برگزیده های پرشین تولز

افسانه باران در ايران

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
پيشگفتار من
----------------​

اون موقع ها که خيلى کوچيک بودم، دو تا کتاب داشتم همسن خودم که خيلى دوستشون داشتم. اسم يکيشون بود « افسانه آفرينش در ايران » که داستان آفرينش کيومرث و مشى و مشيانه رو روايت مى‌کرد و ديگرى بود « افسانه باران در ايران » که به افسانه نبرد تیشتر، ایزد باران با اپوش، دیو خشکی می‌پرداخت. هر دو کتاب بر اساس یشت‌های اوستایی و بندهش‌ پهلوی به وسیله ی خانم مه‌دخت کشکولی و به زبانی ساده، لطيف و دوست‌داشتنی نگاشته شده‌ و توسط انتشارات رادیو و تلویزیون ملی ایران (سروش) در سال ۱۳۵۵ به چاپ رسیده بودند.​

من هنوز هم اون دو تا کتاب عزیزتر از جانم رو دارم و باوجودیکه ۳۲ سال از زمان انتشارشون گذشته هنوز هم برام دوست داشتنی و عزیزند و معمولا سالی یک بار هر دو شان را دوباره میخوانم و لذت می برم.براى همين خیلی دوست داشتم بقیه رو هم که شاید حتی اسم این دو کتاب رو هم نشنیده باشند در خوندشون با خودم سهیم کنم، اما گرفتاری و تنبلی سبب شد تا تنها عکس های کتاب دوم را بگیرم و یک صفحه اش را تایپ کنم (به به!). اما چند روز پيش به طور ناخودآگاه، تیشتر را در گوگل ایمجز جستیدم و ناگهان میخکوب شدم! اینکه عکس های کتاب منه!!!!!!!!​

خلاصه، فهمیدم که تنها من نبوده ام که این کتاب را می دوستیده است و نویسنده ی وبلاگ محیط زیستی Mandana in Red هم نه تنها چنين بوده اند، بلکه انقدر نيز همت داشته اند تا داستان را تايپ نموده و براى خواندن ديگران قرار دهند. بنابراين آنچه که در ادامه ميخوانيد حاصل زحمات ايشان است و تنها عکس‌هايش را من گرفته ام (چقدر زرنگم من :D). اميدوارم که شما نيز آنرا بخوانيد و علاوه بر آشنايى با يکى‌از افسانه هاى کهن و لطيف ايرانى، از خواندنش لذت نيز ببريد.​

اين بود پايان سخنرانى هاى من ^_^​






مشخصات کتاب
------------------​

نوشته: مه‌دخت کشکولی
نقاشى از: حسین محجوبی
اسلایدهای رنگی از: ناصر براهمی
صفحه آرايى از: هوش‌آذر آذرنوش
ناشر: انتشارات رادیو تلویزیون آموزشى/ سازمان راديو تلويزيون ملى ايران
نوبت و سال: چاپ اول - بهمن ۲۵۳۵
بها: با کاغذ معمولی ۶۵ ریال / با کاغذ اعلا ۷۵ ریال
‌​
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
افسانه باران در ايران





سرزمين ايران هميشه با کمبود باران روبرو بوده است. افسانه هاى ايرانى نيز از مبارزه مردم اين سرزمين با خشکسالى گفتگو مى کنند. افسانه باران در ايران، افسانه ى است که با بهره گيرى از افسانه نبرد ديو خشکى و فرشته باران که در يشت ها و بندهش آمده است نوشته شده است.


---------------------


آسمانى را که هرمزد آفريد، آبى آبى بود.
اين آسمان آبى و بزرگ پر از ستاره هاى درخشان و زيبا بود، ستاره هاى خوشبختى که آغاز هربامداد و رسيدن هر شام، بهانه اى براى خوشحاليشان بود.
ستاره ها، سربازهاى دنياى نور بودند.
هرمزد خداى خدايان در هر گوشه اى از آسمان، سردارى بر ستاره ها گمارده بود.

تيشتر سردار ستاره هاى شرق و خداى باران بود.
او زيبا و نيرومند، درخشان و مهربان بود.

تيشتر سربازهايش را خيلي دوست داشت، يک بيک آنها را خوب مي شناخت، با اينکه سربازهايش بسيار بودند نامهاى هر يک را به خوبى مي دانست و از کارهايى که توانايى انجامش را داشتند آگاه بود. تيشتر آنقدر ستاره ها را خوب مى شناخت که تنها از نور آنها مى فهميد که غمگين هستند يا خوشحال.

تيشتر مى دانست سربازهايش چه چيزهايى را دوست دارند و از چه چيزهايى بدشان مى آيد، گاهگاهى به خانه آنها مى رفت و به درد دلهايشان گوش مى داد.
تنها ستاره ها نبودند که تيشتر را دوست داشتند، گياه‌ها، درياها، آبشارها، کشتزارها، کشاورزها و بچه ها هم او را دوست داشتند.

تيشتر خيلى کارها بلد بود که انجام بدهد. او به روى زمين باران مى‌باراند و همراه با آن تخم گياهان گوناگون را فرو مى ريخت و زمين را سرسبز مى کرد و در آن کشتزارهاى بسيار، چمن زارها و جنگلهاى زيبا به وجود مي آورد تا انسانها، پرنده ها و چهارپايان با آسايش و خوشى زندگى کنند.





تيشتر براى اينکه شناخته نشود در يک آن شکل عوض مى کرد. او مى دانست که اگر اهريمن و ديو خشکى او را بشناسند نمى گذارند باران بباراند و سرسبزى را به زمين و مردم هديه دهد.

تيشتر گاهى بصورت پسر پانزده ساله اى در مي آمد، بلند بالا و نيرومند، زمانى به شکل گاوى سپيد مي شد با شاخ و سم زرين و گاهى هم خودش را به صورت اسبى سپيد با يال و دم و سم زرين در مى آورد.

او با نور پرواز مى کرد. از اين سوى آسمان به آن سوى آسمان مى رفت و به زمين نگاه مى کرد تا ببيند زمين سرسبز است يا خشک. اگر زمين باران مى خواست تيشتر به کنار دريا فرود مى آمد. موجها که خداى باران را مى شناختند با ديدنش روى هم مى غلتيدند و فرياد مى زدند: «تيشتر آب مى خواهد تا باران بسازد و به همه جاى زمين بباراند و آنرا سرسبز کند.»






دريا به خورشيد مي گفت: «اى خورشيد با شکوه، روى تن من گرم بتاب تا آب‌ها بخار شوند، تيشتر آب مى خواهد.»
خورشيد فرياد دريا را مى شنيد و گردونه اش را وسط آسمان نگه‌ميداشت و دريا را گرم مى کرد. آبها که گرمشان مى شد آرام آرام بخار شده و از روى دريا بلند مى شدند.

تيشتر آن بخارها را روى هم جمع ميکرد و بهم مى فشرد و ابر درست مى کرد. بعد از اين ابرها جام بزرگى مى ساخت و با اين جام هربار به اندازه يک رودخانه آب از دريا مى کشيد و به باد مى سپرد و مى گفت: «اى برادر، اى باد، تو اين آبها را به آسمان ببر و از آنجا بروى زمين بباران تا زمين سرسبز شود، گلها از خواب بيدار شوند، انسان‌ها، چهارپايان و پرنده‌ها غذا پيدا کنند.»

جام ابر سنگين بود. باد به دور خودش می‌پيچيد و با زحمت جام‌های ابر را بلند می کرد و به طرف آسمان می برد. دريا، خورشيد، تيشتر و باد به هم کمک می کردند و باران مي ساختند و بروی زمين می ريختند.
باران بروى زمين می ريخت و به گوش زمين می خواند: «بيدارشو، بيدارشو.» زمين نفسی تازه می کرد و تنش را با آب باران می شست.

قطره های باران روی درختها می نشستند و زمزمه می کردند: «ای درختهای سيب و آلبالو شکوفه کنيد.» و سپس به شاهپرک‌های سفيدی که روی چمن پخش شده بودند نزديک می شدند و شاهپرک‌های سفيد هم تا قطره های باران را می ديدند دست جمعی و آرام بلند می شدند و روی گلها می نشستند. باران به در کلبه روستائيان می کوبيد و فرياد می زد: «خواب بس است.» و بچه های روستايی در کلبه را باز می کردند و پابرهنه بدنبال باران مى دويدند.

 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire

اما اهريمن و ديوهای خشکی از باران و سرسبزی بدشان می آمد. می خواستند رودخانه ها و چشمه ها خشک شوند. دلشان برای ماهی‌ها و گل‌ها نمی سوخت. آنها می خواستند خوشه های گندم خشک شود تا نان پيدا نشود و همه ی مردم گرسنه بمانند. اهريمن و ديوها در پی فرصت بودند تا تيشتر خدای باران را از بين ببرند. اگر آنها موفق می شدند تيشتر را از بين ببرند، سرسبزی زمين هم از بين می رفت، آنوقت زمين از بی آبي ترک می خورد، کشتزارها خشک می شد، گلها يکی يکی می پژمرد، کشاورزان بيکار کنار کشتزارهای بی محصول می نشستند و پرنده ها و چهارپايان هم چيزی برای خوردن پيدا نمی کردند.

ولی تيشتر خدای باران نمی گذاشت که اهريمن و ديوها، سرسبزی را از زمين بگيرند. او با تمام ديوهای خشکی می جنگيد، پس تصميم گرفت آنقدر باران بروی زمين بباراند که اثری از مار و کژدم و حشرات که اهريمن با خود بروی زمين آورده بود نماند.

تيشتر تصميم خودش را با ستاره ها درميان گذاشت و از آنها خواست که به او کمک کنند و ستاره ها که با گلها دوست بودند و دلشان نمی خواست گلها از بين بروند قول دادند که به او کمک کنند.

تيشتر خود را بصورت پسری درآورد، پسری زيبا و نيرومند و در سراسر آسمان پرواز کرد و آبهايی را که در جام سحرآميز ابر بود بروی زمين پاشيد.





اپوش ديو خشکی، ديد که باران بدون درنگ می بارد و می بارد. به اين سو و آن سو نگاه کرد، چيزی نديد. سرش را بالا کرد و پسر جوانی را ديد که ميان ابرها پرواز می کند و باران می باراند. اپوش بسرعت پيش اهريمن رفت و به اهريمن گفت: «ای اهريمن می بيني چطور باران می بارد؟ جه کسی جز خدای باران می تواند اين طور بباراند.» اهريمن از سوراخ خودش بيرون آمد و بسوی آسمان نگاه کرد و فهميد که اين پسر جوان بايد همان تيشتر خدای باران باشد. اهريمن و اپوش زمانی دراز با هم حرف زدند، سرانجام تصميم گرفتند که اپوش به جنگ تيشتر برود و او را به بند بکشد.





اپوش خود را بصورت پسری درآورد، پسری نيرومند که نه زيبا بود و نه مهربان. اپوش بدنبال تيشتر مي دويد ولی به او نمی رسيد. نه شبانه روز گذشت. آغاز روز دهم بود که به نزديک تيشتر رسيد. تيشتر نگاهی به پشت سرش انداخت و چون ديد اپوش به او نزديک شده است فورا شکل خودش را عوض کرد و بصورت گاوی درآمد، گاوی سپيد، نيرومند با سم و دم طلايی بلند و شاخ زرين. باز ميان نور پرواز کرد و با جام سحرآميز ابر به روی زمين باران باراند. اپوش گيج شده بود اما توانست دوباره تيشتر را پيدا کند، پس او هم خودش را اين بار به صورت گاوی درآورد اما نه زيبا بود و نه مهربان. اپوش به دنبال تيشتر می دويد. روز به شام می انجاميد. تيشتر روی ابرها می خوابيد و خستگی درمی کرد و تا اپوش به اونزديک می شد به ميان نور می رفت و از چشم اپوش ناپديد می شد. ابرها به دنبال تيشتر حرکت می کردند.

ستاره ها برای تيشتر دست می زدند و فرياد می کشيدند و اپوش عصبانی به دنبال تيشتر می دويد و نمی توانست او را بگيرد. ده شبانه روز گذشت. تيشتر ايستاد تا اپوش به او برسد و اپوش که فکر می کرد خودش تند دويده است خيلی خوشحال شد اما تا خواست تيشتر را بگيرد، تيشتر شکلش را عوض کرد و به شکل اسبی درآمد، اسبی سپيد و نيرومند، زيبا با يالهای طلائی، با چشمهای درشت و سياه. اپوش از خشم غريد و خود را به صورت اسبی درآورد، اما اسبی بود سياه، بی يال، بی دم و با چشمهايی که برنگ آبهای مرداب بود.




 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire

باد به شکل مردی بلند بالا و روشن، کفش های چوبی اش را بپا کرد و به روی زمين آمد. باد به سرعت به دور خودش چرخيد.
با چرخش او ذرات هوا چرخيدند. ذرات نور چرخيدند، ذرات آب چرخيدند و روی هم غلتيدند. رودها و چشمه ها به وجود آمد. رودها از چشمه ها جدا شدند و از سرکوه های بلند با هم مسابقه گذاشتند تا به گوديها رسيدند. روی آبهايی که در گوديها بود ريختند و دريا شدند.

تيشتر، اسب سفيد و زيبا به آرامی از ميان نور و ابر می گذشت. ستاره ها يکی يکی پشت او می پريدند و سواری می گرفتند. تيشتر به روی زمين باران می باراند و اپوش تنها و خشمگين به دنبال تيشتر می دويد. ستاره ها تا می ديدند اپوش نزديک می شود فرياد می زدند: «آمد، آمد.» تيشتر هم زود به ميان نور می رفت و از چشم اپوش ناپديد می شد. اپوش ناراحت می غريد و بدنبال تيشتر می دويد. ده شبانه روز گذشت. تيشتر از آسمان به زمين نگاه کرد، ديد باران زمين را خيس کرده است و زمين از شدت باران ترک خورده است و در آن گوديهای بسيار بوجود آمده است. تيشتر خوشحال به ميان نور رفت.





اما هنوز زهر حشرات، مارها و کژدم ها روی زمين باقی بود. تيشتر تصميم گرفت باز باران بباراند، و زهرها را از روی زمين پاک کند. آبها که در ابرهای آسمان بود تمام شده بود، پس تيشتر به شکل اسبی سفيد و زيبا به کناره‌ی دريا فرود آمد تا به ياری او جام‌های ابر را به آسمان ببرد. موج‌های دريا که او را می شناختند، خوشحال خودشان را به او رساندند.





اما اپوش که يک لحظه دست از دنبال کردن تيشتر برنمی داشت به شکل اسبی سياه و زشت به کناره‌ی دريا آمد و به سوی تيشتر حمله کرد.

تيشتر غافلگير شد ولی خودش را نباخت و تيشتر و اپوش با هم گلاويز شدند.

شن های ساحلی به هوا برخاست و هوا تيره شد، آنقدر شن روی تن تيشتر نشست که سپيدی تن تيشتر به رنگ خاکستری درآمد. چشمهای ديو خشکی برق ميزد. تيشتر خسته شده بود. ستاره ها نگران بودند، ستاره ها غمگين بودند. بعضی از آنها از ترس صورتشان را با تکه های ابر پوشاندند.

بار ديگر صبح شد. گردونه ی خورشيد وسط آسمان رسيد ولی هنوز اپوش و تيشتر با هم می جنگيدند.





عرق از پيشانی تيشتر به چشمهايش می ريخت و آنها را می سوزاند ولی دست از نبرد برنمی داشت.

سه تا سحر آمد. سه تا شب گذشت اما اپوش و تيشتر همينطور نبرد می کردند. با وجود اينکه تيشتر نيرومند بود، خسته شده بود، چون ماهها بود برای اينکه بروی زمين باران بباراند، حتی يک لحظه هم نيارميده بود و نمی توانست از خودش دفاع کند.

اپوش تيشتر را بروی خاک کشاند. تيشتر از ديو خشکی شکست خورد و از ميدان کارزار گريخت. اپوش - ديو خشکی - پيروز شده بود. حالا مالک درياها او بود و کسی حق نداشت از دريا آب بردارد.

تيشتر فقط از شکست خودش ناراحت نبود، دلش برای پرنده ها می سوخت که دسته دسته می مردند. تيشتر برای خوشه های گندم نگران بود که نارس می خشکيدند. او به فکر شاليزارهايی می افتاد که از بی آبی له له می زدند و زمين که تشنه چشم به آسمان دوخته بود و جنگلهايی که از گرما آتش می گرفتند.






اما فقط تيشتر ناراحت نبود، با شکست او آب تمام چشمه ها و رودها خشک شدند. دريا از حرکت بازايستاد، شکوفه ها باز نشده روی زمين ريختند، دامن نازک شاهپرک‌ها از اشک خيس شد، گاوها که گياهی برای خوردن پيدا نکرده بودند چشمهايشان پر از اشک بود و بدون اينکه مژه بزنند به دور دست نگاه می کردند. بزغاله ها حال و حوصله بازی نداشتند، هيچ کس حرف نميزد، نه گنجشکها و نه نسيم.

 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire

تيشتر غمگين سرش را پائين انداخت. نسيم، آرام شن ها را از يال طلايی او برگرفت. خورشيد جبه طلايی اش را روی دوش او انداخت تا گرمش کند و ستاره ها دور او را گرفتند. اما هيچ يک نتوانستند او را خوشحال کنند.





او نيرويش را از دست داده بود. زير لب می گفت: «شايد ديگر انسان، پرنده، چهارپا و گياه مرا دوست ندارند. حتما مرا فراموش کرده اند، يادشان رفته است که من باعث سرسبزی زمين بودم. اگر يکبار ديگر بشنوم که صدايم می کنند، يا از من ياری می خواهند، نيرومند می شوم و ديو خشکی را شکست می دهم.»

نه تيشتر، نه انسان، نه پرنده، نه گياه نمی دانستند که چقدر همديگر را دوست دارند.

اما از دست روی دست گذاشتن که کار درست نمی شد. کشاورزها از کنار کشتزارهای خشک بلند شدند و به طرف کوه رفتند. مرغهای دريايی به سوی کوههای بلند پرواز کردند، آنقدر دور رفتند که از چشم ناپديد شدند. شاهپرکها هم اشکهايشان را پاک کردند و به دنبال مرغهای دريايی پرواز کردند. بزغاله ها هم دست بره ها را گرفتند که موقع بالا رفتن از کوه ليز نخورند. گاوها و گوسفندها به طرف کوه راه افتادند. هنگامی که همه يک جا جمع شدند، هرمزد خداي خدايان را صدا زدند و گفتند: «اي هرمزد، به ما باران بده. ما تشنه ايم، زمين از بی آبی مي ميرد. ما به تيشتر محتاجيم. ما او را دوست داريم.»

صدای انسان، چهارپا، پرنده و گياه در آسمان می پيچيد. تيشتر صدای آنها را شنيد. هرمزد هم صدای آنها را شنيد. تيشتر با خوشحالی از جا بلند شد و فرياد زد: «ای هرمزد، تو صدای آفريده های خويش را بشنو. تو مرا ياری ده تا بر ديو خشکی پيروز شوم.»

و هرمزد که آفريده های خود را خيلی دوست داشت به تيشتر گفت: «ای تيشتر من به تو نيروی ده شتر، ده اسب، ده گاو، ده کوه و ده رود می دهم. تو پيروز می شوی. بار ديگر به جنگ ديو خشکی برو.»

تيشتر خوشحال شد. از جايش برخاست. او باز به پيکر اسب سپیدی بود اما نيرومندتر از پيش، آنقدر نيرومند که تپه های شنی زيرپايش فرو می ريخت و آنقدر بلند که بلندترين موجها به زانويش می رسيد. تيشتر به کنار دريا فرود آمد.





اپوش اسبی را ديد که خيلی شبيه تيشتر بود اما بسيار بزرگتر و نيرومندتر از پيش. اپوش خيلی ترسيد. نميدانست چکار کند. پشت تپه شنی پنهان شد. تيشتر او را ديد، پايش را بلند کرد و روی تپه گذاشت. تپه شنی فرو ريخت. اپوش نمی دانست به کجا فرار کند. تيشتر به سوی اپوش رفت. اپوش به سرعت می دويد ولی تيشتر باگام کوتاهی که برداشت به او رسيد.





سرانجام تيشتر اپوش را گرفت. اپوش زير سم های تيشتر افتاد. پيکر اپوش پر از گرد و خاک شده بود. اپوش به تيشتر التماس کرد و تيشتر خوب می دانست که ديو خشکی دروغ می گويد و هروقت فرصتی به دست آورد جهان را خشک می کند. پس اپوش را بلند کرد به آن طرف درياها پرت نمود.





دريا از آن تيشتر خدای باران شد.

ناگهان تمام جام‌های ابر به سوی زمين وارونه شد. باران باريد، باران... زمين تشنه سيراب شد. موجهای دريا برخاستند تا صورت تيشتر را بهتر ببينند. قطره های باران بر روی تن خسته تيشتر نشست تا خستگی را از تن او بدر کند. رودها تندتر دويدند تا به دريا برسند و ببينند چرا دريا می خروشد. تيشتر به سوي دريا رفت، باز جامهای ابر را از آب پر کرد و به باد سپرد. باد، با خوشحالی پيش دويد و جام‌های ابر را به دوش کشيد و به طرف آسمان برد. عرق از سر و صورت تيشتر می ريخت. او خسته شده بود اما دست از کار برنمی داشت. آسمان پر از جام های ابر بود.





تيشتر به آسمان نگاه کرد، تمام ابر بود. صدای رعد يک لحظه قطع نمی شد. آسمان برق ميزد و همه آفريده ها چشم به آسمان دوخته بودند.

باران به بام خانه ها نشست، به شيشه پنجره ها زد و آواز خواند:

«ای انسان، ای پرنده، ای گياه، ای چهارپا، تيشتر پيروز شده است.»

 

SORENNA

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2008
نوشته‌ها
257
لایک‌ها
7
داستان های اساطیریه ایران بسیار آموزنده هستند.
ممنون بابت معرفی این 2 کتاب زیبا.
پاینده باشید.
 

mehrdadb3

Registered User
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
2,231
بسیار زیبا بود منم تشکر میکنم
 

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
پرشیانای عزیز متن زیبایی بود
تیشتر ایزد باران ماه تیر بود و در ایران باستان تیرماه برای بزرگداشتش
جشن بر پا می کردند.
من در مورد جشن ها و اساطیر ایرانی اطلاعات مختصری دارم
اگه صلاح بدونین تو همین تاپیک بزارم
نمی دونم قبلا دوستان این کار رو کردن یا نه؟
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
داستان های اساطیریه ایران بسیار آموزنده هستند.
ممنون بابت معرفی این 2 کتاب زیبا.
پاینده باشید.
بله دقيقا همينطوره که فرموديد
yes.gif

ممنونم از لطفتون
00000036.gif


بسیار زیبا بود منم تشکر میکنم
مرسى از محبتتون
00000036.gif


پرشیانای عزیز متن زیبایی بود
تیشتر ایزد باران ماه تیر بود و در ایران باستان تیرماه برای بزرگداشتش
جشن بر پا می کردند.
من در مورد جشن ها و اساطیر ایرانی اطلاعات مختصری دارم
اگه صلاح بدونین تو همین تاپیک بزارم
نمی دونم قبلا دوستان این کار رو کردن یا نه؟
مرسى DIXIE CHICKS عزيز هم از لطفتون و هم از توضيحتون
00000036.gif
00000036.gif


در رابطه با لطفتون براى‌گذاشتن اطلاعاتى در مورد جشن‌ها و اساطير در اينجا، من خودم به شخصه ازش استقبال مى‌کنم، دست کم موارد مربوط به تيشتر و جشن تيرگان که کاملا با موضوع اين تاپيک همخوانى دارد
yes.gif


راستى الان يه نگاه کردم ديدم در قسمت فرهنگ يه تاپيک خوب هست با عنوان جشن‌های باستانی ایرانیان که جناب sinbad68 آغازگرش بودند، شايد بد نباشه اگر مطالب خوبتون رو اونجا هم بگذاريد تا هم تکميل کننده ى مطالب قبلى باشه و هم اينکه چون عنوان تاپيکش کاملا مربوط است، مورد توجه افراد بیشتری هم قرار بگیره
thumbsup.gif

 

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
ممنون برای آدرس تاپیک پرشیانا عزیز
پس پست ها رو تو همون تاپیک می ذارم تا زحمات دوستمون کامل تر بشه.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire

اوه، خواهش ميکنم *^.^*

بله خيلى خوب است و بدين ترتيب اون تاپيک ميتونه تبديل به يک مرجع خيلى خوب هم در اين زمينه بشه
yes.gif

 

sinbad68

Registered User
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2006
نوشته‌ها
272
لایک‌ها
21
با سلام.

به به ببین کی اینجاست؟

خواهر پرشیانا عزیز.

خیلی جالب بود.

اگه باز از این نوع داستان ها داری باز هم بزار.

ما استقبال می کنیم.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
سلام برادر، خوبيد ^_^

اوه مرسى
00000036.gif


کتاب «افسانه آفرينش در ايران» رو هم دارم که اون رو هم خانم مه‌دخت کشکولى نوشتند و داستان خيلى لطيف و قشنگى ‌داره. ولى تعداد صفحاتش زياده. اگه وقت کنم تايپش کنم و تا اون موقع کسى ‌اين کار رو نکرده باشه، حتما اون رو هم خواهم گذاشت، پيشاپيش از استقبالتان سپاسگزارم ^_^
‌‌
 

King Cyrus

Registered User
تاریخ عضویت
24 جولای 2008
نوشته‌ها
852
لایک‌ها
21
محل سکونت
ایرانِ ویران
با درود

بسیار زیبا بود.

سپاس
 

ghoghnoos17

کاربر فعال و منتخب سال 90 انجمن موسیقی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
4
لایک‌ها
0
محل سکونت
Tehran
سلام بر بانو پرشیانای گرامی ...
ممنون و باز هم ممنون ...
خواهر من پروژه پایان دوران تحصیلی کارشناسی هنرش رو اختصاص داده بود به ریشه یابی و فلسفه ماه ههای ایرانی و تصویرسازی اونها و حاصل کارش به نظرم قابل قبول شده بود (البته باید عرض کنم این نسبت خانوادگی ما در قضاوت کار ایشون یک کمی به ضررایشونه البته ! ) و من خیلی خوشحال بودم که اصلا پایان نامه ای بر اساس چنین موضوعی کار میشه که بسیار هم جای کار داره ... اگر شرایط مساعد بود و جمایتی از ایشون می شد چه بسا حاصل کار میتونست به صورت کاری موثر برای افزایش اطلاعات و آگاهی بچه های رده های سنی مختلف این سرزمین کاربرد داشته باشه ... اما فکر می کنم حاصل کار ایشون رفت که سپرده بشه به بایگانی فراموشخانه ذهن ...
با دیدن نوشته های شما در این تالار یاد اون زمونها افتادم که کتابهای خوب و با سلیقه انتخاب شده کانون رو شاید بیش از بیست بار میخوندیم و بهشون عادت نمی کردیم ... و در مورد خیلی از اونها با نزدیک شدن به پایان کتاب غمگین میشدیم که کتاب رو به اتمامه ...
کتابهای زیبایی مثل : (( کودک ، سرباز و دریا )) ، (( مادر )) ، (( پولینا ، چشم و چراغ دهکده )) و ...
آه .... به راستی که فرهنگ یکشبه بوجود نمی آید و بسیار خواص باید تلاش کنند بسیار تا این کتاب فرهنگ و آگاهی ورقی دیگر بخورد ...
باز کمی درگیر حس شدم ... مرا ببخشید ...
شاد باشید و سلامت ...
در پناه حق ...
 
بالا