برگزیده های پرشین تولز

سياوش كسرايي - چکامه سراء بي بديل زمانه ها

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شاعر نوپرداز ايراني به سال 1304 خورشدي در اصفهان ديده به جهان گشود

او خود ميگويد:

نام من حسين سياوش كسرايي است كه در تهران زاييده شدم ولي در خراسان بزرگ شدم تا هجده سالگي.

بعد از هجده سالگي به كرمانشاه ميرود و با خانم ترنر كه جزو گروه آمريكايي بودند كلاسي در كرمانشاه ايجاد مي كند و دو سال نزد ايشان مباني طراحي و هنرهاي تجسمي را ميگذراند . بعد از ناكامي در ازدواج اولش با دختري به نام فريبا ازدواج مي كند كه نتيجه اين ازدواج دو پسر به نامهاي كسرا و كاميار است . سياوش كسرايي سالهاي آخر عمر خويش را در افغانستان شوروي و اتريش به سر ميبرد و سر انجام در اتاق عمل جراحي قلب در وين اتريش زندگي را بدرود گفت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
معروفترين اثر اين شاعر بزرگ ، آرش كمانگير است كه تقديم دوستان مي گردد .

برف مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ
بر نمي شد گر ز بام كلبه هاي دودي
يا كه سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد
رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده هاي لغزان
ما چه مي كرديم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه اي روشن
روي تپه روبروي من
در گشودندم
مهرباني ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز
گفته بودم زندگي زيباست
گفته و ناگفته اي بس نكته ها كاينجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهاي گل
دشت هاي بي در و پيكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب
بوي خاك عطر باران خورده در كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دويدن
عشق ورزيدن
غم انسان نشستن
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن كار كردن
آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهي آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن
گاه گاهي
زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن
بي تكان گهواره رنگين كمان را
در كنار بان ددين
يا شب برفي
پيش آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست
پير مرد آرام و با لبخند
كنده اي در كوره افسرده جان افكند
چشم هايش در سياهي هاي كومه جست و جو مي كرد
زير لب آهسته با خود گفتگو مي كرد
زندگي را شعله بايد برفروزنده
شعله ها را هيمه سوزنده
جنگلي هستي تو اي انسان
جنگل اي روييده آزاده
بي دريغ افكنده روي كوهها دامن
آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد
چشمهها در سايبان هاي تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش اي جنگل انسان
زندگاني شعله مي خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاري بود
روزگار تلخ و تاري بود
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره
دشمنان بر جان ما چيره
شهر سيلي خورده هذيان داشت
بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت
زندگي سرد و سيه چون سنگ
روز بدنامي
روزگار ننگ
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان
عشق در بيماري دلمردگي بيجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان هاي خاموشي
مي تراويد از گل انديشه ها عطر فراموشي
ترس بود و بالهاي مرگ
كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خيمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهاي ملك
همچو سر حدات دامنگستر انديشه بي سامان
برجهاي شهر
همچو باروهاي دل بشكسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هيچ سينه كينهاي در بر نمي اندوخت
هيچ دل مهري نمي ورزيد
هيچ كس دستي به سوي كس نمي آورد
هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد
باغهاي آرزو بي برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپي نامردان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رايزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند
هم به دست ما شكست ما بر انديشند
نازك انديشانشان بي شرم
كه مباداشان دگر روزبهي در چشم
يافتند آخر فسوني را كه مي جستند
چشم ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جست و جو مي كرد
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي كرد
آخرين فرمان آخرين تحقير
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان
گر به نزديكي فرود آيد
خانه هامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور
تا كجا ؟ تا چند ؟
آه كو بازوي پولادين و كو سر پنجه ايمان ؟
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد
چشم ها بي گفت و گويي هر طرف را جست و جو مي كرد
پير مرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد
از ميان دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد
برف روي برف مي باريد
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد
صبح مي آمد پير مرد آرام كرد آغاز
پيش روي لشكر دشمن **** دوست دشت نه دريايي از سرباز
آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس مي شد سياهي دردهان صبح
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز
لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحري بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردي چون صدف
از سينه بيرون داد
منم آرش
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهي مردي آزاده
به تنها تير تركش آزمون تلختان را
اينك آماده
مجوييدم نسب
فرزند رنج و كار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد
دلم را در ميان دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ
دل اين جام پر از كين پر از خون را
دل اين بي تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
كه جام كينه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در اين پيكار
در اين كار
دل خلقي است در مشتم
اميد مردمي خاموش هم پشتم
كمان كهكشان در دست
كمانداري كمانگيرم
شهاب تيزرو تيرم
ستيغ سر بلند كوه ماوايم
به چشم آفتاب تازه رس جايم
مرا نير است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و ليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست
در اين ميدان
بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز
پس آنگه سر به سوي آٍمان بر كرد
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد
درود اي واپسين صبح اي سحر بدرود
كه با آرش ترا اين آخرين ديداد خواهد بود
به صبح راستين سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند
زمين مي داند اين را آسمان ها نيز
كه تن بي عيب و جان پاك است
نه نيرنگي به كار من نه افسوني
نه ترسي در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش
نفس در سينه هاي بي تاب مي زد جوش
ز پيشم مرگ
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گام هراس افكن
مرا با ديده خونبار مي پايد
به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم سرد مي خندد
به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را
و بازش باز ميگيرد
دلم از مرگ بيزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمي خوار است
ولي آن دم كه ز اندوهان روان زندگي تار است
ولي آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكاراست
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است
همان بايسته آزادگي اين است
هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميد خويش مي داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهي مي گيردم گه پيش مي راند
پيش مي آيم
دل و جان را به زيور هاي انساني مي آرايم
به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم كند
نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد
به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ اي آفتاب اي توشه اميد
برآ اي خوشه خورشيد
تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب
برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كام مرگي تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم
به موج روشنايي شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو اي زرينه گل من رنگ و بو خواهم
شما اي قله هاي سركش خاموش
كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي
كه سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي كوبيد
كه ابر ‌آتشين را در پناه خويش مي گيريد
غرور و سربلندي هم شما را باد
امديم را برافرازيد
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد
غرورم را نگه داريد
به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد
زمين خاموش بود و آسمان خاموش
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يال كوه ها لغزيد كم كم پنجه خورشيد
هزاران نيزه زرين به چشم آسمان پاشيد
نظر افكند آرش سوي شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
مردها در راه
سرود بي كلامي با غمي جانكاه
ز چشمان برهمي شد با نسيم صبحدم همراه
كدامين نغمه مي ريزد
كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت
طنين گام هاي استواري را كه سوي نيستي مردانه مي رفتند ؟
طنين گامهايي را كه آگاهانه مي رفتند ؟
دشمنانش در سكوتي ريشخند آميز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پير مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پي او
پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد
بست يك دم چشم هايش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رويا
كودكان با ديدگان خسته وپي جو
در شگفت از پهلواني ها
شعله هاي كوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جوياني كه مي جستند آرش را به روي قله ها پي گير
باز گرديدند
بي نشان از پيكر آرش
با كمان و تركشي بي تير
آري آري جان خود در تير كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تيغه شمشير كرد آرش
تير آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون
به ديگر نيمروزي از پي آن روز
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند
و آنجا را از آن پس
مرز ايرانشهر و توران بازناميدند
آفتاب
درگريز بي شتاب خويش
سالها بر بام دنيا پاكشان سر زد
ماهتاب
بي نصيب از شبروي هايش همه خاموش
در دل هر كوي و هر برزن
سر به هر ايوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وين سراسر قله مغموم و خاموشي كه مي بينيد
وندرون دره هاي برف آلودي كه مي دانيد
رهگذرهايي كه شب در راه مي مانند
نام آرش را پياپي در دل كهسار مي خوانند
و نياز خويش مي خواهند
با دهان سنگهاي كوه آرش مي دهد پاسخ
مي كندشان از فراز و از نشيب جادهها آگاه
مي دهد اميد
مي نمايد راه
در برون كلبه مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاري كارواني با صداي زنگ
كودكان ديري است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
مي گذارم كنده اي هيزم در آتشدان
شعله بالا مي رود پر سوز
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مهره سرخ ( داستان رستم و سهراب )




بسيار قصه ها كه به پايان رسييد و باز
غمگين كلاغ پير ره آشيان نجست
اما هنوز در تك اين شام مي پرد
پرسان و پي كننده هر قصه از نخست
دل دل زنان ستاره خونين شامگاه
در ابر مي چكيد
سيمرغ ابرها
مي رفت تا بميرد در آشيان شب
پهلو شكافته
سهراب
روي خاك
مي سوخت مي گداخت
در شعله هاي تب
آوا اگر كه بود تك شيهه بود
شوم
ز يك اسب بي سوار
و آهنگ گامهاي گريزنده اي ز دشت
آغاز نا شده
پايان ناگزيرش را
مي خواست سرگذشت
اما هجوم تب
سهراب را به بستر خونين گشوده لب
مي سوزدم و به آبم
اما نياز نيست
نه تشنگي فروننشيند مرا به آب
اي داد از اين عطش
فرياد از آن سراب
اينجا كجاست من به چه كارم ؟
چه ابرهاي خشكي
چه باغهاي جادويي
آن پير آن حكيم
اين ميوه هاي تلخ به شاخ از چه آفريد ؟
آن دسته گل چه كس ز كجا چيد ؟
مادر ز بهر من
اين جاودانه بستر پر را كه گستريد ؟
آيا به باد رفت
در باغ هر چه بود ؟
تنها به جاي باز
ميوه كال گسستگي؟
ياقوت هاي خون
تك قطره هاي لعل
اين مهره را كه داد
اين سرخ گل بگو بگو كه به پهلوي من نهاد
ديرست دير دير
بشتاب اي پدر
مادر ! به قصه اي
با من ز آمدن
وز شور و شوق ديدن آن پهلوان بگو
بيم از دلم ببر
خم گشت آسمان
چون مادري به گونه سهراب بوسه زد
سهراب ديدگان را
بر نقش تازه داد
تهمينه
در برابر آينه
سرمست عشق و زمزمه پرداز
گيسو فكنده در نفس باد
آوازه داده اند و تهمتن
از راه مي رسد
دلخواه دور من
با گامهاي خويش به درگاه مي رسد
رستم كجا و شهر سمنگان ما كجا ؟
نيروي چيست اين
كو را چنين به سوي شبستان ما كشد ؟
آخر شكار گور و گمشدن رخش
هر يك بهانه اي است در انبان روزگار
تا فرصتي پديد كند بر نياز من
اي رهنماي چرخ و فلك درشبي چنين
كامم روا بدار
اين بانگ بشنويد
اين شور درفتاده به شهر از براي اوست
اين كوه و دشت و برزن و بازار
وين كاخ و بارگاه
يا هرچه از من است
دل و ديده جاي اوست
اينك كه ناگهان
از راه مي رسد
اي آينه بگو
منچون كنم چه سان كه خويشاوند او بود ؟
گيسو چگونه برشكنم باز
يا در ميان اين همه رنگينه جامه ها
آخر كدام يك بگزينم ؟
با او سخن چه گونه گشايم
آرايه چون كنم كه به چشمش نكو بود ؟
آي نه من به دلبري و حسن شهره ام
ديگر كه راه رسد
جز تهمتن كه بر گل آتش گرفته ام
باران شبنمي برساند ؟
آري كه را سزد
تا كودكي يگانه دوران
بر دست و دامنم بنشاند ؟
ابري عبور كرد
گويي به دستمال سپيدش خيال را
از ديدگان خسته سهراب مي سترد
مادر !‌ كجا كجا
اين اسب بالدار كجا مي برد مرا ؟
تهمينه باره را
از پاي تا به سر همه مي بويد
بر زينو برك و گردن او دست مي كشد
در يال هاي او
رخساره مي فشارد و مي مويد
يكتاي من پسر
تك ميوه جواني و عشقم كجا شدي ؟
اي جنگل جوانه اميد
چون شد كزين درخت پر از شاخ آرزو
بي گه جدا شدي ؟
گفتم تو را نگفتم ؟
كز عطر راز تو
افراسياب نيز مبادا كه بو برد ؟
امكا تو را غرور به پندارهاي نيك
اما تو را شتاب به ديدار تهمتن
چشم خرد ببست
دشمن به مصلحت
مي داد با تو دست
اما تو بي خبر
با آن دورويگان به خطا داشتي نشست
مي كوفت سم پياپي بر خاك آن سمند
سر در نشيب زين
تهمينه مي كند روي وموي
در برگرفته گردن آن باره جوان
در خويش مي گريست و مي كرد گفتگوي
آخر چرا نشانه يكتاي تهمتن
آن شهره مهره را
بيهوده زير جامه نهان كردي
وين گونه شوربخت پدر را
بدنام و تلخ كام جهان كردي ؟
سهراب خشم خورده و نالان
ز آن رو كه ژاژخواه دهاني به نيشخند نگويد
نوخاسته نگر كه به بازو
بربسته به نابجا
طوق و نگين رستم دستان
آنگاه
تهمينه را به حوصله خواهان
مادر درود بر تو و بدرود
دردا كه مرگ دامنت از دست من ربود
مادر
هر مهر كز براي منت در نهانبود
بي هر ملامتي
با تهمتن بدار كه اينك
تنهاترين كسي است كه در اين جهان بود
با او بدار مهر كه شاياي آن بود
برخيز و رخ بشوي و برآراي گيسوان
ديگر نكن به زاري آشفته ام روان
از باره جوان
تهمينه زين و برگ و سلاح و لگام را به نوازش
بر مي گيرد
با اسب تن سپرده به تاريكي و به دشت
تا چندگامكي
همراه مي رود
آنگه درون ظلمت
پيچان و پاكشان
گويي كه شكوه هايي با باد مي كند
بدرود رود من بود ونبود من
اي ناگرفته كام
داماد مرگ حجله شهنامه
داماد بي عروس
اي سرو سرخ فام
گفتم به پروراندم فرزندي
زيبا و پر هنر
در رامش آورم سر پر شور و تهمتن
باشد كه همنشيني اين پور و آن پدر
در سرزمين ما
بيخ گياه كينه بسوزاند
وين مرز و بوم را
با بالهاي مهر بپوشاند
اينك پسر
گوزن جوان گريزپاي
برپشته اي به خاك غريبي غنوده است
اينك پدر
تهمتن
آن كوه استوار
در آسياي دردش
چون سنگ سوده است
تنها و دورمانده و ناشاد
در اين ميانه من چو غباري به گردباد
اي آفريدگار
دادي تو بهترين و ستاندي تو بهترين
بيداد و داد چيست ؟
آن چيست ؟
چيست اين ؟
بانگش خطي بروي سيه آسمان كشيد
تهمينه دور شد تاريك شد
چو لكه اي از شب سياهتر
و آن لكه را بيابان بر برگ شب مكيد
قد مي كشد گياه شب از خاكهاي دشت
مرغي ز روي سنگ به آفاق مي پرد
بادي به دوردست
آوازهاي خامش سهراب مي برد
گلهاي قاصدم
در جويبار باد
از هر كناره رفت
يك تن چرا از اين همه درها كه كوفتم
بيرون نكرد سر شمهي مرا نداد ؟
ديرست آه دير شبگير
ديگر به جز ستاره كست دستگير نيست
نه آب خود مبر
اي مرد در به در
بازآ كه هم ز سنگ تو جوشند چشمه ها
يك دم كنار من بنشين پهلوان پدر
پر درد مانده اشك فروخورده
از خود به خشم
خسته و خاك آلود
رستم كنار پيكر بي تاب
دستش ميان موي پسر بود
شيري به تنگناي قفس در
با آبشاري
كوبان به صخره سر
تا گردش سپهر مدارش درين خم است
ننگي چنان و داغ تو بر جان رستم است
دستم بريده چشم و دلم كور رود من
روزم سياه آه اي آفريدگار چون برفراز مي كشي و مي كني تباه؟
گفتند : مردي رسيده است بلي يكيه در جهان
جز رستمش به رزم هم آورد گرد نيست
گر تهمتن به عرصه نباشد
اميد برد نيست
پور و پدر برابر و بيگانگي شگفت
با صد نشان كه بر رخ و بالاست
نشناختم تو را
نشناختي مرا
اين پرده پوش شعبده گر چشم بند كيست
اين كوري از كجاست ؟
مي گفت دل كه : رستم
بنگر ببين نه بوي تو را دارد بگو بجو
افسوس عقل باطل
مي زد نهيب نه
هان دشمن است او
خم مي شود تهمتن
گريان
در گيسوان درهم سهراب
سر مي برد فرو
گ.يي كه او گلي را نهفته در آن ميان
بو مي كند به جان
ديري ست تا كه من
در راه استي
وين سرزمين كه زيستگه مردمان ماست
شمشير مي زنم
تنها نه اين منم كه چنين مي كنم پدر
مي كرده اين چنين و هم اين رسم از نياست
برگشته بخت خصم كه آهنگ ما كند
آه از تو ناشناخته ره جان بيگناه
دشمن چه ها كند
آري شكست گرچه درين جنگ ننگ بود
اما به روز واقعه
افسوس
آن نابه كار خنگ خرد نيز لنگ بود
تدبير بسته لب
از هر كرانه راه به تقدير باز كرد
رستم چه كور بود كه گم باد نام او
دستي به آشتي نگشاده
خود جنگ ساز كرد
دشمن گرفت پاره جان را و با فريب
پهلوي او دريد
اما چه شوم تر به مكافات خود رسيد
واي از من پليد
كين بسته بود در به دلم با هزار قفل
دريغا ز يك كليد
دستت چو تيغ خدعه فرود آرد
حتي به راه داد
هشدار
عاقبت
آن تيغ را به قلب تو مي كارد
باري
زين قصه بگذرم كه چنين است روزگار
پيوند و مهر ماست
رشك آور كسان
اما غم و جودايي هر جفت نازنين
آرام بخش خاطر اين قوم زشتكار
در جستجوي اختري انگار
در توده هاي ابر
آن پير تهمتن
رو مي كند به پهنه دلگير آسمان
اما هنوز با پسرش دارد او سخن
رستم
هميشه تنها
از هفتخوان مدهش شهنامه مي گذشت
هر چند جان او
در حسرت برآمد و پيدايي تو بود
هر چند چشم او
در جستجوي ديدن رعنايي تو بود
نو خاسته دليري
فرزندي
همراه و همنبرد
ليكن بدين صفت كه تو از راه آمدي
تنهاست باز مرد
آري به آرزو
گرم است زندگي
بي شعله اش وليك
خاكستري ست مانده به جا از اجاق سرد
زان رستم است كه چرخ بلندش نبسته دست
اينك
چه مانده است ؟
يك پهلوان و در همه گيتي
پيروز
در شكست
شادا سفر گزيده به منزل رسيده اي
خوشبخت آن كه در شب پر هول روزگار
آرامش درون
او را به شهر جادويي خواب مي برد
اما مرا
كه مانده بسي راه ناتمام ؟
شب خوش
كه صخره را
طغيان پر تلاطم سيلاب مي برد
رستم گرفته دست پسر در ميان دست
بر لب ز حسرت آه
سنگين به گود ظلمت دل بال مي كشد
گويي كه خامشانه فرو مي رود به چاه ؟
شب چون زني كه پر شود از بركه هاي قير
آرام در خرام
خورشيد خفته بود نه پيدا چراغ ماه
تاريك بود شام
از هيچ كس نبود صدايي كه مي رسيد
سهراب دردمند
در خويش مي تپيد
آن ماهتاب سرزده از برج كهنه كو ؟
كو آن برنده كو ؟
گرد آفريد آن گل پرخاشجو چه شد ؟
آن خطر ناشناس كه همچون نسيم خيس
يك دم به جان تفته و سوزان من وزيد
گم شد به نيمه راه
آيا كسي به دشت
آهوي من نديد ؟
چونان گلي سپيد
به نرمي
گرد آفريد از زره شب برون خزيد
اي جان ناشكيبا
سهراب
شب مي رود ز نيمه
سحر مي رسد به خواب
ديدار ما
زياده درين سرگذشت بود
بيگاه و پرشتاب
جز حسرتي چه سود تماشا را
گاه عبور تند شهاب از بر شهاب
يا دسته گل بر آب ؟
بگذار همچو سايه در اين شب فرو شوم
با شورهاي دل
تنها گذارمت
همراه عشق خويش
به يزدان سپارمت
سهرابگفت : نه
با من دمي بمان
در تنگناي كوته آن ديدار
دراوج كارزار
اهريمنانه دستي گر عقل ما ربود
دلهاي ما به هم دري از عشق برگشود
ديدار ما ضروري اين سرگذشت بود
زرين شهاب عشق
بر ما عبور كرد
هر چند
شوري غريب تر
جانهاي برگداخته را از هم
آن گونه دور كرد
آري
ما عشق را اگر نچشيديم
آن را چو دسته گل
بر روي آبهاي روان ديديم
وينك كه راه وادي خاموشان
در پيش مي گيرم
عاشق مي ميرم
اما تو اي عبور نوازش
اما تو اي وزيده بر اين برگ ناتوان
هشدار تا سوار شتابان عشق را
در هر ردا و جامه به جاي آري
درياب وقت را كه تو را جاودانه نيست
اين بيكرانه را
زنهار
بيكرانه نپنداري
اكنون برو روان و تنت پاك و شاد باد
همواره از منت
با مهر ياد باد
در پيچ و تاب هاي پرندينه با نسيم
گرد آفريد
چون شبحي دور مي شود
شب رخنه ها و روزنه مي بندد
شب كور مي شود
آواي بالهاي شگفتي
سهراب را كه يك دو دم از خويش رفته بود
بر جاي خود نشاند
بگشود چشم و سقف سيه را مظاره كرد
مي ديد
در چشم يا گمان
درهاي آسمان چو گلي باز مي شود
وز سايه روشن دل ابري سيه حكيم
دستار بسته خامش و
موي و محاسنش
چون پاره هاي مه
آذين روي و سر
بر هودجي ز بال عقابان
مي آيد هر دم بزرگتر
مي آيد
با دفترش به دست
با پرچمي زشعله آتش فراز سر
مرغان به جاي فرشش
مي گسترد پر
سهراب
كاسوده مي نمود ز جا خاست
ديدار با حكيم
پنداشتي كه درد وراكاست
ژوليده روي و موي
خفتان و جامه چاك
پيچان و پاكشان
دستي به روي زخم تهيگاه
خون چكان
با حرمتي چنان كه بشايد
بر او نماز برد
او را سلام داد
وانگه شكستهوار به پيش آمد
بر دفتر گشوده شهنامه ايستاد
اي پر خرد حكيم سخن ساز
با نقطه اي ز خون
پايان گذاشتي
آن قصه را كه عشق
ديباچه مي نوشت در آغاز
پروردي ام چه نيك و
رها كردي ام چه زود
اي گردآفرين
به نگارش
آيينت اين بود
در شاهنامه ات
اي شهريار داد
داري به هر **** يلاني كه مي زييند
شادان به ساليان
در دفتر بزرگ تو با گردش قلم
بي مرگ مي شود پدرم پير پهلوان
اما مرا جوان
آري جوان به دست همين مرد مي كشي
بدنام كرده رستم دستان به داستان
تهمينه را نشانده به اندوه بيكران
سهراب
غمخنده اي چو بر لب پير حكيم ديد
يك چند آرميد
وز تو نفس گرفت
مي آمدم به ره
چه پاك و چه پويا
چون قطره اي به جانب دريا
پيوند
با آن بزرگ زنده زايا به چشم بود
غافل
كاندر ميان آدمي و آرزو رهي ست
هر چند پر كشش
اما بسا بساست خطا خيز و مرگزا
مي آمدم
تا داد و دوستي
بر تخت برنشانم
آنگاه سر به خدمت
پيش پدر نهم
برادرم از ميان
آيين خود سري
كاووس را نمان و هر جا كه ديو خوست
كاخي به داد بركشم و مهر پروري
آزادگي شود
آيين پاك ما
درها چو پرگشايم بر گنج و خواسته
ديگر كسي گرسنه نخسبد به خاك ما
گفتم كه جنگ من
پايان جنگهاست
زين پس جهان ما همه عشق است و آشتي
و شاخههاي گل
در تيردان و تركش مردان رزمجوي
نقش و نشان ماست
چون قصد نيك بودم و باور به كار خويش
پروا نداشتم به دل اين كارزار را
بي پايه مي شمردم و خصمانه
يا كه از سر دلسوزي
تشويش مادرانه
هر زينهار را
آخر چگونه با تو بگويم من اي حكيم
كاندر ميان ابر و مه آسمان ما
گم بود گم ستاره رخشان رهنما
ما در جدال مرگ به تاريكي
فرزمد با پدر
وان چهره هاي زشت سزاوار دشمني
پنهان به گوشه ها
بر ما نظاره گر
قدمت كشيده سركش و سوزان
چون آخرين برآمد كاهيده شمع شب
سهراب پر توان
دارد سخن به لب
انگار تا كه من بر رسيدم
وارونه شد جهان
ناراستي پديد
پيوندها نهان
پور و پدر برابر هم تيغ مي كشند
اما
پايي نه در ميان
دستي نه پيشگير
يك لب به مهرباني و پيوند باز نه
از پشت سالها
دوري و انتظار
آن دم كه پا گرفته يكي شعله تا بدان
از ره رسيده را
با چشم دل ببيني و بشناسي
در پرده هاي مه نفسي كارساز نه
وقتي به رزم
چشم و چراغ تو
رستمت
مي رفت تا پسر بكشد
با خود اوفتد
زال زرت چه شد كه به تدبير مينشست ؟
سيمرغ رهنماي كجا بود
آن قاف آشيان ؟
وينك كه زخم پهلوي من چون گل عقيق
پر داده عطر مرگ
كاووس شاه كيست كه بي رايت اي حكيم
دارو كند نهان ؟
لب بسته خامشان
فرمانبران رام كدام آفريدگار
يا بد سرشتگان كدام آفرينش اند ؟
اينان به خامشي
آيا نه هيمه هاي مدد كار آتش اند ؟
سهراب
آشفته تر ز پيش
دستي به روز زخم تهيگاه مي كشد
شب
اه مي كشد
نازش به پهلواني رستم
در واپسين دمان
بر خاك سرد بود
خفتن كنار مادر و آغوش گرم او
دردا چه بي دوام
كوتاه
عمر شبنم
لبريز درد بود
خوش بود روزگار
گر محنت كسان
چون خار سرزنش به دل و جان نمي خليد
يا بردرخت پر گل و پر بار آرزو
هر روز نو به نو
اين بي شمار ميوه رنگين نمي رسيد
در كشور تو آه
يك سرگذشت نيست چو از آن من
تباه
جنگ و شكست و بي كسي و غم
پاداشتن كدام گناهست اين رستم ؟
سهراب
در هم كشيده روي
خاموش و خسته تكيه به شمشير مي كند
پرسان ملول
سر به سوي پير مي كند
اما حكيم
بر پرده سياهي شب چشم كرده تنگ
ز انديشه اي به گفتن پاسخ
دارد مي رنگ
گردنده نقش هاست به پيش نظر ورا
بر پهنه خيالش
درياي آتش است
شعله ست و دود و اسب و سياهي
در شعله هاي سرخ
سوارش سياوش است
آنگاه بارگاه
افراسياب و دشت
تشت طلا و خون
سر شهزاده واژگون
و بازگير و دار
اسفنديار و عاقبت كار
آن سو شغاد بد كنش و دام
دام شكارگاه
رستم درون چاه
در انتها گريختم يزدگرد شاه
ماهوي و آٍيابان
آن شومبار جنگ شبيخون تازيان
توفان و گردباد
وان نامه اشكنامه بيداد
زان شوربخت جنگي روشن بين
درمانده مرد رستم فرخزاد
شعله
چون مرغ سربريده پريشان
پرپر زنان به درگه و ديوار و سقف شب
اما حكيم
از اوج جايگاه بلندش
غم گشته روي چهره سهراب
يا جستجو كنان در نقشي از كتاب
دارد دريغ و دردي
بيرون ز هر كلام
زين رو به گفت ديگر آرد سخن به لب
آرام
اي آرزوي تنگدلان
بر كشيده نام
تا تارك سلاله رستم
آرام
در راه پر مخاطره بگذاشتي چو گام
ديگر چه جاي شكوه و اندوه ؟
پر مايه پهلوان
در خورد پهلواني
اين قصه كن تمام
و آنگاه
ناخوانده و نديده ز من برگ بي مشار
نا آِنا به پيچ و خم چرخ كجمدار
جان شيفته به كام خطر درفكنده تن
اين نكته ها چرا ز تو
تندي چرا به من ؟
كشور كرا و
شاه كجا و
سپه كجا ؟
من در پي افكنيدن اين كاخ مردمي
وين نظم رنجبار
گوينده اي حكيمم
آيينه دار سيرت وسيماي روزگار
من خوشه چين كشته دهقانم
من بازگشت هر سخن و سرگذشت را
آنچم سپرده اند
در پيشگاه داد به پيمانم
اما تا دانه را ز پوست نپردازم
تا نگذرد ز چرخه دستاس آزمون
تا ورز ناورم
تا دور آتش انديشه نفكنم
زان
نان نمي دهم
اما حديث مرگ تو انسان پر بها
نشناختي مرا كه در همه اين دفتر درشت
حتي نمونه وار
آزار مور كشي را فراز خاك
فرمان نمي دهم ؟
نه من نمي كشم
گردونه هاي ساكت و سنگين مرگ را
آن را كسان به شيوه و كردار گونه گون
همراه مي كشند
نه من به باغ خويش
بي گاه بر نمي كنم از شاخه برگ را
آتش به تار و پود پلاس سياه شب
افكنده پيچ و تاب
مشتاق در شنيدن دنباله سخن
سهراب
دارد بسي شتاب
آن دم كه خود پذيره شدي مهره پدر
ياقوت دانه شهره گيتي را
بستي به بازوان
در از بلا به خويش گشودي و در نخست
بايد كه راز فاجعه در سنگ سرخ جست
سهراب آنچه زيور بازوي و دست توست
آن مهره آي
مهر جهان پهلواني است
مردي بدان برآمده راه ناچار
حتي
در مرز و بوم خويش
نقشي جهاني است
نا پيش بين و غافل و سهل آزما كسان
كه به نوخاسته جوان
يا هر ز راه تازه رسي ناگشوده چشم
بيگاه بسپرند چنين مهره گران
آري
آن مهره آن نگين
آن لعل درنشسته به بازو بند
چون دانه هاي دلكش جادويان
كان را درون شعله آتش مي افكنند
نا گه تو را از خانه و كاشانه مي كند
آواره مي كند
آري تو را به گردش چشمي
با شهر و با ديارو چه بسيار مردمان
با مهر و كينه هاي بسا ناشناخته
پيوند مي زند
اما به گشت روز و شب و ماه و ساليان
دندانه زمان
زر بفت عمر و وقت خوشت را
خاموش وار مي جود و پاره مي كند
آن مهره هر پليدي و هر پستي
ناداري و نداني و بيداد و بيم را
پيش تو
همچو نقش پديدارمي كند
وين گونه
چشمهاي تو
بر درد روزگار
بيدار مي كند
آن مي كند به كار كه برخيزي
با اردوي ستم
تا پاي جان بماني و بستيزي
هر چند دل به خدمت كاشانه مي نهي
اما جهان به پيش تو لشگر كند به صف
بر تير هر بلا
آنك تويي هدف
شمشير مي خوري
شمشير مي زني
دردي تو را دهد
زخمي تو را زند
جانكاه تر ز مرگ
خواهد زمانه گوهر يكتات بشكند
يا در ستوه آوردت
تا نهي ز كف
و آنگاه كار سترگ را
ياور به خويش و پاكي پندار نيست بس
شادان كسي كه در دل ظلمت سراي جهل
در سوز خود به نور خرد يافت دسترس
باري
اين مهره نقش داست
در نام رشك و بيم برانگيز تهمتن
اين مهره رنگ زد
برعشق تند وسركش تهمينه
زين مهره پر گرفت
بال بند آرزويت تا بلند جاي
خاموش باش و بيهده بهتان به كس مزن
اين مهره رخ نهفت به هنگامه تا تو را
خونينه تن كشاند بر امواج شعر من
در انتهاي دشت
گويي بساط خيمه شب را
از جاي مي كنند
يا در خط افق
ديوار روز را
برجاي ي نهند
شب مي رود ز دست
اما حكيم را
بس حرف ها كه هست
شرمنده آن كه پشت به يار و ديار خويش
با صد بهانه روي به بيگانه مي كند
شامان نمي دهد چه توان كرد حرف نيست
آِفته از چه ساحت اين خانه مي كند
فرخنده آن كه بي كژي و كاستي به جان
دركار مي رود
پيروزي و شكستش
بيرون ز گفت ماست
فرخنده آن كه راه به هنجار ميرود
آري توان كه رهرو دريا كنار بود
آنگه به ساليان
بيرون ز ورطه هاي همه مرگبار ماند
اما نمي توان
بي غرفگي در آب
درياشناس گشت و گهر از صدف ربود
سهراب
اي زخم جهل خورده به تاريكي
دارو به گنج خانه كاووس شاه هست
اما نه از براي تو و زخمهاي توست
آري تو را عطش نه به آب است از آن كه آب
در زير پاي توست
از من شنو كه روشني جان دواي توست
در سنگلاخ چشمه دانايي
سهراب جاي توست
بگذار
يك راز سر به مهر بگويمت آشكار
اين مهره شگرف
معجون مرگ دارو و جان داروست
ميرايي و شكفتگي جاودان در اوست
زهراست زهر باده لعلش
جز عاشقان پياله نگيرند از اين شراب
بيگاه مي كشد
تا هر پگاه بر كشدت همچو آفتاب
اكنون چه جاي ياري كاووس خويشكام
كه بود و سلامتت
او را به هر دمي است يكي مرگزا خطر ؟
يا زال زر كه خود ز نبردت نه آگه است
سيمرغ را براي كدامين علاج درد
آتش نهد به پر ؟
بيجا چرا گلايه
از اين و آن دگر ؟
گر هر كه رابه كار
چه سودا چه سود خويش
پايان ناگزيري
در پيش روي هست
در كار خود نگر
پايان تلخ نوست بسي ناگزيرتر
هان اي خجسته جان
اي جاودان جوان
اي مي روي كه زخم تهيگاه خويش را
بر هر كه خنجريش به دست است
بنمايي
تو مي روي كه زخم تهيگاه خويش را
در چشم خستگان پريشان شب زده
بر آن كسان كه بي خبر از چند و چون كار
بازوي خويش را
س بر طوق پهلواني پيكار مي دهند
بگشايي
تا عاشقان مباد كزين پس خطا روند
با اين چراغ سرخ به ره آشنا روند
سهراب خون تو
همراه خون سرخ سياووش
اسفنديار و رستم و بسيار چهره ها
گمنان يا به نام
از هر فراز در شط شهنامه ريخته است
اين رود پر خروش
ديريست
كز چنبر زمانه بدخو گريخته است
اين رود مي رود
تا دشتهاي سوخته رابارور كند
خون است
خون جوش مي زند
گل گل ز خاك خاطره مي رويد
آنگاه
گر دست پرتوان و خداوندي خرد
عطري ز باغ خاطره بر پرده آورد
سيماي آرزو
مغموم و ناتمام بدين گونهاي كه هست
بر سقف هر نگاه نمي ماند
در انتهاي دشت
بحر سپيده دم
موجي ز نور بر افق تيره مي كشد
نجوا كنان
حكيم مي انديشد
بر دفتري چنان
جنگيده ام بسي
نه به شمشير
با قلم
هر واژه اي براده جان بود
جان سوده ام به كار
گفتم هر آنچه بود با خرد روز سازگار
بدرود تلخ من
با تهمتن به چاه
پايان يكه خواهي و پيروز پروري
بدرود با هزاره افسانه وار بود
پايان ناگزير
سرآغاز
بر دفتر گشوده اين روزگار بود
با اندكي درنگ
رو مي كند حكيم به سهراب
سر مي دهد صدا
اينك دمي ز پنجره صبحدم ببين
بر بحر
آنچه را كه روان است
آن جاودان سفينه كه سرگردان
با بار مهره هاي امانت
بگشاده بادبان
بر روي آبهاي جهان است
گر نيك اگر كه بد
گر دلشكن اگر كه دلاراست
گهواره شما پيشينه شما
غمنامه و سرود و ستمنامه شما
زرنامه خرد عطش داد عطر عشق
شهنامه شما و نسبنامه شماست
خوش سير مي كند
بر شهرهاي ديده و دلهاي بي شمار
باشد كه عاقبت
در ساحل سلامت
صاحبدل بر او بگشايند بندري
تا بار خود فرو نهد آنجا كند قرار
سهراب
در چشم و لب تراوش شادي
در چنگ مي فشارد بازوبند
آرام مي نشيند مي لغزد مي خسبد
بر پهنه كتاب
چون سايهاي سبك
قويي به روي آب
اما حكيم
اشك نگين كرده در نگاه
آهسته
آنچنان كه يكي طفل خفته را
بردارد از زمين و در آغوش بفشرد
بنده دو بال دفتر از هم گشوده را
افشان ز چشم شبنم سرخي به برگ ها
در چشم نيمروز
بر دشت مي رود
اسبي خميده گردن
لخت بي لگام
چون مهره اي نشسته به بازوي آسمان
خورشيد سرخ فام
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دفتر هاي شعر



آوا - نيل 1336

آرش كمانگير - انديشه 1338

خون سياوش - اميركبير 1341

سنگ و شبنم - روز 1345

با دماوند خاموش - صائب 1345

خانگي - فرهنگ 1346

به سرخي آتش به طعم دود - بيدار 1357

از فرق تا خروسخوان - مازيار 1357
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ديوان كاملي از شعرهاي سياوش كسرايي ـ شامل 16 دفتر شعر اين شاعر معاصر ـ منتشر شده است .
انتشارات كتاب نادر چاپ اين ديوان كه شامل دفترهاي آوا، آرش كمانگير، مهره سرخ، هواي آفتاب، خون سياوش و... مي باشد را به پايان برده است .
نوذري ـ مسؤول نشر كتاب نادر ـ در اين‌باره گفت: 11 دفتر از اين اشعار بعد از انقلاب اسلامي ايران به تدريج منتشر شده بودند و پنج دفتري كه تا چندي پيش اجازه چاپ نداشتند، با اخذ مجوز در اين ديوان منتشر گشتند .
عنوان اين ديوان «از آوا تا هواي آفتاب» نام دارد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
"سياوش كسرايي" در پنجم اسفند سال 1304در اصفهان زاده شد و بسيار زود همراه خانواده به پايتخت آمد، پس از پايان تحصيلات متوسطه، در دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران مشغول به تحصيل شد و همزمان با سرودن شعرهايي كه وجه اجتماعي آنها بر ديگر وجه‏هاي شعر او غالب بود به فعاليت هاي سياسي در حزب توده پرداخت، اما سرانجام به دليل مشكلات و مسائل سياسي تن به مهاجرتي ناخواسته داد و دوازده سال پايان عمرش را در غربت و تنهايي گذراند، اين سال‏ها براي او بسيار دشوار و طاقت‏فرسا بود، به طوري كه او در خاطراتش مدام نام ايران را تكرار مي‏كند و اينكه چقدر دلش مي‏خواهد كه بتواند به ايران باز گردد و در سرزمين مادري خويش باقي زندگي را سپري كند .

"كسرايي" ابتدا به كابل و سپس به مسكو و پس از آن به اتريش رفت و در وين پايتخت اتريش در 19 بهمن ماه سال 1374 به دليل بيماري قلبي زندگي را بدرود گفت و در گورستان مركزي وين بخش هنرمندان به خاك سپرده شد .
شعرهاي "سياوش كسرايي" نياز به معرفي ندارد، او يكي از شاگردان راستين "نيما يوشيج" بود . سروده‏هاي بسياري را به جامعه ادبي ايران تقديم كرد، اما از اين ميان، او با سرودن منظومه حماسي "آرش كمانگير" كه يكي از حماسي‏ترين شعرهاي معاصر به شمار مي‏رود، نام خود را در ميان تمام خاطرات و خاطره‏هاي مردم ايران به ثبت رساند . با اينكه او شعرهاي بي شماري سروده‏است، اما شايد تنها سروده‏اي كه نام او را به تنهايي در اذهان عمومي زنده نگه دارد، منظور حماسه "آرش كمانگير" باشد .
"سياوش كسرايي" خود در خاطراتش انگيزه سرودن منظومه "آرش كمانگير" را حفظ غرور ملي مي‏داند و پاسخي نمادين به "افراسياب" كه در دوران پادشاهي "منوچهر" در پي اين است كه غرور ملي ايرانيان را خدشه دار كند تا ايرانيان ديگر در پي اين نباشد كه دم از ايراني و غيرت ايراني بزند ، ايران را چندين سال مورد محاصره قرار مي‏دهد تا با تقاضاي صلح ، غرور ملي ايرانيان را كه از آغاز مردمي غيور و غيرتمند بودند، خدشه دار كند . اما از اين ميان با پيشنهادي كه مي‏شود يك تير انداز به نام "آرش" ،تيري در كمان مي‏گذارد و از بالاي كوه البرز آن را به آن سوي مرز پيشين ايران و توران مي‏اندازد و مرز ايران را گسترش مي‏دهد . با پرتاب اين تير و تعيين مرز جنگ تمام مي‏شود و "آرش كمانگير" كه جانش را در اين تير نهاده بود خاكستر مي‏شود و با گذشتن از جان، ايران را از زير سلطه و نابودي نجات مي‏دهد . من نيز با سرودن اين منظومه خواستم تا نام ايران را براي هميشه زنده و جاويدان نگه دارم .
"كسرايي" اساسا شاعري اجتماعي است. اما در شعرهاي او تغزل و تصوير فراواني به چشم مي‏خورد، " آوا "، نخستين مجموعه شعر "كسرايي" بيشتر حاوي شعرهاي وصفي بود. پس از "آوا"، "كسرايي" منظومه "آرش كمانگير" را سرود . اين منظومه با وصفي تغزلي آغاز مي شود، اما كم‏كم اوج مي‏گيرد و به بيان حماسي گرايشي پيدا مي‏كند . در اين منظومه، افسانه‏اي باستاني زنده مي‏شود و "آرش كمانگير"، پهلوان ديروز در صحنه زندگي امروز نمايان مي‏شود." كسرايي" براي نشان دادن دوره‏اي از زندگي اجتماعي ما از افسانه‏هاي باستان سود جسته است . مي‏توان او را از اين نظر راه گشاي منظومه‏هاي حماسي اجتماعي شعر نو پارسي دانست . تعبيرات و تصويرهاي بسيار زيبا و ابداع او در توصيف‏ها و تغزلات از ويژگي هاي شاعر او به شمار مي‏رود كه او را از هم‏نسلانش متمايز مي‏كند . در شعرهاي "سياوش كسرايي"، اميد به زندگي و دل بستن به آرمان‏هاي انساني و بشري به چشم مي‏خورد . البته اين دستاورد كمي براي شاعري مثل "سياوش كسرايي" نيست . اما اگر "سياوش كسرايي" بي‏اعتنا به مسائل سياسي تن به شاعري مي‏داد، نامش امروز بيشتر به گوش مي‏رسيد و شاهد شعرهاي درخشان‏تري از او بوديم .
نام و يادش گرامي باد!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
خوابم نمي برد
گوشم فرودگاه صداهاي بي صداست
باور نمي كني
اما
من پچ پچ غمين تصاوير عشق را
محبوس و چارميخ به ديوار سال ها
پيوسته باز مي شنوم در درون شب
من رويش گياه و رشد نهالان
پرواز ابرها تولد باران
تخميرهاي ساكت و جادويي زمين
من نبض خلق را
از راه گوش مي شنوم آري
همواره من تنفس درياي زنده را
تشخيص مي دهم
باور نمي كني
اما
در زير پاشنه هر در
در پشت هر مغز
من له له سگان مفتش را
پي جوي و هرزه پوي
احساس مي كنم
حتي
از هر بلور واژه كه جان مي دهد به خلق
نان و گل و سلامت و آزادي
مي بينم آشكار
اين پوزه هاي وحشت را
له له زنان و هار
آن گياه از ميان صداهاي گونه گون
اين له له آن تنفس
هر دم بلند
بنهفته هر صدايي ديگر
تا آستان قلبم بي تاب
نرديك مي شوند
نزديك مي شوند و خوابم نمي برد
اينك منم مهاجم و محبوس
لبريز آبهاي طاغي درياي سهمگين
قرباني سگان تكاپو
مي گردم و به بازوانم مواج
هر چيز را به گردم مي گردانم
مي ترسم
اما مي ترسانم
دندان من از خشم به هر سو ده مي شود
آشوب مي شود دل من درد مي كشم
با صد هزار زخم كه در پيكرم مراست
دريا درون سينه من جوش مي زند
فرياد مي زنم
اي قحبگان نان به پليدي خور دروغ
دشنام مي دهم به شما با تمام جان
قي مي كنم به روي شما از صميم فلب
جان سفره سگان گرسنه
تن وصله پوش زخم
چون ساحلي جدا شده دريايش از كنار
در گرگ و ميش صبح
تابم تب آوريده و خوابم نمي برد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به قعر شب سفري مي كنيم در تابوت
هوا بد است
تنفس شديد
جنبش كم
و بوي سوختگي بوي آتشي خاموش
و شيهه هاي سمندي كه دور ميگردد
ميان پچ پچ اوراد و الوداع و امان
نشسته شهر زبان بسته باز در تب سرد
و راه بسته نمايد ز رخنه تابوت
به قعر شب سفري مي كنيم با كندي
چه مي كنيم ؟
كجاييم ؟
شهر مامن كو ؟
شهاب شب زده اي در مدار تاريكي
هجوم از چپ و از راست دام در هر راه
عبوروحشت ماهي در آبهاي سياه
بگو به دوست اگر حال ما بپرسد دوست
نمي كشند كسي را نمي زنند به دار
دگر به جوخه آتش نمي دهند طعام
نمي زنند كسي را به سينه غنچه خون
شهيد در وطن ما كبود مي ميرد
بگو كه سركشي اينجا كنون ندارد سر
بگو كه عاشقي اين جا كنون ندارد قلب
بگو بگو به سفر مي رويم بي سردار
بگو بگو به سفر مي رويم بي سر و قلب
بگو به دوست كه دارد اگر سر ياري
خشونتي برساند به گردش تبري
هوا كم است هوايي شكاف روزنه اي
رفيق همنفس ! اينك نفس كه بي دم تو
نشايد از بن اين سينه بر شود نفسي
نه مرده ايم گواه اين دل تپيده به خشم
نه مانده ايم نشان ناخن شكسته به خون
بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان
نهفته جسم نحيف اميد در آغوش
به قعر شب سفري مي كنيم چون تابوت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بهار در شعر سیاوش کسرایی



طبيعت با همه جلوه هاى زيباى خود، با بهاران گلباران ، پائيز اندوهناك و زمستان يخ بندانش، با درخت ها و بوته ها، كلاغ ها و چلچله ها، و سنگ ها و كوه ها و دشت ها و درياها و ساير نماد ها و نشانه هاى دل انگيزش ، در شعر سياوش كسرایی جايگاه ويژه اى دارد و در اين ميان جايگاه بهار از همه والاتر، گرامی تر و دلرباتر است.
بهار شكوفا با جوانه ها و شكوفه ها و غنچه هايش و با سر سبزى نشاط انگيزش همواره مورد توجه و هدف آرزوهاى سبز و بالنده اين شاعر است و او در بهار، نوزايى آرزو و شكوفایی اميد را مى بيند و به آن دل می بندد:


نگار من
اميد نوبهار من
لبي به خنده باز كن
ببين چگونه از گلي
خزان باغ ما بهار ميشود.

او كه چشم انتظار بهار رفته از خانه خويش است و آرزومند بهار زندگي افروز، چون مادرش را- كه نمادی از مادر طبيعت و زمين است- آماده شتاقتن به پيشواز بهار و تدارك مقدمات اين پيشواز می بيند به خود اميد می دهد كه به آرزوى دور و دراز خود خواهد رسيد و بهار روياها و آرزوهايش بر خواهد دميد:

مادرم گندم درون آب مي ريزد
پنجره بر آفتاب گرمى آور می گشايد
خانه مي روبد، غبار چهره آيينه ها را مي زدايد
تا شب نوروز
خرمي در خانه ما پا گذارد
زندگي بركت پذيرد با شگون خويش
بشكفد در ما و سرسبزی بر آرد.

ای بهار، ای مهمان دير آينده
كم كمك اين خانه آماده است
تك درخت خانه همسايه ما هم
برگ هاى تازه ای داده است
بهار او پر از يادهای خاطره انگيز است، پر از حرف های ناتمام و پر از آرزو هايي كه دل آرزومندش را چون شاخساران باردار ميكند:

درين بهار... آه
چه يادها
چه حرف هاى ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شكوفه باردار مي شود.

افسوس كه سرزمين شاعر، سرزمين بلا خيز اندوه است و سرچشمه محنت بار دلتنگي ، و بهار بيهوده در آن در جستجوی لبهای خندان و نگاه های شاد می گردد: امسال هم بهار
با قامت كشيده و با عطر آشنا
بيهوده در محله ما پرسه مي زند
در پشت اين دريچه خاموش هر سحر
بيهوده مي كشاند شاخ اقاقيا

بر او بنال بلبل غمگين كه سالهاست
شادی
آن دختر ملوس از اين خانه رفته است.

اما با اين همه شاعر اميد هاى خود را هرگز از دست نمی دهد و از آنها دل نمی كند و مجموعه رويدادها و سرگذشت ها و سرنوشت هاى روزگار به او می آموزد كه همچنان اميدوار باشد و تسليم نوميدى و افسردگي نشود كه بهار زندگى افروز دير يا زود از راه می رسد:

اين همه می گويدم هر شب
اين همه می گويدم هر روز
باز مي آيد بهار رفته از خانه
باز مي آيد بهار زندگی افروز
و شاعر كه چونان مسافرى ز گرد ره رسيده، تندپو و بشتاب آمده ، مژده رسيدن بهار زير و رو كننده را همراه خويش آورده است:

تولد بهار را
به روى دست هاى جنگل بزرگ ديده ام
ز سينه ريز رنگ رنگ تپه ها
شكوفه هاى نوبرانه چيده ام
كنون برابر تو ايستاده ام
يگانه بانوى من، ای سياهپوش، ای غمين!
كه مژده آرمت
بهار زير و رو كننده مى رسد
نگاه كن ببين!

و چون بهارآرزو از راه می رسد با همه گل ها و شكوفه هاى و غنچه های تازه رس خويش، شاعر چون گل خاطره انگيز خود را همراه بهار نمی بيند، فرياد می كشد: آخر به شكوه نعره برآوردم اى بهار
كو آن گلى كه خاك تو را آب و رنگ ازوست؟
ولى بهار خاموش می ماند و به جايش خسته نسيمى غريب وار بر شاعر می وزد و پاسخش را چنين می دهد و او را به بيدارى و استوارى چنين فرا می خواند:

كاى عاشق پريش
گل رفته، خفته، هيس!
بيدار باش و عطر نيازش نگاه دار!


براى شاعر بهار همزاد عشق است و دلبستگى، و دوست داشتن بهارى پنهان در ژرفاى قلب و در سويداى روان، و او می كوشد از اين عشق بهارى بيافريند كه صبور ترين مرغان جهان را نغمه خوان گرداند:

اى دوست داشتن!
پنهان ترين بهار
آتش بكش ، زبانه بكش ، گل كن عاقبت
باشد به بوى تو
بار دگر صبورترين مرغ اين جهان
آواز بركند!


شاعر كه دل به انديشه و رويای بهار بسته ، به پائيز نمي انديشد و از آن هراسي به دل راه نمي دهد:

پرستويي كه بر بام بهاران
ميان عطر گل ها لانه كرده است
كجا انديشه پاييز دارد
كه اميدش هزاران دانه كرده است

بهار آرزوهاى شاعر بهارى است كه همه كويرهاى بايرو سوخته سترون را آباد و همه زمين هاى سراسر لوت را باغ خواهد كرد و سينه تپه های سنگين از لهيب لاله ها پر داغ خواهد شد:

گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزى به بار آيد
اين زمين هاى سراسر لوت
باغ خواهد شد
سينه اين تپه هاى سنگ
از لهيب لاله ها پر داغ خواهد شد.

و آن گاه او، اين شاعر بهار دوست ، همراه با قيام سبزه ها از خاك، و با طلوع چشمه ها از سنگ، در آغاز بهار آرزوها، همراه بال پرستوها سينه اش را باز خواهد كرد و عطر انديشه هاى مخفى مانده اش را به پرواز در خواهد آورد:

من دراين سرماى يخبندان چه گويم با دل سردت؟
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهرپروردت؟ با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم كرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم كرد.

و اگر اكنون دست شاعر خالي است و بر فراز سينه اش جز بته هاى گل سرما نيست، اما او به نازك نهالى زرد و خرد و لرزان و نوپا اميد بسته است كه برايش بارآور بهار و بشارت بخش نوروز باشد:

آه... اكنون دست من خاليست
بر فراز سينه ام جز بته هايي از گل يخ نيست
گر نشاني از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازك نهال زرد گونه بسته ام اميد.

هست گل هايي در اين گلشن كه از سرما نمی ميرد
وندرين تاريك شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد

. بهار رویاهاى شاعر، بهارى است كه به يقين و بي ترديد، دير يا زود، شكوفان از راه خواهد رسيد و هيچ زمستانى هر قدر هم ديرپا و مرگ بار نمى تواند جلو هجوم آن بهاران بالنده مقاومت ناپذير را بگيرد، و:

آنان كه بر بهار تبر آختند تند
پنداشتند خام كه با هر شكستنى
قانون رشد و رويش را
از ريشه كنده اند


به عبث مى پندارند كه قادرند جلو يورش بهار رويا هاى شاعر را بگيرند ، و شاعر در حالي كه تنها يكي از بيشمار درختان سلاله جنگل است، در آن هنگام كه تنش از تيغه های تبرهاى مست زخمي و چاك چاك است ، خون چكان، از فراز شاخسارانش يورش بهار را بر سرزمين سوختگي نظاره مي كند و به جنگل بشارت مي بخشد:

اينك كه تيغه های تبرهای مست را
دارم به جان وتن
مي بينم از فراز
بر سرزمين سوختگي يورش بهار.


آنگاه خود او فرياد سرخ فام بهاران می شود، گيرا و سركش، چونان گرمای قلب خاك، برخاسته ز سنگ، فريادی كه خبر دارد از كوتاهي عمر پربار و گلبارانش ،و در عين حال آگاه است كه هر بهار سرود او را چون ردخون آهوی مجروح بر ستيغ بلند و دوردست كوه ها مى افشاند و عطر تلخ اما جوانش را با بال بادهای مهاجم، تا ذهن دشت هاي گمشده می راند:

فرياد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه ، مي دانم
آری كه دير نمي مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستيغ سهم مي افشانم
آنگاه عطر تلخ جوانم را
با بال بادهای مهاجم
تا ذهن دشت های گمشده مي رانم.

درتمام طول شبهای دراز تاريك و بی ستاره كه عاشقان و شاعران بي بهانه مي گريند وشعر ها در پس پنجره ها چونان مرغان پر شكسته و پربسته اسيرند، گل های سپيد اميد شاعر در انتظار بهار خفته بيدارند:

شب ها كه ستاره هم فرو خفته ست
گل های سپيد باغ بيدارند
شب ها كه تو بي بهانه مي گريي
شب ها كه تو عطر شعرهايت را
از پنجره ها نمي دهي پرواز

اين باغ و بهار خفته را هر شب
گل های سپيد باغ بيدارند
شب های دراز بي سحر مانده
شب های بلند آرزومندی
شب های سياه مانده در آغاز

چه كسي به شاعر بشارت بهار مي دهد؟ گلي كه درون باغچه اش شكفته، گل شكوفا و زيباي اميد و آرزو:

امشب درون باغچه من گلي شكفت
امشب به بام خانهً من اختری دميد


****

رويای سرد خفته من با بهار گل
آتش درون سينه اش افتاد و جان گرفت.

اينك كنار پنجره جان دميده است
چون شاخ گل شكفته ز لبخند آفتاب

اميد آن كه ساقه اندام ترد او
سرسبزی آورد ز بهارش در اين خراب.

بشارت بخش ديگر به شاعر مشتاق ، چلچله ای است كه عطر علف های نودميده صحرا و صبح مه آلود كناره دريا در چشم هايش پيدا است و پس از مدتهاى مديد چشم انتظارى شاعر، سرشار از مژدگاني بهار به سراغ او مى آيد، افسوس كه خسته از رنج سفر های دراز بر پنجره شاعر از پای در مي آيد و مي ميرد:

چلچله اي بود و روی پنجره ام مرد.

****

-
چلچله، ای مرغ سرزمين بهاران
دير زماني ست كاين دريچه گشوده ست
گوش من از بادهای پيش رس فصل
نام تو را ای سپيد سينه شنوده ست.

آه چه چشم انتظار راه تو ماندم
در دل آن ابرهای گل بهي شام
گفتم روزی بر آشيان نگاهم
مرغ بهاری ترانه مي پری آرام.


و گاه انتظار طولاني و بي فرجام نمودن تمنای بهار، شاعر را تا آستانه نوميدی و تيره و تاريك شدن افق های ديدش پيش مي برد و به او چنين مي نمايد كه هرگز رويايش به حقيقت نخواهد پيوست و به بهار آرزوهايش نخواهد رسيد:

ای چشم آفتاب
قلبم از آن تست كه پوييدني تو راست
در صبح اين بهار
خوش باش ای گياه كه روييدني تو راست
افسوس ای زمانه كه كندی گرفته پا
سستي گرفته دست
وآن بلبل زبان بهار آفرين من
گنگي گرفته است.

فريادهای من
خاموش مي شوند
اندوه و شادماني و عشق و اميد من
از ياد روزگار فراموش مي شوند
در من بهار بود و گل رنگ رنگ بود
در من پرنده بود
در من سكوت دره و غوغای رود بود
در من نشان ابری باران دهنده بود.

در من شكوفه بود
در من جوانه بود
در من نياز خواستن جاودانه بود
در من هزار گوهر اشك شبانه بود.

اينك به باغ سينه من گونه گونه گل
مي پژمرد يكايك و بي رنگ مي شود
خاموش مي شود همه غوغای خاطرم
در من هر آن چه بود ،همه سنگ مي شود.


و دستان شاعر كه آشيان مرغ عشق است و زمانى زادگاه گل بوده است:

دست من پر شد ز مرواريد مهر
دست من خالي شد از هر كينه ای
دست من گل داد و برگ اورد بار
چون بهار دلكش ديرينه ای

هزاران افسوس و دريغ كه اين دستان بهار آفرين در بهار پر گل بوستان چونان شاخه ای خشك و تك ساقه تكيده پائيز، با برگ های خشك عشقي سوخته ، بر فراز شاخه ها آويزان مي ماند:

در بهار پر گل اين بوستان
دست من تك ساقه پائيز ماند
برگ های خشك عشقي سوخته
بر فراز شاخه ها آويز ماند

اما با اين همه نوميدی ها و حسرت و افسوس شاعر، زود گذر و نامانا است و آن هنگام كه مرغان بهار بار ديگر از دستان بازش پر مي كشند، در دل او نيز آرزوی بهار آرزو ها بال مي گشايد و پر مي كشد:

گرچه ديگر آسمان ها تيره است
شب ز دامان افق سر مي كشد
باز با پرواز مرغان بهار
آرزويي در دلم پر مي كشد.


و او حتي بر تخت عمل نيز نگران خون آن چلچله پيك بهار است كه بيگاه خونش بر در و پيكر شهرش شتك مى زند و چون مرغی در قفس دلتنگ است از اين كه مي بيند همه خرسندند و دلخوش از اين كه به مرغان قفس آبی برسانند و غافل از آن كه همه سينه سپيدان بهار با خال گلگلون در قلب ، ميهمانان پيش رس مرگند.
شاعر نگران اين است كه با مرگ چلچله های پيك بهار چه كسي ديگر مژده بهار خواهد آورد و با ساختن لانه بر لب ايوان ها خلايق را از آمدن بهار با خبر خواهد كرد؟

خون آن چلچله پيك بهار
بر در و پيكر اين شهر شتك زد بي گاه
دل من چون مرغي در قفسي تنگي كرد.

چه كسي بايد زين پس لب ايوان شما
لانه ای از گل و خاشاك كند
تا بدانيد بهار آمده است؟

همه خرسند بدانيم كه آبي برسانيم به مرغان قفس
غافل از آن كه همه سينه سپيدان بهار
خال گلگون بر قلب
مرگ را مهماني پيش رسند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اي واژه خجسته آزادي
با اين همه خطا
با اين همه شكست كه ماراست
آيا به عمر من تو تولد خواهي يافت ؟
خواهي شكفت اي گل پنهان
خواهي نشست آيا روزي به شعر من ؟
آيا تو پا به پاي فرزندانم رشد خواهي داشت ؟
اي دانه نهفته
آيا درخت تو
روزي در اين كوير به ما چتر مي زند ؟
گفتم دگر به غم ندهم دل ولي دريغ
غم با تمام دلبريش مي برد دلم
فرياد اي رفيقان فرياد
مردم ز تنگ حوصلگي ها دلم گرفت
وقتي غرور چشمش را با دست مي كند و كينه بر زمين هاي باطل
مي افكند شيار
وقتي گوزنهاي گريزنده
دل سير از سياحت كشتارگاه عشق
مشتاق دشت بي حصار آزادي
همواره
در معبر قرق
قلب نجيب خود را آماج مي كنند
غم مي كشد دلم
غم مي برد دلم
بر چشم هاي من
غم مي كند زمين و زمان تيزه و تباه
آيا دوباره دستي
از برترين بلندي جنگل
از دره هاي تنگ
صندوقخانه هاي پنهان اين بهار
از سينه هاي سوخته صخره هاي سنگ
گل خارهاي خونين خواهد چيد ؟
آيا هنوز هم
آن ميوه يگانه آزادي
آن نوبرانه را
بايد درون آن سبد سبز جست و بس ؟
با باد شيوني است
در بادها زني است كه مي ميرد
در پاي گاهواره اين تل و تپه ها
غمگين زني است كه لالايي مي گويد
اي نازينن من گل صحرايي
اي آتشين شقايق پر پر
اي پانزده پر متبرك خونين
بر بادرفته از سر اين ساقه جوان
من زيست مي دهم به تو در باغ خاطرم
من در درون قلبم در اين سفال سرخ
عطر اميدهاي تو را غرس مي كنم
من بر درخت كهنه اسفند مي كنم به شب عيد
نام سعيد سفيدت را اي سياهكل ناكام
گفتم نمي كشند كسي را
گفتم به جوخه هاي آتش
ديگر نمي برندش كسي را
گفتم كبود رنگ شهيدان عاشق است
غافل من اي رفيق
دور از نگاه غمزده تان هرزه گوي من
به پگاه مي برند
بي نام مي كشند
خاموش مي كنند صداي سرود و تير
اين رنگ بازها
نيرنگ سارها
گلهاي سرخ روي سراسيمه رسته را
در پرده مي كشند به رخسار كبود
بر جا به كام ما
گل واژه ه اي به سرخي آتش به طعم دود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اگر اين حقيقتي است كه هنرمندان بزرگ حتي با يك اثر ماندگار وارد گردونه تاريخ مي شوند ، بدين اعتبار كسرايي اگر سراينده تنها آرش كمانگير نيز باشد به عنوان يكي از برجسته ترين شاعران معاصر ما مطرح است. اما تاثير شعر كسرايي بر حيات هنري ، فرهنگي ، و اجتماعي سه نسل از ما ايرانيان بسي فراتر از اين است. راز اين تاثير و آن ماندگاري در چيست ؟ به نظر من ، سخن بر سر نقش تاريخي شعر در سرزمين ما و بويژه شعر آرماني است. شعري كه به يك تعبير از رودكي تا كنون بار سنگين پاسخ گويي به نيازهاي فكري ، فلسفي ، هنري ، و سياسي و پر كردن بسياري از ديگر خالي هاي زندگي اجتماعي ما ايرانيان را بر دوش داشته است.
همه مي دانيم كه زندگي و آفرينش هنري كسرايي پيوندي تنگاتنگ با فعاليت و مبارزه سياسي – اجتماعي او داشت و در اين رهگذر از همان زمان كه بانگ برداشت: « سگ رامي شده ايم ، گرگ هاري بايد ! » ، همواره از دو سو مورد هجوم بود: از يك سو برج عاج نشينان « هنر براي هنر » كه كمترين رايحه سياست مشام هنريشان را به شدت مي آزارد ، و از سوي ديگر يكه تازان و مطلق گرايان عرصه قدرت كه هنر را جز در خدمت سكه رايج بازار سياست نمي پسندند و ادبياتي در توجيه مصالح و منافع و در مدح تبه كاري هاي سياسي خود مي خواهند.
شعر كسرايي اگر چه از اين عرصه كارزار آنگونه كه خود نيز معترف است بي لغزش عبور نمي كند و زخم ها بر تن مي گيرد ، اما هرگز معطل اين دو تلقي مطلق گرايانه از هنر نمي ماند و در هر دوره با توشه اي تازه از تجربه هنري خود «پلي به ساحل آينده » مي كشد. قابل توجه است كه اين دو برداشت مطلق گرايانه از هنر در ميهن ما تنها منشا بومي ندارد بلكه متاثر از جدال طولاني بر سر مسئله رسالت و تعهد هنر و هنرمند در اروپاست. اما در اين زمينه نيز مانند هر مقوله و مفهوم برگرفته از تمدن مغرب زمين ، فرهنگ افراط و تفريط در جامعه ما به آن ابعادي اغراق آميز بخشيده است. براي نمونه هنوز هم در جامعه هنري و روشنفكري ما آثار فرانتس كافكا و پيروان دبستان فلسفي او به عنوان ترويج نيهيليسم و هنر فارغ از تعهد اجتماعي ارزيابي مي شود. و يا در نمونه وطني ، سهراب سپهري به عنوان غير سياسي ترين شاعر معاصر مطرح مي گردد. در حالي كه اين هر دو برداشت سوء تفاهمي بيش نيست. اگر كافكا در رمان هايش اميد واهي به خواننده نمي دهد ، نه به معناي پوچ انگاري هستي انسان و بي تفاوتي در برابر نظم موجود ، كه نشانه عصيان عليه آن و براي ساختن جهاني ديگر بر ويرانه هاي اين نظم است. خود او به صراحت در اين باره مي گويد: « اگر در هر زمينه با شكست روبرو مي شوم به علت نبودن زمين و هوا و قانون است و وظيفه من ايجاد اينهاست ». و يا وقتي سهراب سپهري مي سرايد: «...... و قطاري ديدم كه سياست مي برد ، و چه خالي مي رفت ! » ، در حقيقت به هجو تلقي موجود از سياست بر مي خيزد و سياست بي اخلاق و بي ريشه و پيوند با كرامت انساني را مورد حمله قرار مي دهد. اما هموست كه ما را به نگرشي ژرف تر در زندگي اجتماعي فرا مي خواند: «....... آب را گل نكنيم ، شايد اين آب روان مي رود پاي سپيداري ، تا فرو شويد اندوه دلي. . ».
و بدين تعبير است كه آرمان گرايي انساني به عنوان عنصري پايدار و اگر چه با مضامين مختلف در هنر معاصر ما به تجلي در مي آيد. و كسرايي از زمره شاعراني است كه در شعر خود تا به آخر به اين آرمان گرايي وفادار مي ماند. او اين توصيه تولستوي را مد نظر دارد كه: « هنرمند بايد بر رفيع ترين جهان بيني عصر خويش جاي داشته باشد اما هنر او هرگز نبايد تا سطح شعار برهنه سياسي تنزل كند » ، اما كسرايي در كاربست اين توصيه خود را در حصار محذورات هنرمندانه گرفتار نمي كند و گاه بي دغدغه نام و ننگ به قول خود « با رداي سرخ به كوچه و ميدان مي زند ».
از نظر كسرايي اگر بايد زندگي را انساني تر كرد پس بايد قبل از آن سياست را انساني تر كرد. رها كردن سياست آنرا از زندگي حذف نمي كند بلكه آنرا خشن تر و غير انساني تر مي سازد. و هنر در اين رابطه فارغ از مسئوليت نيست. سياستي كه با فلسفه ، دانش ، اخلاق ، هنر ، و همه مضامين انساني زندگي بي پيوند باشد البته سياستي ملال آور و سرانجام ضد انساني از كار در خواهد آمد. و شعر كسرايي نه عليه سياست ، كه عليه چنين سياستي است.
او در شعر « به سبز جاودان من » برخوردي صريح با شيفتگي آرماني خود و تاواني كه به خاطر آن مي پردازد دارد:

..... در آن ميان كه جز خطر نبود
مرا به تخته پاره ها نظر نبود
نبودم از كسان كه رنگ و آب دل ربودشان
.........
اگر تو پوششي پليد يافتي
ستايش من از پليد پيرهن نبود
ستايش من از تو بود
نه جامه ، جان انقلاب را ستوده ام
كنون اگر ز خنجري ميان كتف خسته ام
اگر كه ايستاده ام و يا زپا فتاده ام
براي تو ، به راه تو شكسته ام.......

و اما در جانب ديگر كسرايي با درك مطلق گرايانه از آرمان و نيز از تعهد هنر و هنرمند در ستيز است. منظومه مهره سرخ آخرين سروده بلند او تبلور شناخت و باور اين دوره از حيات هنري شاعر و متكي بر نقد تجربي خود اوست. اگر آرش كمانگير منظومه اي است كه در آن آرمان گرايي نه تنها بر اساطير و افسانه ها كه بر مضامين اسطوره اي نيز استوار است ، كه اين البته خود به مطلق گرايي در آرمان انجاميده است ، اما در منظومه مهره سرخ كسرايي با وفاداري به آرمان از مطلق گرايي رها مي شود و در عين حال با اين تلقي از آرمان نيز مرزبندي مي كند كه آرماني بودن را عين مطلق پرستي مي داند. درون مايه انتقادي اين منظومه نسبت به نگرش گذشته به آرمان ، از متن زندگي انسان مشخص و از گرماگرم عرصه كار و پيكار سرچشمه مي گيرد. پشتوانه پيام او در مهره سرخ آرزوها و اميدهاي برباد رفته ، جان هاي سوخته ، خون هاي ريخته ، و فداكاري ها و قهرماني هاي در نيمه راه مانده است. تكيه گاه كسرايي در اين منظومه هم تجربه تراژيك چند نسل معاصر وي و هم تجربه شخصي خود اوست. كسرايي خود در برآمدي بر مهره سرخ در اين باره مي گويد:
« آرش و سهراب گردانندگان اين دو منظومه اگر از يك خون بوده باشند اما هر يك را وظيفه اي ديگر است. آرش با بر جا نهادن گرد تن از سد مرگ بر مي جهد و نه جان خود كه جان هاي بي شمار ديگري را مي رهاند. اما سهراب نوخاسته ، خير خواهي است خطر كرده و خطا رفته با خنجري در پهلو ، كه دادخواهانه نگران سرانجام داوري بر كار خويشتن است. در جهان واقعيت آرش ها اندكند و سهراب ها بي شمار. در مهره سرخ سخن از خطاهاي خطير نيك خواهاني است كه شيفتگي را به جاي شناخت در كار مي گيرند و اينك تاوان هاي سنگيني كه مي بايدشان پرداخت. »
در اينجا شاعر بين آگاهي و آرمان گرايي با بي دانشي و مطلق پرستي مرزي صريح و روشن دارد.
اين حقيقتي است كه داستان رستم و سهراب در تمام دوران حيات هنري كسرايي ذهن او را به خود مشغول داشته است ، اما چرا اين بار شاعر اين داستان از شاهنامه فردوسي را (البته با بازآفريني هنرمندانه) براي رساندن پيام خود برمي گزيند ؟ پاسخ به اين سئوال در همخواني مضمون تاريخي اين داستان با آن پيام نهفته است. سهراب به عنوان ايفاگر نقش محوري داستان ، قهرماني زاده و پرورده مطلق ها (مانند آرش كمانگير) نيست ، سهراب تجلي انبوه انسان هاي آرمان گرا اما حقيقي در زمانه ما و با همه ضعف ها و قوت ها و تشويش ها و دل واپسي هاي آنهاست. او در هر گام و هر مرحله از سرنوشت خويش با پديده هاي ناشناخته و سئوال هاي بيشمار روبروست. او و يا آفريننده او (شاعر) تصميم نمي گيرند تا مطلق ها را درهم شكنند ، بلكه سير واقعي و چاره ناپذير زندگي و مرگ او خود شكست مطلق هاست. در مهره سرخ رابطه خير و شر رابطه اي ساده نيست و عطش كنترل ناپذير انسان به تشخيص و داوري به سادگي سيراب نمي شود. در زندگي قهرمان مهره سرخ جهان بيني ها پا به پاي تغيير جهان تغيير مي كنند اما آرمان هاي انساني تا زندگي هست باقي مي مانند.
آنها كه در منظومه مهره سرخ ندامت نامه آرماني شاعر را جستجو مي كنند ، به نظر من هنوز كليد ورود به منظومه را نيافته اند. به باور من سياوش كسرايي با منظومه مهره سرخ تولدي ديگر در شعر خود مي كند. اما دريغ كه اين تولد با مرگ شاعر به خاموشي مي گرايد و مهره سرخ در زندگي هنري او بي همزاد مي ماند. ما از اين پس كسرايي و پيامش را در زندگي سهراب هاي حقيقي و در پيرامون خود ملاقات خواهيم كرد. آنها كه از نزديك با بي تابي ها ، دغدغه ها و شور و شوق عميقا انساني او آشنا بودند مي دانند كه او نه تنها در لحظه هاي آفرينش هنري كه به يك معنا در همه زندگيش شاعر بود. او از يك سو آرش وار جان خود در تير آرمانش كرد و از سوي ديگر سهراب وار و دشنه در پهلو به جاودانگي تراژيكي در آرزوهايش پيوست. سياوش كسرايي همدم وفادار رنج ها ، اميدها و نا اميدي هاي انسان عصر ما بود. او صداي مردم ما بود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آنان به مرگ وام ندارند
آنان كه زندگي را لاجرعه سر كشيدند
آنان كه ترس را
تا پشت مرزهاي زمان راندند
آنان به مرگ وام ندارند
آنان فراز بام تهور
افراشتند نام
آنان
تا آخرين گلوله جنگيدند
آنان با آخرين گلوله خود مردند
آري به مرگ وام ندارند
آنان
عشاق عصر ما
پويندگان راه بلا راه بي اميد
مادر ! بگو كه در تك اين خانه خراب
گل هاي آتشين
در باغ دامن تو چه سان رشد مي كنند ؟
اين خواهر و برادر من آيا
شير از كدام ماده پلنگي گرفته اند ؟
پيش از طلوع طالع
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند
بيدار باش را
در كوچه هاي دور
در شاهراه خلق به او درآوريد
دلخستگان به بستر خون تازه خفته اند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مثل آب
مثل آب خوردني
سنگ هاي پايه را به باد مي دهند
اختران تشنه را به چاههاي خشك مي كشند
مثل آب خوردني
خون ساليان سال را
بي حساب خرج مي كنند
و ذخيره براي روزهاي بد نمي دهند
مثل آب
مثل آب خوردني
مي زنند سر بلندتر سر زمانه را به دار
مي پراكنند
مهربانترين دل زمين داغ را به سرب
آن چه زير چشم ماست
حسرت است و ظلمت است و تشنگي
و آن چه روي رمل هاي سوخته
جاي پاست
طرفه آن كه اختران غوطه ور به چشمه هاي شب
خواب مرگ را چه آشنا پذيره مي شوند
مثل آب
مثل آب خوردني
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
وقتي كه دست مي طلبد جان موافق است
بر كنده دل ز همهمه ها و گفت و گوي ها
مردي كه راي ديگر دارد
مي ايستد به پا
گلدان به روي طاقچه
دفتر به روي ميز
چايي درون فنجان جان در ميان مشت
در سنگري چنان
يك مرد در محاصره مي ماند
تا آخرين فشنگ
با آخرين توان
در زير چشم ما
يك مرد با هزار گلوله
مي اوفتد ز پا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
وقتي كه آمدي
بي آشتي پلنگ
وقتي كه چشمهاي تو مي گرديد
با آشنا به مهرباني و بيگانه را به خشم
وقتي كه استوار نشستي و پر غرور
همچون عقاب قله نظر دوخته به دور
انگشت تو خواب سبيلت
وقتي دست مي كشيدي در رويا
بر گيسوي دامون پسرت تنها
وقتي كه زير بارش طعن منافقان
مي غريدي
يا در فضاي يخ زده تالار
عطر خوش وفا را پرسان
در پيكر يكايك ياران
مي بوييدي
آن گاه
وقتي نگاه تو
برق نگاه كرامت را آغوش مي گشود
آن گاه
وقتي كه دادگاه
مقهور كين كرامت بود
وقتي كه تو درآمدي از جامه
شير بدون بيشه
شمشير بي غلاف
در حلقه مسلسل و سرنيزه
وقتي كه ايستاده صلا دادي
وقتي درآمد خسن ات شعر سرخ بود
صدها هزار غنچه نا سيراب
آب از كلام تو مي خوردند
رنگ از لبان تو مي بردند
وقتي كه گفته هاي تو كوته بود
اما بلند زنگ خطرهايت
وقتي نفس نفس
تنها سرود ما
در آن سكوت بود هم آوايت
لبخند با شكوه تو چون پيشواز كرد
در واژه نظامي اعدام
مهمان جلف مرگ
وقتي كه قامتت
قد مي كشيد در دل آويز اشك من
وقتي بهار بود گلي سرخ در قفس
ميعادگاه عشق
وقتي كه هر سپيده و هر صبح
ميدان تير بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سياوش كسرايي از نظر تصوير سازي و ابداع معاني تازه, شاعر موفقي بود.


م.آزاد در گفت‌‏وگو با خبرنگار ادبي ايلنا گفت: سياوش كسرايي در عرصه شاعري در مقايسه با شاعران هم عصر و هم نسل خود از جايگاه و اعتبار بالايي برخوردار نيست, اما از نظر تصويرسازي و ابداع معنا جديد موفق عمل كرده‌‏است. نكته‌‏اي كه در شعرهاي سياوشي كسرايي به خوبي به چشم مي‌‏خورد زبان اوست؛ او به خوبي نتوانسته است از پس زبان برآيد و از زباني در خور تامل براي سرودن شعر سود بجويد.
وي در ادامه تصريح كرد: كسرايي براي سرودن شعر بيشتر به مضامين اجتماعي توجه داشته‌‏است اما شعرهاي تحولي نيز در ميان آثار او به چشم مي‌‏خورد. كسرايي در منظومه آرش كمانگير به اسطوره‌‏هاي ايراني توجه داشته‌‏است, البته اين اسطوره در شاهنامه فردوسي به چشم نمي‌‏خورد.
م.آزاد در ادامه يادآور شد: كسرايي, آرش كمانگير را به عنوان سمبلي از ايثار معرفي كرده‌‏است كه جانش را در تير مي‌‏گذارد و به آن سوي كوه دماوند پرتاب مي‌‏كند ومرز ايران و توران را كه سال‌‏ها بر سر آن جنگ بوده‌‏است گسترش مي‌‏دهد. در واقع آرش جان خود را در تير مي‌‏گذارد و پس از پرتاب تير ديگر اثري از او باقي نمي‌‏ماند.
وي در ادامه گفت: منظومه آرش كمانگير زمينه داستاني بسيار قوي دارد, اما اين منظومه در واقع مي‌‏توانست حماسي‌‏تر سروده شود؛ اگر اخوان كه از زباني نو كلاسيك سود مي‌‏جويد اين منظومه را مي‌‏سرود بي‌‏شك از آتش كمانگير سياوش كسرايي موفق‌‏تر بود.
آزاد در ادامه درباره منظومه و آثار ديگري كه به صورت حماسي سروده شده‌‏اند, افزود: درادبيات معاصر ما به اسطوره‌‏ها از سوي شاعران كمترتوجه نشان داده‌‏شده‌‏است. از نمونه‌‏هاي اين ژانر مي‌‏توان به شعري از اخوان اشاره كرد كه او با نگاهي انساني به مرگ رستم پرداخته است. البته به غير از اين منظومه چند اثر ديگر نيز در ادبيات ما به چشم مي‌‏خورد, ولي در مقايسه با ادبيات ايرلند كه از افسانه‌‏ها و اسطوره‌‏هاي قديمي خود سود جسته‌‏اند بسيار ناچيز است.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
عطر طراوت بود باران
آغوش خالي بود خاك پاك دامان
اما ستوه از دست بسته
اما فغان از پاي دربند
چشمان پر از ابراند يك شام تاريك
واندر لبان خورشيد لبخند
آن يك درودي گفت بردوست
اين يك نويدي را صلا داد
تا سرب و باروت
بر ناتمام نغمه هاشان نقطه بنهاد
عطر جواني شست باران
آغوش پر آغوش عاشق ماند خاك سرخ دامان
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گيل آوا
اي كودك كرانه و جنگل
اي دختر ترانه و ابريشم و بلوط
ازكوره راه دامنه و ده
با ما بگو كه بوي چه عطري
يا بال رنگ رنگ چه مرغي تو را كشاند
تا پايتخت مرگ ؟
چشم كه خفته بود كه چشمانت
راه از ستاره جست
دست كه بسته بود كه دستانت
از ميخ هاي كلبه ربود آن تفنگ پر ؟
گيل آوا
اي روشناي چشم همه خانوار رنج
بي شمع و شب چراغ
در پيش چون گرفتي اين راه پر هراس
و آن گاه با كدام نشاني
بر خلق در زدي كه جوابت نداد خلق ؟
وقتي گلوله تو به بن بست كوچه ها
بر حثه جنايت
دندان ببر بود كه در گوشن مي چريد
وقتي فشنگ آنان
در قامتت بهاري در خاك مي كشيد
بي راه و بي گناه
سر در گم هزار غم خرد عابران
آنان كه بايدت به كمك مي شتافتند
آرامي سوي خانه و كاشانه مي شدند
اي واي از آن جدايي و اين جرئت
فرياد از اين جنون شجاعت
گيل آوا
اي خوشه شكسته سرخ انگور
آه اي درخت خون
گيل آوا
اينك بگو به ما
تا با كدام اشك رشادت را
ما شستشو كنيم ؟
چونان تو را كجا
ما جستجو كنيم ؟
اي بر توام نماز
اي بر تو ام نياز هزاران هزارها
تكرار شو
بسيار شو
اي مرگ تو تولد زن در ديار من
يكتاي من خجسته گيل آوا
 
بالا