mahiye_bala
کاربر تازه وارد
حسرت رو من میخورم که خاطره های شما رو میخونم....الان بیست دقیقه است دارم فکر میکنم تو بچگی چه شیطونی کردم هرچی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد منم اان دانشجوی پزشکیم سال آخرم..بجای خاطرات نداشته بچگی یک خاطره از دوران دانشجویی براتون میگم...ماه پیش بود بخش روان بودیم کشیک..خیییلی شلوغ بود از تو زمین هم مریض در میومد همه هم دیوونه:دی
آقا شانس آوردیم یک مریض اومد اسکیزوفرنی خفففف...زمین و زمان رو فحش و ناسزا میداد به خانومای پرستار و رزیدنتمون حرفای فوق العاده ضایعی میزد:دی یکهو دیدیم همراهی ها شاکی شدن دارن مریضاشون رو میبرن میگن اینجا موندن خطرناکه....ما هم از خدا خواسته تا نزدیکی شب مریضه رو نگه داشتیم تو اورژانس تا حسابی به بقیه مریضا و همراهی ها فحش بده اونا رو بپرونه (اصطلاحا فلای بده) وقتی شب شد و خلوت شد مریضه دیوونه رو فرستادیم بخش.
آقا یادم افتاد....از بچگی یک خاطره جالب دارم ۴ یا ۵ سالم بود تو مهد کودک مون یه دختری بود چشم آبی و پوستشم سفید بود واقعا خوشگل بود اما اخلاق نداشت! اسمش اگه اشتباه نکنم نازنین بود...این نازنین خانوم همیشه سرش دعوا بود که کی بره کنارش بشینه و اینا (خداییش اون وقتا عجب بچه ای بودما)...یک دفعه مریض شد ۳ روز نیامد مهد کودک وقتی اومد امیر و نیما دوستام گفتن بریم بوسش کنیم :دی منم که تو باغ نبودم گفتم باشه فقط آزاده جون(مربی مهدم) ما رو نبینه...خلاصه اون دوتا اول رفتن لپشو بوس کردن تا من رفتم بوسش کردم شانس بدم آزاده جون برگشت منو دید بنده خدا کپ کرد اخم کرد دعوا کرد :دی
سلام
اقای دکتر از خاطره ای که تعریف کردید ممنون
اره یادش بخیر ما هم توی مهد کودک چنین برنامه هایی داشتیم.واسه ما موقع تاب سواری بود اگه یکی از پسرا روی تاب نشسته بود واسه شیرین زبونی نوبتش میداد به ما دخترا.
امروز تو مشمبا یکم آب از خونه بردم بیرون (واسه کاری) یاد دوران بچگی افتاده ام : کار هر روز من بود پلاستیک فریزر پر آب میکردم وسط کوچه پرت میکردم ، چشتون روز بد نبینه یدفعه ما اینو طبق معمول پرت کردیم از قضا یه بابای داشت رد میشضد (از گنده لات ای محل :دی) - خلاصه مستقیم رفت رو سر و کله این بابا .... حالا اون بودو ما بودو :دی
خدا مادربزرگم و رحمت کنه - رفتم خونه اون قایم شده ام :دی -----البته بعد از این قضیه دیگه اینکار رو انجام ندادم تا امروز :دی
یادش بخیر:دی
ما هم توی حیاط مامان بزرگم از این کارا میکردیم مخصوصا تابستون ها. بعدش کلی وساطت پدر بود که باعث میشد کتک نخوریم
Last edited: