برگزیده های پرشین تولز

بهترین قسمت کتاب های داستان

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
دنيا در آن روزگار قديم كه داستان من اتفاق مي افتد، هنوز پر بود از حوادث پيش بيني نشده. بارها اتفاق مي افتاد كه

آدم در برابر واژه هايي، آگاهي هايي، اساس و شكل هايي قرار مي گرفت كه به هيچ وجه با واقعيت مطابقت

نداشت؛ در عوض دنيا پر بود از اشيا، نيروها و افرادي كه هيچ چيز، حتا يك اسم آن ها را از بقيه متمايز نمي كرد..."

(شوواليه ي ناموجود، ايتالو كالوينو، فصل چهارم)
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
اسکار و خانم صورتی اثر اریک امانوئل اشمیت

- اسکار ,برای چی می خوای چیزی رو که خودت می دونی بهت بگن؟

اوه پس او هم شنیده است.

-مامان صورتی, به نظرم این بیمارستان اونی که بایست باشه نیس. مگه بیمارستان جایی نیس که آدما میان تا

حالشون خوب بشه. در حالی که این جا برای مردن هم میان.

- حق با توئه اسکار ,فکر می کنم همین اشتباه رو هم برای زندگی می کنیم. ما فراموش می کنیم که زندگی

شکستنی و گذراست. همه تظاهر می کنیم که همیشگی هستیم.
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
...-نه،هلیا! تحملِ تنهایی از گداییِ دوست داشتن آسانتر است. تحملِ اندوه از گدایی همه ی شادی ها آسانتر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدیِ حیات برخیزد. چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می کند؟ مگر پوزش، فرزندِ فروتنِ انحراف نیست؟

نه هلیا... بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.

و ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوبِ ایمان به خویش کنیم. آنگاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم...

خواب.

تنها خواب، هلیا!

دستمال های مرطوب تسکین دهنده های دردهای بزرگ نیستند.

اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند.

اینک، سرنوشت، همان سرافرازیِ ازلیِ خویش را پایدار می بیند.

شاید، شاید که ما نیز عروسک های کوکیِ یک تقدیر بوده ییم... نمی دانم...



بار دیگر شهری که دوست می داشتم".."
 

Spring's Girl

كاربر فعال موسيقي
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 اکتبر 2009
نوشته‌ها
6,299
لایک‌ها
325
محل سکونت
داستانهای بلند...
"مارگریت فراهام: تولد 1901ـمرگ پاییز1965​
و زیر آن سنگ چنین نوشته شده بود:
آلمر,من با تو هستم.​
آنها پس از چهل سال عشق و ازدواج (بدون فرزند باز هم بهم رسیده بودند.) آهی کشیدم.بخودم گفتم ای کاش منهم آخر عمر در گورستان جفرسون مموریال در جنوب شرقی واشینگتن دی سی در کنار کانال اوهایو دفن میشدم,نه توی ...
هر که را قسمتی است.از عشق و مرگ."

از کتاب عشق و مرگــ-اسماعیل فصیح.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
از کتاب بی بی پیک

اثر :الکساندر پوشکین (شاعر و نویسنده ی سرشناس روس)

ترجمه:دکتر محمد مجلسی

همچنان که در علم فیزیک دو شی نمی توانند هم زمان در یک جا قرار بگیرند ,در ذهن آدمی نیز دو

فکر مسلط ,نمی توانند همزیستی داشته باشند و بی تردید یکی دیگری را کنار خواهد

زد.قضیه ی این سه ورق برنده نیز, آن چنان بر ذهن هرمان مسلط شده بود که خاطره ی

دیدار با کنتس پیر را محو کرده بود و او به هر شکل و به هر ترتیب ,به گونه ای آن سه

ورق را به ذهن می آورد.هروقت دختر جوانی می دید با خود می گفت:" چه اندام متناسبی دارد ,به

سه ی دل می ماند!" ساعت را از او می پرسیدند می گفت:"هفت ,پنج دقیقه کم!" و هر آدم چاقی

را که می دید می گفت :" به تک خال شباهت زیادی دارد." ." سه . هفت . تک خال." در عالم رویا

نیز به صورتهای گوناگون او را دنبال می کردند. سه ,در نظرش به گلبرگ های ماگنولیا شباهت

داشت و هفت به یک دریچه قدیمی به سبک گوتیک و تک خال به یک عنکبوت درشت... و همه

هوش و حواسش متوجه این نکته بود که بعد از دست یافتن به این راز بزرگ ,چگونه از آ ن

بهره برداری کند.در این فکر بود که از خدمت در ارتش استعفا بدهد و به سفر برود و در

قمارخانه ای در پاریس بازی کند و سه شب پیاپی با آن سه ورق برنده ,مبلغ هنگفتی به چنگ

آورد. اما دست تصادف او را به گوشه ی دیگری کشید...​
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
از کتاب "کجا ممکن است پیدایش کنم" (مجموعه داستان-داستان خواب)

اثر هاروکی موراکامی

ترجمه ی بزرگمهر شرف الدین

----------------

نه ,اگر این طور بود خیلی وحشتناک می شد. اگر مرگ برای ما استراحت نباشد ,پس چه چیز ,

زندگی ناقص مارا که چنین انباشته از فرسودگی است باز خواهد خرید ؟ گذشته از همه ی این ها

هیچ کس نمی داند مرگ چیست.چه کسی توانسته مرگ را به راستی ببیند؟ هیچ کس , جز

کسانی که مرده اند. هیچ زنده ای نمی داند که مرگ چیست. زنده ها فقط می توانند حدس

بزنند و بهترین حدس , هنوز هم یک حدس است. شاید مرگ نوعی استراحت باشد , اما با تعقل هم

نمی توان این را فهمید . تنها راه برای اینکه بدانی مرگ چیست, این است که بمیری . مرگ ممکن

است هر چیزی باشد.
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
باز هم از خودم این سوال را کردم که "دوستش می دارم؟" و باز هم دیدم که از جوا ب دادن به این سوال عاجزم یا بهتر بگویم ، صدمین بار به خودم گفتم که ازش بدم می آید . آره ، ازش بدم می آمد .لحظاتی پیش می آمد که دیگر به سیم آخر می زدم و به خودم می گفتم حاضرم نصف عمرم را بدهم تا افتخار خفه کردنش نصیبم شود ! به خدا که اگر فرصتی نصیبم می شد که چاقوی تیزی را اندک اندک در دلش فرو کنم ، احتمالن برای گرفتن چاقو دستم را با اشتیاق دراز می کردم .با این حال، به تمام مقدسات عالم قسم که اگر در شلانگنبرگ از من خواسته بود که خودم را پایین بیاندازم این کار را بی حرف و حدیث می کردم و تازه با اشتیاق هم چنین می کردم . این را می دانستم . این موضوع هر طور شده باید فیصله پیدا می کرد. خودش هم این را خوب می دانست و از این فکر که من صد در صد و به روشنی تمام می دانستم دستم به دامنش نمی رسد ، آری حتم دارم که از این فکر قند توی دلش آب می شد . والا دختر محتاط و باهوشی مثل او چرا بیاید و اینقدر با من گرم بگیردو رودربایستی هم نداشته باشد؟تاحالا رفتارش اینطور بوده است که انگار خودش شهبانوی دوران باستان است و من غلامش، و روبه روی این غلام لباس از تن در می آورد چون او را خواجه فرض می کند ... آری، بسا اوقات نخواسته است به چشم مرد به من نگاه کند ...





کتاب: قمار باز

نویسنده: فئودور داستایوسکی

ترجمه ی صالح حسینی
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
؛ناتالیا(همسر دوست ِ ولچانینف) از این زن هاییست که به نظر می اید برای بی وفا بودن زاییده شده اند . این گونه زن ها قبل از ازدواج به این راه نمی افتند . طبیعتشان به طور کلی تقاضا می کند که برای این کار ازدواج کنند. شوهرشان اولین عاشق ِ آنهاست ٬اما فقط بعد از ازدواج. هیچکس به این آسانی و به این مهارت ازدواج نمی کند و شوهر همیشه مسئولیت و جور اولین عاشق را به گردن میگیرد. بعد همه چیز٬ تا حد امکان با صداقت می گذرد.این زن ها همه چیز را کاملا حق خود تصور می کنند و طبیعتنا کاملا خودشان را پاک و بی آلایش می دانند.یک دسته شوهرانی هم که طرف مقابل آنها هستند یافت می شوند که تنها ماموریتشان این است که با این جور زن ها به سر ببرند. به عبارت دیگر وظیفه ی اساسی این طور مردها این است که ؛همیشه شوهر؛ باشند یا واضحتر بگویم ٬ در همه ی زندگیشان فقط شوهر باشند و نه چیز دیگر!؛



کتاب: همیشه شوهر

نویسنده: فئودر داستایوسکی

مترجم: دکتر علی اصغر خبره زاده
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
..خب هر کس دیگری هم جای من باشد لرز به تنش می افتد .دلش می خواهد توی صورتشان خوب نگاه کند و داد بزند : کثافت ها به شما چه ربطی داره ؟

و بعد صدایش را بلندتر کند و باز جمله اش را تکرار کند و تکرار کند و آنقدر داد بکشد که همه ی شهر بفهمند و دیگر کاری به کارش نداشته باشند . ولی خب وقتی کسی جای تو نباشد ، مجبوری خودت جای خودت نشسته باشی . و اگر نشسته باشی که همیشه همین طور است دو حالت بیشتر ندارد ، یا باید لبخند بزنی ، به روی خودت یناوری ، خودت را بخوری ، بعد به فکر گوش هایت بیفتی که حتمن آرام آرام سرخ می شوند . بند عینکت را دور انگشت بپیچی ،بعد باز کنی و دوباره بپیچی . باز هم بترسی که بالاخره لو رفته ای ،بترسی از اینکه بالاخره تمامش می کنند یا ایستاده اند تا دست هایت هم شروع به لرزیدن کنند و فکر کنی که کاش اصلن گوش نداشتی تا سرخ شود . بند عینکت را سفت تر بپیچی و یکدفعه دفعه به خودت بیایی و لبخند بزنی و شروع کنی به حرف زدن . آرام آرام مسلط شوی و حرف های جور واجور تحویلشان بدهی و فکر کنی حواسشان را پرت کرده ای . فکر کنی زرنگی کرده ای و سوال یادشان رفته . آخر سر هم خیلی عادی خداحافظی کنی و بعد آنها همانطور که خداحافظی می کنند توی چشم هایت نگاه کنند و بگویند : نگفتی ،بالاخره نگفتی چرا چشات برق می زنه.

یا اینکه باید با طرف خیلی دوست باشی و مجبور شوی همه چیز را بگویی. یعنی حقیقتش هر کسی هم جای تو باشد دلش می خواهد با یک نفر درددل کند . حالا اگر آن یک نفر از دوستان صمیمی باشد چه بهتر . ولی این بی شرف ها هم دردی را درمان نمی کنند ، هی می نشینند و زیر زبان آدم را می کشند . اولش که اجباری نیست . خودت هم دلت می خواهد بگویی ولی همین که شروع کردی دیگر گیر افتاده ای . راه فراری هم نداری .هرچه بخواهی درستش کنی هم فایده ای ندارد . تازه مگر می شود دروغ گفت ؟ همه می فهمند .هنوز مقدمه را نچیده همه فهمیده اند . شستشان که خبردار شود دیگر تمام است . ..



کتاب: دوتا نقطه (مجموعه داستان نا پیوسته)

نویسنده: پیمان هوشمندزاده
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
؛... روی بام همیشه پا برهنه بودم.پا برهنگی نعمتی بود که از دست رفت . کفش٬ ته مانده ی تلاش آدم است در راه انکار هبوط . تمثیلی از غم دورماندگی از بهشت . در کفش چیزی شیطانی ست . همهمه ای ست میان مکالمه ی سالم زمین و پا . من اغلب پا برهنه بودم.و روی بام ٬ همیشه زیر پا ٬زبری ِ کاهگل٬‌جواهر بود. ترنم ٬ زبر بود . تن بام زیر پا می تپید... ؛






؛...کاغذ ما سفید معمولی بود. و قلم هر چه بود واسطی نبود . سرمشق‌٬‌همیشه شعر بود . و سعدی همیشه سرمشق بود . سرمشق ِ خط فقط . وگرنه ؛به جان زنده دلان؛ که دل ها آزردیم . و نظر تنها ؛بدین مشتی خاک ؛ کردیم .؛گل ِ بی خار جهان ؛ نشدیم .؛زمام عقل به دست هوای نفس ؛ دادیم. ؛نابرده رنج گنج ؛ خواستیم. باور داشتیم سعدی شعرش را برای مشق خط گفته . وگرنه ؛بار درخت علم؛ این نبود ... ؛






؛...بهداشت هم در برنامه بود . کتاب سال اول دبیرستان را در خانه دارم. در فصل هفتم آن شرحی می رفت از مسکرات .ابتدا به ما‌٬ که در آن سن و سال با مِی بیگانه بودیم ٬ می آموخت که چگونه آبجو می کنند ٬ و شراب و عرق و کنیاک . پس درس پرهیز از مِی میداد ..؛











کتاب : اطاق آبی (نثر)

نویسنده: سهراب سپهری

ویراستار : پیروز سیار
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
" به راستی چرا زندگانی ظالمانه ی آدمیزاد باید سبب آنقدر درد و زجر دیگران را بیهوده فراهم کند و از هم در شکستن خوشبختی و سرور جنبندگان استفاده ی موهوم بنماید ؟ آیا تمدن اون ناگزیر است که به خون بی گناهان آلوده بشود ؟ هرچه بکارند همان را درو خواهند کرد .انسان خون می ریزد . تخم بیدادی و ستمگری می کارد پس در نتیجه ثمره جنگ و کشتار و درد و ویرانی می درود . انسانیت پیشرفت نخواهد کرد و آرام نخواهد گرفت و روی خوشبختی و آزادی و آشتی را نخواهد دید تا هنگامی که گوشتخوار است ."


کتاب: فواید گیاهخواری

نویسنده : صادق هدایت
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
"انسان می کشد . برای خوردن می کشد . برای شفا دادن می کشد . برای آمرزیدن می کشد . برای پوشش برای پول برای جنگ کردن برای علم برای تفریح و بلاخره می کشد... فقط برای کشتن ."









کتاب: فواید گیاهخواری

نویسنده : صادق هدایت
 

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
من مطمئن هستم که تو می خواهی فداکاری کنی، ولی این فداکاری تو نه از روی علاقه است و نه از روی سخاوتمندی، چون احتمالا بسیار منطقی است، از زنی که زندگی ات را تباه کرده است، نفرت داری ولی همان معیار های رایج تو را پیش می راند. همان مسائلی که آدم از خودش اختراع کرده تا خود را بدبخت تر بکند.
آری آری تو می خواهی جان خود را به خاطر عقیده و قضاوت مردم فدا کنی و در همان حال داری زندگی کسی را هم تباه می کنی که دیوانه وار عاشق توست. و تمام این چیزها فقط به خاطر این است که با شنیدن حرف مردم که می گویند" بله، وظیفه خود را به نحو احسن انجام داد" احساس غرور بکنی و خود را با وقار احساس کنی.
آنانیا به خود بیا. خوب باش. هم با خودت و هم با من و سعی کن بیش از آنچه خوب باشی، یک مرد باشی. نه یک پسربچه.


خاکستر نوشته ی گراتزیا دلددا _ ترجمه ی بهمن فرزانه
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
دکتر گفت:" اما من فقط به یک چیز معتقدم ..."

من که می خواستم عقیده ی کسی را که تا آن زمان خاموش بود بدانم پرسیدم:" به چه چیز؟"

جواب داد:

" به این که دیر یا زود,بامداد روزی ,خواهم مرد."

گفتم:

" من از شما غنی ترم . زیرا ایمان دارم که در شب شومی, بدبختی گریبانم را گرفت و متولد شدم."

همه معتقد بودند که ما دونفر یاوه می گوییم. ولی هیچ کدام شان خردمندانه تر از این چیزی نگفته بودند.

قهرمان دوران / میخاییل لرمانتوف
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
"در آن صبح، در هانتربري چه مي كرديد؟" پيترلرد سرخ شد.

"فقط حماقت محض...من-من شنيدم كه او آنجاست. به اميد ديدن او به خانه رفتم. نمي خواستم با او حرفي بزنم. من- من فقط خواستم-خب-ببينمش. از راه بين بوته زار، او را ديدم كه در آبدارخانه داشت نان و كره آماده مي كرد-".

"داستان شارلوت و ورتر شاعر.ادامه بده دوست من".

"چيز ديگري نيست. به داخل بوته ها خزيدم و همينطور او را تماشا كردم تا دور شد".

پوآرو به ملايمت گفت "آيا در اولين نظر عاشق الينور كارلايل شدي؟"

"به گمانم همينطور است".

سكوتي طولاني برقرار شد.

"حب، فكر كنم او و رودريك ولمن از اين به بعد با خوشي و شادي با هم زندگي كنند".

هركول پوآرو گفت: "دوست عزيز من، همچو خيالي نكن!"

"چرا نه؟ او را به خاطر قضيه ماري ژرار مي بخشد. در هر حال، اين موضوع فقط يك شيفتگي آني بوده".

هركول پوآرو گفت" مساله پيچيده تر از آن است .... گاهي، شكافي عظيم بين گذشته و آينده هست. وقتي كسي در پرتگاه تاريك مرگ راه رفته باشد و از آنجا نجات يافته و به آفتاب برسد-بعد از آن، عزيزم زندگي تازه اي آغاز مي شود...گذشته به كار نخواهد آمد..."

يك دقيقه صبر كرد ودوباره ادامه داد: "يك زندگي تازه...اين است آنچه الينور كارلايل شروع مي كند-واين شماييد كه اين زندگي را به او داده ايد."

"نه".

"چرا.عزم شما، اصرار متكبرانه شما بود كه مرا واداشت آنچه را خواستيد انجام بدهم، حالا قبول كن، او با حق شناسي به شما مايل مي شود، مگر نه؟"

پيتر لرد به آرامي گفت: "بله، او خيلي سپاسگزار است-حالا...از من خواست كه زياد به ديدنش بروم".

"بله. او به شما نياز دارد". پيتر لرد با عصبانيت گفت: "نه آن قدر كه به آن يك نياز دارد!". هركول پوآرو گفت: " او هرگز به رودريك ولمن نياز نداشته. او را دوست داشته، آري، با ناشادماني و حتي با بيچارگي".

پيتر لرد با چهره لجوج و عبوس، به درشتي گفت: "هرگز مرا تا آن حد دوست نخواهد داشت".

هركول پوآرو به ملايمت پاسخ داد: "شايد نه. اما، دوست من، او به شما نياز دارد. زيرا تنها با شماست كه مي تواند زندگي را از سر بگيرد".

پيتر لرد چيزي نگفت.

هركول پوآرو با ملايمت گفت: "مي توانيد حقايق را بپذيريد؟ او رودريك ولمن را دوست داشت. چه فايده؟ با شما، او مي تواند سعادتمند باشد..."


برگرفته از سرو غمگين نوشته آگاتا كريستي

ترجمه از دكتر سعيد مهربانيان
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
«هميشه از پدرو پارامو بدش مي‌آمد. "دولوریتاس! گفته‌اي صبحانه مرا آماده کنند؟" و مادرت پيش از طلوع آفتاب بيدار

مي‌شد تا آتش روشن کند. گربه‌ها بيدار مي‌شدند، يک گله گربه، و به دنبالش به اين‌سو و آن‌سو مي‌رفتند. "دونيا

دولوریتاس!"

«خوب است مادرت چند بار اين را شنيده باشد؟ "دونيا دولوریتاس، من اين را نمي‌خورم، سرد شده است." چند بار؟ و

حتي با اينکه بدتر از اينها را شنيده بود آن چشم‌هاي گيرايش بر هم فشرده مي‌شد.»

پدرو پارامو / اثر خوان رولفو
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
دکتر گفت:" اما من فقط به یک چیز معتقدم ..."

من که می خواستم عقیده ی کسی را که تا آن زمان خاموش بود بدانم پرسیدم:" به چه چیز؟"

جواب داد:

" به این که دیر یا زود,بامداد روزی ,خواهم مرد."

گفتم:

" من از شما غنی ترم . زیرا ایمان دارم که در شب شومی, بدبختی گریبانم را گرفت و متولد شدم."

همه معتقد بودند که ما دونفر یاوه می گوییم. ولی هیچ کدام شان خردمندانه تر از این چیزی نگفته بودند.

قهرمان دوران / میخاییل لرمانتوف
خیلی قشنگ بود
hmm.gif
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
خیلی قشنگ بود
hmm.gif

اوهوم ! :happy:

________________________

کتاب وانیل و شکلات با این عبارات شروع میشه :

آندرئای عزیز، نکبت زندگی من!

بارها تو را تهدید کردم که ترکت می کنم و هرگز این کار را نکردم. اما اکنون می روم. خودت می دانی که در تصمیماتم کند

اما مصمم هستم. در هجده سال زندگی مشترک به خودخواهی تو، به قدرتت در دروغ گفتن، به ترس هایت و به ناپختگی

کودکانه ات پی بردم. نمی خواهم بدانم چطور بدون من از پس مشکلات بر می آیی، با توجه به اینکه قادر به باز کردن یک

قوطی آبجو نیز نیستی. اگر مایل به ادامه ی زندگی باشی مطمئنا یاد خواهی گرفت که از خودت، سه فرزندمان و باغ

وحشی که اسمش را خانه گذاشته ایم مراقبت کنی... پس از هجده سال زندگی مشترک دیگر برایم جاذبه ای

نداری. چطور می توانستم تصور کنم مردی که عاشقش بودم فقط یک پسر بچه است. بچه ای که از بزرگ شدن

اجتناب می کند...
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
من همیشه زندگانی رابه مسخره گرفتم ؛دنیا؛مردم همه اش به چشم یک بازیچه؛یک ننگ ؛یک چیز پوچ وبی معنی است.می خواستم بخوابم و دیگر بیدار نشوم و خواب هم نبینم؛ولی چون در نزد همه مردم ؛خودکشی یک کار عجیب و غریبی است می خواستم خودم را ناخوش سخت بکنم؛مردنی و ناتوان بشوم و بعد از آنکه چشم و گوش همه پر شد ؛تریاک بخورم تا بگویند ناخوش شد و مرد.

(زنده بگور)
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
مرز خیال و واقعیت بسیار باریک است و برای کسی به سن و سال من دیگر جذابیتی ندارد ,چرا که حالا همه چیز برای من

ذهنی و درونی است. حافظه دستخوش پوچی و غرور هم هست . حتی در این شرایط که مرگ در یک صندلی کنار میزم به

انتظار نشسته هم تکبر و غرور با من همراه است ,نه فقط وقتی به انتظار یک مهمان برجسته سرخاب به گونه هایم می -

مالم , بلکه وقتی دارم قصه زندگی ام را می نویسم نیز همینطور است. به راستی آیا چیزی خودخواهانه تر از نگارش زندگی

نامه خود آدم هم وجود دارد؟

از کتاب اینس در جان من

ایزابل آلنده
 
بالا