• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

همه چيز در مورد احمد شاملو

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تعهد هنر و هنرمند از ديدگاه شاملو
 

فایل های ضمیمه

  • Ta'ahode Honar.doc
    61.5 KB · نمایش ها: 8

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شعر و زندگي
 

فایل های ضمیمه

  • Sher Va Zendegi.doc
    43 KB · نمایش ها: 10

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شاعران بزرگ جهان
 

فایل های ضمیمه

  • Shaerane Bozorg Jahan.doc
    46 KB · نمایش ها: 5

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نامه به آقچلي در مورد شعر دختران دشت

آقاي عزيز!

بدون هيچ مقدمه‌اي به شما بگويم که نامه تان مرا بي اندازه شادمان کرد. شادي من از دريافت نامه‌ي شما علل بسيار دارد و آخرين آن عطف توجهي است که به شعر من «از زخم قلب آمان جان» کرده‌ايد ... هيچ مي دانيد که من اين شعر را بيش از ديگر اشعارم دوست مي‌دارم؟ و هيچ مي‌دانيد که اين شعر عملاً قسمتي از زندگي من است؟



من تراکمه را بيش از هر ملت و هرنژادي دوست مي دارم، نمي دانم چرا. و مدت هاي دراز در ميان آنان زندگي کرده‌ام از بندر شاه تا اترک.



شب هاي بسيار در آلاچيق هاي شما خفته ام و روزهاي دراز در اوبه ها ميان سگ ها، کلاه هاي پوستي، نگاه هاي متجسس بدبين، دشت هاي پر همهمه ي سرسبز و بي انتها، زنان خاموش اسرارآميز و زنگ هاي تند لباس ها و روسري هايشان، ارابه و اسب هاي مغرور گردنکش به سر برده ام.



* * *



دختران دشت!



دختران ترکمن به شهر تعلق ندارند (و نمي دانم آيا لازم است اين شعر را بدين صورت پاره پاره کنم؟ به هر حال، اين عمل براي من در حکم تجديد خاطره اي است.)



شهر، کثيف و بي حصار و پر حرف است. دختران ترکمن زادگان دشتند، مانند دشت عميقند و اسرار آميز و خاموش... آن ها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند.



و ديگر ... دختران انتظارند. زندگي آنان جز انتظار، هيچ نيست. اما انتظار چه چيز؟ «انتظار پايان» در عمق روح خود، ايشان هيچ چيز را انتظار نمي کشند. آيا به انتظار پايان زندگي خويشند؟ در سرتا سر دشت، جز سکوت و فقر هيچ چيز حکومت نمي کند. اما سکوت هميشه در انتظار صداست. و دختران اين انتظار بي انجام، در آن دشت بي کرانه به اميد چيستند؟ آيا اصلاً اميدي دارند؟ نه ! دشت، بي کران و اميد آنان تنگ؛ و در خلق و خوي تنگ خويش، آرزوي بي کران دارند؛ چرا که آرزو به هر اندازه که ناچيز باشد، چون به کرانه نرسد، بي کرانه مي نمايد.



آنان به جوانه هاي کوچکي مي مانند که زير زره آهنيني از تعصبات محبوسند. اگر از زير اين زره به در آيند، همه تمنّاها و توقعات بيدار مي شود. به سان يال بلند اسبي وحشي که از نفس بادي عاصي آشفته شود. روي اخطار من با آن هاست:



از زره جامه تان اگر بشکوفيد



باد ديوانه



يال بلند اسب تمنا را



آشفته کرد خواهد



* * *



در دنيا هيچ چيز براي من خيال انگيزتر از اين نبوده است که از دور منظره ي شامگاهي او به اي را تماشا کنم.



آتش هايي که براي دفع پشه در برابر هر آلاچيق برافروخته مي شود؛ ستون باريک شعله هايي که از اين آتش ها برخاسته، به طاقي از دود که آسمان او به را فرا گرفته است مي پيوندد ... گويي بر ستون هاي بلندي از آتش، طاقي از دود نهاده اند! آن ها دختران چنين سرزمين و چنين طبيعتي هستند.



عشق ها از دست رس آنان به دور است. آنان دختران عشق هاي دورند.



در سرزمين شما، معناي روز، سکوت و کار است. آنان دختران روز سکوت و کارند.



در سرزمين شما، معناي «شب» خستگي است. آنان دختران شب هاي خستگي هستند.



آنان دختران تمام روز بي خستگي دويدنند.



آنان دختران شب همه شب، سرشکسته به کنج بي حقي خويش خزيدنند.



اگر به رقص برخيزند، بازوان آنان به هيأت و ظرافت فواره اي است؛ اما اين فواره در باغ خلوت کدام عشق به بازي و رقص در مي آيد؟ اگر دختران هندو به سياق سنت هاي خويش، به شکرانه ي توفيقي، سپاس خدايان را در معابد خويش مي رقصند، دختران ترکمن به شکرانه ي کدامين آبي که بر آتش کامشان فرو ريخته شده است؛ فواره هاي بازوي خود را به رقص بر افرازند؟ تا اين جا، سخن يک سر، برسر غرايز ***** شده بود ... اما بي هوده است که شاعر، عطرلغات خود را با گفت و گوي از موها و نگاه ها کدر کند. حقيقت از اين جاست که آغاز مي شود:



زندگي دختران ترکمن، جز رفت و آمد در دشتي مه زده نيست. زندگي آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبيعت و گوسفندان و فرودستي جنسيت خويش، هيچ نيست.



آمان جان، جان خويش را بر سر اين سودا نهاد که صحرا، از فقر و سکوت رهايي يابد، دختر ترکمن از زره جامه ي خويش بشکوفد، دوشادوش مرد خويش زندگي کند و بازوان فواره يي اش را در رقص شکرانه ي کامکاري برافرازد...



پرسش من اين است:



دختران دشت! از زخم گلوله يي که سينه ي آمان جان را شکافت، به قلب کدامين شما خون چکيده است؟



آيا از ميان شما کدام يک محبوبه ي او بود؟



پستان کدام يک از شما در بهار بلوغ او شکوفه کرد؟



لب هاي کدام يک از شما عطر بوسه اي پنهاني را در کام او فروريخت؟



و اکنون که آمان جان با قلبي سوراخ از گلوله در دل خاک مرطوب خفته است، آيا هنوز محبوبه اش او را به خاطر دارد؟ آيا هنوز محبوبه اش فکر و روح و ايمان او را در دل خود زنده نگه داشته است؟



در دل آن شب هايي که به خاطر باراني بودن هوا کارها متوقف مي ماند و همه به کنج آلاچيق خويش مي خزند، آيا هيچ يک از شما دختران دشت، به ياد مردي که در راه شما مرد، در بستر خود-در آن بستر خشن و نوميد و دل تنگ، در آن بستري که از انديشه هاي اسرار آميز و درد ناک سرشار است- بيدار مي مانيد؟ و آيا بدان اندازه به ياد و در انديشه ي او هستيد که خواب به چشمانتان نيايد؟ ايا بدان اندازه به ياد و در انديشه ي او هستيد که چشمانتان تا ديرگاه باز ماند و اتشي که در برابرتان- در اجاق ميان آلاچيق روشن است- در چشم هايتان منعکس شود؟



بين شما کدام يک



صيقل مي دهيد



سلاح آمان جان را



براي



روز



انتقام



* * *



شعر اندکي پيچيده است، تصديق مي کنم ولي ... من ترکمن صحرا را دوست دارم. اين را هم شما از من قبول کنيد.



شايد تعجب کنيد اگر بگويم چندين ماه در قره تپه و قوم چلي و قره داش، کمباين و تراکتور مي رانده ام...



به هر حال، من از دوستان بسيار نزديک شما هستم. از خانه هاي خشت و گلي متنفرم و دشت هاي وسيع و کلاه پوستي و آلاچيق هاي ترکمن صحرا را هرگز از ياد نمي برم.



سلام هاي مرا قبول کنيد.



اگر فرصت کرديد اين شعر را به زبان محلي ترجمه کنيد، خيلي متشکر مي شوم که نسخه اي از آن را هم براي من بفرستيد. هميشه براي من نامه بنويسيد.



اين نامه را با فرصت کم نوشته ام؛ دوست خود را عفو خواهيد کرد.

احمد شاملو-تهران ١٣٣۶
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
همچون کوچه‌يی بی‌انتها

گزينه‌يي از اشعار شاعران بزرگ جهان

ترجمه‌ي احمد شاملو

*********************************


اشاره
تذکار این نکته را لازم می‌دانم که چون ترجمه‌ی بسیاری از این اشعار از متنی جز زبان اصلی به فارسی درآمده و حدود اصالت‌شان مشخص نبوده ناگزیر به بازسازی آن‌ها شده‌ام.اصولاً مقایسه‌ی برگردان اشعار با متن اصلیکاری بی‌مورد است. غالباً ترجمه‌ی‌شعر جز ازطریق بازسازی شدن در زبان میزبان امر بی‌حاصلی است و همان بهتر که خواننده گمان کند آن‌چه می‌خواند شعری است که شاعر به فارسی سروده. همه‌ی این اشعار برای این چاپ بازبینی و اگر متن آن در اختیار بوده بازنگری شده است.
ا. ش





...اما اگر سراسر کوچه‌ام را سرراست
و سراسر سرزمینم را همچون کوچه‌یی بی‌انتها بسرایم
دیگر باورم نمی‌دارید. سر به بیابان می‌گذارید!

پل الوآر





مقدمه

شعر امروز ما شعری آگاه و بلند است، شعری دلپذیر و تپنده که دیری است تا از مرزهای تاءثیرپذیری گذشته به دوره‌ی اثربخشی پا نهاده است. اما از حق نباید گذشت که این شعر، پس از آن همه تکرارهای بی‌حاصل، بیداری و آگاهی خود را به مقدار زیاد مدیون شاعران بزرگ دیگر کشورها و زبان‌هاست. ــ استادانی که شعر ناب را به ما آموختند و راه‌های تعهد را پیش پای ما نهادند. شاعرانی چون الوآر و لورکا، دسنوس و نرودا، حکمت و هیوز و سنگور و میشو که ما را با ظرفیت‌های گوناگون زبان و سطوح گوناگون این منشور آشنا کردند و از حصار تنگ قصیده و غزل و رباعی پروازمان دادند و چشم‌اندازی چنان گسترده در برابر دیده‌گان ما نهادند که امروز می‌توانیم ادعا کنیم که حتا شناخت استادان بزرگی چون حافظ و مولوی را نیز ــ از نظرگاهی تازه و با معیارهایی سوای «معاییر الاشعار العجم» ــ مدیون شناخت شعر جهانیم... از این جهت شاید بتوان پذیرفت که مجموعه‌ی حاضر می‌بایست بسی پیش‌تر فراهم آمده‌باشد.
حقیقت این است که اگر چه ضربه‌ی اول را نیمای بزرگ فرود آورد و بیداری ِ نخستین را او سبب شد، این ضربه در آن روزگار تنها گیج‌کننده بود: با فریاد نیما از خوابی مرگ‌نمون بیدار شدیم با احساس شدید گرسنه‌گی، اما در گنجه‌های گذشته‌ی خانه‌ی خود چیزی نمی‌یافتیم زیرا هنوز نگاه‌مان از خواب چندصدساله سنگین بود.
ضربه‌ی بیدارکننده در شخص من چاپ نخستین بخش ناقوس بود: نخستین شعری که از نیما خواندم در نخستین باری که نام او را دیدم: اول فروردین ۱۳۲۵. اما این بیداری کافی نبود. پس، جست‌وجو آغاز شد. به یاری ِ فرانسه‌ی ناقصی که می‌دانستم در نخستین جست‌وجوها به ماهنامه‌ی «شعر» رسیدم (از نشریات پی‌یرسه‌گر). و در این مجله بود که، هم در نخستین نظر به لورکا برخوردم در شاهکاری چون قصیده برای شاه ِ «هارلم». چیزی که اگر چه هم در آن ایام به ترجمه‌اش کوشیدم تنها و تنها شگفت‌انگیزی می‌کرد نه اثربخشی. شاعران دیگری چون روردی و کوکتو و سن‌ژون پرس و اودی برتی و بسیاری دیگر که نام و آثارشان در شماره‌های ماهنامه‌ی «شعر» می‌آمد بیگانه‌گی می‌کردند و مقبول طبع خام من که هنوز سخت جوان و بی‌تجربه بودم و از ناقوس نیما به شاه ِ هارلم لورکا پریده، نمی‌افتاد. لذت بردن از این اشعار برای من میسر نبود; و ذهنی که در بوستان سعدی و نظم ابوحفص سغدی متحجر شده بود آماده‌گی ِ درک و پذیرش شعرهایی را که فرهنگی زنده و پویا طلب می‌کرد نداشت. شاعری چون مایاکوفسکی نیز ــ که به شدت تبلیغ می‌شد ــ تنها و تنها «تعهدآموز» بود نه «شعرآموز»; گو این که بعدها بسیاری از منتقدان آبکی درآمدند که من به شدت از او تاءثیر پذیرفته‌ام! ــ البته دلیلی که برای این حکم بی‌فرجام اقامه می‌کردند از خود حکم جالب‌تر بود: آخر، متهم به مناسبت چندمین سالگرد خودکشی ِ مایاکوفسکی شعری نوشته بود! مدرک از این جانانه‌تر؟ ــ اما حقیقت قضیه این بود که، در مبارزه‌یی که میان ا.صبح (به عنوان افراطی‌ترین شاعر آن روز) و بوروکرات‌های به خیال خود «مترقی» ِ آن روزگار درگیر شده بود، مایاکوفسکی را (که آنان کورکورانه تبلیغ می‌کردند) پیرهن عثمان کرده بودم تا در پناه او بتوانم حرف خودم را بگویم. و خود پیداست که چنین شعری لحنی مایاکوفسکی‌وار می‌طلبید. همین و بس. شاید برای ناقدان گرامی ِ شعر و ادبیات وطن هنوز هم مرغ یک پا داشته باشد، اما به‌راستی نه! مایاکوفسکی تاءثیر قابل عرضی بر من نگذاشت. اما جست‌وجو با پیگری ادامه یافت.
بودلر و ورلن، و از آخرتری‌ها فرنان‌گره‌گ، و به‌خصوص سوپروی‌یل که تاءثیرشان در دسته‌ی متغزلان نوین (به سرکرده‌گی ِ توللی) سخت آشکار بود نیز در من علاقه‌ی زیادی برنمی‌انگیخت. امکانات مالی اندک (و معمولاً زیر صفر) اجازه‌ی مطالعه‌ی چندانی نمی‌داد و حداکثر بهره‌جویی‌های من در همان دایره‌ی مجلاتی از قبیل ماهنامه‌ی شعر محدود و محصور بود که همان‌ها را نیز آن سواد و فرهنگ اندک قد نمی‌داد تا در قلمرو شعر فارسی تجربه کنم. می‌خواستم و نمی‌توانستم. و کم و بیش داشتم در نیما متحجر می‌شدم (در حدود مرغ باران مثلاً)، که به ناگهان الوآر را یافتم. و تقریباً در همین ایام بود که فریدون رهنما پس از سال‌های دراز از پاریس بازگشت با کولباری از آشنایی ِ عمیق با شعر و فرهنگ غرب و شرق و یک خروار کتاب و صفحه‌ی موسیقی. آشنایی با فریدون که به‌خصوص شعر روز فرانسه را مثل جیب‌های لباسش می‌شناخت دقیقاً همان حادثه‌ی بزرگی بود که می‌بایست در زنده‌گی ِ من اتفاق بیفتد. به یاری ِ بی‌دریغ او بود که ما ــ به عنوان مشتی استعدادهای پراکنده که راه به جایی نمی‌بردیم و کتابی برای خواندن نداشتیم و یکسره از همه چیز بی‌بهره بودیم ــ به کتاب و شعر و موسیقی دست یافتیم و آفاق جهان به روی‌مان گشوده شد. خانه‌ی فریدون پناهگاه امید و مکتب آموزشی ِ ما شد. کار بار افکندن ما در خانه‌ی او از یک ساعت (در روزهای نخست آشنایی) به ساعت‌ها و بعدها گاه به روزهای متوالی کشید. من به‌راستی نمی‌دانم وجودمان تا چه حد مزاحم آسایش و زنده‌گی ِ او بود، زیرا به مصداق آن که دود از کُنده بلند می‌شود باید بگویم خود او بود که سخاوتمندانه، در نهایت گذشت و تا فراسوی بزرگواری به بهره‌جویی‌های ما دامن می‌زد. فریدون برای ما قاموسی شده بود که از طریق او به هرچه می‌جُستیم دست می‌یافتیم: از آشنایی ِ کلی با موسیقی ِ علمی و مکاتب نقاشی تا کشف شعر ناب. در هر حال حق فریدون رهنما بر شعر معاصر، پس از نیما، دقیقاً معادل حق از دست رفته‌ی کریستف کلمب است بر آمریکا! ــ در آن روزگاران فریدون تنها کسی بود که ما را تاءیید می‌کرد، به‌مان کتاب می‌داد بخوانیم، برای‌مان حرف می‌زد، پَر و بال‌مان می‌داد، تشجیع‌مان می‌کرد و حتا پول می‌داد که کتاب‌مان را چاپ کنیم (چاپ اول قطعنامه به سرمایه‌ی او شد). پیش فریدون که بودیم برای خودمان کسی بودیم و از پشت در خانه‌ی او به این طرف فقط توسری بود!
باری آشنایی ِ با الوآر (که ضمناً فریدون از دوستان نزدیکش بود) منجر به کشف جوهر شعر و زبان شعر ناب شد. و همین کشف اخیر بود که بعدها به مکاشفات دیگری انجامید. مکاشفاتی که بی پی‌بردن به جوهر ناب شعر میسر نبود: کشف حافظ و مولوی، و کشف فردوسی از نظر ارزش صوتی ِ کلمه! ــ چیزی که هنوز که هنوز است بعض استادان ما خیال می‌کنند دو ذرع و نیمش یک دست کت و شلوار می‌شود! و به این ترتیب بود که من از نیما جدا شدم.
دفتر ششم هوای تازه ــ که نیما نمی‌پسندید و از آن خشمگین می‌شد ــ اگر عقیده‌ی خودم را بخواهید ثمره‌ی تلاش توان‌فرسای شاعری است که احساس شعر را با کشف شعر عوضی گرفته است و با این همه دست و پایی می‌زند تا از آن‌چه کشفی بزرگ انگاشته به سود زبان و فرهنگ و شعر محیط خویش کاری انجام بدهد در حالی که هنوز، نه از ماهیت شعر گذشته‌ی وطنش آگاه است و نه (دست کم) از زبان مادری ِ خود آگاهی ِ به‌کارخوری دارد! ــ جل‌الخالق!ــ و خشم ِ نیما هم شاید معلول همین حقایق بود.
و این حماقت گریبانگیر این بنده بود و بود و بود، تا آن که سرانجام از خود شرمش آمد و به توشه‌اندوزی پرداخت. کاری که می‌بایست به کشف زبان و ظرفیت‌های شگفت‌آور آن، به کشف موسیقی ِ کلام و ارزش‌های صوتی و رنگ و بو و طعم و مهربانی یا خشونت کلمه بینجامد. در واقع شرایط اقتصادی سبب شد که کارها سروته انجام گیرد: نخست نویسنده و شاعر شدیم و بعد به فراگرفتن زبان پرداختیم; شعر را در زبان دیگر از شاعران دیگر آموختیم و بعد به شعر فارسی بازگشتیم و به خواندن و آشنا شدن با خدایانی چون حافظ و مولوی همت نهادیم. بد هم نبود. گیرم نمی‌دانم اگر آن اشتیاق و شور دیوانه‌واری که در جان ما شعله می‌کشید نمی‌بود و اگر فریدون چون فرشته‌ی نجاتی به‌موقع از آسمان فرود نمی‌آمد سرگذشت ما چه می‌شد!

باری از آن‌چه می‌خواستم بگویم پُر دور افتادم: در این سال‌ها یا آن سال‌ها یکی از کارهای بسیار مفیدی که به همت ما عاشقان سینه‌چاک شعر صورت گرفت ترجمه‌ی شعر شاعران بزرگ جهان بود. کاری که هر یک از ما در حدود سلیقه و امکانات خویش انجام داده‌ایم. تقریباً هیچ یک از شاعران نسل ما نیست که به ترجمه‌ی توده‌یی از اشعار مورد علاقه‌ی خویش نپرداخته باشد. بی‌گمان این اشعار بر حسب آن که تا چه حد در زبان فارسی جا افتاده باشد در برداشت‌های شاعران دیگر از شعر و در تجربه‌های شاعرانه‌ی آنان اثری عمیق به جا نهاده است. به همین لحاظ من لازم می‌دانم (و توصیه می‌کنم) که هر یک از این شاعران ِ مترجم از آن شعرها که به فارسی برگردانده‌اند مجموعه‌یی فراهم آرند.
در مورد شخص خود باید بگویم که متاءسفانه دربه‌دری‌ها و نابه‌سامانی‌های فراوان مانع آن شد که بتوانم از هرچه ترجمه کرده‌ام نسخه‌یی برای خود نگه‌دارم و اکنون که بدین مهم برخاسته‌ام می‌بینم آن‌چه در دسترسم هست حتا یک دهم آن همه شعر که در مدتی نزدیک به سی سال به فارسی برگردانده‌ام نیست و به‌ناچار موقتاً به گردآوردن همین مقدار اکتفا شد.
پاره‌یی از آن‌چه در این مجموعه فراهم آمده اشعاری است که با یاری ِ دوستان دیگر به فارسی درآمده است. ــ از آن جمله شِکوه‌ی پرل می‌لی است که حمید میرمطهری آن را با متن انگلیسی مقابله کرده است. نیز اشعار لنگستون هیوز که با حسن فیاد به فارسی برگردانده‌ایم، همچنان که پاره‌یی از هایکوهای ژاپنی را. ترجمه‌ی شعر من انسانم و منظومه‌ی بسیار زیبای جنون‌زده‌گان ِ خشم محصول همکاری با آلک، مترجم کوشای آثار شعری ِ ارمنی است. نخستین چاپ شعر دیگری از این مجموعه نیز به امضای دیگری به چاپ رسیده بوده است. مشتی از این اشعار از نو برای این مجموعه ترجمه شده و مشتی دیگر به دلیل در دسترس نبودن متن اصلی حتا از تجدید نظر نیز محروم مانده است، که چه بسا در ترجمه‌ی آن‌ها لغزش‌هایی نیز صورت گرفته باشد.
به هر حال این‌ها نکاتی بود که می‌بایست گفته می‌شد.

بهار ۱۳۵۲


در چاپ سوم این کتاب، اشعار پراکنده و مجموعه‌های دیگری نیز آمده است:
- یاکوووس کامپانل‌لیس: دو شعر از ماوت هاوزن.
- یانوس ریتسوس: هجده شعر ِ ترانه‌های میهن تلخ.
- مارگوت بیکل: مجموعه‌های دوگانه‌ی سکوت سرشار ازناگفته‌هاست و چیدن سپیده‌دم.ــ گفتنی است که این اشعار برای پخش از طریق نوار صوتی به توصیه‌ی دوستم محمد زرین‌بال و توسط خود او کلمه به کلمه از آلمانی به فارسی ترجمه شد و من آن‌ها را بازسازی کردم به صورتی که گاه شعر یکسره به صورتی دیگر درآمد و گاه شعری با اصل خود شاید تنها در برداشت یا مضمون مشترک است و گاه اصلاً در کتاب خانم بیکل نیامده! در حقیقت این دو مجموعه به نحوی حاصل همکاری شاعرانه‌ی خانم بیکل و من است و به عبارتی ترجمه‌یی است فیتز جرالدی.
- ناظم حکمت: هفت شعر.
- گابری‌یل ماریانو: دو شعر.
- اویدیو مارتینس: یک شعر.
- پل الوآر: یک شعر.
- آلن لانس: هفت شعر از مجموعه‌ی گم‌شده‌گان نازکدل از آب درمی‌آیند.
- ژاک پره‌ور: هجده شعر از مجموعه‌های مختلف او.
-اشعار افزوده‌ی لنگستن هیوز از «آواز» به بعد با همکاری ِ حسن فیاد.
- اکتاویو پاز: شانزده شعر با همکاری ِ حسن فیاد. و در چاپ پنجم این کتاب (کتابی که در دست دارید) اشعار دیگری نیز افزوده شده است:
- برتولت برشت: یک شعر.
- فدریکو گارسیا لورکا: یک شعر.
- پل الوآر: چهار شعر.
- یوری کاستلان: یک شعر با همکاری ِ احمد کریمی حکاک.
- اریک فرید: یک شعر.
- کلارا خانس: یازده شعر.
- گابریل گارسیا مارکز: یک شعر.
- مارگوت بیکل: هفت شعر
- هوری گوشی دگاکو: یک شعر.
- کی‌تاهارا هاکوشو: یک شعر.
- ث‌جو یاسو: سه شعر.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مقدمه بر شعر آمريکاي سياهان
****************************





ماريو روسپولي که تحقيات جالبي در شعر سياهان آمريکا کرده است مي‌گويد:
«سياه‌هاي خوب، آن‌هايي هستند که آواز مي‌خوانند!»
و راست است. سياهان هميشه در کار ِ خواندن‌اند، خواه صدا به سر افکنده خواه زير لب; خواه براي فروخوردن ِ خشم خواه براي دفع اجنه و شياطين خواه براي خودداري از به قتل رساندن و خواه براي پيشگيري از به قتل رسيدن... و معمولاً هميشه براي انصراف از «مشاهده»!
به اين ترتيب ترانه‌هاي سياهان جگرخراش‌ترين و يقي‌ترين اسنادي است که مي‌توان براي مطالعه در روان سياهان ِ آمريکا ارائه داد، و هم بر اساس اين عقيده است که ماريو روسپولي مجموعه‌ي جالبي از بهترين ترانه‌هاي سياهان آمريکايي را گرد آورده. اين ترانه‌ها طي سال‌هاي دراز گردش و تعمق و مطالعه در ايالات جنوبي ِ ممالک متحده‌ي آمريکا ــ جورجيا، لوئيزيانا، فلوريدا و نيواورلئان ــ گردآوري شده است.







سال‌هاي ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۳ در تاريخ موسيقي سال‌هايي استثنايي است.
و مهد ِ اين سال‌ها که نوزاد ِ جاز در آن پا گرفته ايالات چهارگانه‌ي بالا بوده است.
بلوز که مي‌بايست به شتاب ِ تمام در يد ِ قدرت ِ سازهاي سياهان قرار بگيرد و شيوه‌ي مشهور ِ هات را به وجود آورد از بديهه‌گويي متولد شد و پس از آن شيوه‌ي هات‌جاز را در اوج خود به جهان موسيقي هديه کرد.
سياه که از آفريقاي خويش برکنده شد و درد غربت را با خود به
آمريکا آورد همه‌ي رنج و اندوه و تمامي ِ دلهره و اضطرابش را در بلوز بيان مي‌کند: کار اجباري، حسادت، چوبه‌ي دار، عشق، ماشين‌هاي پليس، گرداب‌ها و طغيان‌هاي آب، کينه‌ها، آخرين لبخندها... همه چيز و همه چيز را در بلوز به زبان مي‌آورد. چنان است که گويي سياه براي درد دل کردن و بازگفتن ِ غم ِ خويش جز ساز خود چيزي در دست ندارد:

امروز قصه‌يي دلگير، قصه‌يي سخت دلگير دارم.
امروز قصه‌يي دلگير، قصه‌يي سخت دلگير دارم.
به ميخانه مي‌روم; آن‌جا که ويسکي مثل آب جاري‌ست.
دلتنگي‌هايم به باران مي‌ماند: مي‌بارد و مي‌بارد و مي‌بارد.
احساس مي‌کنم آغوش سردي مرا مي‌فشارد و لب‌هاي يخ‌بسته‌يي بر لب‌هايم مي‌افتد.
آغوش سردي مرا مي‌فشارد و لب‌هاي يخ‌بسته‌يي بر لب‌هايم مي‌افتد.

و اين بلوز ديگر، موسوم به «قطار ِ باري»:
آخ! از شنيدن ِ سوت ِ اين قطار ِ باري دلخورم.
آره، از شنيدن ِ سوت ِ اين قطار ِ باري دلخورم.
هربار که آن را مي‌شنوم به هوس مي‌افتم که من هم بساطم را بردارم و از اين‌جا بزنم به چاک.
به ترمزبان گفتم: «مي‌گذاري من هم تو اتاقکت سوار بشوم؟»
و ترمزبان گفت:
«دختر جان! خودت هم مي‌داني که اين قطار مال من نيست!»






بلوز که شايد روزگاري ترانه‌هاي آزادي ِ عميق ِ نژادي پادرزنجير را منعکس مي‌کرده اکنون در دل ِ هوس‌هاي شبانه به صورت ِ سکسکه‌ي
گريه‌يي درآمده است.
امروز مفهوم ِ ديگر ِ بلوز اعتراف است ليکن اعتراف تلخي که در آن
سايه‌هايي از مذهب نيز به چشم مي‌خورد. خدا با بُتري ِ«جين» در آن به صورت دوستي بسيار پاک‌دل که مي‌بخشد و عفو مي‌کند، به صورت
دوست ساده‌يي که مي‌توان از رنج‌هاي محيط به کنار او پناه برد رخ
مي‌نمايد:

هله‌لويا، هله‌لويا، هله‌لويا! تويي که رودخانه‌ها را جاري کرده‌اي
و خطمي‌ها را رويانده‌اي.
ضعف و قدرت را تو به وجود آورده‌اي.
اما اي خدا شب‌ها را خيلي دراز آفريده‌اي!
شب‌ها را خيلي دراز آفريده‌اي!

و گه‌گاه در لحظاتي بس نادر اشکي از شادي در آن ديده مي‌شود که به الماس آفتاب مي‌ماند يا به قطره‌ي شبنمي بر آويز ِ لاله:

وقتي مُردم دلم مي‌خواهد کفش‌هاي بي‌نظيري به پايم کنيد
سرم را به‌کلاهي سخت زيبا بياراييد و سکه‌ي بيست دلاري طلايي به
زنجير ساعتم بياويزيد.
بدين گونه برادران ِ درگذشته‌ام خواهند پنداشت که خوشبخت مرده‌ام.

ماريو روسپولي اين زنان و مردان ِ سياه ِ بلوزخوان را «ولگردان سوزان»
نام داده. راست است: سياهان مدام در تلاشند که تا آن سوي جنون از
خود بگريزند. آنان جوش مي‌زنند و سر مي‌روند و در شعله‌هاي باده
آهنگ‌هاي جاوداني ِ هات‌جاز را خلق مي‌کنند.







ترانه‌يي که برگردان فارسي آن را مي‌بينيد امروز يکي از مشهورترين ترانه‌هاي سياهان آمريکا است۱:
سام مي‌لي ِ سياهپوست به جرم هم‌آغوشي با زن ِ سفيدپوستي لينچ
شده است و اين، نوحه‌يي است که زن او پرل مي‌لي مي‌خواند... اين قطعه با دردناک‌ترين نغمه‌ي «جاز» ِ اصيل سياهان همراهي مي‌شود.




شِکوه‌ي پرل مي‌لي
PEARL MAY LEE



اون وخ کشيدنت بيرون. از پستو کشيدنت بيرون
صدتا آدم عربده‌کشون با بد و بيراه دنبالت.
بايد خودت بودي و مي‌ديدي، سامي سوسکي:
تو خونه روده‌بر شده بودم من از زور ِ خنده
از زور خنده
از زور خنده
روده‌بر شده بودم من از زور خنده.

کشيدنت رو زمين کشون کشون بردن انداختنت تو يه سُلدوني
که درست و حسابي يه زباله‌دوني بود، يه موشدوني بود.
منو مي‌گي؟ همون جور يه ريز مي‌خنديدم
گرچه خدا بي‌سر و سامون‌تر از من دختري نيافريده
بي‌سر و سامون‌تر
بي‌سر و سامون‌تر
بي‌سر و سامون‌تر از من دختري نيافريده.

اون وخ اون پيره خر ِ سرخابي ــ کلونتر ــ
از ميون ميله‌ها چشم‌غره رفت و بت گفت:
«هي، ننه‌سگ! روونه‌ت مي‌کنن به درک ِ اسفل!»
چون دلت خواس يه بغل سفيد تو خودش بچلوندت
يه بغل سفيد
يه بغل سفيد
يه بغل سفيد تو خودش بچلوندت.

بغل سفيد برات گرون تموم شد، سامي سوسکي.
چون که قيمتشو نه با پول
بلکه با دل من و جون خودت دادي سامي سوسکي.
قيمت ِ چشيدن ِ اون عسل سرخ و سفيد و
عسل سرخ و سفيد و
عسل سرخ و سفيد و
قيمت چشيدن اون عسل سرخ و سفيد و.

آخ! منو از اين نوميدي ِ سياه بکش بيرون!
منو از چنگ ِ من ِ بيچاره‌ام بکش بيرون!
يه پيرهن ِ گُلي برام بيار که تنم کنم.
اين بلاها حقت بود سرت بياد!
حقت بود
حقت بود
اين بلاها حقت بود سرت بياد!

تو مدرسه، يه‌بند
دور و وَر ِ خوشگلا مي‌پلکيدي.
تو نمي‌تونستي يه سيا باقي بموني،
يه بند نگات دنبال پوستاي سفيد بود:
«زَناي سياه، لايق ريش ِ گدا گشنه‌ها!»
يه بند نگات دنبال پوستاي سفيد بود:
«زَناي سياه، لايق ريش گدا گشنه‌ها!»

تو کلّه‌ات مدام
فکر سفيدا رو داشتي و
تو رختخواب سيات من سياهو،
هميشه، هميشه‌ي خدا تن منو تشنه ميذاشتي
هميشه، هميشه‌ي خدا مرگتو آرزو مي‌کردم.
هميشه، هميشه‌ي خدا تن ِ منو تشنه ميذاشتي
هميشه، هميشه‌ي خدا مرگتو آرزو مي‌کردم.

جلو چشمَمي: مي‌بينمتون که بيروناي شهرين.
ماه محقق چشم خيره‌ي يه جغده.
تو شب ِ خوش که مث بال سوسک سياه بود
آتيش از دلت زبونه مي‌کشيد.
زبونه مي‌کشيد
زبونه مي‌کشيد
آتيش از دلت زبونه مي‌کشيد.

بگو بينم: يارو مث شير سفيد بود، مگه نه؟
پشت ِ اتول ِ بيوکش سَتّ و سير از اون پياله‌ها خوردي
اون وخ يارو يه‌هو از خواب ِ خوش پروندت.
پشت اتول ِ بيوکش سَتّ و سير از اون پياله‌ها خوردي
اون وخ يارو يه‌هو از خواب خوش پروندت!
اين جوري که، خيلي خونسرد به‌ات گفت:
« ـ کاکا! منو زورزورکي کشوندي تو تله!
]خوب ديگه: وقتش بود که ياد ِ ناموسش بيفته![
«زورزورکي، کاکا!... حالا ميگي چه آشي واسه‌ت مي‌پزم؟
«چه آشي
«چه آشي
«حالا ميگي چه آشي واسه‌ت مي‌پزم؟»

«ميون سفيداي شهر قضيه رو هوار مي‌کشم
«همچين که جيگر ِ همه‌شون برام کباب شه.
«تو امشب تن ِ منو گرفتي
«فردام من جونتو مي‌گيرم کاکا پسر!
«مي‌گيرم
«مي‌گيرم
«فردام من جونتو مي‌گيرم کاکا پسر!»
دُرسته که دل منو خنک کرد، سامي، اما همين کارم کرد، همين کارم
کرد!
واسه همين بود که ريختن از زندون بيرونت کشيدن
بُردن بستنت به يه درخت و، سرتا پاتو قير ماليدن و
ناله‌ت که بلند شد قهقهه‌شون هوا رفت.
هوا رفت
هوا رفت
ناله‌ت که بلند شد قهقهه‌شون هوا رفت.

منم اين جا تو خونه قهقهه‌م هوا رفته بود
اون قدر خنديدم که نزديک بود بترکم.
با اون قاقاي لذيذي که دلتو برده بود شکمي از عزا درآوردي
اما توُونشم دادي داداش!
دادي
دادي
اما توُونشم دادي داداش!

تقاص اون دَلِگي‌رو ازت کشيدن سامي سوسکي
اما نه با پول
با دل من و جون ِ خودت تقاصشو دادي سامي سوسکي.
تقاص ليس کشيدن ِ اون عسل سرخ و سفيدو
عسل سرخ و سفيدو
عسل سرخ و سفيدو
تقاص ليس کشيدن اون عسل سرخ و سفيدو.
آخ‌خ! منو از اين نوميدي سياه بکش بيرون!
آخ‌خ! منو از چنگ ِ من ِ بيچاره‌ام بکش بيرون!
آخ‌خ! يه پيرهن ِ گُلي برام بيار که تنم کنم،
اين بلاها حقت بود که سرت بياد!
حقت بود
حقت بود
اين بلاها حقت بود که سرت بياد!





شعرهاي لنگستون هيوز



لنگستون هيوز نامي‌ترين شاعر سياهپوست آمريکايي‌ست با اعتباري جهاني. به سال ۱۹۰۲ در چاپلين (ايالت ميسوري) به دنيا آمد و به سال ۱۹۶۷ در هارلم (محله‌ي سياهپوستان نيويورک) به خاطره پيوست. در شرح حال خود نوشته است:
« تا دوازده ساله‌گي نزد مادربزرگم بودم زيرا مادر و پدرم يکديگر را ترک گفته بودند. پس از مرگ مادربزرگ با مادرم به ايلي‌نويز رفتم و در دبيرستاني به تحصيل پرداختم. در ۱۹۲۱ يک سالي به دانشگاه کلمبيا رفتم و از آن پس در نيويورک و حوالي ِ آن براي گذران ِ زنده‌گي به کارهاي مختلف پرداختم و سرانجام در سفرهاي دراز خود از اقيانوس اطلس به آفريقا و هلند جاشوي کشتي‌ها شدم. چندي در يکي از باشگاه‌هاي شبانه‌ي پاريس آشپزي کردم و پس از بازگشت به آمريکا در واردمن پارک هتل پيشخدمت شدم. در همين هتل بود که ويچل لينشري، شاعر بزرگ آمريکايي، با خواندن سه شعر من ــ که کنار بشقاب غذايش گذاشته بودم ــ چنان به هيجان آمد که مرا در سالن نمايش کوچک هتل به تماشاگران معرفي کرد.»
نوزده ساله بود که نخستين شعرش در مجله‌ي بحران به چاپ رسيد. شعري کوتاه به نام سياه از رودخانه‌ها سخن مي‌گويد و متاءثر از شيوه‌ي کارل ــ شاعر بزرگ سفيدپوست هموطنش ــ که در آنCarl Sandburgسندبرگ با لحني سخت عاطفي به بيان احساس گذشته‌ي ديرينه‌سال ِ سياهان پرداخته است. زمينه‌ي اصلي ِ آثار هيوز دانسته‌گي ِ نژادي است و اشعار و نوشته‌هايش بيش‌تر از هارلم، مناطق جنوب، تبعيضات نژادي، احساس غربت و در همان حال از غرور و نخوت سياهان سخن مي‌گويد; اما اصيل‌ترين کوشش وي از ميان بردن تعميم‌هاي نادرست و برداشت‌هاي قالبي ِ مربوط به سياهان بود که نخست از سفيدپوستان نشاءت مي‌گرفت و آنگاه بر زبان سياه‌پوستان جاري مي‌شد.
يکي از مهم‌ترين شگردهاي شعري ِ هيوز به کار گرفتن وزن و آهنگ موسيقي «آمريکايي ـ آفريقايي» است. در بسياري از اشعارش آهنگ جاز ملايم، جاز تند، جاز ناب و بوگي ووگي احساس مي‌شود. در بعض آن‌ها نيز چند شگرد را درهم آميخته آوازهاي خياباني و جاز و پاره‌يي از مکالمات روزمره‌ي مردم را يکجا به کار گرفته است. از نه ساله‌گي ــ که نخستين بار جاز ملايم را شنيد ــ به ايجاد پيوند ميان شعر و موسيقي علاقه‌مند شد. نخستين دفتر شعرش ــ جاز ملايم خسته که به سال ۱۹۲۵ نشر يافت ــ سرشار از اين کوشش است. مايه‌ي اصلي اين اشعار ترکيبي است نامتجانس از وزن و آهنگ، گرمي و هيجان، زهر خند و اشک. وي در اين اشعار کوشيده است با کلمات همان حالاتي را بيان کند که خواننده‌گان جاز ِ ملايم با نواي موسيقي، ايما و اشاره، و حرکات صورت بيان مي‌کنند; اما جاز ناب، به دليل آهنگين‌تر بودن و داشتن امکانات موسيقايي ِ گسترده‌تر برايش جاذبه‌يي بيش از جاز ملايم داشت.
زنده‌گي ِ ادبي ِ هيوز سخت بارور بود. نخست به شعر روي آورد و پس از آن به نوشتن داستان و قصه و نمايشنامه پرداخت. مقالات ادبي و اجتماعي ِ بسيار نوشت. متن‌هايي براي اُپرا و نمايش‌هاي برادوي و بازي‌هاي راديويي و تلويزيوني تهيه کرد و چندين کتاب براي کودکان نگاشت. دستمايه‌ي تمامي ِ اين آثار تجزيه و تحليل و بيان و تشريح حالات و جنبه‌هاي گوناگون زند‌گي ِ سياهان است; و در پروردن اين دستمايه از پيش پا افتاده‌ترين نيش و کنايه‌هاي توده تا تغزل ناب را به کار گرفته. يک جا:


فرزند تواَم من، اي سفيدپوست!


و در شعري ديگر:


گريه‌ي جانم را نمي‌شنوي
چرا که دهانم به خنده گشوده است.


انتقاد شديد او از برداشت‌هاي قالبي ِ سفيدپوستان از وضع و حالات سياهان در يکي از اشعار مشهورش به نام موضوع انشاء درس انگليسي «ب» با درخشش بيشتري منعکس است. در اين شعر، دانشجوي سياهي که استاد سفيدش از او خواسته است چيزهايي درباره‌ي خودش بنويسد به تفاوت ميان واقعيت زنده‌گاني ِ سياهان و برداشت ذهني ِ نادرست ِ استاد مي‌انديشد و همان را بر کاغذ مي‌آورد. يا به عنوان نمونه‌يي ديگر در ترانه‌ي صابخونه به طرح ماهيت زنده‌گي ِ سياهان در محلات فقيرنشين شهرهاي بزرگ و رفتاري که با آنان مي‌شود مي‌پردازد. شعر اخير چند سال پيش در شهر بُستُن جنجالي به راه انداخت زيرا دستگاه آموزشي ِ شهر يکي از برجسته‌ترين دبيران ــ جاناتان کوزول را به جرم اين که در يکي از دبيرستان‌هاي محله‌ي سياهان اين شعر را جزء مطالب درسي ِ دانش‌آموزان منظور کرده بود از خدمت اخراج کرد!
لنگستن هيوز سراسر زنده‌گي ِ پُربارش را وقف خدمت به سياهان و بيان زير و بم زنده‌گي ِ آنان کرد، پيوسته به تربيت و شناساندن شاعران و نويسنده‌گان جامعه‌ي سياهپوستان کوشيد، از برجسته‌ترين و صاحب نفوذترين رهبران فرهنگ سياهان در آمريکا به شمار آمد، در رنسانس هارلم نقش اساسي را ايفا کرد و به حق ملک‌الشعراي هارلم خوانده شد هرچند بسيارند کساني که او را ملک‌الشعراي سياهان مي‌شناسند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
خارپيچ سوزان - فرانتس کافکا

ترجمه احمد شاملو
 

فایل های ضمیمه

  • Khar Piche Soozan - Kafka.doc
    27 KB · نمایش ها: 7

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شازده كوچولو
ترجمه احمد شاملو
 

فایل های ضمیمه

  • Shazdeh_Kuchulu.pdf
    402.3 KB · نمایش ها: 13

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
فيلم نوشت " شاملو ، شاعر آزادي "
به كارگرداني مسلم منصوري
 

فایل های ضمیمه

  • SHAMLOU_SHAERE_AZADI.pdf
    180.4 KB · نمایش ها: 15

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
فرصت‌ کوتاه‌ بود و سفر جانکاه‌ بود
اما يگانه‌ بود و هيچ‌ کم‌ نداشت
‌به‌ جان‌ منّت‌ پذيرم‌ و حق‌ گذارم‌
چنين‌ گفت‌ بامداد خسته
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از ashena55 :
احتمالا این تاپیک اونقدر ادامه پیدا می کنه که یکی از رو میره بالاخره سنجاقش می کنن اون بالا
به پاس احترام به علاقه شما به اين شاعر و تاپيك مربوط به ايشان سنجاقش كردم
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
به نقل از behroozsara :
به پاس احترام به علاقه شما به اين شاعر و تاپيك مربوط به ايشان سنجاقش كردم
بسیار خوشحال شدم
نمی دونستم تو هم می تونی !!
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
به نقل از behroozsara :
دوست من
اگر در تركيب شعر دقت كني صفت سخت نه به نان فروش بلكه به دندان گرد بودن متصل شده است .
يعني ميخواهد شدت دندان گرد بودن نان فروش را نشان دهد . نمي دانم منظورم را توانستم برسانم يا نه ؟؟
يعني بدين شكل نان فروش ، سخت دندان گرد .

در جاهاي ديگري هم شاملو براي شدت بخشيدن ، از صفت سخت استفاده كرده است . اما اين صفت را هيچگاه من نديدم مستقيم به انساني بدهد بلكه به خلق و خويي كه آن انسان را مي خواهد توصيف كند ، بخشيده است كه به اعتقاد من خيلي هم تعبير زيبايي است و عمق آن خلق و خو را نشان ميدهد .


درباره سخت :

همون طور که حتما تا حالا خودت هم شنیده ای ، شاملو این شعر رو به صورت تتابع اضافات می خواند :

نان فروش ِ سختِ دندان گرد

اگه در آخر " سخت" سکون داشت می شد اون رو به "دندان گرد" نسبت داد اما به نظر می رسه به "نان فروش" اضافه شده ؟؟
 
بالا