live for what?
مدیر بازنشسته
عاشق مردم
خدایا عشق را در من برانگیز
ندای عشق را در من رسا کن
از این مرداب بودن در هراسم
مرا ز ننگ بی عشقی رها کن
بده عشقی که جانم برخروشد
بلرزاند خروشم آسمان را
به گلبانگی بر آشوبم زمین را
به فریادی برانگیزم زمان را
به نیروی محبت زنده ام کن
به ره دستگیری ها توان ده
مرا عشقی به انسان ها توان ده
مرا عشقی به انسان ها بیاموز
توان یاری در ماندگان ده
مرا بال و پری بخشا خدایی
که تا بیغوله ها پرواز گیرم
به من سرپنجه فدرت عطا کن
که غمها را ز دلها بازگیرم
درایم نیمشب در کلبه یی سرد
بپاشم عطر شادی بر غریبی
برافروزم چراغ زندگانی
به شبهای سیاه بی نصیبی
مرا مهتاب کن در تیره شب ها
که به هر کلبه ی ویران بتابم
دم گرم مسیحایی به من بخش
که بر بالین بیماران شتابم
مرا لبخند کن لبخند شادی
که بر لبهای غمخواران نشینم
زلال چشمه ی آمرزشم کن
که در اشک گنهکاران نشینم
مرا ابر عطوفت کن که از خلق
فرو شویم غبار کینهها را
ز دلها بسترم امواج اندوه
کنم مهتاب باران سینه ها را
نسیمم کن که در عطر دوستی را
بپاشم در فضای زندگانی
بدل سازم خزان زندگی را
به باغ عشق ها جاودانی
بزرگا زندگی بخشا برانگیز
نوای عشق را ز بند بندم
مرا رسم جوانمردی بیاموز
که بر اشک تهیدستان نخندم
به راهی رهسپارم کن که گویند
چو او کس عاشق مردم نبوده ست
چنانم کن که بر گور نویسنده
در اینجا عاشق مردم غنوده ست
خدایا عشق را در من برانگیز
ندای عشق را در من رسا کن
از این مرداب بودن در هراسم
مرا ز ننگ بی عشقی رها کن
بده عشقی که جانم برخروشد
بلرزاند خروشم آسمان را
به گلبانگی بر آشوبم زمین را
به فریادی برانگیزم زمان را
به نیروی محبت زنده ام کن
به ره دستگیری ها توان ده
مرا عشقی به انسان ها توان ده
مرا عشقی به انسان ها بیاموز
توان یاری در ماندگان ده
مرا بال و پری بخشا خدایی
که تا بیغوله ها پرواز گیرم
به من سرپنجه فدرت عطا کن
که غمها را ز دلها بازگیرم
درایم نیمشب در کلبه یی سرد
بپاشم عطر شادی بر غریبی
برافروزم چراغ زندگانی
به شبهای سیاه بی نصیبی
مرا مهتاب کن در تیره شب ها
که به هر کلبه ی ویران بتابم
دم گرم مسیحایی به من بخش
که بر بالین بیماران شتابم
مرا لبخند کن لبخند شادی
که بر لبهای غمخواران نشینم
زلال چشمه ی آمرزشم کن
که در اشک گنهکاران نشینم
مرا ابر عطوفت کن که از خلق
فرو شویم غبار کینهها را
ز دلها بسترم امواج اندوه
کنم مهتاب باران سینه ها را
نسیمم کن که در عطر دوستی را
بپاشم در فضای زندگانی
بدل سازم خزان زندگی را
به باغ عشق ها جاودانی
بزرگا زندگی بخشا برانگیز
نوای عشق را ز بند بندم
مرا رسم جوانمردی بیاموز
که بر اشک تهیدستان نخندم
به راهی رهسپارم کن که گویند
چو او کس عاشق مردم نبوده ست
چنانم کن که بر گور نویسنده
در اینجا عاشق مردم غنوده ست