مدت زیادی مبهوت باقی ماند [کشیش]. میخواستم به او بگویم برود و راحتم بگذارد که ناگهان در حالی که به طرف من برمیگشت، با لحن مخصوصی فریاد کشید: «نه، من نمیتوانم حرفهای شما را باور کنم. مطمئنم که آرزوی یک زندگی دیگر به شما دست داده است.» به او جواب دادم البته، اما این آرزو هم مثل آرزوی متمول شدن، یا خوب شنا کردن، یا داشتن دهان زیبا، چندان اهمیتی ندارد. همۀ این آرزوها در یک ردیفاند. اما او وسط کلامم دوید و میخواست بداند آن زندگی دیگر را چگونه میبینم. آنگاه، به طرفش فریاد کشیدم: «آن زندگی که در آن، بتوانم از این زندگیم چیزی را به خاطر بیاورم»، و بلافاصله به او گفتم که دیگر حوصله ندارم. او باز میخواست با من از خدا حرف بزند. اما من به طرفش رفتم و سعی کردم برای آخرین بار به او بفهمانم که برای من وقت کمی باقی مانده است و نمیخواهم آن را با خدا از دست بدهم. او سعی کرد موضوع را عوض کند. و از من پرسید برای چه او را «آقا» مینامم و «پدرم» نمیگویم. این مطلب مرا عصبانی کرد و به او جواب داد که پدر من نیست چون با دیگران است.
در حالی که دستش را روی شانهام میگذاشت گفت: «نه پسرم، من با شما هستم. اما شما نمیتوانید این مطلب را درک کنید. زیرا شما قلبی کور دارید. من برای شما دعا خواهم کرد.»
...
بیگانه - آلبر کامو