گيرم نشاط و شادي دنيا را يكسر به دامن دل من ريزند
يا آنچه محنت آور و نازيباست يكباره از دلم همه بگريزند
آيا در آن زمان كه بخندم شاد، لرزان لبي ز ناله نخواهد سوخت
چشمي ز پشت قطره اشكي گرم بر نقش غم نگاهي نخواهد دوخت
آيا شبي سياه برويي زرد اشكي به ياد رفته نمي لغزد
طفلي درون كلبه تنگي سرد با مادري گرسنه نمي لرزد
آخر كنار حسرت و رنج اي دوست، كجا توان شد و خوش خنديد
آن اشك را چگونه نبايد ديد ، وان ناله را چگونه توان نشنيد
يا آنچه محنت آور و نازيباست يكباره از دلم همه بگريزند
آيا در آن زمان كه بخندم شاد، لرزان لبي ز ناله نخواهد سوخت
چشمي ز پشت قطره اشكي گرم بر نقش غم نگاهي نخواهد دوخت
آيا شبي سياه برويي زرد اشكي به ياد رفته نمي لغزد
طفلي درون كلبه تنگي سرد با مادري گرسنه نمي لرزد
آخر كنار حسرت و رنج اي دوست، كجا توان شد و خوش خنديد
آن اشك را چگونه نبايد ديد ، وان ناله را چگونه توان نشنيد