برگزیده های پرشین تولز

گنجينه معاصرین

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
تساوی

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست

از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود

سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود

اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟

معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست

شعر : خسرو گلسرخی
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
متشكرم از دوست بسيار خوبم براي معرفي خسرو گلسرخي كه دفاعيه او در دادگاه از جمله متون ماندگار كشور ماست!

ملاقاتی

آمد
دستش به دستبند بود
از پشت میله ها
عریانی دستان من ندید
اما
یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست
چیزی نگفت
رفت
کنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند
خورشید
در پشت پلک های من اعدام می شود
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
قبل از اعدام

خون ما
می شکفد بر برف
اسفندی
خون ما
می شکفد بر
لاله
خون ما
پیرهن کارگران
خون ما
پیرهن دهقانان
خون ما
پیرهن سربازان
خون ما
پیرهن
خاک
ماست
نم نم باران
با خون ما
شهر آزادی را
می سازد
نم نم باران
با خون ما
شهر فرهادها را
سازد
خون ما
پیرهن کارگران
خون ما
پیرهن دهقانان
خون ما
ییرهن
سربازان

***************
خسرو گلسرخی

.
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
نمایش ناتمام

در میدان های سکوت
آدم های بی دفاعی را
دار می زدند
و داروها و آدم های آویخته شان
در گاهواره ی مرگ
چون درختی را می نمودند
که در انبوهی از سیاهی مات فرورفته
و در بهاری جاویدان زندگانی می کنند
و سکوهای افتخار
خالی از هر نفر
در لحظه های کور
نگاهی سرگردان بود
و عابری که پیامی داشت
و به سوی میدان سکوت می شتافت
خود نیز
درختی خزان زده شد
و شاخه هایش را
میوه های سیاه غربت پوشانید
و چندین لاشخوار
از چوبه های خشک دور دست
پرواز کردند
و بر کرسی رنگین نگهبانان نشستند
و این نیز خود نمایش را پایان نداد ...

*******
خسرو گلسروخی

********************

من هم از Live for what? عزیز ممنونم ... که با ایجاد این تاپیک مفید امکان آشنایی بیشتر با شاعران ناشناخته (نا شناخته به خاطر کم بود آگاهی و شناخت ما ) را فراهم کردند تا با افکار بلند این بزرگان آشنا شویم و در حقیقت کلام ما را از گنجینه معاصرین بهره مند کردند ...

امیدوارم با ادامه تاپیک همچنان امکان یادگرفتن بیشتر را داشته باشم .
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
خسته تر از همیشه

در دست های تو
دنیا
دروغین است

چشمت همه آهن
پایت همه تردید
دستت همه کاغذ
این فردا که فراز دارد م یبینی
قلب بزرگ ماست
دریا درون سینه ام جاری ست
با قایق تردید
با ارتفاع موج ها ، شلاق
در من همه فانوس ها
خاموش می شوند
گل ها معلق در فضا
یکریز می گریند
سنگین یک چیدن
سر پنجه ی بی اعتنای تست
و قلب مغموم کبوترها
در استکک لحظه های دام
با سرخی شفاف
در انتظار مهربانی های چشمانند
پایت همه خسته
دستت همه بسته
در من طنین آبشاران نیست

در درست های تو
دنیا دروغین است


****
شعر : خسرو گلسرخی

.
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
با این غرور بلندت

در بقعه های ساکت بودن
همراه خوب من
آن شال سبز کبر را
بدرود بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغی این
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایه اش
خواب هزار ساله ی خود را
خمیازه می کشد
در بقعه های خامش بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربه ی برخاستن بزرگ ترا نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای سپیده
به رقص برخیزیم
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد
اینک
به ریزش رگبار سرخگونه ی خنجر
دست مرابگیر
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنیم

****
شعر : خسرو گلسرخی
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
من هم از Live for what? عزیز ممنونم ... که با ایجاد این تاپیک مفید امکان آشنایی بیشتر با شاعران ناشناخته (نا شناخته به خاطر کم بود آگاهی و شناخت ما ) را فراهم کردند تا با افکار بلند این بزرگان آشنا شویم و در حقیقت کلام ما را از گنجینه معاصرین بهره مند کردند ...

امیدوارم با ادامه تاپیک همچنان امکان یادگرفتن بیشتر را داشته باشم .

متشكرم دوست عزيز!
خوشحالم اگر مفيد واقع شده باشه!

سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش

روح بابک در تو
در من هست
مهراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زن و بر چهره بکش
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ،‌ سرخ تر از بابک باش
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش خون می ترسد
مثل خون باش
بجوش
شهر باید یکسر
بابکستان بگردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد
از جغد شود پک و
گلستان گردد
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
43
تاپیک بسیار زیبایی است امیدوارم مثل پایگاه پویا و سایر تاپیکها روند رو به رشد و مناسبی داشته باشد
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
سرود پیوستن

باید که دوست بداریم یاران
باید که چون خزذ بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود
باید تپیدن هر قلب اینک سرود
باید سرخی هر خون اینک پرچم
باید سرخی هر خون اینک پرچم
باید که قلب ما
سرود ما و پرچم ما باشد
باید در هر سپیدی البرز
نزدیک تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ماست
باید که سر زند
طلیعه خاور
از چشم های ما
باید که لوت تشنه
میزبان خزر باشد
باید که کویر فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و اینده ، جای اشک بگیرد
باید بهار
در چشم کودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید جوادیه بر پل بنا شود
پل
این شانه های ما
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر رحمان
با یک تب دو ساعته می میرد

باید که دوست بداریم یاران
باید که قلب ما
سرود و پرچم ما باشد


شعر : خسرو گلسرخی

پی نوشت : ممنون از محمد عزیز برای حضور در این بخش . امیدوارم با کمک شما و سایر دوستان کل زیر بخش شعر ارتقاء پیدا کنه . :happy:
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
شعری برای زخم

این سرخ گونه
هرگز سخن از درد
نرانده ست
رون آتش می زید
و هراس را با او
یارای برابری نیست
خاموش نشسته به انتظار
زخم را
و گلوله را پاس می دارد
تا آن روز
کز جراحت سهمگین خویش
پرچمی برافرازد
این سرخ گونه
خاموش نشسته به انتظار
تمامی تن من
سرزمین من است


*****
خسرو گلسرخی
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
معروف ترین اشعار گلسرخی اشعاری هست که در ستایش از نهضت جنگل سروده با توجه به جو سیاسی آن زمان .. اما از نظر شخصی ام دو شعر : " تساوی " و همین شعر پرنده ی خیس ... اشعار زیبا و پر احساسی هستند :

پرنده ی خیس

می دانی
پرنده را بی دلیل اعدام می کنی
در ژرف تو
آینه ایست
که قفس ها را انعکاس می دهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد روز را
در حوضچه ی شب غرق می کند
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمی توان
در فرو مردن یک برگ
با شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم
ایا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم
و صندوق های زرد پست
سنگین
ز غمنامه های زمانه نباشند ؟
در سرزمینی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعید می دانم
باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد ؟
پرندگان
از شاخه های خشک پرواز می کنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بی وقفه گام می زند
با کوچه های ورود ممنوع
با خانه های به اجاره داده می شود
چه خواهد کرد
سرزمینی را که دوستش می داریم ؟
پرندگان همه خیس اند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم

شعر از : خسرو گلسرخی
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
فرخ تمینی :

فرخ تمیمی در 11/11/1312 خورشیدی در نیشابور زاده شد. پدرش «میرزا محمد خان طالقانی» از مردم طالقان و از اقوام «دکتر حشمت طالقانی» ، همرزم «میرزا کوچک خان جنگلی» بود.

فرخ در 2 سالگی پدر را از دست داد و زیر نظر مادرش بانو «نصرت السلطنه مقدم مراغه ای» از خاندان «حاج میر شکار آذربایجانی» در تهران بزرگ شد. او دوره های ابتدایی و متوسطه را در دبستان تمدن و دبیرستان دارالفنون گذراند.

سالهای نوجوانی و جوانی اش در تب و تاب سیاسی سالهای پس از جنگ جهانی دوم همراه بود و به نهضت ملی ایران تحت ***** «دکتر مصدق» گرایش یافت . او به سال 1333 در نخستین دوره ی مهندسی دانشکده ی نفت پذیرفته شد اما چند ماه بعد به دلیل مشکلات مادی از ادامه تحصیل بازماند. سپس به خدمت سربازی رفت . دوره ی سربازی را در تهران، گرگان و ترکمن صحرا سپری کرد و پس از آن به کار در زمینه ی حسابداری پرداخت.

او با توانایی های کلامی اش ، در صف نسل دوم شاعران نیمایی قرار دارد و با زبان متشخص شاعرانه جزو معدود مدرنیست ها به شمار می آید که بر شعر زمانش اثر گذار بوده است .

دفترهای شعرش از این قرار است :

آغوش (1335) / سرزمین پاک (1341) / خسته از بیرنگی تکرار (1344) / دیدار (1350) / از سرزمین آئینه و سنگ (1356) / گزینه ی اشعار (1369)

او به زبان انگلیسی در حد بالایی تسلط داشت و گه گاه به ترجمه ی شعر ، مقاله و کتاب نیز می پرداخت.

او در نیمه ی دوم دهه ی 1370 کتاب پرباری درباره ی زندگی و شعر منوچهر آتشی شاعر هم نسل خودش فراهم آورد . (پلنگ دره ی دیز اِشکن ثالث 1378)

فرخ تمیمی در 23 اسفندماه 1381 به دلیل ایست قلبی در تهران درگذشت .



منبع : http://www.farrokhtamimi.org/farsi/biography.htm

و وب سایت رسمی مربوط به شاعر
.
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
تمنای گناه :

خزد لرزان ، درون بستر من
ز شرمی خفته می گوید که : - بفشار
چنان بفشار بر خود پیکرم را
که بشکوفد هوس های گنه بار

به دندان گیر و شادی بخش و می نوش
ز خون این لبان بوسه گیرم .
ببین از گونه سرخم بریزد ،
شرار خواهش آرای ضمیرم .

درنگی کن در آغوشم که امشب
فروزانست بزم عشق دیرین
نمی خوابیم و می نوشیم تا صبح
ز جام بوسه ها ، بس راز شیرین

چنان گنجد در آغوشم که هر دم
بیندیشم که او غرقست در من
و یا در حلقه ی بازو ، اثیریست
به جای پیکر عریان یک زن .

اتاقی هست و ما و خلوت و می
صدای بوسه ها ، آهنگ دل ها.
نمی رقصد بدین آهنگ تبدار
به جز رقاصه ی مست تمنا ...
.

چو بشکوفد گل زرین خورشید
مرا خواند بدان چشم فسونگر
گشاید بازوان گوید که - : باز آ
گنه شیرین بود ... یک بار دیگر !

****************************
شاعر : فرخ تمینی /
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
ننگ :

خندید و روی سینه ی سوزان من فشرد
آن غنچه های سر زده از شاخه ی بلور .
غرق غرور گشتم و گفتی نشسته ام
بر بال های موج خروشنده ی سرور .

ما هر دو از نیاز جوانی در التهاب
درمان خود نهفته به پازهر بوسه ها .
سوزانده در شرار عطش توبه ی کهن
افشانده در کویر هوس دانه ی حیا .

- مه خفته روی بام شب و تا سپیده دم
بسیار مانده ، خسته شدی . لحظه ای بخواب .
- بیدار مانده ام که بر این غنچه های سنگ
امواج بوسه هدیه کنی چون کف شراب .

چون کودکی که طاقت او را ربوده تب
پیچنده بود و از بدنش شعله می جهید
اما ز سکر بوسه و تخدیر چشم و دست
کم کم به خواب رفت و در آغوشم آرمید .

وقتی که روز تشنه درون اتاق ما
اشباح تیره را به فروغ سحر شکست

او دیدگان سرزنش آمیز خود گشود
شرمنده وار و غمزده پهلوی من نشست .

یک لحظه در خموشی خود بود و ناگهان
ایینه ای برابر چهرم گرفت و گفت :
حک است بر کتیبه ی پیشانی تو : ننگ
خود را بکش که ننگی و نتوانیش نهفت.

گویی که بیم سرزنشت نیست . ای عجب
شستی به آب خیره سری آبروی خویش .
سرخاب هرزگی زده ای روی گونه ام
اینست هنر که شهره ی رذلی به کوی خویش.

ایینه را گرفتم و افکندم و شکست
گفتم که بگذر از سر جادوی ننگ و نام
کاین داستان کهنه که رنگ فنا گرفت
دامی است در گذرگه مستی و عشق و کام .

پرهیز اگر به دیده ی شوخ تو جلوه داشت
دیشب اسیر دام هوس ها نمی شدی .
وز گیر و دار وسوسه نفس طعمه جوی
راه گریز جسته و رسوا نمی شدی .


********

شعر : فرخ تمینی
.
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
هر چه در آثار فرخ تمینی جستجو کردم کلامی با جسارت تر و بدیع تر از مجموعه ی دفتر " آغوش " ندیدم ! نمونه اش را در دو پست بالا می بینیم... در ادامه باز هم شعری از مجموعه ی " آغوش " از فرخ تمینی :

مینای آرزو

من کیستم ؟ ترانه لبهای آرزو

همچون صدف ، نشسته به دریای آرزو

تلخ آب مرگ می خورم و دم نمی زنم

اندر هوای جرعه ی صهبای آرزو



مستان به خواب ناز رفته اند و من

بیدارم از شراره ی مینای آرزو

شبها به یاد روی تو صد بوسه می زنم

بر روی ماهتاب شب آرای آرزو



جز در سرای درد که دیگر حکایتی است

چشم منست و جلوه دنیای آرزو

در گلشن حیات که روییده خار غم

ماییم و ما و سایه طوبای آرزو



پنداشتم که خواهش دل را کرانه ایست

اما کرانه کو و تمنای آرزو


امروز خون دل خورم و زنده ام که باز

دل بسته ام به وعده فردای آرزو .

تهران . دی ماه 1333

شاعر : فرخ تمینی

.
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
از سرزمین اینه و سنگ

او ، هر چه بود با عطش خویش

گام مرا

تا انتهای خاطره ی سنگ :

- جمع بزرگ هسته و گردش -

می برد .

و در بُعد منظومه های ذهنم

با هسته ،

ذره ،

گردش ،

پیوند می خورد .



و من

تا خویش را در آینه ی سنگ

با فرصتی به پهنه ی یک فصل ، بنگرم

او :

- سیال آن عطش -

در زیر پوستم

مدّ مدید شد .



از ارتفاع شیری شبگیر

رفتم ، تا دره های شام

و درعبور ، زاویه ی باز روز و شب

پشت حصار هستی

خمیازه های ممتد خورشید را ،

اندازه می گرفت .

همواره گام من

با شیب تند شب ، زاویه ای قائم می سازد

و ذهن را ،

در جست و جوی هستی

تا انتهای خاطره ی سنگ ، می بَرَد .



تا مرگ

تا کمال رهایی

باید گذشت

از سرزمین آینه و سنگ .

فرخ تمینی
سال 1356

.
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
تشنگی

تشنگان خفته خواب ِ آب می بینند

کاسه های آبی لبریز

کوزه های از عرق تب ریز

می توانستم اگر تا صبح بیداری

کوزه ها را در نسیم سرد بگذارم

تشنگی را می نشستم با کلید صبرم اندر مُشت .

********
شعر از :
فرخ تمینی
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
هر چه در آثار فرخ تمینی جستجو کردم کلامی با جسارت تر و بدیع تر از مجموعه ی دفتر " آغوش " ندیدم !

این شعر هم از همان مجموعه هست :

نیاز

ای عطر بهار زندگانی .

ای ماه شکفته ی دل افروز .

ای پیک دیار عشق و مستی .

ای جام شراب خنده آموز .



یک لحظه بپیچ در مشامم .

یک شب بنشین بر آسمانم .

یک بار بزن در نیازم .

یک جرعه بریز بر زبانم .

******
فرخ تمینی

تهران . فروردین ماه 1333
 

F A R A M A R Z

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2007
نوشته‌ها
2,508
لایک‌ها
1,642
سن
40
محل سکونت
Mashhad
از کوفه برون آیید در تفرقه پوسیدیم
از اشهد ان مولا ما هیج نفهمیدیم
با نام علی بردند با نام علی خوردند
ما چشم فرو بستیم در همهمه خوابیدیم
پشت هبل و عزا از نام علی لرزید
جنس تن ما از چیست کز او نهراسیدیم
او نان شب خود را می داد به مسکینان
ما نان گدا را هم در بادیه دزدیدیم
جز خرقه نپوشیدیم جز مهر نبوسیدیم
از بحر علی اما یک قطره ننوشیدیم
شمشیر علی ناحق بر سینه نمی رقصید
ما پیرو او با تیغ بر قافله تازیدیم
آیین علی این نیست ابزار علی دین نیست
یک عمر در این منزل جز بت نپرستیدیم
او بو که صد طوفان از جای نمی بردش
مائیم که با هر باد صد دایره چرخیدیم

روزبه بمانی زاده
 

F A R A M A R Z

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2007
نوشته‌ها
2,508
لایک‌ها
1,642
سن
40
محل سکونت
Mashhad
هنوزم فرصتی باشه به من چیزی بگو شاید
یه حس تازه پیدا شه هنوزم بین ما شاید

تو این بیراهه بن بست یه راهی رو به من وا کن
اگه مایی هنوزم هست یه کاری کن برای ما

از این حالی که من دارم به من چیزی بگو از عشق
به احساس تو بیزارم من از احساس شک کردن

تو این برزخ گرفتاری تو هم شاید شبیه من
چه احساسی به من داری تو هم شاید نمی دونی

منم مثل تو می مونم گریزی جز شکستن نیست
نه می تونی ، نه می تونم نگو باید برید از عشق

روزبه بمانی زاده
 
بالا