• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بهترین قسمت کتاب های داستان

Devilish Song

Registered User
تاریخ عضویت
27 دسامبر 2006
نوشته‌ها
24
لایک‌ها
51
" آنچه در دنیای خارج می بینیم انعکاس چیزهایی است که در درون ما می باشد ، در ماورا دنیای درونی ما ، هیچ واقعیتی وجود ندارد ، بسیاری مردم دنیای خارج را حقیقی می پندارند و در نتیجه برای بیان درون خود دچار شکست می شوند. البته تا وقتی که انسان حقیقت را نداند می تواند با خرسندی مسیر اکثریت را تعقیب نماید اما وقتی نسبت به واقعیت شناخت حاصل کند ، باید راه مشکل خود را طی کند ، نه راه ساده و آسانی که اکثریت می پیمایند. "

============
دمیان

هرمان هسه

برگردان : لیلی بور بور
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
آسمان پدیده ای است که هم وجود دارد و هم وجود ندارد. هم مادیت دارد و هم ندارد. این ماییم که چنین گستره ی عظیمی را باور داریم و شیفته ی آن می شویم.

******

از دو که حرف می زنم ، از چه حرف می زنم

هاروکی موراکامی
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
مهم تریت نکته ای که در مدرسه یاد می گیریم این است که مهم ترین نکته ها را در مدرسه نمی توان یاد گرفت.

______________________

هیچ چیز در جهان به زیبایی توهم فردی نیست که دارد هوش و حواسش را از دست می دهد.

______________________

خط پایان فقط یک نشانه گذاری موقت است و اهمیت چندانی ندارد. مثل زندگی خود ماست.

********

از دو که حرف می زنم ، از چه حرف می زنم

هاروکی موراکامی
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
یک روز صبح وقتی صبحانه میخوردیم ببرها به داخل کلبه آمدند و پیش از آنکه پدرم بتواند اسلحه یی بردارد، پدر و مادرم را کشتند. پدر و مادرم حتی فرصت نکردند چیزی بگویند. من هنوز قاشقی را که داشتم با آن حریره ی ذرت میخوردم دستم بود. یکی از ببرها گفت: "نترس با تو کاری نداریم. ما با بچه ها کاری نداریم. فقط همونجایی که هستی بشین، بعد می آییم برات قصه میگیم." یکی از ببرها شروع به خوردن مادرم کرد. تکه یی از بازویش را کند و جوید. "چجور قصه یی دوست داری بشنوی؟ یه قصه خوب راجع به یه خرگوش بلدم." گفتم: "نمیخوام قصه بشنوم" ببر گفت: "باشه" و تکه یی از پدرم را کند. مدت زیادی قاشق به دست نشستم، بعد قاشق را کنار گذاشتم. بالاخره گفتم "پدرو مادرم بودند". یکی از ببرها گفت: " متاسفیم. واقعاً متاسفیم." ببر دیگری گفت: "آره، اگر مجبور نبودیم ، مسلماً اگه وادار نشده بودیم این کار رو نمیکردیم. ولی این تنها راه زنده موندنمونه." ببر دیگری گفت: "ما مثل شماییم. به همون زبونی که شما حرف میزنید ما هم حرف میزنیم. مثل شما فکر میکنیم، ولی ما ببریم." گفتم: "شما میتونید تو درس حساب به من کمک کنید." یکی از ببرها گفت: "چی هست؟" "درس حسابم""آها درس حسابت""آره" یکی از ببرها گفت: "چی میخوای بدونی؟" "نه ضربدر نه چند میشه؟" "هشتاد و یک" "هشت ضربدر هشت چند میشه؟" "پنجاه و شش" نیم دوجین سوال ازشان پرسیدم: شش ضربدر شش، هفت ضربدر چهار و مانند آن. در درس حساب خیلی مشکل داشتم. بالاخره ببرها از سوالهایم خسته شدند و گفتند از آنجا بروم. گفتم: "باشه. من میرم بیرون." یکی از ببرها گفت: "خیلی دور نشو. نمیخوایم کسی بیاد اینجا و ما رو بکشه." "باشه"

در قند هندوانه / ریچارد براتیگان
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
پدربزرگ من یک نیمچه عارف واشنگتنی بود که در سال 1911 تاریخ دقیق شروع جنگ جهانی اول رو پیشگویی کرد : 28 ژوئن 1914 ، اما این دیگر برای او زیاده روی بود . خودش قسمتش نشد که از دسترنجش لذتی ببرد ، چون سال 1913 مجبور شدند ببرندش و او هفده سال در تیمارستان ایالتی فکر می کرد بچه است و هنوز 3 مه 1872 است .

انتقام چمن - اتوبوس پیر - ریچارد براتیگان
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
ولی دیگر بسم بود . گرما بیش از پیش سنگین می شد . مثل همیشه که وقتی می خواستم خودم را از دست کسی که سخنانش را به زحمت گوش می دادم خلاص کنم ، حالتی تایید کننده به خود گرفتم و تعجب کردم از این که گمان کرد پیروز شده است و گفت : « می بینی ، می بینی که به او اعتقاد داری ، و اکنون می خواهی به او ایمان بیاوری .» واضح بود که یک بار دیگر گفتم نه . و او روی صندلی راحتی خود افتاد .
...
بعد با دقت و اندکی غمگین مرا بر انداز کرد ، و زیر لب گفت : « من هرگز روحی متحجر تر از روح شما ندیده ام . جانی هایی که تاکنون با من روبرو شده اند همه در مقابل این تصویر رنج و اندوه ، به گریه در افتاده اند .» خواستم بگویم که گریه ی ان ها به دلیل آن است که جنایت کارند . اما اندیشیدم که خود نیز مثل آنها هستم . و این فکری بود که نمیتوانستم بر خود هموارش کنم .

بیگانه ، آلبر کامو
 

moeinfans

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 دسامبر 2009
نوشته‌ها
638
لایک‌ها
31
محل سکونت
در دههٔ ۸۰ میلادی
ولی دیگر بسم بود . گرما بیش از پیش سنگین می شد . مثل همیشه که وقتی می خواستم خودم را از دست کسی که سخنانش را به زحمت گوش می دادم خلاص کنم ، حالتی تایید کننده به خود گرفتم و تعجب کردم از این که گمان کرد پیروز شده است و گفت : « می بینی ، می بینی که به او اعتقاد داری ، و اکنون می خواهی به او ایمان بیاوری .» واضح بود که یک بار دیگر گفتم نه . و او روی صندلی راحتی خود افتاد .
...
بعد با دقت و اندکی غمگین مرا بر انداز کرد ، و زیر لب گفت : « من هرگز روحی متحجر تر از روح شما ندیده ام . جانی هایی که تاکنون با من روبرو شده اند همه در مقابل این تصویر رنج و اندوه ، به گریه در افتاده اند .» خواستم بگویم که گریه ی ان ها به دلیل آن است که جنایت کارند . اما اندیشیدم که خود نیز مثل آنها هستم . و این فکری بود که نمیتوانستم بر خود هموارش کنم .

بیگانه ، آلبر کامو

منم خیلی‌ وقت پیش خوندمش عاشق اینجاشم :

مردی که فقط یک روز زندگی‌ کرده باشد میتواند بی‌ هیچ رنجی‌ صد سال در زندان بماند
چون آنقدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود .

پ.ن. چند جای دیگشم خیلی‌ خوب هستش
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
ولی دیگر بسم بود . گرما بیش از پیش سنگین می شد . مثل همیشه که وقتی می خواستم خودم را از دست کسی که سخنانش را به زحمت گوش می دادم خلاص کنم ، حالتی تایید کننده به خود گرفتم و تعجب کردم از این که گمان کرد پیروز شده است و گفت : « می بینی ، می بینی که به او اعتقاد داری ، و اکنون می خواهی به او ایمان بیاوری .» واضح بود که یک بار دیگر گفتم نه . و او روی صندلی راحتی خود افتاد .
...
بعد با دقت و اندکی غمگین مرا بر انداز کرد ، و زیر لب گفت : « من هرگز روحی متحجر تر از روح شما ندیده ام . جانی هایی که تاکنون با من روبرو شده اند همه در مقابل این تصویر رنج و اندوه ، به گریه در افتاده اند .» خواستم بگویم که گریه ی ان ها به دلیل آن است که جنایت کارند . اما اندیشیدم که خود نیز مثل آنها هستم . و این فکری بود که نمیتوانستم بر خود هموارش کنم .

بیگانه ، آلبر کامو

بیگانه همون مردی بود که وقتی ازش بازجویی کردن گفت من به وجود خدا اعتقادی ندارم؟
متاسفانه من این کتاب رو حدود 4 سال پیش خوندم که به نظر خودم درکش در حد من نبود. و حالا چیزی ازش یادم نیست:(
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
منم خیلی‌ وقت پیش خوندمش عاشق اینجاشم :

مردی که فقط یک روز زندگی‌ کرده باشد میتواند بی‌ هیچ رنجی‌ صد سال در زندان بماند
چون آنقدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود .

پ.ن. چند جای دیگشم خیلی‌ خوب هستش
آره این قسمتش هم خیلی خدا بود
اینم یه قسمت دیگه از کتاب همین جوری تقدیم به شما : :دی:happy:

04630958050450775441.jpg


بیگانه همون مردی بود که وقتی ازش بازجویی کردن گفت من به وجود خدا اعتقادی ندارم؟
متاسفانه من این کتاب رو حدود 4 سال پیش خوندم که به نظر خودم درکش در حد من نبود. و حالا چیزی ازش یادم نیست:(

آره خودشه ، کتاب خوبی بود ، فکر کنم ارزش داشته باشه یه دفعه دیگه بخونید که یادتون بیاد
 

moeinfans

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 دسامبر 2009
نوشته‌ها
638
لایک‌ها
31
محل سکونت
در دههٔ ۸۰ میلادی
آره این قسمتش هم خیلی خدا بود
اینم یه قسمت دیگه از کتاب همین جوری تقدیم به شما : :happy:

04630958050450775441.jpg

زنده باد . بی‌خیالی و کندن و پرواز از درگیریهای فکری الکی‌
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
دیگه یک روزم شده.انگار دیروز بود که اومدم.چون اگه پریروزی هم وجود داشته من اینجا نبودم یا اگه بودم یادم نمیاد.شایدم من متوجه نشدم.خوب سعی میکنم از این به بعد بیشتر مراقب باشم و همه چی رو یادداشت کنم.
بهتره از همین الان شروع کنم تا ترتیب خاطراتم به هم نریزه.غریزه بهم میگه این نوشته ها یه روزی به درد تاریخ نویسا میخوره.
حس میکنم یه تجربه ام!غیر ممکنه کسی به اندازه ی من احساس کنه یه تجربه اس.
یواش یواش باورم میشه این چیزیه که من هستم!یه تجربه.فقط یه تجربه ونه چیز دیگه!
-----------------------
خاطرات آدم و حوا - مارک تواین
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
یکی از چهل چیز وحشتناک زندگی ام پرواز با هواپیماست. وقتی سر آدم درد می کند، اعصاب آدم مستقیما با سرعت و صدای هواپیما درگیر می شود. مثل این است که یک جراح که در یک دست چاقوی جراحی و در دست دیگر یک کتاب علمی در دست دارد ، آدم را بدون بیهوشی عمل کند و در همان حال با خودش مدام بگوید : "کاش تحصیل را جدی تر گرفته بودم." بعد ناگهان سر و کله ی مادرش با لباس باغبانی توی اتاق عمل پیدا بشود، به طرف من بیاید ، به سوراخ شکمم نگاهی بیندازد و و سر جراح فریاد بزند :" حیف پولی که خرج تحصیل تو کردم!" بعد مرا نشان بدهد و بگوید:" نگاه کن به سوراخ شکمش. حالا می خوای چی کار کنی؟ خیلی دلم می خواد ببینم چطور از عهده ی این کار برمی آی."
بعد چارپایه ای را می آورد ، می گذارد جایی که بتواند از آنجا بر سوراخ شکم من مسلط باشد ، روی چارپایه می نشیند و به پسرش می گوید:"خیلی خب، شاه پسر! حالا می خوای چی کار کنی؟"

**************
یک زن بدبخت

ریچارد براتیگان

برگردان به پارسی: حسین نوش آذر
 
Last edited:

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
فقط با نگاهي از امروز به گذشته ، متوجه زنجيره اي از علت ها مي شوي كه همه چيز را منظم مي كند و ملموس!



از كتاب : مثلا برادرم - اووه تيم
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
آخرين كلاس استاد پير من ، تنها يك دانشجو داشت
آن دانشجو من بودم .
آخرين درس استاد ، كوتاه و خلاصه بود .. در حد چند كلمه
به جاي مراسم فارغ التحصيلي ، مراسم تدفين او برگزار شد .

وقتي خاكستر موري را در گور گذاشتند ، به اطراف گورستان نگاهي كردم
حق با موري بود . مكاني دوست داشتني ، منطقه اي با چند درخت و چمن و تپه اي شيب دار .
گفته بود :"تو حرف بزن ، من گوش مي دهم "
سعي كردم در ذهنم اين كار را بكنم . در خيال احساس كردم گفتگويي طبيعي با او دارم
به دست هايم نگاه كردم
ساعتم را ديدم
علتش را فهميدم
امروز سه شنبه بود ...



از کتاب : سه شنبه ها با موري - ميچ آلبوم
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
عاشق راه رفتن بود ... مي گفت : آدم تا وقتي راه مي رود ، وجود دارد . تا وقتي اين دوتا پا را محكم مي كوبد روي زمين و زمين را زير پاش له مي كند ...



از کتاب : احتمالا گم شده ام - سارا سالار
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
هريك از ما، شب ها پيش از خواب، از شاخه اي به شاخه ي ديگر مي پريم و دور كره ي زمين مي چرخيم. آينده هزار در دارد و كليد اين درها در جيب هاي ماست. جيرينگ جيرينگ ِ آنها را مي شنويم و نمي دانيم كدام در را، كي و كجا، باز كنيم.



از کتاب : دو دنیا - گلی ترقی
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
نگو که طبیعت معجزه نیست و دنیا افسانه نیست. هرکه به این موضوع پی نبرده، شاید زمانی که افسانه به پایانش نزدیک شد آن را بفهمد، زمانی که آخرین مهلت را داریم که چشم بندمان را برداریم و با بهره مندی از این فرصت، خود را به این معجزه بسپاریم، همان معجزه ای که به زودی آن را وداع می گوییم



از کتاب : دختر پرتقالی - یوستاین گاردر
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
به شما گفته‌اند: قاتل باید زیر تیغ برود و دزد باید مصلوب گردد و زناکار باید سنگسار شود،اما من به شما می‌گویم : در جرم آن‌ها بی‌تقصیر نیستید و اگر تنها جسم آن‌ها را مجازات کنید به ارواح درونتان ستم کرده‌اید! به راستی هیچ مردی یا زنی به تنهایی جرمی را مرتکب نمی‌شود،بلکه همه‌ی ما به نوعی در ارتکاب آن جرم سهیم هستیم. اما آنکه جزای جرم را می‌پردازد،حلقه‌ای از زنجیری که بر پایتان است را می‌گسلد و با رنج و اندوه،بهای شادی ناپایدارتان را می‌پردازد!

عیسی پسر انسان / جبران خلیل جبران/ حیدر شجاعی
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
دوستان دستتون درد نکنه به خاطر پست های اخیرتون :happy: این تاپیک ، یکی از تاپیک های محبوب منه و از اینکه می بینم این چند روزه رونق گرفته واقعا خوشحالم. مرسی!

___________________________

سال های آخر چهل تا پنجاه سالگی بهترین سن است. چون آدم با خودش صلح می کند و وارد یک دوره ی آرامش می شود. منظور من از آرامش نوعی کنش واقع گرایانه نسبت به وقایعی بود که می بایست منجر بشود به آرامش و خونسردی بیشتر در برابر سرخوردگی ها و جنگ و جدال هایی که در در زندگی ام اتفاق افتاده بود و در وهله ی نخست خودم در آن دخیل بودم.

یک زن بدبخت/ ریچارد براتیگان
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
دوستان دستتون درد نکنه به خاطر پست های اخیرتون :happy: این تاپیک ، یکی از تاپیک های محبوب منه و از اینکه می بینم این چند روزه رونق گرفته واقعا خوشحالم. مرسی!

منم وقتی می بینم بخش ادبیات جون می گیره خودم هم جون می گیرم اصلا ، مخصوصا بخش داستانش !

-------------------------

چطور همچین اتفاقی افتاده بود ؟ چرا ما ناگهان بازیگران بازی این سرنوشت شوم شده بودیم و نمی توانستیم چشم از هم برداریم ؟
یک مرد هفتاد و هفت هشت ساله با نا امیدی یقه کتش را چنگ زد .یک زن احتمالا شصت و سه ساله دستمال سفیدش را برداشت و انگشت های دست هایش را یکی یکی پاک کرد .
حالم خراب بود از این که آن ها را یاد جوانی بر باد رفته شان ، یاد گذرشان از آن سال های محقر ، آن هم آن طور ظالمانه و عجیب و غریب ، می انداختم . چرا ما را مثل یک سالاد خرچنگ قورباغه این طور هم زده بودند و روی صندلی های این اتوبوس نکبتی پخش کرده بودند ؟
اولین ایستگاه پریدم پایین . همه از این که می دیدند من می روم خوشحال شدند اما از همه شان خوشحال تر خودم بودم .
همان جا ایستادم و اتوبوس را تماشا کردم که محموله ی عجیبش دیگر امن و امان بود ، اتوبوسی که در سفر زمان کوچک و چوچک تر می شد ، تا بالاخره دیگر چیزی دیده نشد.

اتوبوس پیر / ریچارد براتیگان
 
بالا