برگزیده های پرشین تولز

کتاب صوتی انگلیسی In the dark فصل اول با متن و ترجمه فارسی

EnglishLearner

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 ژانویه 2019
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
1
سن
30
کتاب صوتی انگلیسی In the dark فصل اول با متن و ترجمه فارسی

A Shocking Confession


اعترافی شوکه کننده

Maybe he was mad. Maybe he had a sixth sense. Or was he really haunted? I He told me the first part of the story, and I saw the last part with my own eyes.

شاید او دیوانه بود. شاید حس ششم داشت. یا وقعا تسخیر شده بود؟ (روح زده / جن زده) او اول قصه را برای من گفت و من آخرش را با چشمان خودم دیدم.

At school my friend Haldane and I hated a boy called Visger. When we did something wrong, he always told the teacher. One day we stole some cherries from a tree.

در مدرسه من و دوستم هالدِین از پسری به اسم ویسگِر متنفر بودیم. وقتی کار اشتباهی می کردیم او همیشه پیش معلم سخن چینی می کرد. یک روز ما مقداری گیلاس از یک درخت دزدیدیم.

‘Do you know who did it, Visger?’ the teacher asked. ‘It was Haldane and Winston,’ he replied. Later, Haldane asked him how he knew it was us. ‘I didn’t know,’ he said. ‘I just felt certain. And I was right.’ Haldane and I grew up. Visger became a vegetarian and never drank alcohol. He also became Sir George Visger.

معلم پرسید: «ویسگر تو می دانی چه کسی این کار را کرده؟» اونم جواب داد: «کار هالدین و وینستون است.» بعد از آن هالدین از او پرسید: «از کجا می دانستی کار ما بوده؟» او گفت: «من نمی دانستم فقط احساس اطمینان کردم و درست می گفتم.» من و هالدین بزرگ شدیم. ویسگر گیاهخوار شد و هیچ وقت مشروبات الکلی نمی خورد. او همچنین عنوان سِر جورج ویسگر را گرفت (سِر لقبی تشریفاتی است که به شوالیه ها یا بارونها اطلاق می شود.)

When we all left Oxford University, I went away to India. After a year I came back and wanted to see Haldane. He was always happy, kind, and honest. I wanted to see the smile in his blue eyes again and hear his happy laugh, so I went to visit him in London. But this time he did not laugh. He was miserable, his face was pale and he looked weak and ill.

وقتی همه ما دانشگاه اکسفورد را ترک کردیم، من به هند رفتم. بعد از یک سال برگشتم و خواستم هالدین را ببینم. او همیشه خوشحال، مهربون، و صادق بود. من می خواستم باز هم لبخند را در چشمن آبی اش ببینم و صدای خنده شادش را بشنوم. بخاطر همین رفتم تا او را در لندن ملاقات کنم. ولی این بار او نمی خندید. او درمانده و بیچبله بود. صورتش رنگ پریده بود و ضعیف و بیمار به نظر می رسید.

He was packing his things, and there were lots of big boxes full of furniture and books around the house.

او داشت وسایلاش را جمع می کرد و جعبه های بزرگ زیادی پر از وسایل و کتاب سراسر خانه وجود داشت.

‘I’m moving,’ he said. I don’t like this house. There’s something strange about it; I’m going tomorrow.’

او گفت: «من دارم جابجا می شوم.» از این خانه خوشم نمی آید. چیز های مرموزی راجع به آن وجود دارد. من فردا می روم.

‘Let’s go out and have some dinner,’ I said.

من گفتم: «بیا برویم بیرون و شام بخوریم.»

‘I’m too busy.’ He looked nervously around the room. ‘Look, I’m really happy to see you, but… Why don’t you go to the restaurant and bring back some food?’

او با اضطراب و نگرانی اتاق را نگاه می کرد و گفت: «سرم خیلی شلوغ است. ببین ! من واقعا از دیدنت خوشحالم ولی … چرا به رستوران نمی روی و کمی غذا با خودت نمی آوری؟»

When I came back, we sat by the fire and ate the food. I tried to tell jokes and he tried to laugh, but sometimes he looked into the shadows in the corners of the room. We finished our meal, and then I said, ‘Well?’

وقتی من برگشتم کنار شومینه نشستیم و غذا خوردیم. من سعی کردم جوک تعریف کنم و او سعی می کرد بخندد. ولی گاهی اوقات به سایه هایی گوشه های خانه نگاه می کرد. غذایمان را تمام کردیم و بعدش من گفتم: «خب؟»

‘What’s the matter?’

– چه شده؟

‘You tell me,’ I answered.

من گفتم: «تو به من بگو»

He was silent. Again he looked into the shadows.

او ساکت بود. بعد دوباره به سایه ها نگاه کرد.

‘You’re very nervous,’ I said. ‘What is it? Drink? Gambling? Women? Tell me, or go and tell your doctor. You’re ill, my friend.’

من گفتم: «تو خیلی مضطرب و پریشانی. موضوع چیست؟ مشروب؟ قمار؟ خانم؟ به من بگو. یا برو و به دکترت بگو. تو مریضی، دوست من.»

‘I won’t be your friend if you talk like that.’

– اگر اینطوری صحبت کنی، من دوست تو نخواهم بود.

‘Well, I am your friend, and something is wrong. Come on, tell me.’

– خب من دوست تو هستم و یک مشکلی وجود دارد. بیخیال. به من بگو.

But he did not tell me anything. He asked me to stay for the night, but I had a room in a hotel so I left him. When I returned the next morning, he was gone and some men were putting his boxes into a van. Haldane did not leave his new address.

ولی او چیزی به من نگفت. او از من خواست که شب را آنجا بمونم ولی من یک اتاق در هتل گرفته بودم به خاطر همین او را ترک کردم. وقتی صبح روز بعد برگشتم، او رفته بود و چندتا مرد جعبه هایش را داخل یک ون می گذاشتند. هالدین آدرس جدیدش را برایم جا نگذاشته بود.

I saw him again more than a year later. He came to see me early one morning before breakfast. He looked really bad, worse than before. His face was thin and white, like a ghost, and his hands were shaking.

بیش از یک سال بعد من او را دوببله دیدم. او یک روز صبح زود قبل از صبحانه به دیدن من آمد. اوضاعش خیلی بد به نظر می رسید. بدتر از قبل. صورتش لاغر و سفید بود. درست مثل یک روح، و دستانش می لرزید.

I invited him to have breakfast with me, but I did not ask him any questions because I knew he wanted to tell me something. I made coffee, talked and waited.

من از او دعوت کردم تا با من صبحانه بخورد ولی از او سوالی نپرسیدم بخاطر اینکه می دانستم می خواهد چیزی به من بگویذ. من قهوه درست کردم. حرف زدم و منتظر ماندم.

‘I’m going to kill myself,’ he began. ‘Don’t worry, I won’t do it here or now. I’ll do it when it’s necessary, when I can’t continue to live any more. And I want somebody to know why. Can I tell you?’

او شروع کرد، …. «من میخواهم خودم را بکشم. نگران نباش، اینجا و الان این کار را نمی کنم. وقتی انجامش می دهم که لازم باشد. وقتی دیگر نتوانم اینطوری به زندگی ادامه بدهم. و من می خواهم یک نفر دلیلش را بداند. می توانم دلیلش را به تو بگویم؟»

‘Yes, of course,’ I said, astonished.’

من تعجب زده گفتم: «بله، البته.»

‘You must promise not to tell anybody while I’m alive,’ he said.

او گفت: «باید به من قول بدهی تا وقتی زنده ام به کسی نگویی.»

‘I promise.’

– قول می دهم.

He looked at the fire silently. ‘It’s difficult to begin,’ he said. ‘You remember George Visger, don’t you?’

او به آرامی به آتش نگاه کرد. او گفت: «گفتنش سخت است. جورج ویسگر را یادت می آید؟ مگر نه؟»

‘Yes. I haven’t seen him for a long time, but somebody told me he went to an island to teach vegetarianism to the cannibals.’ I laughed. ‘Anyway, he’s gone.’

– بله خیلی وقت است ندیدمش، ولی شخصی به من گفت به یک جزیره تا به آدم خوبلها گیاه خواری را آموزش بدهد. من خندیدم. به هرحال او رفته.

Haldane did not laugh. ‘Yes, he’s gone. But not to an island. He’s dead.’

هالدین نخندید. «بله او رفته. ولی نه به یک جزیره. او مرده.»

‘Dead? How?’

– مرده؟ چطور؟

‘You remember he always knew when people did bad things, and told the teacher? Well, he told a girl some bad things about me. I loved her, but she left me. Then she died suddenly – oh, it was terrible! When I went to the funeral, he was there. I came back home and sat thinking about it, and then he arrived.’

– یادت می آید وقتی کسی کار بدی میکرد او همیشه خبر داشت و به معلم خبرچینی می کرد؟ راستش او چیزهای بدی راجع به من به دختری گفته بود. من آن دختر را دوست داشتم ولی او من را ترک کرد. بعد یک دفعه مرد. وای! خیلی وحشتناک بود. وقتی به مراسم خاکسپاریش رفتم، او آنجا بود. من برگشتم خانه و نشستم و به این موضوع فکر کردم و بعد او آمد.

‘I hope you told him to go away,’ I said angrily.

من با ناراحتی گفتم: «امیدوارم به او گفته باشی که برود گم شود.»

‘No. I listened to him. He came to say it was better that she was dead and we hadn’t got married. I asked why and he said because there was madness in my family.’

– نه، من به حرفایش گوش کردم. او آمد بگوید بهتر که آن دختر مرده و ما با هم ازدواج نکردیم. من ازش پرسیدم چرا و او گفت به این دلیل که جنون در خانواده من وجود داشت.

‘And is there?’

– و (الان هم) وجود دارد؟

‘I don’t know, but he said he knew and had told my girlfriend. I said I never knew anything about madness in the family. And he said, “So, you see, it’s better you didn’t get married, isn’t it?” And then i put my hands round his neck. I don’t know if I meant to kill him, but that’s what happened.’

– نمی دانم، ولی او می گفت که می داند و این را به دوست دخترم گفته بود. من به او گفتم هیچ وقت راجع به جنون در خانواده ام چیزی نمی دانستم. و او گفت خب حالا که می دانی. خوب است که با هم ازدواج نکردین. اینطور نیست؟ و بعد من دستم را گذاشتم دور گردنش. نمی دانستم که واقعا میخواستم بکشمش یا نه، ولی این چیزی است که اتفاق افتاد.

I was shocked. I said nothing; what can you say when your friend tells you he is a murderer?

من شوکه شده بودم. هیچ چیزی نگفتم؛ وقتی دوستت به تو بگوید که او قاتل است چه می توانی بگویی؟

Haldane continued. ‘I saw that he was dead, but I was very calm. I sat down and thought, there’s no blood, no weapon. Everybody knows Visger is going to an island, and he told me he’s said goodbye to them. So there’s no problem; I must get rid of his body, that’s all.’

هالدین ادامه داد: «من دیدم که او مرده، ولی خیلی آرام بودم. من نشستم و فکر کردم. هیچ خونی، هیچ اسلحه ای نبود. همه می دانند که ویسگر قرار است به یک جزیره برود و او به من گفت که با همه خداحافظی کرده. پس هیچ مشکلی وجود ندارد. باید از شر جسدش خلاص بشوم، همین.»

‘How?’

– چطوری؟

He smiled. ‘No, I won’t tell you. You promised not to tell anybody, but maybe you’ll talk in your sleep or when you have a fever one day. I’ll be safe if you don’t know where the body is, do you see?’

او لبخند زد و گفت: «من به تو نمی گویم. تو به من قول دادی که به کسی چیزی نگویی ولی ممکن است در خواب یا یک روز که تب داشته باشی حرفی بزنی. اینطوری امنیتش بهتر است اگر ندانی جسد کجاست. می فهمی؟»

I was sorry for my friend, but I could not believe he was a murderer.

من برای دوستم احساس تاسف می کردم ولی باورم نمی شد که او قاتل باشد.

I said, ‘Yes, I see. Look, let’s go away together. Let’s travel and see the world, and forget about Visger.’

من گفتم: «بله. می دانم. ببین بیا باهم بیرون برویم. بیا برویم سفر و دنیا را ببینیم و ویسگر را فراموش کنیم.»

He looked very happy. ‘You understand and you don’t hate me! Why didn’t I tell you before? It’s too late now.’

او خوشحال به نظر می رسید. و گفت: «تو درک میکنی و از من متنفر نیستی! چرا زودتر از این ها به تو نگفتم؟ الان خیلی دیر است.»

‘Too late? No, it isn’t. Come on, we’ll pack our suitcases tonight. We’ll go where nobody can find us.’

– خیلی دیر؟ نه اینطور نیست. بیا، امشب چمدان هایمان را جمع می کنیم. می رویم جایی که هیچ کس ما را پیدا نکند.

He said, ‘When I tell you what has happened to me, you’ll change your mind.’

او گفت: «وقتی به تو بگویم چه اتفاقی برای من افتاده نظرت را تغییر خواهی داد.»

‘But I know what has happened to you.’

– اما من می دانم چه اتفاقی برای تو افتاده.

‘No,’ he said slowly, ‘I’ve told you what happened to him, not what happened to me. That’s very different. Did I tell you what his last words were? Just before I put my hands around his neck he said, “Careful, Haldane! You’ll never get rid of my body.” Well, I got rid of his body, and I forgot about his last words. But a year later I was sitting here and I suddenly remembered them. “I got rid of your body very easily, Visger!” I said. And then I looked at the carpet in front of the fire and – Aaah!’ Haldane screamed very loudly. ‘I can’t tell you – no, I can’t!’

او به آهستگی گفت نه، من به تو گفتم چه اتفاقی برای ویسگر افتاده نه خودم. این خیلی فرق می کند. به تو گفتم آخرین کلماتی که گفت چه بودند؟ درست قبل از اینکه دستانم را دور گردنش بیندازم او گفت مراقب باش هالدین! تو هیچ وقت از شر جسد من راحت نمی شوی. خب من از شر جسدش راحت شدم و حرف های آخرش را فراموش کردم. اما یک سال بعد اینجا نشستم و یک دفعه آن ها را به خاطر آوردم. من گفتم: «من خیلی آسان از شر جسدت راحت شدم ویسگر!» و بعدش به فرش جلوی شومینه نگاه کردم و آه. هالدین بلند جیغ زد. «نمی توانم به تو بگویم! نه، نمی توانم!»

برای دریافت فایل صوتی این فصل و مشاهده فصل های بعدی این کتاب به وب سایت اینگلیش پدیا مراجعه نمایید.

کتاب های داستان صوتی با متن و ترجمه فارسی

http://enpedia.ir/edu/enmedia/audio-book/intermediate-audio-book/in-the-dark-chapter-1/
 
بالا