• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دهان گشاده اٌسمان
ساقه بلند کوه
و غنچه ي پلنگ، چون نوعروسي
بوسه اي را پرواز ميکند.

دهان باز اٌسمان
منتظر
و نوعروس ناکام
افتاده در پاي ساقه ي اٌرزوهاي دور،
گل خوني
چون انعکاس اٌرزويي
نقش بر زمين.

پلنگ من!
اٌرزوي تورا هر شب
پرواز ميکنم
تا کوهي باقيست،
تا ماهي.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دستي به فنجاني خالي
گلدانهايي خشک با دهاني گشوده
خاکي ترکيده چون لبان کودک
و کودکي با اشکهاي خشکيده روي گونه؛
حتي صداي او را نخواهي شنيد.
در گلدانهاي گرسنگي
گل ناني نخواهد روييد،
بذري بدل ندارند.

دستي گشوده، کاسه اي خالي
اٌذرخش نگاهي مرطوب
و لبان خشک ترکيده
چون گلدان.
بر لبهاي خشک گرسنگي
چشمه ي لبخندي نخواهد جوشيد
شوري بدل ندارند.

دستان گرم تو
نان است و لبخند
اما
گلدانهاي باز گرسنگي اينجاست
تا گلخانه هاي گرم ترکيدن
برجاست؛
دردي بدل ندارند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
من نه آن ميخم که چکش بر سرم آيد فرود
من نه آن روحم که دايم در بدن آزرده است
من خودم با هر دو پا ايستاده ام
پاي خود منت کشم
چون مرا ارجح ز بي پايان کند
چون مرا از جمع چارپايان بي همتا کند
آن که بي پا در زميني خفته است
آن که بي پا شعر را بلغور کند
عاقبت جمعي پي اش شيون کنند
چون اگر او پا نداشت
جمع او هم از مخان بي کم نداشت
اين جمع دست ها بر سر زنند
ماتمي را مات نيست
در پي اندک مخي
دست را بر سر زنند
حيف از آن دستي که بر خاک تهي آيد فرود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ديربازيست در تلاشم
تلاش براي تغيير
آنچه مي گذرد در وراي چشمهايش
از ميان پلك هاي نيمه باز
در بعدازظهري گرم و آفتابي

در عشق
سهيمم
من را از خود دان
و خود را از من

در انديشه
من روم راه خود را
تو روي راه خود را

تنها در خلوت رؤيايي
يك غروب پاييزي
زندگي هامان را هريك به تنهايي
مي گذاريم در ميان دستهايمان

دستاني كه به هم گره مي خورند در هم
و گم مي شوند در طرح
اندام هاي مستقلمان
كه يكي مي شوند
در سايه ي عشق مشتركمان
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بلوطها، بلوطها
ايا شما بهار سرزمين مرا
هيچ ديديد؟
وقتي نسيم مسافر
بر دوش خود
بوي عبور هفت ستاره ي روشن را
تا صبح ميکشيد،
در جاي جاي اين جنگل،
بهار
پا جاي پاي نسيم مسافر،
فرداي مارا نقش ميزد.

نارنجها، نارنجها
ايا شما عبور بهار را
در شب
ديديد؟
وقتي ترانه ي سحر
در گوش روز نجواي گرم بيداري داشت
و ماه ، در اسمان تاريک
سوزن سوزن
ستاره ميکاشت.
چون هفت شراره ي سوزان
ايا شما هرگز
بهار ما را ديده ايد؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
۱.
از کوير آمده‌ام
چشمم از خاطره ريگ پُر است
ابر من باش و دلم را بتکان.



۲.
بين تنهايي و من
روي ديوار آيينه‌اي بود.



۳.
مثل يک بغض که نارس باشد
آسمان ابري و بي باران است
آه اگر وا نشود.



۴.
به نگاه گرفته‌ات اي دوست
مي‌توان اعتماد کرد امشب؟
اشکهاي نگفته‌اي دارم.



۵.
جاده
تکرار ديروزهاي خودش بود
کفشهايم
زير يک سايه خوابيده بودند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بي حضور
و...
بي حضورت خواهم زيست
بي فروغت روشنا يي خواهم يافت
و اينچنين است که عشق را به ميدان نبرد مي طلبم
وسکوت سهمگينت را عاشقانه در آغوش مي گيرم
حال سبزتر از هميشه خواهم روييد
و صعودم را چه با اشتياق طي خواهم کرد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آي قناريها قناريها
آوازهاي روشن خود را
در آسمان تاريک شب رها کنيد! )
اما صف قناريها
بر ريسمان روشن آوازهاي خود
رديف
چون ميوه هاي نورسيده
آماده ي چيده شدن
و صفي ديگر
از آوازهاي خويش ستاره مي تنند
در انتظار نوبت.
وقتي که يک جنگل قناري را
چون ميوه هاي رسيده
تاب ميدهند،
ما گنجشگکان،
آوازهاي خود را باز ميکنيم.
اما صف قناريها
ريسمان تنيده ي آوازهاي خود را، جلا ميدهند
به صف.

(آي قناريها قناريها!
اخترهاي تنيده ي آواز خود را
بر آسمان بسته ي شب
سنجاق کنيد!)
اما صف قناريها
با ريسمانهاي جلا داده
نقش موجي بر گذر روزها ميتنند.
بر درخت اما
ريسمانهاي جلاداده ي آواز
باقيست
و در جنگل
ستاره ي آوازهايشان روشن.

اما صف قناريها
در درياي تنيده ي آوازهاي خود
رها
ريسمانهاي ستاره را
به فردا ميبرند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
سنگ ناله مي‌كند: رود، رود بي‌قرار
كوه گريه مي‌كند: آبشار، آبشار!

آه سرد مي‌كشد باد، باد داغدار
خاك مي‌زند به سر، آسمان سوگوار

سرو از كمر خميد، لاله واژگون دميد
برگ و بار باغ ريخت، سبز سبز در بهار

ذره ذره آب شد، التهاب آفتاب
غرق پيچ‌وتاب شد، جست‌وجوي جويبار

در لبش ترانه‌ آب، از گدازه‌هاي درد
در دلش غمي مذاب، صخره صخره كوهوار

از سلاله‌ي سحاب، از تبار آفتاب
آتش زبان او، ذوالفقار آب‌دار

باورم نمي‌شود! كي كسي شنيده ‌است
زير خاك گم شوند، قله‌هاي استوار؟

بي‌تو گر دمي زنم، هر دمي هزار غم
روي شانه‌ي دلم، هر غمي هزاربار

هر چه شعر گل كنم،‌ گوشه‌ي جمال تو!
هر چه نثر بشكفم، پيش پاي تو نثار!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در سيه خانه ي افلاك دل روشن نيست
اخگري در ته خاكستر اين گلخن نيست

دل چو بيناست چه غم ديده اگر نابيناست
خانه ي آينه را روشني از روزن نيست

گوهر از گرد يتيمي نشود خانه نشين
دل اگر زنده بود هيچ غم از مردن نيست

ديده ي شوخ تو را آينه در زنگارست
ورنه يك سبزه ي بيگانه درين گلشن نيست

راستي عقده گشاينده ي اسرار دل است
شمع را حوصله ي گريه فرو خوردن نيست

نيست در قافله ريگ روان پيش و پسي
مرده بيچاره تر از زنده درين مسكن نيست

حرص، هر ذره ي ما را به جهاني انداخت
مور خود را چو كند جمع كم از خرمن نيست

نه همين موج ز آمد شد خود بي خبرست
هيچ كس را خبر از آمدن و رفتن نيست

سفلگان را نزند چرخ چو نيكان بر سنگ
محك سيم و زر از بهر مس و آهن نيست

دل نازك به نگاه كجي آزرده شود
خار در ديده چو افتاد كم از سوزن نيست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اي آفريدگار !
با ياري شعر سوي تو مي آيم اين زمان؛
تا سر كنم ترانه خود را
از بام روزگار
در آن زمان كه گردنه حرف، باز بود
لبهاي شعر من
جز آستان رنج نبوسيد هيچ گاه
هرگز نكرد نقش و نگار يأس
ديوار آرزوي دراز مرا سياه

آي افريدگار!
بگذار تا دوباره بكارم
سرزمين شعر
بذر اميد را،
بگذار تا ز كوره برآرم
صبح سپيده را!
اي آفرريدگار
در سالهاي پيش كه در رو به روي ما
دريا نشسته بود
من با سرود خويش
بسيار ساختم
زورق، براي مردم جوياي آفتاب؛
اينك طناب دار ببافم من؟ ـ اي دريغ!
اي آفريدگار !
ما را ز گير و دار نگهدار
از روي شهر، تيرگي كينه را بگير،
وقتي كه مي رود
چشمي به خواب ناز
آن جشم را زآفت كابوس حفظ كن
عشاق را سلامتي جاودان ببخش
آنها چو آب چشمه گوارا و روشنند،
آنها درون جنگل انبوه شعر من
دنبال مرغ گمشده اي پرسه مي زنند

اي آفريدگار !
در اين زمان كه رخنه بسيار، چشم را
پر كرده است قير
خورشيد در درون چشم
خورشيد زندگاني خود را
پنهان نموده ايم .ـ
بگذار آنكه هست پس از ما درين ديار
داند كه بوده ايم!

اي آفريدگار !
در جام ما شراب تحمل
بسيارتر بريز!
ما رهرو طريقه كس جز تو نيستيم،
جز عشق و زندگي
در اين دل كوير
ما را كسي به جستجوي ره نخوانده است .ـ
تو خود به هرچه مي گذرد، خوب آگهي!

اي آفريدگار!
ما را كنار آنكه عزيز است پيش مان
پيوند قلبها ي بلا ديده نام ده
وز قلب مادري
مگذار شاخ سرو بلندي سواد شود
اشعار من
(اين كشتزار عشق درو خورده مرا)
از دست من مگير،
مگذار ديده اي
در پيشگاه تو
از ديدگاه روشن مردم جدا شود، ـ
اي افريدگار !
مگذار ......
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
كودكي كوزه اي شكست و گريست
كه: «مرا پاي خانه رفتن نيست

چه كنم اوستاد اگر پُرسد؟
كوزه ي اب از اوست از من نيست

زين شكسته شدن دلم بشكست
كار ايام جز شكستن نيست

چه كنم گر طلب كند تاوان؟
خجلت و شرم كم ز مردن نيست1

گر نكوهش2 كند كه كوزه چه شد
سخنيم از براي گفتن نيست

كاشكي دود آه مي ديدم
حيف، دل را شكاف و روزن3 نيست

چيزها ديده و نخواسته ام
دل من هم دل است و آهن نيست

روي مادر نديده ام هرگز
چشم طفل يتيم روشن نيست

كودكان گريه مي كنند و مرا
فرصتي بهر گريه كردن نيست

دامن مادران خوش است، چه شد
كه سر من به هيچ دامن نيست؟

خواندم از شوق، هر كه را مادر
گفت با من كه مادر من نيست


از چه يك دوست بهر من نگذاشت؟
گر كه با من زمانه دشمن نيست؟

ديشب از من خجسته روي بتافت4
كز چه معنيت دينه بر تن نيست؟

طوق5 خورشيد گر زمرد بود
لعل من هم به هيچ معدن نيست

لعل من چيست؟ عقده هاي دلم
عقد6 خونين به هيچ مخزن نيست

اشك من گوهر بنا گوشم
اگرم گوهري به گردن نيست

كودكان را كليج7 هست مرا
نان خشك از براي خوردن نيست

جامه ام را به نيم جو نخرند
اين چنين جامه، جاي ارزن نيست

ترسم آن گه دهند پيرهنم
كه نشاني و نامي از من نيست

كودكي گفت: مسكن تو كجاست؟
گفتم آن جا كه هيچ مسكن نيست

رقعه8 دانم9 زدن به جامه ي خويش
چه كنم؟ نخ كم است و سوزن نيست


خوشه اي چند مي توانم چيد
چه توان كرد؟ وقت خرمن نيست

درس هايم نخوانده ماند تمام
چه كنم؟ در چراغ روغن نيست

همه گويند پيش ما منشين
هيچ جا بهر من نشيمن نيست

بر پلاسم10 نشانده اند از آن
كه مرا جامه خز ادكن11 نيست

نزد استاد فرش رفتم گفت:
«در تو فرسوده فهم اين فن نيست

همگنانم12 قفا زنند13 همي
كه تو را جز زبان الكن14 نيست

من نرفتم به باغ با طفلان
بهر پژمردگان شكفتن نيست

گل اگر بود، مادر من بود
چون كه او نيست گل به گلشن نيست

گل من خاره هاي پاي من است
گر گل و ياسمين15 و سوسن نيست

اوستادم نهاد لوح به سر
كه چون هيچ طفل كودن نيست


من كه هر خط نوشتم و خواندم
بخت با خواندن و نوشتن نيست


پشت سر اوفتاده اي فلكم
نقص «حطي» و جرم «كلمن»16 نيست

مزد بهمن همي ز من خواهند
آخر اين آذر است بهمن نيست

چرخ، هر سنگ داشت بر من زد
ديگرش سنگ در فلاخن17 نيست

چه كنم؟ خانه ي زمانه خراب!
كه دلي از جفاش ايمن نيست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حافظ و نادر پور و مشيري

خط بنفشه

حافظ
رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميد
وظيفه گر برسد؛ مصرف اش گل است و نبيد

صفير مرغ برآمد، بطِ شراب كجاست
فغان فتاد به بلبل؛ نقاب گل كه كشيد

ز روي ساقي مهوش گلي بچين امروز
كه گرد عارض بستان خط بنفشه دميد

عجايب ره عشق اي رفيق بسيار است
ز پيش آهوي اين دشت، شير نر بدويد

به كوي عشق منه بي دليل راه قدم
كه گم شد آن كه درين ره به رهبري نرسيد

شراب نوش كن و جام زر به حافظ ده
كه پادشه به كرم جرم صوفيان بخشيد.

-------------------------

كهن ديارا ...!
نادر نادر پور

كهن ديارا، ديار يارا، به عزم رفتن، دل از تو كندم،
ولي ندانم اگر گريزم، كجا گريزم وگر بمانم كجا بمانم؟

نه پاي رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گويم، درخت خشكي
عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد به استخوانم

در اين جهنم گل بهشتي چگونه رويد؟ چگونه بويد؟
من اي بهاران، ز ابر نيسان، چه بهره گيرم كه خود خزانم

صداي حق را سكوت باطل در آن دل شب چنان فرو كوفت
كه تا قيامت در اين مصيبت گلو فشارد غم زمانم

كبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نيست
كه تا پيامي به خط جانان زپاي آنان فروستانم

سفينه ي دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمي درخشد
در اين سياهي سپيده اي نيست كه چشم حسرت در او نشانم

الا خدايا! گره گشايا! به چاره جويي مرا مدد كن
بود كه بر خود دري گشايم، غم درون را برون كشانم

چنان سراپا شب سيه را به چنگ ودندان در آورم پوست
كه صبح عريان به خون نشيند برآستانم، برآستانم

كهن ديارا، ديار يارا، به عزم رفتن دل از تو كندمشخ
ولي جز آن جا وطن گزيدن نمي توانم، نمي توانم ....


-----------------------------------------------------

نوروز مي رسد

فريدون مشيري


فرياد زد چكاوك:
"نوروز مي رسد"
تا كه برهنه گفت:
- "گرجان به مژده ي تو فشانم روا بود
اما هنوز سرماي بهمني نشكسته است
وين برف دير پاي انگار تا ابد
بر فرقِ كاج پيرِ خانه نشسته است
آن كاروان شادي و گل
از كدام راه در اين هواي سردِ توان سوز مي رسد."

بيد كهن به رقص درآمد كه غم مدار
تا من به ياد دارم
نوروز دل فروز
نوروز جاوداني
نوروز مردمي
در وقت خود شكفته و پيروز مي رسد.

هر جاي اين جهان
كه ز ايران نشانه اي ست
در پيشواز نوروز
از شور و شادماني
از پرچم و چراغ
از سبزه و بنفشه
گل آذين و تابناك
جان پاك، خانه پاك، دل پاك، عشق پاك
چشمي به راه باشد
مشتاق و بي قرار
كاين پنج روز زندگي آموز مي رسد.
ديروز را به خاطره بسپار و
بازگرد
و آن را عزيزدار
كه امروز مي رسد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
هرگز كسي نداد بدين سان نشان برف
گويي كه لقمه اي است زمين در دهان برف

مانند پنبه دانه كه در پنبه تعبيه است
اجرام كوه هاست نهان در ميان برف

چاه مقنع است همه چاه خانه ها
انباشته به جوهر سيماب سان برف

بي نيزه هاي آتش و بي تيغ آفتاب
نتوان به تيرماه كشيدن كمان برف

از بس كه سر به خانه ي هر كس فرو كند
سرد و گران و بي مزه شد ميهمان برف

گرچه سپيد كرد همه خان و مان ما
يا رب سياه باد همه خان و مان برف

وقتي چنين نشاط، كسي را مسلم است
كه اسباب عيش دارد اندر زمان برف

هم نان و گوشت دارد هم هيمه هم شراب
هم مطربي كه برزندش داستان برف

معشوقه ي مركب از اضداد مختلف
باطن به سان آتش و ظاهر به سان برف

گلگونه يي بود به سپيد آب بر زده
هر جرعه اي كه ريزد در جرعه دان برف

تا رنگ و روي خويش نمايد بر اين قياس
بعضي از آن باده و بعضي از آن برف

نه همچو من كه هر نفسش باد زمهرير
پيغام هاي سرد دهد از زبان برف

گر قوتم بدي ز پي قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمي از نردبان برف
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است.

حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز ، زيوري نيست به اندام كلنگ .
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پي گوهر باشيد.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.

و من آنان را ، به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ .
به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت.

و به آنان گفتم :
هر كه در حافظه چوب ببيند باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.
هركه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه.

زير بيدي بوديم.
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم ، گفتم :
چشم را باز كنيد ، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟
مي شنيديم كه بهم مي گفتند:
سحر ميداند،سحر!

سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم .
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.
جيبشان را پر عادت كرديم.
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
خيال خـام پلنگ من ، به سوي مــاه جهيدن بود
و مـاه را زِ بلندايش ، به روي خاك كشيـــدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پريد و پنجه به خالي زد
كه عشق ـ ماه بلند من ـ وراي دسـت رسيدن بود

گل شكفته ! خداحافظ ، اگرچه لحظــه ديـــدارت
شروع وسوسه‌اي در من ، به نام ديدن و چيدن بود

من و تو آن دو خطيـم آري ، موازيــان به ناچاري
كه هردو باورمان ز آغـاز ، به يكدگــر نرسيدن بود

اگــرچـــه هيچ گل مرده ، دوبــاره زنده نشد امّا
بهـــار در گــل شيپـوري ، مدام گرم دميدن بود


شراب خواستم و عمرم ، شرنگ ريخت به كام من
فريبكــار دغل‌پيشه ، بهانــه ‌اش نشنيـــدن بود

چه سرنوشـت غم‌انگيزي ، كه كرم كوچك ابريشم
تمام عمر قفــس مي‌بافـت ولي به فكر پريدن بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مگر چه گفت به گوش درخت باد خزان
كه روي زرد نمود و تكيد و شد لرزان؟

كدام صاعقه زد بر خيام خرمن دشت
كه سوخت رونق ارديبهشت و تابستان؟

نسيم مي بتكاند تن صنوبر و بيد
چنان كه مي بتكانند پيكر مستان

مگر چنار تب آلوده است از تف مهر
كه سرخ مي شودش چهره د رمه آبان؟

نثار زرنگر، از دست برگ بر سر اين
طلوع رنگ ببين هر طرف ز پيكر آن

به صحن باغ نگر، بركه ي مدور آب
ز برگ زيز خزاني، شده ست آتشدان

زمين چو سينه ي سهراب زير جوشن برگ
فرو نشسته در آن، ناوك صنوبر و غان

كدام ديو و دد آيا ملول كرد انار
كه بر فروخته چندين چراغ در بستان

چنين خموش چه مغموم مي خرامد رود
چو اشك من به هنگتم رفتن ياران

دل من است مگر صخره بر كناره ي رود
سياه و ساكت و سرد اوفتاده بي سامان

خيال عاصي و مغشوش و بر گسسته ي من
به يال ابرك صد پاره، مي رود نالان

خزان جور اگر بسترد ز شاخت برگ
شكيب مي كن و ستوار چون درخت بمان!

مگر چو برگ فروزي به باغ شعله ي رنگ
مگر چو بيد كني گيسوان شاخ، افشان

دوباره رحل اقامت فكن به جانب راغ
دمي به دشت بپاي و گهي به باغستان

ببر به باغ سبويي شراب شعر و از آن
تف درون به كنار خزان كمي بنشان

ز روي زردي برگ درخت عبرت كن
به سرخ و زرد جهان دل مبند و اهل جهان
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از طلب تا چند ريزي آب روي كام را
يك سبق شاگرد استغنا كن اين ابرام را

داغ بودن در خمار مطلب ناياب چند
پخته نتوان كرد ز آتش آرزوي خام را

مگذر از موقع شناسي ورنه در غرض نياز
پيش از آوازست نفرت آه بي هنگام را

روزي وصلت به قدر، دستگاه جست و جوست
قطع كن وهم و خيال و قاصد و پيغام را

زندگي تا كي هلاك كعبه و ديرت كند
به كه از دوش افگني اين جامعه ي احرام را

از تغافل تا نگاه چشم خوبان فرق نيست
نشئه يك رنگ است اين جا درد و صاف جام را

كي رود فكر مضرت از مزاج اهل كين
مار نتواند جدا از زهر ديدن كام را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مرا
تو
بي سببي
نيستي
به راستي
صلت كدام قصيده اي
اي غزل؟
ستاره باران جواب كدام سلامي
به آفتاب
از دريچه ي تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل مي بندد
خوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!

پس پشت مردمكانت
فرياد كدام زنداني است، كه آزادي را
به لبان برآماسيده ي گل سرخي پرتاب مي كند؟
ورنه،
اين ستاره بازي
حاشا
چيزي بدهكار آفتاب نيست
نگاه از صداي تو ايمن مي شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز مي كني!
و دلت
كبوتر آتشي ست،
در خون تپيده
به بام تلخ.
با اين همه
چه بالا
چه بلند
پرواز مي كني!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبي دراز
در شط پاك زمزمه خويش مي روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه اي عاشقانه اند
و مثل ماهيان طلايي شهاب ها
در بركههاي ساكت چشمم
سرگرم پرفشاني تا هر كرانه اند
همراه با تپيدن قلبم پرنده ها
از بوته هاي شب زده پرواز مي كنند
گل اسب هاي وحشي گندمزار
از مرگ عارفانه يك هدهد غريب
با آه دردناكي لب باز مي كنند
با هر چه روزگار به من داد هيچ و هيچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با كولبار يك شب بي ياد و خاطره
با كولبار يك شب پر سنگ اختران
تنها ميان جاده نمناك مي روم
مثل شبي دراز
مثل شبي كه گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوي ميش ها
تا سنگلاخ مشرق بي باك مي روم
 
بالا