• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

گنجينه معاصرین

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
این که با خود می کشم

این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!
آتش ِسردم که دارم جلوه ها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است
من نه باغم، غنچه های ناز من تک دانه نیست
پهنْ دشتم، لاله های داغ من صد خرمن است
این که چون گل می درم از درد و افشان می کنم
پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است
آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش
در جگر گاه ِافق، خورشید، سوزن سوزن است
این که می جوشد میان ِهر رگم دردی است داغ
دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است!
سینه ام آتش گرفت و شد نگاهم شعله بار
خانه میسوزد، نمایان شعله ها از روزن است
آه، سیمین! گوهری گمگشته در خکسترم
من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
جای پا

در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام
بر سنگلاخ وی ، ره دیدار بسته است
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف
یعنی نشان ز سردی و بی مهری ی من است
در دورگاه تار و خموش خیال من
این برف سال هاست که گسترده دامن است
چندین فرو نشستگی و گودی ی عمیق
در صافی ی سفید خموشی فزای اوست
می گسترم نگاه اسفبار خود بر او
بر می کشم خروش که : این جای پای اوست
ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست
این دشت سرد غمزده را آفتاب کن
این برف از من است ،‌ تو این برف را بسوز
این جای پا ازوست ،‌ تو او را خراب کن
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
آتش دامنگیر

ز شب نیمی گذشت و پرتو ماه
به کنج کلبه ام ناخوانده سر زد
سپیدی بر سیاهی های جانم
ز نو نقشی دگر ، رنگی دگر زد
میان چند نقش دود مانند
یکی زان دیگرانم زنده تر بود
رخش ازمستی او راز می گفت
دو چشمش از شرر سوزنده تر بود
نگاهش همره صد شکوه می ریخت
شرار کینه بر پیراهن او
ز خشمی آتشین پیچیده می شد
به چنگش گوشه یی از دامن او
خروشی زد که دیدی ؟ شعله بودی
به بر بگذشتمت ، در من گرفتی
به سختی خرمنی را گرد کردم
به آسانی در این خرمن گرفتی
تو را دانسته بودم فتنه سازی
ولی از فتنه ات پروا نکردم
کجا تاج گلت بر سر نهادم
اگر خود را چنین رسوا نکردم ؟
بر این گفتار ، چندان تلخی افزود
که نازک خاطرم رنجید و آزرد
دلم پر خون شد و چشمم پر از اشک
غرورم پست شد ، نابود شد ،‌ مرد
نمی دانم ز من پاسخ چه بودش
به اشکی یا به آهی یا نگاهی
همین دانم که او این نکته دریافت
ز جان دردمند بیگناهی
مگو کز شعله ی دیوانه ی تو
مرا دامان چرا باید بسوزد
که گر این شعله خاموشی نگیرد
بسوزد آن چه را باید بسوزد
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
دل ِآزرده

دل ِآزرده چون شمع شبستان تو می سوزد
چه غم دارم؟ که این آتش به فرمان تو می سوزد
متاب امشب به بام من چنین دامن کشان ای مه!
که دارم آتشی در دل که دامان تو می سوزد
خطا از آه ِآتشبار من بود ای امید جان!
که هر دم رشته های سست پیمان تو می سوزد
خیالش می نشیند در تو امشب ای دل ِعاشق!
مکن این آتش افشانی، که مهمان تو می سوزد
کنارت را نمی خواهم، که مقدار تو می کاهد
کتاب عشق مایی، برگ پایان تو می سوزد
نهان در خود چه داری ای نگاه آتشین امشب؟
که پرهیز حیا را برق سوزان تو می سوزد
گریزانی ز من، چون لاله از خورشید تابستان؛
مگر از تابشم ، ای نازنین! جان تو می سوزد؟
سراب دلفریب عشق و امیدی، چه غم داری؟
که چون من تشنه کامی در بیابان تو می سوزد
چه سودی برده ای، سیمین ز شعر و سوز و ساز او؟
غزل سوزنده کمتر گو، که دیوان تو می سوزد...
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
ای مرد

ای مرد! یار بوده ام و یاورت شدم
شیرین نگار بوده و شیرین ترت شدم
بی من نبود اوج فلک سینه سای تو
پرواز پیش گیر که بال و پرت شدم
یک عمر همسر تو شدم، لیک در مجاز؛
اینکه حقیقت است اگر همسرت شدم
هم دوش نیز هستم و هم گام و هم طریق
تنها گمان مدار که هم بسترت شدم
بی من ترا، قسم به خدا، زندگی نبود
جان عزیز بودم و در پیکرت شدم
یک دست بوده ای تو و یک دست بی صداست
دست دگر به پیکر نام آوردت شدم
بیرون ز خانه، همره و همگام استوار
در خانه، غمگسار و نوازشگرت شدم
دیگر تو در مبارزه بی یار نیستی
یار ظریف و یاور سیمین برت شدم.
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
افسون شیطان

چرا کمتر از آن اشکی که از مژگانم آویزد
دَوَد بر گونه ام آرام و در دامانم آویزد؟
چرا کمتر از آن آهی که از شوق لبت هر دم
درون سینه در موج غم پنهانم آویزد؟
چرا کمتر ز شیطانی، که با افسون نو هر شب
به پرهیزم زند لبخند و در ایمانم آویزد؟
ترا چون چشمه می خواهم که چون گیرد در آغوشم
هزار الماس زیبا بر تن عریانم آویزد
به عشقت خو چنان کردم که خواهم از خد ا هردم
که سرکش تر شود این شعله و در جانم آویزد
منم آن گلبن ِآزرده از آسیب پاییزی
که توفان ِجدایی در تن لرزانم آویزد
چو نیلوفر که آویزد به سروی در چمن، سیمین!
کند گل نغمه های شعر و در دیوانم آویزد.
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
hadi%20simin.JPG


سیمین بهبهانی و هادی خرسندی

شعر سيمين رسانه اعتراض

سيمين بهبهانی در سالهای پس از انقلاب صريح ترين و رساترين صدای شعر اجتماعی ايران بوده است. او که تا سالهای پيش از انقلاب عمدتا به دليل نوآوری هايش در زبان و وزن غزل به "بانوی غزل" شناخته می شد و شعر عاشقانه اش برتر از انواع ديگر شعرش می نشست، پس از انقلاب بتدريج شعرش را به رسانه اعتراض و ثبت بی عدالتی ها و کژی ها تبديل کرد.

زبان تازه او را به دليل نزديک شدن شگفت آورش به زبان روزمره مردم و يافتن پاره های موزون در جملات عادی زبان بايد دموکراتيک ترين زبان شعر نوکلاسيک فارسی توصيف کرد. شعر او نشان می دهد که رسيدن به اين زبان مديون درگيری عميق ذهن سيمين با رنج ها و شادی ها و مسائل مردم است.

سيمين از معدود شاعران مطرح ايرانی است که به جنگ هشت ساله عراق و ايران توجه کرده است و هم در باره قربانيان جنگ و هم در باره دشواريهای اجتماعی ناشی از آن برای مردم شعر سروده است. در پهنه شعر و عاطفه او تقسيم بندی سياسی مردم جايی ندارد. او خود را شاعری متعلق به همه مردم می بيند.

به همين ترتيب، او که از فعالترين اعضای کانون نويسندگان ايران است مسائل سياسی و رنج های زندگی در کشمکش با نيروهای سرکوبگر را با صريح ترين و شاعرانه ترين زبان بيان کرده است.

شعری که از نام و ياد مردم سرشار است

سيمين در مجلس شعرخوانی در لندن نيز از همين شعرها برخواند: شعری که در باره دانشجويان اصفهانی گفته است که او را به مجلس شعری در آن شهر دعوت کردند اما با فشار نيروهای موسوم به انصار حزب الله برگزار نشد؛ شعری که در آن زندگی همسران دو روشنفکر مقتول محمد مختاری و محمد جعفر پوينده را در غياب آندو تصوير می کند؛ شعری که به عليرضا جباری مترجم زندانی بخشيده است؛ و يا شعری که برای ناصر زرافشان وکيل زندانی شده پرونده قتل های زنجيره ای گفته است:

به حکم ديوان بلخ چه نارواها کنند
نقيض احکامشان بيار امضا کنم

اما سيمين چه در مقام شاعری که با همه گوشه های زندگی مردم آشناست و چه به عنوان شاعری که در عاشقانه سرايی جايگاه رفيعی در شعر معاصر فارسی خاصه در غزل نوکلاسيک دارد نمی توانست همه مجلس را به شعر اعتراض اختصاص دهد. او با ظرافت فضای سنگين شده در سالن را با شعری عاشقانه تلطيف کرد:

تمام وجودم همين دل است
تمام دلم بيقرار توست

او در تمام مدت با آسودگی و مهارت تمام مجلس را چرخاند و شعر خواند و حرف زد و خاطره گفت.

شعر، خنده و فراموشی

سيمين حتی با دعوت از هادی خرسندی شاعر طنزپرداز مقيم لندن فضای سالن را به يک مجلس خانوادگی تبديل کرد که در آن از هر جنس سخنی هست از ياد درگذشتگان و يادکرد رنج ها تا خنده و بازی و غفلت روزمره زندگی. هادی خرسندی هم سنگ تمام گذاشت چه با شعر طنز سياسی خود چه با شوخی هايش.

سيمين در نهايت خود هم به خواندن شعری پرداخت که آن را بايد از جنس شعر اروتيک خواند گرچه خودش آنرا صرفا فکاهه ناميد. فکاهه ای ناشی از يک رويداد واقعی. شعر او در فکاهه نيز مثل شعر سياسی اش بر واقع نگاری استوار است: مستخدمه ساده دلی، بی بی خانم نام، به او گفته بود بيش از پنج بادمجان پوست نمی کند چون "آقا" گفته است هر کس از پنج بادمجان بيشتر پوست کند بر او غسل واجب می شود!

"خانم" به بادمجان نزن دست
اقبال بادمجان بلندست
هر پنج بادمجان به يک غسل
ظرفيت غسل تو چندست؟

او در عين حال در پاسخ به پرسشی در باره کثرت شاعران جوان در ايران گفت البته اين درست است که امروز از هر ده جوان هشت نفرشان کتابچه ای از شعرهای خود در دست دارند که برای خواندن به من می دهند اما به اين کثرت غيرعادی شاعران بدبين نيستم زيرا فکر می کنم از ميان اين کثرت سرانجام دو سه نفر بسيار خوب خواهند درخشيد. در کل تاريخ شعر فارسی هم شاعران بسيار بوده اند اما نهايتا بزرگان شعر فارسی شايد حدود بيست نفر باشند.

او که بخشی از گرايش جوانان به شعر نويسی را ناشی از محدود شدن حوزه سرگرمی های آنها دانست مهمترين نقطه ضعف شعر جوانان را بی توجهی به ميراث ادبی و سنت تاريخی ادبيات دانست. ولی اذعان داشت که اين ادبيات در مدرسه و **** آموزشی هم بدرستی انعکاس نمی يابد و بخوبی تدريس نمی شود.

سيمين گفت که هيچ ادبياتی حرامزاده به وجود نمی آيد و ادبيات سنتی پدر و مادر ادبيات نو هستند.

شعر سيمين در بسياری از کشورهای همسايه نيز شناخته شده است و خود گفت که از هند و پاکستان و افغانستان نامه می گيرد و همين اواخر شاعری از تاجيکستان نيز که به تهران سفر کرده بود خود را از قيد مراسم رسمی رها کرده و به ديدار او آمده است. اما گفت در مبادلات فرهنگی که دولت در دست دارد کسی از من ياد نمی کند تا به ديدار دوستان و دوستداران خود و به قصد آشنايی با سرزمين آنها مثلا به آسيای ميانه بروم: "در اين دعوتها و سفرها من هميشه پشت ديوار خانه ام می مانم."

برگرفته از سایت بی بی سی
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
نگاه آشنا

ای شرمگین نگاه غم آلود
پیوسته در گریز چرایی ؟
با خنده ی شکفته ز مهرم
آهسته در ستیز چرایی ؟
شاید که صاحب تو ، به خود گفت
در هیچ زن عمیق نبیند
تا هیچگه ز هیچ پری رو
نقشی به خاطرش ننشیند
اما ز من گریز روا نیست
من ، خوب ، آشنای تو هستم
اینسان که رنج های تو دانم
گویی که من به جای تو هستم
باور نمی کنی اگر از من
بشنو که ماجرای تو گویم
در خاطرم هر ن چه نشانی است
یک یک ، ز تو ، برای تو گویم
هنگام رزم دشمن بدخواه
بی رحم و آتشین ، تو نبودی ؟
گاه ز پا فتادن یاران
کین توز و خشمگین ، تو نبودی ؟
هنگام بزم ، این تو نبودی
از شوق ، دلفروز و درخشان ،
جان بخش چون فروغ سحرگاه
رخشنده چون ستاره ی تابان ؟
در تنگی و سیاهی زندان
سوزنده چون شرار تو بودی
آرام و بی تزلزل و ثابت
با عزم استوار تو بودی
اینک درین کشکش تحقیر
خاموش و پر غرور تویی ، تو
از افترا و تهمت دشمن
آسوده و به دور تویی ،‌ تو
ای شرمگین نگاه غم آلود
دیدی که آشنای تو هستم ؟
هنگام رستخیز ثمربخش
همرزم پا به جای تو هستم ؟
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
با آن که از صفا چو بهاری نشسته ام
پنهان ز چشم ها به کناری نشسته ام
تا شهسوار من رسد و خیزم از پِیش
در پیش راه او چو غباری نشسته ام
نازک تنم، ولی نه چو گل های بامداد
گرد غمم، به چهره ی یاری نشسته ام
گر خوب و گر نه خوب؟ نوازشگرم تویی
چون نغمه ی نهفته به تاری نشسته ام
اشک سیاه شِکوه ز شب های دوریم
بر نوک کلک نامه نگاری نشسته ام
در چشم تو سیاهی بخت من اوفتاد
در پیش روی اینه داری نشسته ام
با خون دل خیال ترا نقش می کنم
تا باور ایدت که به کاری نشسته ام.

مدت زیادی اینجا پست نزده بودم!
عنوان این شعر منو یاده شعر بسیار مشهوری از نیما میندازه!
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
گو آفتاب براید

ایات مصحف عشقم
کس خواندنم نتواند
وان کس که مدعیم شد
غیر از دروغ نخواند
چونان سیاوش پکم
از دود و شعله چه بکم
آتش به رخت سفیدم
خکستری نفشاند
دل ا برابر یاران
چون گل به هدیه نهادم
دیوانه آن که به تهمت
خون از گلم بچکاند
آن شبنمم که سراپا
در انتظار طلوعم
گو آفتاب براید
وز من نشانه نماند
جان را به هیچ شمردم
این است رمز حضورم
دشمن بداند و دردا
کاین نکته دوست نداند
رویای باغ بهشتم
در نقش پرده ی خوابت
شیطان به کینه مبادا
این پرده را بدراند
چون صبح ،‌ ایت حقم
تصویر طلعت حقم
عاقل طلیعه ی حق را
در گل چگونه کشاند ؟
جز آفتاب و به جز من
ظلمت زدا و صلا زن
پیغام نور و صدا را
سوی شما که رساند ؟
گفتی چرا نکشندم
زیرا هر آن که به کشتن
جسم مرا بتواند
شعر مرا نتواند
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
سیمین بهبهانی بیانی شیوا و روان دارد . و شعرش همواره تاثیر گذار بوده .

نغمه ی روسبی

بده آن قوطی سرخاب مرا
رنگ به بی رنگی ی خویش
روغن ، تا تازه کنم
پژمرده ز دلتنگی خویش
بده آن عطر که میشکین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامه ی تنگم که مسان
تنگ گیرند مرا در آغوش
بده آن تور که عریانی را
در خمش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگیزی و آشوبگری
ه سر و سینه و پستان بخشم
بده آن جام که سرمست شوم
خنی خود خنده زنم
چهره ی ناشاد غمین
هره یی شاد و فریبنده زنم
وای از آن همنفسی دیشب من ه روانکاه و توانفرسا بود
لیک پرسید چو از من ،‌ گفتم
ندیدم که چنین زیبا بود
وان دگر همسر چندین شب پیش
او همان بود که بیمارم کرد
آنچه پرداخت ، اگر صد می شد
درد ، زان بیشتر آزارم کرد
پر کس بی کسم و زین یاران
غمگساری و هواخواهی نیست
لاف دلجویی بسیار زنند
جز لحظه ی کوتاهی نیست
نه مرا همسر و هم بالینی
که کشد ست وفا بر سر من
نه مرا کودکی و دلبندی
که برد زنگ غم از خاطر من
آه ، این کیست که در می کوبد ؟
همسر امشب من می اید
کاین زمان شادی او می باید
لب من ای لب نیرنگ فروش
بر غمم پرده یی از راز بکش
تا مرا چند درم بیش دهند
خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش

سیمین بهبهانی
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
مهدي سهيلي


picture_11.jpg

متولد 7 تير 1303 تهران!
حضور سي ساله او در راديو ايران منشا خيري براي ادبيات بود!
برنامه هايي مانند كارواني از شعر و بزم شاعران از برنامه هايي بود كه تاثير مستقيم او بر آنها انكار ناپذير است!
مجموعه اشعار او عبارت است:
اشك مهتاب ، سرود قرن ، نگاهي در سكوت ، لحظه ها و صحنه ها ، بيا با بگرييم ، اولين غم و آخرين نگاه ، بوي بهار ميدهد و چند اثر ديگر!

سايت رسمي: http://www.sohaili.com/index.htm
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
الفبای عشق

دگر نامه ی تو باز شد
مستی ام از نامه ات آغاز شد
نام خدا زیور آن نامه بود
من چه بگویم که چه هنگامه بود
بوسه زدم سطر به سطر تو را
تا که ببویم همه عطر تو را
سطر به سطرش همه دلدادگیست
عطر جوانمردی وو آزادگیست
عطر تو در نامه چها میکند
غارت جان ودل ما میکند
از غم خود جان مرا کاستی
بار دگر حال مرا خواستی
بی تو چه گویم که مرا حال نیست
مرغ دلم بی تو سبکبال نیست
هر چه که خواندم دل تو تنگ بود
حال من و حال تو همرنگ بود
بی تو از این خانه دل شاد رفت
رفتی و بازآمدن از یاد رفت
هر که سر انگشت به در میزند
جان و دلم بهر تو پر میزند
بی تو مرا روز طلایی نبود
فاجعه بود این که جدایی نبود
چون به نگه نقش تو تصویر شد
اشک من از شوق سرازیر شد
اشک کجا گریه ی باران کجا
باده کجا نامه ی یاران کجا
بر سر هر واژه که کاوش کند
عطر تو از نامه تراوش کند
عکس تو و نامه ی تو دیدنیست
بوسه ز نقش لب تو چیدنیست
هر چه نوشتی همه بوی تو داشت
بر دل من مژده ز سوی تو داشت
هر سخنت چون سخن پیرهن یوسف است
بوی خوش پیرهن یوسف است
من ز غمت خسته ی کنعانی ام
بی تو گرفتار پریشانی ام
مهر تو چون باد بهاری بود
در دل من مهر تو جاری بود
نامه به من عشق سفر می دهد
از سر کوی تو گذر میدهد
نامه ی تو باده ی مرد افکنست
هر سخنت آفت هوش منست
جان و دلم مست جنون می شود
تشنگی ام بر تو فزون میشود
نامه ی تو گر چه خوش و دلکشست
در دل هر واژه گل آتشست
حرف به حرف تو به هرنامه یی
خواندم و دیدم که چه هنگامه یی
نامه ی تو قاصد دنیای عشق
بر دلم آموخت الفبای عشق
هر الفش قد مرا راست کرد
با دل من هر چه دلش خواست کرد
از ب ی تو بوسه گرفتم بسی
نامه نبوسیده به جز من کسی
پ چو نوشتی دل من پر گرفت
آتش عشق تو به دل در گرفت
دال تو بر دل غم دوری نهاد
صاد تو دل را به صبوری نهاد
سین تو سرمایه سود منست
سین همه ی بود و نبود منست
سور و سرورم همه از سین تست
سین اثر سینه ی سیمین تست
شین تو در خاطره شوق آورد
ذال او ما را سر ذوق آورد
لام تو یادیست ز لبهای تو
وان نمکین خنده ی زیبای تو
میم بود شمه یی از موی تو
زانکه معطر بود از بوی تو
نون تو از ناز حکایت کند
های تو از هجر شکایت کند
واو تو پیغام وصال آورد
جان و دل خسته به حال آورد
از سخنت بر تن من جان رسید
حیف که این نامه به پایان رسید
بوسه به امضای تو بگذاشتم
یاد زمانی که تو را داشتم
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
در اشعار " مهدی سهیلی " لطافت طبع و نازکی خیال همواره مشهود هست. و شعر " الفبای عشق " که در بالا آمد یکی از اشعار زیبای این شاعر هست . از معروفترین فعالیتهای مرحوم سهیلی برنامه " مشاعره و کاروان شعری بود که تا سال 56 با استقبال بی نظیر مواجه شده بود و حتی تا اواسط سال 57 هم ادامه داشت .
در دوران مدرسه ( راهنمایی تحصیلی ) یکی از معلمان خوبمان چاپ قدیمی کتاب " مشاعره " مرحوم سهیلی را در اختیارما قرار داد و همین کتاب منجر به راه انداختن مشاعره های گروهی در کلاس و حتی زنگ های تفریح .... و آغازگر علاقه من و بسیاری از دوستان به ادبیات و شعر فارسی شد!! .... یادش بخیر ....

شعرم آهنگ تو دارد

من به غیر از تو نخواهم چه بدانی چه ندانی
از درت روی نتابم چه بخوانی چه برانی
دل من میل تو دارد چه بجویی چه نجویی
دیده ام جای تو باشد چه بمانی چه نمانی
من که بیمار تو هستم چه بپرسی چه نپرسی
جان به راه تو سپارم چه بدانی چه ندانی
ایستادم به ارادت چه بود گر بنشینی
بوسه یی بر لب عاشق چه شود گر بنشانی
می توانی به همه عمر دلم را بفریبی
ور بکوشی ز دل من بگریزی نتوانی
دل من سوی تو اید بزنی یا بپذیری
بوسه ات جان بفزاید بدهی یا بستانی
جانی از بهر تو دارم چه بخواهی چه نخواهی
شعرم آهنگ تو دارد چه بخوانی چه نخوانی

مهدی سهیلی
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
ای همه غزل

تو از کدام قبیله ای
ای خاتون شعر من ؟
ای بلندای جمال و جلالتت
ای تمامت قامت و قیامت
ناز خرامت را نازم
اگر به روز برایی آبرو به آفتاب نماند
و گر به شب بتابی
ماه بر آستانت به سجده افتد
که ماه نیز آفتاب پرست است
اگر از چمن بگذری
بنفشه ها و لاله ها به دمنت آویزند
تا مگر بربایند عطر اندامت را
ای سیه چشم به صحرا بگذر
تا آهوان و غزالان
گردن بر افرازند به تماشای چشمانت
ای کولی مغرور
از بازار سرمه فروشان مگذر
که دختران سیه چشم را آبرو نماند
اگر از وادی نجد گذشتی
به دیدار قیس عامری بشتاب
تا یاد لیلی را ز سرش بربایی
ای بلندای زیبایی
شاید تو بودی که لحظه ای در آغوش پونه ها آرمیدی
گویی پونه ها عطر تو را وام کرده اند
شبی گیسوی بلندت را به مهمانی من بفرست
تا هرچه جان است به یک تارش در آویزم
اگر اینست گیسو
تا بگردانی به تمنایش
جان ها را بر خک ریزی
شهرزاد کجاست ؟
تا هزاران شب حکایت کند از گیسوی بلندت ؟
حافظ کجاست ؟
تا معاشران را صلا زند که گره از زلفت باز کنند
و بدین قصه شب را دراز
من در باغ چشم همه ی افسونگران عالم
نگاه تو را می نگرم
از ملاحت تو بود که لیلی افسانه ساز جهان شد
و شیرین شرینکار از لبان تو وام گرفت حلاوت را
من میشناسمت
ای شیرین ترین
هزاران خسرو بر درگاهت به غلامی استاده اند
اگر پروانه های رنگین بال با تردید بر گل می نشینند
از آنست که از باغ ها و گلها تو را می طلبند
قامت تو همه ی نیلوفران را
شانه های تو همه ی مهتاب ها را
لب تو همه ی گلبرگ ها را
و چشم تو همه ی غزل ها ی جهان را تفسیر می کنند
ای بهترین غزل آفرینش
پیچ و تاب نیلوفران
به شوق اندام تست
اگر لب های تو نبود حلاوت را چگونه معنی می کردند
اگر نوازش دست ها و گردش لبهایت آموزگار پروانه نبود
این رفتار نرم را در حجله ی گلها از که می آموخت
تو آن تمامت لطافتی
که بایستی حجله ات را در پرنیان مهتاب
بر تخت زمردین آسمان
در بستر خیال
و در حریر اندیشه گسترد
باید شبی به شماره ی ستارگان شمع بر افروزیم
عود بسوزیم
چنگ برگیریم
گل برافشانیم
و سرود عشق بخوانیم
و اگر غم لشکر انگیزد
با نگاه تو در آویزیم
و بنیادش را براندازیم
ندانم کدامین روز بود
که دختران آفتاب گیسوی تو را بافتند
و کدامین شب
که مشاطان افسونگار
سرمه در چشمانت ریختند
رویت گل نیست
اما گل به روی تو می ماند

دندانت را الماس نخوانم
اما الماس به دندان تو مانندست
راستی تو از کدام دیاری
و از کدامین قبیله ؟

شبی در بهار سبز و مهتابی
با اندام رویایی
در قصر خیال من بیا
تا ناز جامه بپوشانم از مهتاب
بر بلند قامت که خود قیامتیست
و بنشانمت در هودجی از گل و عطر و نور
و به آهنگ شعر و نسیم
به تماشا بگذارمت
در باغهای نیلوفرین
در جنگلهای سبز
و در مرداب های مهتاب پوش
تا از مرغان چمن آرام بربایی
تا پرندگان بیشه ها را به نغمه برانگیزی
و مرداب ها را بر آشوبی
تو کیستی ای خاتون شعر من ؟
که از شعر لطیف تری
از موسیقی جانبخش تر
و از عشق محبوب تر
مرغ خیال همه ی شاعران گرد بام تو در پرواز است
نغمه سازان گیتی تو را آواز می دهند
و عشق آری عشق تو را می طلبد
ای خاتون شعر
ای غزل ای بیت الغزل
و ای عروس خیال
بگذار از شوق دیدار جمال و جلال تو
دانه دانه اشک نیاز را
زیور مژگان کنم
و به رشته ی واژه ها بسپارم
شاید طوقی فرتهم آورم
که گردن آویز تو سازم
ای گریزان
ای دست نیافتنی
شبی در بزم مهتاب
چنگ بر گیر
و بر پس پشت ابر
گیسو بر افشان
دستی بزن
پایی بکوب
و از خاوران
تا باختر
بر بام آسمان
آشوب برانگیز
شور بیآغاز
فلک را سقف بشکاف و طرحی نو درانداز
ای خاتون شعر من
مرا ببخش
که اندک مایه ام و تنک سرمایه
و از تو گفتن را ندانم و نتوانم
تو با خرام نرم خویش
رقص واژه ها را به شعر من بیاموز
ای همه غزل شور غزلم را به نگاهی رنگین کن
و فراز و فرودش را آهنگین
اگر چنین کنی
آن زمان توانم گفت
شعرم نثارت باد
ای خاتون شعر من
****
شعر از مهدی سهیلی
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
لحظه ها و صحنه ها

در گوشه ی باغ گنجشکی خرد
می اید و با شوق و شادی
پر می زند لای درختان
نا گه به یکدم می گریزد
با جیک جیک خویش می گوید که ای باغ
آزاد بودم
آزاد ماندم
آزاد رفتم
اید به گوشم نیمه شبها
آوای یک زندانی از دور
با ناله گوید
آزاد بودم
در دام ماندم
از یاد رفتم
چشمان بی نور یتیم خردسالی
در لحظه های مرگ گوید
من میوه اندوه و رنجم
یک قطره اشک روزگارم
ناشاد بودم
ناشاد ماندم
ناشاد رفتم
این لحظه ها این صحنه ها این رنج ها را
بسیار دیدم روزگاری
با دیدن این پرده های زندگی رنگ
افسوس خوردم
در خلوت خود گریه کردم
بی خواب ماندم
هر نیمه شب تا کشور فریاد رفتم
یک شب به اندوه
پرسیدم از خویش
آخر چه بود این لحظه های شاد و غمگین
در گوش جانم هاتفی گفت
ای مرد غافل
عمر تو بودم
با سرعت برق
بر باد رفتم

****
شعری از مهدی سهیلی
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
شاعر کیست

شاعر آنست که شعر از دل او برخیزد
برگ و بار غم شعر از گل او برخیزد
دردمندیست که چون لب بگشاید به سخن
نغمه ی سوختگان از دل او برخیزد
گل برآرد ز گلستان سخن در بر جمع
عطر عشق و هنر از محفل او برخیزد
سفر او سفر جذبه و عشق است و مدام
شور صد قافله از منزل او برخیزد
بذر اندیشه چو پاشد به در و دشت خیال
خوشه های هنر از حاصل او برخیزد
اوست دریای معانی
که به هر موج کلام
صد هزاران صدف از ساحل او برخیزد
دلبرست آن که به جان شعله زند وقت نگاه
شاعر آنست که شعر از دل او برخیزد


نه دانشی نه کتابی

مرا بود گل اشکی به زیر هر قدمی
که زیر پاست بسی روی نتزنین صنمی
نگاه مست میفکن به خک راه از ناز
هزار نرگس چشمست زیر هر قدمی
روان زنده نددیم به شهر مرده دلان
مگر خدا برساند به ما مسیح دمی
زمانه قصر شهان را به چنگ طوفان داد
نه بزم ماند ونه خسرو نه جام می نه جمی
از این سرا چو روی جاودانه خواهی ماند
که نیست هستی مارا نشانی از عدمی
به خارزار جهان در صفا چنان گل باش
به بوی آنکه به گلزار آخرت بچمی
به تاج پادشهان سر فرو نمی آرم
چو من به عمر ندیدی گدای محتشمی
دژم مشو که رسد خوان عیش بی کم و بیش
به خنده لب بگشا بی خیال بیش و کمی
دلم گرفت ز قریاد شوق و بانگ نشاط
چه خوش بود که براید صدای پای غمی
دلی سرور شناسد که لطف غم داند
مخواه نغمه ی نی بی نوای زیر و بمی
اگر چو مهر زنی نقش مهر بر دل خلق
چه حاجتت که زنی سکه بر سر درمی
بسی ادیب نمایان بی اثر دیدم
نه دانشی نه کتابی نه گردش قلمی
ز مرگ روح نخیزد کسی که مرده دلست
هزار نفخه اگر در روان او بدمی
شگفت نیست که چون غنچه نامه گلرنگست
زدم ز خون دل خود به برگ ها رقمی
اگر نبود مرا قصر زرنگار چه بک
با بام کاخ سخن برکشیده ام علمی
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
صدا صدای خداست

به من مگو که خدا را ندیده ام هرگز
اگر خداطلبی
خدا در اشک یتیمان رفته از یادست
خدا در آه غریبان خانه بر بادست
اگر خدا خواهی
درون بغض زنان غریب جای خداست
دل شکسته ی هر بینوا سرای خداست
نگاه کن به هزاران ستاره در دل شب
به آسمان بنگر
به آسمان که پر از گوهرست دامانش
به کهکشان که ندانی کجاست پایانش
رونده ایست خدانام در خم این راه
ببین به دیده ی دل
به فرق ثابت و سیاره جای پای خداست
به من مگو خدا را ندیده ام هرگز
دو دیده را بگشا
ببین چراغ طلا را که صبح از پس کوه
طلای نور به دریا و رود می پاشد
بدان پرنده ی رنگین نگر که در دل باغ
به برگ برگ درختان سرود می پاشد
سرود او همه گلنغمه یی برای خداست
در آشیانه ی شب
در آستانه ی صبح
در آن دمی که ز پستان شیر مست فلق
به کام دره و دریا و کوه و بیشه و باغ
دو دست غیبی شیر سپیده می ریزد
به وقت نیمشبان در سکوت رویا رنگ
که جز صدای نسیم و نوای مرغ سحر
ز هیچ حنجره یی نغمه بر نمی خیزد
به گوش باطن من هر صدا صدای خداست
به وقت حمله ی بنیاد سوز طوفانها
که سرو های کهن
به دست باد مهیبی به خک می افتد
در آن دمی که ز بیم غریو رعد به کوه
هزار صخره به خک هلک می افتد
به وقت زلزله ها
مگو کجاست خدا
نهیب زلزله حرفی ز خشم های خداست
در آن زمان که فتد لرزه به جان زمین
و لحظه لحظه غریو شبانه می پیچد
به بیشه های عظیم
صدای عربده ی رعد با تو می گوید
که آسمان و زمین
به زیر سم ستوران بادپای خداست
مخواه لب بگشایم که تاب گفتن نیست
سکوت من مشکن
که در سکوت پر از حیرتم قنای خداست
به ناله های شب آمیز مرغ حق سوگند
به روشنایی زیبای هر فلق سوگند
به سرخ فامی خورشید در شفق سوگند
به گریه سحر بندگان پک قسم
درون مویرگ و موی من هوای خداست
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
استغنا

مردم گلچینم و از باغ سحر پا نکشم
دست امید خود از دامن شلها نکشم
خاطر خرم ما را چه نیازی به بهار
رخت از خلوت دل جانب صحرا نکشم
ذره ام لیک ز خورشید نخواهم مددی
با همه تشنگی ام منت دریا نکشم
غم ما به بود از شادی منت آلود
درد را می کشم و ناز مسیحا نکشم
با چنین عمر شتابان غم امروز بسست
دم غنیمت شمرم محنت فردا نکشم

گر از این کهنه سرا رخت سفر باید بست
پس چرا دست طمع از سر دنیا نکشم

***
مهدی سهیلی
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
آرام تر بگذر

ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
. بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم

تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست

از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید

****
شعری از مهدی سهیلی
 
بالا