• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بهترین قسمت کتاب های داستان

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
"کلیسا فقط به دو کار می آد ، برای خوب به دنیا اومدن و خوب از دنیا رفتن، متوجهی که؟ اما همون بهتر که بین گهواره تا گور تو کارهایی که بهش ربطی نداره دخالت نکنه و بره نوزادها رو غسل تعمید بده و ارواح مرده ها رو دعا کنه."

آب سوخته _ کارلوس فوئنتس
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
آدم هاي دنيا دو دسته اند ، كساني كه در حاشيه ايستاده اند و هوا را هدر مي دهند تا كساني كه در ميان صحنه درگيرند ، به سختي تنفس كنند .

"هولا ... هولا" ناتاشا اميري
 

Mohsen_mzh

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
3,817
لایک‌ها
585
محل سکونت
Home
مدت زیادی مبهوت باقی ماند [کشیش]. می‌خواستم به او بگویم برود و راحتم بگذارد که ناگهان در حالی که به طرف من برمی‌گشت، با لحن مخصوصی فریاد کشید: «نه، من نمی‌توانم حرف‌های شما را باور کنم. مطمئنم که آرزوی یک زندگی دیگر به شما دست داده است.» به او جواب دادم البته، اما این آرزو هم مثل آرزوی متمول شدن، یا خوب شنا کردن، یا داشتن دهان زیبا، چندان اهمیتی ندارد. همۀ این آرزوها در یک ردیف‌اند. اما او وسط کلامم دوید و می‌خواست بداند آن زندگی دیگر را چگونه می‌بینم. آنگاه، به طرفش فریاد کشیدم: «آن زندگی که در آن، بتوانم از این زندگیم چیزی را به خاطر بیاورم»، و بلافاصله به او گفتم که دیگر حوصله ندارم. او باز می‌خواست با من از خدا حرف بزند. اما من به طرفش رفتم و سعی کردم برای آخرین بار به او بفهمانم که برای من وقت کمی باقی مانده است و نمی‌خواهم آن را با خدا از دست بدهم. او سعی کرد موضوع را عوض کند. و از من پرسید برای چه او را «آقا» می‌نامم و «پدرم» نمی‌گویم. این مطلب مرا عصبانی کرد و به او جواب داد که پدر من نیست چون با دیگران است.
در حالی که دستش را روی شانه‌ام می‌گذاشت گفت: «نه پسرم، من با شما هستم. اما شما نمی‌توانید این مطلب را درک کنید. زیرا شما قلبی کور دارید. من برای شما دعا خواهم کرد.»
...


بیگانه - آلبر کامو
 

Mohsen_mzh

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
3,817
لایک‌ها
585
محل سکونت
Home
کجا دیدمت، اولین بار، در آخرین جلسۀ درس اخلاق، آن روز دیدمت، دیدن به معنای آن‌که مورد توجهم قرار گرفتی. سؤال نکردی، گفتی: «اخلاقیات را عرف تعیین می‌کند نه دین. دین فقط با عرف همراه می‌شود.» می‌بینی بعد از حدود بیست سال هنوز اولین کلامت را به خوبی به یاد دارم، اولین کلمه، اولین کلام، تو با این کلمات، بر من ظهور کردی، مثل یک حقیقت ناب.
«حقیقت ناب هم از آن جفنگیات است.»


بازی آخر بانو - بلقیس *******
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
... در زدم.

باز شد به روی آدمی دراز و باریک و ظریف ، سرتاپایش بوی ذوق هنری می داد. متوجه می شدی که برای خلق کردن به دنیا آمده ، خلق آثار بزرگ بی هیچ قید و بندی ، هرگز چیزهای ریز و بی اهمیتی مثل دندان درد ، عدم اعتماد به نفس و یا بدشانسی مایه ی زحمتش نبوده اند. از آن هایی که به نوابغ شبیه اند. من هم که بیشتر شبیه ظرف شورها هستم و این جور آدم ها همیشه یک کم حالم را می گیرند.

هالیوود / چارلز بوکفسکی / برگردان:پیمان خاکسار
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
از کتاب هالیوود؛ انتخاب کردن قسمت های جالب و خوندنی از این کتاب کار سختیه چون پر از نوشته و دیالوگ های جالبه ، دیالوگ های 100% آمریکایی :دی

کسانی که به دنیای سینما و ادبیات علاقمند هستند بهتره این کتاب رو بخونن!

چند قسمت جالب که البته از ویکی گفتاورد نقل قول میکنم(چه کاریه وقتی لقمه ی حاضر و آماده موجوده خودم تایپ کنم! ):


«قماربازی که بهانه نیاره قماربازیه که دیگه کارش تموم شده.»


«من برا خودم دوتا قانون دارم. قانون اول: هیچ‌وقت به مردی که پیپ می‌کشه اعتماد نکن. قانون دوم: به مردی که کفش براق می‌پوشه اعتماد نکن.»



این دنیا یک‌جورهایی دیگر کار از کارش گذشته بود و دیگر هرگز ابراز مهربانی خودانگیخته ساده نخواهد بود. این چیزی بود که همه‌مان باید یک‌بار دیگر براش تلاش می‌کردیم.»


«نگذارید کسی چیزی جز این به شما بگوید، زندگی از ۶۵ سالگی شروع می‌شود.»


«در جامعهٔ سرمایه‌داری برنده‌ها بازنده‌ها را به بردگی می‌گیرند و بنابراین به بازنده‌ها بیشتر نیاز است تا برنده.»


«تو آمریکا اگه پول خرج نکنی بالاخره یه‌جور ازت می‌گیرن.»


«شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد. بعضی‌ها بهتر از بقیه غر می‌زنند.»



«من عاشق اینم که ملت برام مجانی کار کنن! عاشقشم!»



«یک مرد سه چیز لازم دارد: ایمان، ممارست و شانس.»



«با من حرف نزنید، با این ماشین صحبت کنید. من دوست ندارم حرف بزنم. من در هیچستانم. شما هم همین‌طور. مرگ با دستان ظریفش می‌آید تا خِرمان را بگیرد. من دوست ندارم حرف بزنم. با ماشین حرف بزنید.»



«فیلم‌ها خرج‌های کلان برمی‌داشتند چون بیشتر وقت‌ها هیچ‌کس کاری نمی‌کرد جز انتظار کشیدن. انتظار برای این‌که فلان حاضر شود و بهمان حاضر شود و نور حاضر شود و دوربین حاضر شود و شاشیدن آرایشگر مو تمام شود و با مشاور مشورت شود... در غیر این صورت هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. یک‌جور ریدن بود به وقت، آن هم عمدی. یک حقوق برای فلانی و یک حقوق برای بهمانی. چون فقط یک نفر اجازه دارد که فلان دوشاخه را به برق بزند و صدابردار حالش از دستیار کارگردان بهم می‌خورد و بعدش هم بازیگرها حس خوبی ندارند چون اصولاً بازیگرها هیچ‌وقت نباید حس خوبی داشته باشند و از این قبیل. تمامش هرز و هرز و هرز.»



«تا جایی که می‌شه کمتر فکر کن.»



«برای مردم ایتالیا چه پیامی دارین؟»
«این قدر داد نزنین و سلین بخونین.»


«تقریباً تماشاگر فیلم از هر چیزی ناراحت می‌شه و احساس می‌کنه بهش توهین شده. ولی کسایی که رمان و داستان کوتاه می‌خونن دوست دارن که ناراحت بشن و بهشون توهین بشه.»



«بازیگرها با ما فرق دارند. برای مسائل مختلف دلایل خودشان را دارند. می‌دانی، وقتی ساعت‌ها و سال‌ها در قالب شخصیتی فرو می‌روی که خودت نیستی، خب، بالاخره یک بلایی سرت می‌آید. به این فکر کنید که دارید سخت تلاش می‌کنید که کسی شوید که خودتان نیستید. و بعد یک نفر دیگر که باز هم خود شما نیست. و بعد کس دیگر. اول شاید هیجان‌انگیز باشد ولی بعد از مدتی، بعد از فرو رفتن در شخصیت ده‌ها نفر، دیگر سخت است که یادتان بیاید خودتان کیست‌اید، خصوصاً اگر مجبور شده باشید که جملات‌تان را بداهه بگویید.»


«یک منتقد فیلم و یک تماشاگر عادی چه فرقی باهم دارند؟ جواب: منقد مجبور نیست پول بلیت بدهد.»


«فیلم‌های زیادی ساخته شده بودند، پشت سر هم. عامهٔ مردم انبوهی فیلم دیده بودند که حالا دیگر از وجودشان هم خبر نداشتند. منتقدین هم همینطور.»


«همیشه منقدانم را به چشم یک مشت عوضی نگاه کرده‌ام. اگر دنیا تا قرن بعدی دوام بیاورد من خواهم ماند ولی منتقدانِ پیر خواهند مرد و فراموش خواهند شد و جای‌شان را منتقدین جدید پر خواهند کرد، عوضی‌های جدید.»



«شعر ارزش دارد، باور کنید. باعث می‌شود که دیوانهٔ زنجیری نشوم.»


«به نظر شما الکلی‌ها نفرت‌انگیز نیستن؟»
«چرا، بیشترشون. همین‌طور بیشتر آدمای طرف‌دار منع الکل.»



«عکاس‌ها اصلاً نمی‌دانند دارند از چه کسی عکس می‌گیرند. چون از لیموزین پیاده شدی پس لایق این هستی که ازت عکس گرفته شود.»


«آدما باهم فرق دارن. یه چیزی ممکنه یکی رو نابود کنه ولی رو کس دیگه اثر نداشته باشه.»


«فلسفهٔ اصلی‌ام در زندگی اجتناب از آدم‌ها تا جای ممکن بود. هر چه کمتر آدم می‌دیدم حالم بهتر بود.»


«من به عنوان یک مورخ تاریخ الکل همتا ندارم.»
«بی‌همتا بودنت به خاطر اینه که بقیه به اندازه تو عمر نکردن. رازت چیه؟»
«هیچ‌وقت قبل از ظهر از تو رخت‌خواب نیومدم بیرون.»

پ.ن: البته برای اینکه دچار عذاب وجوان نشم ، بعدا چند قسمت لی لی پسند رو خودم تایپ خواهم کرد!
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
آنچه را او نظم دادن میدانست عبارت بود از : پنهان کردن بی نظمی ، چپاندن لباس های کثیف پشت بالش ها و چیدن اشیای ناهمگون در کنار هم . در آخر از تقلای زیاد خسته میشد و دگیر رختخواب هم نمی انداخت و با سگش روی پتو های بوی ناک می خوابید .

مرگ خوش " آلبر کامو"
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خوب باید باز هم اقرار کنم که دیوانه ی این کتاب که تازه به دستم رسیده شدم.مجموعه ی داستانی به نام ویرانه های مدور از بورخس
نمیدونم دیوانگی ام رو چه جور بفهمونم.داستان هایی داره که بین راست و رویا بودنش درگیر میشی.من فکر میکردم تو کارهای ترجمه شده نمیشه ادبیات این جور پیدا کرد ولی اشتباه میکردم.هر روز که هر داستانی رو میخوندم برام جالب تر از قبلی بود.و متن مصاحبه ای که آخر کتاب بود و حرف هایی که ازش میشه فهمید بورخس چه انسان بزرگ و پر اطلاعاتی بوده.
کسی که این سبک نوشتن رو(به گفته ی مصاحبه کننده) به وجود آورده تا بقیه هم استفاده کنند.
تو این مجموعه داستان قسمت های زیادی بود که برام بسیار جالب و حیرت انگیز بود و آوردن یه تکه از مطلبی که دنباله داره هیچ وقت نمیتونه به عنوان بهترین قسمت باشه.
فقط برای این که این کتاب رو معرفی کرده باشم و حرفی ازش زده شده باشه.
این تکه رو از داستان ظاهر انتخاب کردم.همون طور که کوئلیو هم از همین کلمه و داستان بورخس الهام گرفت(که این مطلب رو خودش گفت) و رمان زهیر رو نوشت.الان که به یاد اون کتاب می افتم و داستان ظاهر رو خوندم به این نتیجه میرسم که کوئلیو هیچ وقت نتونسته حرف بورخس رو درست ادا کنه.و حرف از ظاهری زده که هیچ وقت اون رو تا مرز دیوانگی نکشونده.بهتره این حرف ها رو تموم کنم و قسمتی از کتاب رو بذارم.ببخشید که زیاد حرف زدم.چون یه لحظه فکر کردم این داستان هم مثل ظاهر برای من شده.که فکر کردن به اون تا مرز دیوانگی منو ببره. بهتره دو تا تکه از داستان ظاهر رو بذارم تا اول کسایی که این کلمه رو نمیشناسند گیج نشوند.
----------------------------
اعتقاد به ظاهر ریشه ای اسلامی دارد و ظاهرا" تاریخ شروع آن قرن هیجدهم است.(بارلاخ قطعاتی را که زوتنبرگ به ابوالفدا نسبت میدهد رد میکند).
ظاهر در عربی به معنی یکی از نود و نه نام خداست. و مردم (در سرزمین های اسلامی)این نام را به موجودات یا اشیایی اطلاق میکنند که دارای خصیصه ی وحشتناک فراموش ناشدن اند و تصور آن ها سر انجام شخص را دیوانه میکند.اولین شهادت تردید ناپذیر متعلق به لطفعلی آذر ایرانی است.این درویش پر تالیف در صفحات فشرده ی تذکره ای به نام آتشکده ی آذر مینویسد که در مدرسه ای در شیراز اسطر لابی مسی بود ( به شکلی ساخته شده که هر کس بر آن نظر افکند از آن پس قادر به اندیشیدن به چیز دیگری نبود.از این رو پادشاه فرمان داد تا آن را به ژرف ترین قسمت دریا ندازند.مبادا مردم ، جهان را فراموش کنند) و در ادمه ازظاهر به عناون ببری جادویی حرف زده میشه که مطلب رو طولانی میکنه
----------------------------------------
و حالا قسمت دوم:
من دیگر از کائنات چیزی درک نخواهم کرد.ظاهر را درک خواهم کرد.بنابر تعالیم ایدهآلیستها
کلمات زندگی و خواب دیدن سخت با هم مترادف اند.از هزاران تصویر به یکی خواهم پرداخت،و از رویایی در نهایت پیچیدگی به رویایی در کمال سادگی.دیگران به خواب خواهند دید که من دیوانه ام،من ظاهر را به خواب خواهم دید.هنگامی که همه ی مردمان زمین،شب و روز به ظاهر بیاندیشاند،چه چیزی رویا خواهد بود و چه چیزی واقعیت؟زمین یا ظاهر؟

در ساعات خلوت شب هنوز میتوانم در خیابان قدم بزنم.طلوع آفتاب ممکن است روی یکی از نیمکت های پارک گارای غافل گیرم کند،در حال فکر کردن(یا سعی به فکر کردن) راجع به آن قطعه از اسرار نامه که میگوید: " ظاهر سایه ی سرخ گل است و کشف محجوب" من آن را با این روایت پیوند میدهم: صوفیان، برای فناء فی الله نامهای خود، یا نود و نه نام الهی را،آنقدر تکرار میکنند تا بی معنی شود.سخت مایلم که از آن راه روم .شاید سرانجام با تفکر پیوسته و مداوم به ظاهر بتوانم آن را بفرسایم.شاید در پس سکه بتوانم خدا را بیابم.

ویرانه های مدور/خورخه لوییس بورخس/ترجمه ی احمد میر علائی

راستی.یه پاراگراف که از مترجم بود و در مورد همین بیت از اسرار نامه بود که نوشته بود: در اسرار نامه ی عطار مصرع یا بیتی به این مضمون نیافتم. از پژو هندگان چشم یاری دارم.
اگر کسی به این بیت بر خورده به من هم اطلاع بده
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
هنر برای انسان نشانه ای از روح خدایی و بهشت آسمانی است و تنها به همین خاطر است که موجب ترقی و تعالی هر پدیده می گردد. یک اثر عظیم هنری از هر آن چه که در این جهان وجود دارد ، ارزشمند تر است ، به همان اندازه که آرامش آسمانی از هر آن چه که محکوم به نابودی است ، والاتر است.

پرتره / نیکلای واسیلیویچ گوگول / برگردان :پرویز همتیان بروجنی
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
خانه‌ی من درب‌ و داغون است. سقف خراب است، مبل‌ها خرابند،
صندلی‌ها خرابند، کف اتاق خراب است، دیوارها خرابند، مستراح خراب است.
با این‌حال در آن زندگی می‌کنیم، چون خانه‌ی من است و از پول هم خبری نیست.
مادرم می‌گوید که جهان سوم حتی همین خانه خراب هم ندارد و ما نباید ناشکری کنیم؛ جهان سوم از ما هم سومی‌تر است...!

در آفریقا همیشه مرداد است / مارچلو دُ اورتا
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
تنها واکنش ممکن در رویارویی با دنیای انسان ها ، هر روز بیش از روز پیش پناه بردن به دامان فرد گرایی است . تنها خود انسان غایت نهایی انسان است . هر کاری که انسان سعی میکند برای نفع عموم انجام دهد به شکست منجر می شود . حتی اگر کسی دوست داشته باشد که گهگاه دست به همچو کاری بزند ، ادب اقتضا میکند که چنین کاری را با کمی تحقیر انجام دهد . کاملا در خود فرو رفتن و بازی خود را کردن !!

یادداشت های آلبر کامو ، جلد یکم ، دفتر سوم
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
" خیابان های نیمه شب مال آدم های دیگری ست ؛
مال آن ها است که وقت های دیگر هیچ جا نیستند ،
آن هایی که فقط خودشان می دانند که هستند! "

سمت ِ تاریک ِ کلمات - حسین سناپور
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
مطمئن نیستم فرق بین این دو را بدانم - فرق نگاه کردن به هوا و فکر کردن را. ما همیشه فکر می کنیم ، مگر نه؟ نه این که زندگی می کنیم تا فکر کنیم ، اما برعکسش هم درست نیست ، که ما فکر می کنیم تا زندگی کنیم. من بر خلاف دکارت معتقدم که ما گاهی فکر می کنیم تا نباشیم!

کجا ممکن است پیدایش کنم - هاروکی موراکی
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
زن: بگو آ.
مرد : آ.
زن: مهربون تر، آ.
مرد: آ.
زن: من یه آی لطیف تر میخوام، آ.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی دوسم داری.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بگب هرگز فراموشم نمیکنی.
مرد: آ.
زن: بگو آ ، یجوری که انگار میخوای بهم بگی خوشگلم.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی بمون.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یجوری که انگار میخوای بگی خیلی خری.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثلِ اینکه بخوای بهم بگی دیگه هیچوقت نمیخوای منو ببینی.
مرد: آ.
زن: نه اینجوری نه.
مرد: آ...
زن: آهان. حالا خوب شد. حالا بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی بدونِ من خیلی بد خوابیدی، که فقط خوابِ منو دیدی، و صبح خسته و کوفته بیدار شدی بدونِ اینکه هیچ میلی به زندگی داشته باشی.
مرد: آ....
زن: بگو آ، انگار که میخوای یه چیزِ مهم به من بگی.
مرد: آ....
زن: بگو آ، انگار که میخوای بهم بگی که دیگه ازت نخوام بگی آ.
مرد: آ.
زن: بگو آ، امگار که میخوای بگی با آ حرف زدن خیلی عالیه.
مرد: آ.
زن: ازم بپرس همونقدر که دوستم داری، دوستت دارم؟
مرد: آ؟
زن: بهم بگو که دارم دیوونه ت میکنم.
مرد: آ.
زن: خب من قهوه میخوام.
مرد: آ؟
زن: معلومه که می خوام!
مرد: آ؟
زن: آره یه قندِ کوچولو، مرسی.

داستان ِ خرس های پاندا به روایت ِ یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد / ماتئی ویسنی یک
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
دورتا سخت ميل داشت چيزي بگويد، اما سخن گفتن را دشوار مي يافت. همه ذهنش را انديشه اي به خود مشغول داشته بود، در ان لحظه هيچ ترديدي نداشت. از ان كه نمي توانست آنچه را در دل دارد بگويد سخت ناراحت بود. ويل خشمناك از پنجره به بيرون مي نگريست. دورتا انديشيد، " اگر از پهلويم بلند نشده بود، اگر فقط نگاهم ميكرد، مي توانستم حرف بزنم." سرانجام ويل سربرگرداند، هنوز به پشت صندلي تكيه داده بود، همچنانكه دستش را به طرف كلاهش دراز مي كرد، با لحني تند گفت، "خداحافظ."

دورتا از جابرخاست، طوفان احساسات تندش همه سدهايي را كه از سخن گفتن بازش مي داشت در هم شكست. "اه ديگر تحملش را ندارم، قلبم مي شكند." اشك از چشمهايش جوشيد و به گونه هايش غلطيد. "فقر برايم مهم نيست-ازداراييم متنفرم."

ويل در دم خود را به او رساند و در آغوشش گرفت، اما دورتا سرش را به عقب برد تا به سخن گفتن ادامه دهد، چشمان پر از اشكش را به ويل دوخت و با لحني گريان و كودكانه گفت، "با پول خودم راحت مي توانيم زندگي كنيم-پول كمي نيست-سالي هفتصد پوند-به چيزي احتياج ندارم، لباس نو نمي خواهم و ياد مي گيرم چطور در زندگي صرفه جويي كنم."

ميدل مارچ نوشته جورج اليوت
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
اين نامه همان بود كه در اثنايي كه انها گمان مي كردند خطاب به كاپيتان بن ويك مي نويسد، براي او نوشته و با عجله تا كرده بود.محتواي نامه در برگيرنده همه چيزهايي بود كه دنيا مي توانست به او بدهد!پايان رنج و تعليق!خانم موس گرو ميز خود را جمع و جور مي كرد و "آن" با اعتماد به اينكه توجه او را جلب نمي كند داخل صندلي كه مرد نشسته بود فرو رفت و چشمهايش حريصانه كلمات زير را بلعيدند:

نمي توانم بيش از اين در سكوت گوش بدهم. بايد با ابزاري كه در دسترس من است با تو سخن بگويم. تو در روح من رسوخ مي كني. من در بيم و اميد هستم. بگو كه قلب من متعلق به توست.همان قلبي كه هشت سال و نيم پيش آن را شكستي. به خود جرات مده كه بگويي مرد زودتر از زن فراموش مي كند و عشق او مرگ زودرسي دارد.جز تو كسي را دوست نداشته ام.شايد بي انصاف بوده ام. شايد از خود ضعف نشان داده ام ، ولي هرگز سست و ناپايدار نبوده ام.اين فقط تويي كه مرا به بث آورده اي. براي توست كه فكر مي كنم و برنامه ريزي مي كنم.اين را نديده اي؟ آيا مي تواني انكار كني كه تمايل مرا در نيافته اي ؟ اگر مي توانستم به واقعيت احساسات تو پي ببرم حتي همين ده روز را هم نمي ماندم.گمان مي كردم تو بايد به احساسات من نفوذ كرده باشي.نوشتن برايم دشوار است. هر لحظه در انتظارم كه احساسات بر من غلبه كند.تو سعي مي كني صداي خودت را پايين بياوري ولي حتي اگر صدايت در ميان سايرين گم هم بشود آن را خواهم شناخت.موجود خوب و نازنين! تو واقعا در مورد ما جانب انصاف را نگاه مي داري و باور داري كه بين ما مردان هم دلبستگي حقيقي و پايداري وجود دارد.باور كن كه در مورد من اين احساس هنوز در اوج التهاب است و از مسير خود منحرف نشده است.

ف.و

ناتوان از سرنوشت خويش بايد بروم ولي يا به اينجا برميگردم و يا به محض اينكه بتوانم به مهماني تو خواهم امد. فقط يك كلمه و يك نگاه كافي خواهد بود تا به من بفهماند امشب وارد منزل پدر تو بشوم يا هرگز به انجا پا نگذارم.

ترغيب از جين آستن
 
Last edited:

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خوب باز هم داستان های خوب بورخس و من که جدا کردن بخشی از اون ها برام خیلی سخته.
این بار یه تکه از داستان های کتاب الف و چند داستان دیگر رو میذارم.
این کتاب بر خلاف ویرانه های مدور داستان هایی که سبک واقعی تری داره بیشتر داخلش هست.
میخواستم قسمتی از داستان الف رو بذارم ولی مجبورم خیلی بنویسم.یه چیز دیگه که این کتاب داره داستانیه که روایت کیماگر پائولو کوئلیو رو جور دیگه ای عنوان میکنه.
------------------------------------------------
کمتر به سبب باران و بیشتر به علت میلی که به ماجراجویی و تعریف آن برای دوستان داشتند، دو رفیق تصمیم گرفتند شب را در هزار تو صبح کنند.ریاضیدان به خواب عمیقی فرو رفت، اما شاعر در معرض هجوم ابیاتی قرار گرفته بود که خوب میدانست ارزشی ندارد:
بی چهره شیر مقهور،
بی چهره خادم،بی چهره مخدوم

انوین احساس کرد که داستان مرگ البخاری بر او تاثیری نگذاشته است،اما وقتی بیدار شد اطمینان داشت که گره آن را گشوده است.تمام روز دل مشغول و مردم گریز بود، میکوشید اجزاء معما را کنار هم بگذارد، و و دو شب بعد دانریون را در میخانه ای در لندن ملاقات کرداین کلمات یا چیزی نظیر آن به او گفت: در کورنوال گفتم که داستان تو دروغ است.
قراین درست بود، یا میتوانست درست پنداشته شود، اما آنطور که تو آن ها را بیان کردی آشکارا دروغ به نظر میرسید.من از بزرگترین دروغ ممکن شروع میکنم-از هزار تویی باور نکردنی. فردی متواری خود را در هزار تویی پنهان نمیکند.برای خود بر صخره ای مشرف به دریا هزار تویی بنا نمی کند، هزار تویی ارغوانی رنگ که هر جاشوی کشتی بتواند آن را از دور ببیند.وقتی تمام جهان به هزار تویی می ماند لازم نیست که او یکی برای خود پی افکند.برای کسی که واقعا" بخواهد خود را پنهان کند لندن از هر برجی دیده بانی که تمام راهروهای عمارتی به آن منتهی میشود، هزار توی بهتری است.نظر ساده ای که هم اکنون به تو ارائه کردم پریشب وقتی به صدای باران روی سقف گوش میدادیم و منتظر بودیم تا خواب بر ما چیره شود به خاطرم رسید، تحت تاثیر آن، تصمیم گرفتم که اباطیل ترا کنار بگذارم و به چیزهای منطقی فکر کنم

از داستان ابن حقان بخاری و مرگ در هزار توی خود
کتاب الف و چند داستان دیگر/بورخس/ترجمه ی احمد میر علایی


اون قسمت شعر مربوط به افرادیه که فکر میکرد تو این ماجرا کشته شدند: نوکر یا غلام ابن حقان/شیر و خود ابن حقان
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
حس می کردم که سرخوردگی از سفر و سرخوردگی از عشق دو نوع متفاوت از سرخوردگی نیستند ، بلکه جنبه های متفاوتی اند که یک ناتوانی واحد به تبع این یا آن وضعیت به خودش می گیرد : ناتوانی مان از این که از طریق لذت مادی [ و نه ذهنی] به تعالی برسیم.

*****************

پیری هم چون مرگ است :برخی ها با بی اعتنایی با هر دو رودررو می شوند ، نه این که شهامتشان بیشتر از دیگران باشد ، بلکه تخیل شان کمتر است.

جستجو / مارسل پروست / برگردان:زنده یاد مهدی سحابی
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
معجزات نیست که واقع بینان را به اعتقاد ره می نماید.واقع بین اصیل ، اگر آدم بااعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بی اعتقاد باشد، و اگر با معجزه ای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود ، به جای تصدیق واقعیت ، حواس خودش را باور نمی کند. اگر هم آن را تصدیق کند ، به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش می کند که تا آن زمان به آن التفات نکرده است. ایمان ، در آدم واقع بین ، از معجزه نشات نمی گیرد بلکه معجزه از ایمان نشات می گیرد. آن زمان که واقع بین ایمان بیاورد، آنوقت نفس واقع بینی متعهدش می کند مافوق طبیعت را نیز تصدق کند.

برادران کارامازوف / داستایفسکی
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
...حال دو هفته گذشته و من ظاهرا در آستانه ورود به رویایی دیگرم ، با چشمانی بازتر ، و با همان جان و تن.

هنوز نامه ام را به یاد دارم که در سکوت چندین بار خواندم . به این امید که پژواکی در من برانگیزد. و این شعری است منثور هدیه به تو:

(( پریانی بودند سیاه در رقص و پایکوبی بر شب آبی رنگ ، و گذشتن از مرز آبی آن بلور ناممکن بود ، اندوه آبی رنگ من و سایه ی تو ،

رنگ آبی درد بی اشک ، سکوت آبی تو در همه درد من . و چشمان تو ...دریای سیاه پهنه ور سرگردانی حایل به میان امید و آرزوی من .))

«سكوت پری های دریایی»
آدلایدا گارسیا مورالس _ برگردان: زهرا رهبانی
 
بالا