میدونی چیه یک رابطه طولانی اذیتت میکنه به مورور؟
اینکه هرجا که باهاش خاطره داریو اولش سعی میکنی نری بعد چند وقت میگی بیخیال!
اونجاس که وقتی میری خاطرات هوار میشن رو سرت!!!
پیشه خودت میگی یعنی الان باکیه؟
چیکار میکنه؟
ولی این انگیزه اونقدر قوی نیست که پاپی بیشی چون دیگه نمیخوای مثه قدیم اونقدر برات مهم بشه (چون سپردیش به خدا)
جالبش اینجاس 2بار از کنارم رد شد من یه حس آشنا بهم دست داد(باتجربه ها بگن
)
ولی اون فقط رد شد و نفهمید!
دفعه اول به روم نیوردم و گذاشتم بره بعد اس ام اس دادم رد شدی مارو نشناختی!
زنگ زد کی کجا وایسا بیام گفتم من دیگه رفتم...
دفعه دوم همین اواخر بود : با 2تا از دوستام قرار گذاشتیم باورتون نمیشه بگم ولی بعد 2.5-3 سال بریم بازار هم یه ته چین مسلمی بزنیم هم ببینیم بازار هنوز هست یا نه
دوباره حسه اومد سراغم یه مردو زن جوون از بغلم رد شدن
زنه با یه مانتوی بلند مشکی داشت جلو مرده راه میرفتو حرف میزد (مانتوی مورد علاقش)
مرده هم گوش میکرد و با دستش شونه زنو از من جدا میکرد
اون زنو من شناختم حتی دوستامم شناختن ولی اون بازم منو ندید اینقدر که درگیر حرف زدن با شوهرش بود!
با دست به دوستام اشاره کردم که خفه شن...!!!
اونایی که خاطرات قبلی منو تو این تاپیک خوندن در جریان هستن چه برما گذشت
آخرین خبری که ازش داشتم زنگ زد گفت دارم نامزد میکنم گفتم مبارکه فقط سعی کن با اون مثه اونی که با من بودی نباشی...