یادش بخیر ما پولمون قد نمیداد این شیرها رو بخوریم میگفتیم صبحانه اعیونی هستش دایی بابام یه مغازه فروش لبنیات داشت یکی آشناهاشون نزدیک 16 سالش بود چند روز مهمونی اومده بود پسره انگار از دماغ فیل افتاده بود دارم از 15 سال پیش میگما الان آدم گلیه
آقا خلاصه بند کلام از دستمون درفت دایی هروز صبح دم مغازه چون مسیر من سمت خونشون می خورد یه شیر میداد ببرم برای دلبندشون خلاصه آقا ما که تلیت چایی میزدیم ای زورم میشد وقتی شیر رو تحویل میدادم با غرور میگفت بزارش تو آشپز خونه و برو .. خلاصه ما شده بودیم ساقی :general712: روز سوم میخواستم برم مدرسه یهو یه برق تو چشمام زد اره پسر امروز روزشه و اون اتفاقی افتاد که نباید می افتاد رفتم آشپزخونمون یه مشت نمک برداشتم تو لیوان پلاستیکی ریختم مثل سه روز پیش شیر رو تحویل گرفتم بردم خونه داییم اینا داشت دیرم میشد محمد گفت ببرش تو آشپز خونه الان میام بخورم گفتم ای بچشم بردمش تو آب گردون ریختم تا میتونستم نمک حل کردم شد
محلول سیر شده زود اومدم بیرون گفتم ممد من دیرم شده خودت گرمش کن با سر گفت باشه آقا بعداظهر اومدم خونه خبر دادن این آشنای دایی اینا بودش ها امروز دلپیچه گرفته :general110: بردنش بهداری کار تو بود گفتم نه جون هر کی دوست دارید من اصلا پلمپ شیر رو باز نکردم شیر خراب بوده ! اون روزا همش تبلیغ شیر هموزیزه نمیدونم چیز میزه میکردن خلاصه بعد از بهبود محمدجان تا 3 الی 4 سال با ما حالت جنگ و قهر داشت الان که یادم میاد خیلی میخندم یادش بخیر چه شیر هایی بود ،
راستی یادم رفت بگم ما با پلمپش پاکن درست میکردیم پول نداشتیم بخریم دفترامون همش سیاه می شد