردرآورم از چی حرف می زنی."
گفتم:"خودم هم سردرنمی آورم.هنوز نه."
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
یکی از چیزهایی که موراکامی توی داستان هاش با آب و تاب دلچسبی (!) در موردش می نویسه ، خوردنی ها و نوشیدنی هاست ! کلا یه جوری می نویسه که آدم دلش می خواد همون لحظه که داره کتاب می خونه بره برای خودش غذا درست کنه و یا نوشیدنی بنوشه ! معمولا با خوندن این قسمت ها تو کتاب های دیگر نویسندگان این احساس بهم دست نمی ده !

frienster.gif

از "سرزمین عجایب بی رحم و ته دنیا"

وقتی انتظار آمدن زن را می کشیدم ، شام درست کردم. قدری گوجه شور اومه بوشی را با دسته هاون توی هاون کوبیدم تا سس ترش و شیرین درست کنم ؛ قدری ساردین را با آبورا - آگه در گوش فیل خردشده ی یامو ایمو رنده کردم ؛ و قدری گوشت گوساله ی جعفری زده را برای غذای فرعی تفت دادم.

هنوز وقت داشتم، پس نوشابه ای خوردم و قدری زنجبیل مایوگای پخته توی سویا و لوبیاسبز را با سس کنجد توفو مخلوط کردم . بعد روی تخت دراز کشیدم ، به سقف زل زدم و به صفحه های قدیمی گوش دادم.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
درود

یکی از علاقمندان موراکامی در پیج این نویسنده در اف.بی نوشته ای به سه زبان(ژاپنی ، ایتالیایی و انگلیسی) مختلف گذاشته که خوندنش خالی از لطف نیست:

Paolo Eddolo Cappuccini


Hi! I would like to thank Murakami Haruki for saving my life. Yesterday night, while I was walking around Rome with a bunch of friends, drinking and making snowball fights, I was carrying a bottle of Wine in my backpack and a marvellous book: 1Q84. Suddenly, I slipped on snow, falling on my back, but I didn't hurt myself at all. "What a stroke of luck", I thought on the moment. A hour after, I noticed that my backpack was dropping wine. I open the backpack and I found all the debris of the former bottle! The book had become purple! Then I realize! The BOOK SHIELDED ME FROM THE BOTTLE, SAVING MY BACK! THANK YOU MURAKAMI.

The book is slowly drying and reacquiritg its strength, not even a single page did fall over and it's a little more vivid with all that purple texture it gained.



Thank you Murakami.

Signed, a fan.​
 
بالا