• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
در كوچه پس كوچه هاي غم دوره گردي غريبم
در شهر خود نيز حتي انگار مردي غريبم

حالا كه يخ زد دل من چون فاخته زير باران
ديگر محال است پرواز حالا كه زردي غريبم

در جشن مردابي من پاييز و غم پاي كوبان
من مردي از نسل اهم همزاد دردي غريبم

با چشم هاي سراسر لبريز لبخند و گندم
در زير باران پاييز، افسوس كردي غريبم
 

Jingo

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
28
لایک‌ها
0
محل سکونت
On the Earth
دلم امشب دوباره باز گریان است

نه اشکی و نه آهی دارم اما خوب میدانم .... دلم بیماره بیمار است .

دلم دلتنگ ایامی که رفت اما نه از یادم

دلم آغوش سرد و بی فروغ خاطراتی پر ز اندوه است

دلم تنها و بی ناجیست ... خوب میدانم
خوب میدانم که جز تو ای رفیق با من و بی من .... رفیق دردها و غم
رفیق دیگری نبود ... مرا یاری دگر نبود ... که سرمای دلم بسیار سوزان است .

شب است اما نه مهتابی

دلم امشب دوباره باز گریان است

به چشمم سیل اشک و هر نفس آه است ..... دلم بی تاب بی تاب است

دل من نه ... دل عالم همه گریان گریان است ....
به جان سوگند ..دروغ است گر بگویی نیستی غمگین
صدایت شاد و خندان است رویت
.. ولی در دل غمی سنگین ز ایام است ....
.. ولی در دل ....
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
نميدانست که پايان راهش کجاست
نميدانست که آغاز راهش کجا بود
نميدانست که اکنون کجاست
فقط ميدانست که تنهاست
تنهاي تنها
نميدانست که زندگي بي رحم است
نميدانست که روز هم تاريک است
نميدانست که خوشي هم پر گريه است
فقط ميدانست
زندگي فقط زنده بودن نيست
نميدانست که دنيايش در يک کلمه خلاصه شده
نميدانست که زندگي برايش بي ارزش شده
نميدانست که زندگيش پوچ شده
فقط ميدانست که گذر عمر يعني همين
نميدانست......
چرا او ميدانست
اما خود را فريب مي داد.
تا شايد در شب تار ستاره را بهتر ببيند.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز


ديده اي گنجشگكي كوچك را؟
او را ميان دستان خود گرفته اي هيچ ؟

ضربان قلب كوچكش را لمس كرده اي ؟

از خود پرسيده اي كه تندي طپش قلبش از چه روست ؟


آياز ترس چنين سراسيمه ميطپد؟

ترس از مرگ ... ؟

ترس از گرفتار آمدن ... ؟

ترس از قفس ... ؟

نه نه نه ... كه ضربان قلبش گرمي دست ترا تجربه ميكند

گرمی مهربانيت را لمس ميكند

وازرخوت و عطش گرماي دستانت كه مهربانست

همچنان مي طپد و مي طپد و مي طپد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
رهایم کن برو ای عشق از جانم چه می خواهی
به سوهان غمت روح مرا پیوسته می کاهی
مگر جز مهربانی از تو و چشمت چه می خواهم
تو خود از هر کس بهتر از احساس من آگاهی
نیازی نیست تا پنهان کنی از من نگاهت را
گواهی می دهد قلبم مرا دیگر نمی خواهی
غزل هایم زمانی روی لبهای تو جاری بود
ولی امروز در چشمت نمی ارزم پر کاهی
دلم خوش بود گهگاهی برایت شعر می خوانم
تو هم سر می زدی آن روزها از کوچه ها گاهی
برو هر جا که می خواهی برو آسوده باش اما
مواظب باش مثل من نیفتی در چنین چاهی
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
رهایم کن برو ای عشق از جانم چه می خواهی
به سوهان غمت روح مرا پیوسته می کاهی
مگر جز مهربانی از تو و چشمت چه می خواهم
تو خود از هر کس بهتر از احساس من آگاهی
نیازی نیست تا پنهان کنی از من نگاهت را
گواهی می دهد قلبم مرا دیگر نمی خواهی
غزل هایم زمانی روی لبهای تو جاری بود
ولی امروز در چشمت نمی ارزم پر کاهی
دلم خوش بود گهگاهی برایت شعر می خوانم
تو هم سر می زدی آن روزها از کوچه ها گاهی
برو هر جا که می خواهی برو آسوده باش اما
مواظب باش مثل من نیفتی در چنین چاهی
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
امشب آن حسرت دیرینه من
در بر دوست به سر می اید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در می اید
شانه کو؟ تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رویا سازم
سرمه کو ؟ تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که دردل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد
چه بپوشم که چو از راه اید ؟

عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگویم که ز سحر سخنم
دل به من بازد و افسون گردد
آه ای دخترک خدمتکار
گل بزن بر سر و سینه من
تا که حیران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق دیرینه من
چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم
ماه اگر خواست که از پنجره ها
بیندم در بر او مست و پریش
آنچنان جلوه کنم کو ز حسد
پرده ابر کشد بر رخ خویش
تا چو رویا شود این صحنه عشق
کندر و عود در آتش ریزم
ز آن سپس همچو یکی کولی مست
نرم و پیچنده ز جا برخیزم
همه شب شعله صفت رقص کنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش کشد
مست آن گرمی آغوش شوم
آه گویی ز پس پنجره ها
بانگ آهسته پا می اید
ای خدا اوست که آرام و خموش
بسوی خانه ما می اید ؟

" فروغ فرخزاد"
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
تو مثل راز پاييزي و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسيرت شد قسم به شب نمي دانم

تو مثل شمعداني ها پر از رازي و زيبايي
و من در پيش چشمان تو مشتي خاك گلدانم

تو درياي تريني آبي و آرام و بي پايان
و من موج گرفتاري اسير دست طوفانم

تو مثل آسماني مهربان و آبي و شفاف
و من در آرزوي قطره هاي پاك بارانم

نمي دانم چه بايد كرد با اين روح آشفته
به فريادم برس اي عشق من امشب پريشانم

تو دنياي مني بي انتها و ساكت و سرشار
و من تنها در اين دنياي دور از غصه مهمانم

تو مثل مرز احساسي قشنگ و دور و نامعلوم

و من در حسرت ديدار چشمت رو به پايانم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
شرق اشراقي چشمان تو زيبا است هنوز

گونه ات ساحل چشمان چو درياست هنوز

خلسه چشم عسل خورده رويايي تو

به خدا سبز تر از كوچه گلها است هنوز

جاري ابي احساس كه است و لطيف

پشت چشمان چو درياي تو پيدا است هنوز

اگر از دفتر شعرم غزلي مي شكفد

همه اش زير سر اين دل شيدا است هنوز

گل اگر سيلي سرما بخورد غم مخوريد

ذوق من جنگل مرطوب غزل ها است هنوز
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
هر شب هر نيمه شب
من منتظرم
تا کسي مرا صدا بزند
کسي مرا صدا نمي زند
اما من منتظرم

صدايم کن

بگذار مثل کودکي شاد
شتابان به سوي تو بدوم
مثل دختر بچه اي خندان
با دامني پر چين
روي ديواري کوتاه
راه روم

و شعر هاي کودکانه بخوانم
و سر انجام
از آن ديوار کوتاه بپرم پايين
و لي لي کنان به سيبي شيرين
دندان بزنم
و به دانه هاي انگور
بوسه بزنم
و چشم هايم را ببندم
و دوباره شعر هاي کودکانه
و بچرخم در باد
صدايم کن
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
اگه تو مال من بودي ماه از چشات طلوع مي كرد
پرستو از رو دست تو نغمه هاشو شروع مي كرد
اگه تو مال من بودي كلاغ به خونش مي رسيد
مجنون به داد اون دل زرد و ديوونش مي رسيد
اگه تو مال من بودي همه خبردار مي شدن
ترانه هاي عاشقي رو سرم آوار مي شدن
اگه تو مال من بودي قدم رو پاييز ميزديم
پاييز مي فهميد كه ماها زبونشو خوب بلديم
اگه تو مال من بودي انقد غريب نمي شدم
من چي مي خواستم
از خدا ديگه اگه پيشت بودم
اگه تو مال من بودي دور خوشي نرده نبود
دل من اون آواره اي كه شبا مي گرده نبود
اگه تو مال من بودي چشام به چشمات شك نداشت
تنگ بلور آرزوم مثل حالا ترك نداشت
اگه تو مال من بودي جهنمم بهشت مي شد
قصه ي عشق ما دو تا ، عبرت
سرنوشت مي شد
اگه تو مال من بودي مي بردمت يه جاي دور
يه جا كه تو ديده نشي نباشه حتي كمي نور
اگه تو مال من بودي ،‌ مي ذاشتمت روي چشام
بارون مي خواستي مي باريد ، ابر سفيد گريه هام
اگه تو مال من بودي برگا تو پاييز نمي ريخت
شمعي كه پروانه داره ، اشك
غم انگيز نمي ريخت
اگه تو مال من بودي قفس ديگه اسير نداشت
آدما دارا مي شدن ، دنيا ديگه فقير نداشت
اگه تو مال من بودي خيال نمي كنم باشي
پس مي رم و مي كشمت پيش خودم تو نقاشي
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار بر چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می آید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
بی نهایت
باز
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
تمام آئينه ها با تو گفتگو دارند
خلوص قلب ترا جمله آرزو دارند
ô
تو از کدام ديار غريب مي آيي؟
که آيه های شرف با تو آبرو دارند
ô
به پايمردی و همت رفيق ره بودی
فرشتگان همه از وجد های و هودارند
ô
هنوز خاطره ها از کرامتت جاريست
هزار چشمه جوشيده در سبو دارند
ô
تو همسفر خوب سالهای دور منی
که کوچه باغهای جوانی به جستجو دارند

ô
ز چشمه سار مهر تو سيراب می شود هردم
جوانه های نهالت که گل به رو دارند
ô
قلم به وصف تو ما را نمی کند ياری
که واژه ها همه از شرم سر به تو دارند

ô

ببين که صفحه تقويم با تو نورانيست
هميشه ثانيه ها با تو رنگ و بو دارند

 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
چرا دگر دل مرا زغم جدا نمي كني

ز نور دل دگر دري به سينه وا نمي كني

ز خاطرات بودنم دگر گذر نمي كني

ز پشت خاوره مرا چرا صدا نمي كني

سكوت سرد يك سكون نشسته روي باورم

تلاطمي به قلب من چرا به پا نمي كني

ميان اين همه نفس هجوم ابي غزل

زعمق سبز پنجره مرا صدا نمي كني

اسير واژه ها منم اسير هرم اين قفس

در اسمان كوي خود مرا رها نمي كني

در انتهاي زندگي چو سايه ام غليظ و سرد

به نقش مرده ام كنون به تن وفا نمي كني
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
دیگه از خستگی هام خسته شدم
دیگه از وابستگی هام خسته شدم
میزنم تیغ به بند بستگی
مگر آزاد بشم ز خستگی
بسه تنهائی دیگه توی قفس
بسه این قفس بدون هم نفس
دیگه بسه تشنگی بدون آب
خوردن فریب و نیرنگ سراب
واسه هرکی دلم من تنگ میشه
تا می فهمه دلش از سنگ میشه
دوستی از رو زمین پاک شده
عشقها و مردونگی خاک شده
هر کی فکر خودش توی قفس
حتی اگه شد بی هم نفس
دیگه بسه دیگه بسه انتظار
ابر رحمت به سر منم ببار
شب تاره شب تاره شب تار
آسمون خورشید رو بردار و بیار
باید حرف دلم رو گوش کنم
غصه دل رو فراموش کنم
دستم رو بلند کنم به آسمون
خودم رو رها کنم از این و اون
دلم رو جدا کنم از آدما
سینه ام رو پر کنم از عطر خد
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
چرا همیشه از آیینه و نور بگوییم
گاهی هم از تاریکی و فولاد بگوییم
گاهی بجای ستودن عشق
آنرا محکوم کنیم
مجازاتش، حقیقت!!
ببیند که به اسم او، چه ها نمیکنند؟
بگذاریم که دلش ز خیانت بشکند

گاهی هم صلح را بازداشت کنیم
و بفرستیم به میدان جنگ
بگذاریم که لمس کند وحشت مردن و خون سرخ و گرم

گاهی از صداقت بازجویی کنیم
که تو کجا بودی وقتی که دروغ
دردلها پرسه می زد و ریا می فروخت؟

بیایید گاهی وفاداری را به دادگاه طلاق بفرستیم
و بیاندازیم وسوسه را بر جانش
و بگذاریم زُل زند چشمهای وقاحت بر چشمهایش

گاهی بر گلوی وحدت شمشیر تیز تفرقه گذاریم
بگذاریم بلرزد از وحشت تکه تکه شدن
بگذاریم که بکشد رنج اختیار

گاهی به عصمت گناه تزریق کنیم
بگذاریم تب کند ز لذت
بشناسد پشیمانی

گاهی تعادل را ببریم بر سر پرتگاه افراط
بگذاریم بریزد دلش ز ترس
و بلغزد تلو تلو خوران به درّهء تفریط

گاه بِدَریم لباس محرمیت را ز شریعت
بگذاریم تا بچشد عریانی شرم

بگذاریم گاه روح جسدش را غسل دهد
و لمس کند سردی مرگ

گاه دُعا را ببریم به بخش سرطان
بگذاریم ببیند به چشم، درد و یأس

گاه سکوت را بیاندازیم در کندوی همهمه
بگذاریم که کلافگی نیشش زند
نداند چکار کند؟
بدَوَد هر طرف ز مرهم درد

و گاه شعر را بیاندازیم در یک سلول با جفنگ
بگذاریم بیاموزد نا هماهنگی و نا موزونی
و فراموش کند لحظه ای هر چه نظم و حرف شاعرانه و همرنگ
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
غروب قلب غريبم ميان غم گم شد
فضاي پنجره ام بغض بي تكلم شد

غروب بود و تو رفتي و زورقت ارام
ميان يك مه كم رنگ ساحلي گم شد

غزل نخوانده تكان داده دستي و رفتي
شبيه چشم تو دريا پر از تلاطم شد

زگريه گريه من بغض اسمان وا شد
عطش گرفته زمين خوشه خوشه گندم شد

چه زود عاشقيت را به بادها دادي
چه زود چيني قلب تو دست چندم شد

دوباره عاشقيم بر سر زبان افتاد
و كوچه گردترين داستان مردم شد

خبر رسيد كه مي ايي از افق، فردا
تمام ساحل و دريا پر از تبسم شد
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
نمی دانم که ما خوشبختیم یا بدبخت؟
خوشبخت، زیرا عصر ما، عصر تکنولوژی است، عصر همانند سازی، عصر آفریدن
و بدبخت، زیرا که روح ما، خم و ناتوان زیر بار اطلاعات به ذهن حمّالی می دهد

خوشبخت که می توان با جت سریع و سیر، دنیا را کمتر از یک روز دَرنَوردید
و بدبخت که در فشردگی زمان و در حسرت تعطیلات
تنها می توانیم قدم هایمان را از ماشین تا اطاقک کار بشماریم

خوشبخت که می توان کتاب را به صورت الکترونیک خواند و کاغذ مصرف نکرد
و بدبخت که دیگر مرگ درختان به قیمت یک جاده ما را سوگوار نمی سازد

خوشبخت که می توان کلاس عرفان در اینترنت داشت و پیر را پشت شیشه دید
و بدبخت که برای پرداختن کلاس روحمان را زیر منگنه میگذاریم و می فروشیم

خوشبخت، چون علم آنقدر رفته به پیش، که دنیا دگر دهکده ای است
و بدبخت که در این دهکده همه خسته، همه بیگانه، همه سرگردان

خوشبخت که انسانیم و فرشته ها به فرمان ما
و بدبخت که مختاریم
مختار که نابود سازیم مثلث روح و جان و تن
و برانیم گاری علم را در جادهء صاف بشریت
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
زندگي يک آرزوي دور نيست؛
زندگي يک جست و جوي کور نيست
زيستن در پيله پروانه چيست؟
زندگي کن ؛ زندگي افسانه نيست
گوش کن ! دريا صدايت ميزند؛
هرچه ناپيدا صدايت ميزند
جنگل خاموش ميداند تو را؛
با صدايي سبز ميخواند تو را
زير باران آتشي در جان توست؛
قمري تنها پي دستان توست
پيله پروانه از دنيا جداست؛
زندگي يک مقصد بي انتهاست
هيچ جايي انتهاي راه نيست؛
اين تمامش ماجراي زندگيست...
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
مي خوانم براي دلتنگي هايت
مي خوانم براي يكرنگي هايت
و در آن دم كه نفس هاي خورشيد
به شماره مي افتد
مي آسايم در پناه سايه بان دستانت

درنورديدن اين راه
چيزي شبيه سنگ ساخت , از من وما
آسمان خستگي ها
اشك ريخت جاي باران
و ما با چترهاي بسته , هنوز
انتظار مي كشيديم باراني شدن را

و در آخرين نقطه هستي
پا نهاده بر سنگي سست و لرزان
هم چو آويزي بر پرتگاه زمان
مي خوانم براي يكرنگي ات
براي چشمان نجيب باراني ات
كه در لحظه سقوط , تا هميشه
دستاويز نفس هاي كند ما بود

احمد شاملو
 
بالا