برگزیده های پرشین تولز

بهترین افسانه های دنیا /اثر برادران گریم

dantes angelo

Registered User
تاریخ عضویت
17 آپریل 2012
نوشته‌ها
98
لایک‌ها
99
درود
سلام امیدوارم از اومدن به این تایپک راضی باشید و خوشحال :happy:
تصمیم گرفتم بر نوشتن داستان های کتاب بهترین افسانه های دنیا که اثر برادران گریم می باشد .به خاطر اینکه این داستانها رو بسیار دوست دارم و میخواهم با شما شریک شوم .
از دوستان و کاربران و خواننده گان گرامی اگر مایل بودن و دسترسی به داستانها داشتند میتونند به بنده در این عمر در صورت تمایل یاری برسانند .
در آخر هم باید اضافه کنم سعی من بر ان خواهد بود که هر شب یکی از داستانها را قرار بدم برای شما عزیزان .
با تشکر .
 

dantes angelo

Registered User
تاریخ عضویت
17 آپریل 2012
نوشته‌ها
98
لایک‌ها
99
n00083561-b.jpg


خوشه های گندم
قرنها پیش از این ,زمانی که فرشتگان هنوز عادت داشتند که بر روی زمین گردش کنند ,حاصلخیزی و باروری خاک به مراتب بیشتر از حالا بود.
در آن زمان ,خوشه های گندم فقط پنجاه تا شصت دانه نمی دادند,بلکه هر خوشه ای بیش از دو هزار دانه داشت .در آن زمان ,خوشه گندم
از پایین ساقه تا بالای آن می رویید,و طول ساقه هر چقدر که بود , خوشه ها هم همان قدر طول داشتند .اما به همان گونه ای که انسانها همیشه در میان وفور نعمت و فراوانی رفتار می کنند ,آنها رحمت و برکتی را که از جانب خداوند به ایشان اعطا شده بود به دست فراموشی سپردند , و تنبل وخود پرست شدند .
یکروز زنی به یک مزرعه گندم رفت . دختر کوچکش که همراه او آمده بود به داخل یک چاله آب افتاد و لباسش کثیف شد . مادر مشتی از خوشه های گندم را کند و با آنها لباس دخترش را پاک کرد. فرشته ای که در همان لحظه از آنجا می گذشت ,او را دید وبسیار عصبانی شد.
فرشته با ناراحتی اعلام نمود که از آن پس ساقه های گندم دیگر هیچ خوشه ای نخواهند داد. وافزئد که :
_شما انسانهای خاکی لیاقت هدایای آسمانی را ندارید .
رهگذرانی که سخنان او را شنیدند, گریه کنان به زانو افتادند و التماس نمودند که با خوشه های گندم کاری نداشته باشد. اگر این کاررا به خاطر آنها هم نمی کند , لااقل به خاطر پرندگان بیچاره ای بکند که در غیر این صورت از گرسنگی خواهند مرد .
فرشته از وحشت و نگرانی آنها دلش به رحم آمد و بخشی از دعای آنان را اجابت کرد و از آنروز به بعد بود که خوشه های گندم به صورت امروزی خود در آمدند .
 

dantes angelo

Registered User
تاریخ عضویت
17 آپریل 2012
نوشته‌ها
98
لایک‌ها
99
zx434525_d2QPO0z71.jpg

گل سرخ
روزگاری زن فقیری زندگی می کردکه دو کودک داشت .دختر کوچکتر هر روز به جنگل می رفت تا هیزم جمع کند .یک روز ,هنگامی که او در جستجوی شاخه های خشک از خانه خیلی دور شده بود , کودک زیبایی که بسیار تندرست و نیرومند بود به کمکش آمد و به او در کار جمع آوری هیزم یاری نمود , بعد هم توده هیزم را برایش تا خانه حمل کرد .
اما بعد , در یک چشم به هم زدن , ناپدید شد . دخترک این ماجرا را برای مادرش تعریف نمود , اما مادر حرف او را باور نکرد. سرانجام دخترک روزی یک گل سرخ به خانه آورد و به مادرش گفت که آن کودک زیبا آن را به او داده است و به او گفته روزی که گل سرخ شکوفه کرد . باز به دیدنش خواهد آمد .
مادر شاخه گل را در یک لیوان آب گذاشت . یک روز صبح دخترک از رختخوابش بلند نشد , و وقتی مادر به سراغش رفت , او را مرده یافت . اما چهره دخترک معصوم بسیار خوشحال وخشنود بود . ولبخند شیرینی بر لبانش نقش بسته بود .
آن روز صبح , غنچه گل سرخ , به زیبایی هر چه تمام , شکوفه کرده بود .
 
بالا