• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بهترین قسمت کتاب های داستان

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
منم وقتی می بینم بخش ادبیات جون می گیره خودم هم جون می گیرم اصلا ، مخصوصا بخش داستانش !
ایول پردیس بانو ( بانوی کوچک پی تی )

____________________________

می خواستم عشق را بر خوشبختی ترجیح دهم . اما نه عشق فردی ، بلکه عشق همگانی. می بایست عشق به پیرمرد و کودک گرسنه را حفظ کنم. می بایست عشق به کسانی را حفظ کنم که نه به قدر کافی زیبا بودند، نه به قدر کافی سرگرم کننده ، و نه به قدر کافی جالب که بطور طبیعی توجه دیگران را جلب کنند ، عشق به افراد دوست نداشتنی را.

گل های معرفت / اریک امانوئل اشمیت
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
جاناتان پاسخ داد:سالی.شرم آور است!ما هر روز چه چیزی را تمرین میکنیم؟ اگر دوستی مان در قید چیزهایی چون زمان و مکان باشد.پس هنگامی که سرانجام بر زمان و مکان چیره شویم.برادری مان را نابود کرده ایم.اما غلبه بر مکان و تمام انچه پشت سر گذاشتیم "اینجا" است.غلبه بر زمان و تمام آنچه پشت سر گذاشته ایم همین "اکنون " است. و در این بحبوحه ی "اینجا و اکنون" تصور نمیکنی ممکن است هر از گاهی همدیگر را ببینیم؟
سالیوان مرغ دریایی,بی آنکه بخواهد خندید و بامهربانی گفت:"مرغ دیوانه اگر کسی باشد که بتواند به مرغی روی زمین یاد دهد که چطور فرسنگ ها دورتر راببیند.همانا جاناتان لیوینگیستون است"
سپس به ماسه ها چشم دوخت و گفت: خداحافظ دوست من.خداحافظ جان
جاناتان گفت: خداحافظ سالی.باز همدیگر را میبینیم.
جاناتان با این سخن تصویری از فوج عظیم مرغان را در ساحل زمانی دیگر به ذهن آورد.به لطف تمرین هایش میدانست استخوان و پر نیست.
تجلی کاملی از آزادی و پرواز است که محدودیتی ندارد
----------------------------
جاناتان مرغ دریایی.
نویسنده: ریچارد دیوید باخ
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
به من می گویند تو مرده ای ، مثل این است که به آدم بگویند تو که رفته بودی سفر ، وطنت را آب برد . و من دیگر جایی را ندارم که بروم .

//

رفتن آدم ها چقدر سخت است . تا آخرین لحظه هم باور نمی کنی که داری از دستشان می دهی .

//

من نمرده ام . منزل عوض کرده ام ، در تو که مرا می بینی و بر من اشک می ریزی زنده می مانم .



از کتاب : چه کسی باور می کند رستم - روح انگیز شریفیان
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
صفحه های کتاب زرد رنگ شده و گوشه هایش برگشته و اثر انگشتهایمان در هر ورقش پیدا است.
می توانم نفس هایمان را در میان آن حس کنم. یک بار به او گفتم کتاب های کهنه را به کتاب های نو ترجیح می دهم. هم خواندنش راحت تر است و هم این که یک جور زندگی همراه شان است که آدم حس می کند.



از کتاب : چه کسی باور می کند رستم - روح انگیز شریفیان
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
او ( مادر ) نمی داند که خانه تو بیشتر از هر خانه ای ، خانه ام بوده . او از ساعت های پر از همدلی که در خانه تو و یا در خانه خاله ماه-م گذرانده ام خبر ندارد . او نمی داند که خاله بیش از او مادرم بوده است و تو نزدیک تر از هر کسی به من . تو پدرم نبودی ، مادرم نبودی ، برادرم نبودی ، خویشاوندم نبودی ، دوست صمیمی ام نبودی . تو تنها دوستی بودی که داشتم ، تو کودکی ام بودی ، وطنم بودی ، هویتم بودی ، همه چیزم بودی ...



از کتاب : چه کسی باور می کند رستم - روح انگیز شریفیان
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
صورتش مثل مرده بی خون ، زرد و ترسناک است .آن چین های وحشتناکی که همه ی ما می شناسیم توی صورتش پیدا شده . ما این چینها را صد ها بار به چشم خودمان دیده ایم .راستش به آن ها نمی شود چین گفت . آنها علامت هستند . علامت مرگ .رمق زندگی دیگر زیر پوستش نمی جنبید جانش به لبش رسیده . مرگ از داخل رگ و پی اش مثل خوره پیشروی می کند . چشمهایش از حدقه در آمده و انگار از دنیا برگشته اند .نگاه کنید این کمریش است . رفیق خودمان که همین دو سه روز پیش با ما گوشت اسب کباب می کرد و با هم کنار توپها چمباتمه می زدیم . بله این کسی که جلو ما افتاده همان کمریش است . ولی آیا راستی خود اوست ؟ شکلش از دینا برگشته و مثل عکسی که دوبار روی یک شیشه ی عکاسی انداخته باشند مات و تار شد است . حتی صدای او بوی مرگ می دهد

« در غرب خبری نیست / اریش ماریا رمارک »
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
زمانی که هنوز آن ها داشتند می نوشتند و جمله می ساختند ما خون و مرگ می دیدیم . زمانی که آن ها هنوز با صدای رسا نصیحت می کردند که خدمت به وطن بزرگترین خدمت هاست ما خوب فهمیده بودیم که خوف مرگ از آن هم بزرگتر است . با وجود این نه تمرد کردیم و نه فراری شدیم و نه ترسیدیم - گفتن این اصطلاحات برای آنها چقدر ساده و آسان بود .ما هم به اندازه آن ها وطنمان را دوست داشتیم . ما جانمان را کف دست گذاشتیم و به آب و آتش زدیم اما توانستیم خوب را هم از بد تشخیص بدهیم ، بله یکدفعه چشمهایمان بینا شد و همه چیز را دیدیم . دیدیم که از دنیای آنها دیگر چیزی باقی نمانده و دیدیم که به طور ترسناکی یکه و تنها هستیم و یکه و تنها باید گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم .

« در غرب خبری نیست / اریش ماریا رمارک »
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
این مرد با آن سرِ برهنه، موهای ازته‌زده، صورتِ دراز و خط‌های ظریفِ چهره، قد وبالای خوب، چشمانِ آبی و نگاهِ مستقیم، با آن‌که چهل سالی داشت، هنوز در بارانیِ خود لاغر می‌نمود. دست‌‌اش را محکم روی میله‌ی قطار گذاشته بود و تمامِ سنگینیِ تن‌اش را فقط روی یک‌پایش انداخته بود و با آن سینه‌ی باز معلوم بود که از آسودگی و نیرومندی برخوردار است. در این لحظه قطار کُند کرد و سرانجام در ایستگاهِ کوچک و محقّری ایستاد. لحظه‌ای بعد زنِ جوانی که نسبتاً خوش‌لباس بود از پایینِ دری که مرد به آن تکیه داده بود گذشت. زن ایستاد تا چمدان را از این دست به آن دست‌اش بدهد و در این لحظه مسافرْ لبخندزنان به زن نگاه می‌کرد و زن هم نتوانست جلو لبخندزدنِ خود را بگیرد. مرد شیشه‌ی پنجره‌ی قطار را پایین کشید، امّا قطار دیگر راه افتاده بود. مرد گفت «حیف شد». زنِ جوان همچنان به او لبخند می‌زد.

آلبر کامو، آدمِ اوّل
 

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
اولدوز نفهمید که کلاغه کجاش زن است. آنقدر هم مهربان بود که اولدوز می خواست بگیردش و ماچش کند. درست است که کلاغه زیبا نبود، زشت هم بود، اما قلب مهربانی داشت. اگر کمی هم جلو می آمد، اولدوز می گرفتش و ماچش می کرد. ننه کلاغه باز هم جلو آمد و گفت: تو اسمت چیه؟ اولدوز اسمش را گفت. بعد ننه کلاغه پرسید: آن تو چکار می کنی؟ اولدوز گفت: هیچ چیز. زن بابام گذاشته اینجا و رفته حمام. گفته جنب نخورم. ننه کلاغه گفت: تو که همه اش مثل آدمهای بزرگ فکر می کنی. چرا بازی نمی کنی؟ اولدوز یاد عروسک گنده اش افتاد. آه کشید. بعد دریچه را باز کرد که صداش بیرون برود و گفت: آخر، ننه کلاغه، چیزی ندارم بازی کنم. یک عروسک گنده داشتم که گم و گور شد. عروسک سخنگو بود. ننه کلاغه اشک چشمهاش را با نوک بالش پاک کرد، جست زد و نشست دم دریچه ی پنجره. اولدوز اول ترسید و کنار کشید. بعدش آنقدر شاد شد که نگو. و پیش آمد. ننه کلاغه گفت: رفیق و همبازی هم نداری؟ اولدوز گفت: « یاشار» هست. اما او را هم دیگر خیلی کم می بینم. خیلی کم. به مدرسه می رود. ننه کلاغه گفت: بیا با هم بازی کنیم. اولدوز ننه کلاغه را گرفت و بغل کرد. سرش را بوسید. روش را بوسید. پرهاش زبر بود. ننه کلاغه پاهاش را جمع کرده بود که لباس اولدوز کثیف نشود. اولدوز منقارش را هم بوسید. منقارش بوی صابون می داد. گفت: ننه کلاغه، تو صابون خیلی دوست داری؟ ننه کلاغه گفت: می میرم برای صابون! اولدوز گفت: زن بابام بدش می آید. اگر نه، یکی به ات می آوردم می خوردی. ننه کلاغه گفت: پنهانی بیار. زن بابات بو نمی برد. اولدوز گفت: تو نمی روی به اش بگویی؟ ننه کلاغه گفت: من؟ من چغلی کسی را نمی کنم. اولدوز گفت: آخر زن بابام می گوید: « تو هر کاری بکنی،‌ کلاغه می آید خبرم می کند». ننه کلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ می گوید جانم. قسم به این سر سیاهم، من چغلی کسی را نمی کنم. آب خوردن را بهانه می کنم،‌ می آیم لب حوض، بعدش صابون و ماهی می دزدم و درمی روم. اولدوز گفت: ننه کلاغه، دزدی چرا؟ گناه دارد. ننه کلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چیست؟ این، گناه است که دزدی نکنم، خودم و بچه هام از گرسنگی بمیرند. این، گناه است جانم. این، گناه است که نتوانم شکمم را سیر کنم. این، گناه است که صابون بریزد زیر پا و من گرسنه بمانم. من دیگر آنقدر عمر کرده ام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشک و خالی نمی شود جلو دزدی را گرفت. تا وقتی که هر کس برای خودش کار می کند دزدی هم خواهد بود. اولدوز خواست برود یک قالب صابون کش برود و بیاورد برای ننه کلاغه. زن بابا خوردنی ها را تو گنجه می گذاشت و گنجه را قفل می کرد. اما صابون را قایم نمی کرد. ننه کلاغه را گذاشت لب دریچه و خودش رفت پستو. یک قالب صابون مراغه برداشت و آورد. بچه ها،‌ چشمتان روز بد نبیند! اولدوز دید که ننه کلاغه در رفته و زن باباش هم دارد می آید طرف پنجره. بقچه ی حمام زیر بغلش بود. صورتش هم مثل لبو سرخ بود. اولدوز بدجوری گیر افتاده بود. زن بابا سرش را از دریچه تو آورد و داد زد: اولدوز، باز چه شده خانه را زیرورو می کنی؟ مگر نگفته بودم جنب نخوری، ‌ها؟ اولدوز چیزی نگفت. زن بابا رفت قفل در را باز کند و تو بیاید. اولدوز زودی صابون را زد زیر پیرهنش، گوشه ای کز کرد. زن بابا تو آمد و گفت: نگفتی دنبال چه می گشتی؟ اولدوز بیهوا گفت: مامان ... مرا نزن! داشتم دنبال عروسک گنده ام می گشتم. زن بابا از عروسک اولدوز بدش می آمد. گوش اولدوز را گرفت و پیچاند. گفت: صد دفعه گفته ام فکر عروسک نحس را از سرت در کن! می فهمی؟ بعد از آن، زن بابا رفت پستو برای خودش چایی دم کند. اولدوزجیش را بهانه کرد، رفت به حیاط. اینور آنور نگاه کرد، دید ننه کلاغه نشسته لب بام، چشمهاش نگران است. صابون را برد و گذاشت زیر گل و بته ها. چشمکی به ننه کلاغه زد که بیا صابونت را بردار. ننه کلاغه خیلی آرام پایین آمد و رفت توی گل و بته ها قایم شد. اولدوز ازش پرسید: ننه کلاغه، یکی از بچه هات را می آری با من بازی کند؟ ننه کلاغه پچ و پچ گفت: بعد از ناهار منتظرم باش. اگر شوهرم هم راضی بشود، می آرم. آنوقت صابونش را برداشت، پر کشید و رفت. اولدوز چشمش را به آسمان دوخته بود. وقتی کلاغ دور شد،‌ از شادیش شروع کرد به جست و خیز. انگار که عروسک سخنگویش را پیدا کرده بود. یکهو زن بابا سرش داد زد: دختر، برای چه داری رقاصی می کنی؟ بیا تو. گرما می زندت. من حال و حوصله ندارم پرستاری ات بکنم. وقت ناهار خوردن بود. اولدوز رفت نشست تو اتاق. چند دقیقه بعد باباش از اداره آمد. اخم و تخم کرده بود. جواب سلام اولدوز را هم نداد. دستهایش را نشسته، نشست سر سفره و شروع کرد به خوردن. مثل اینکه باز رییس اداره اش حرفی به اش گفته بود. کم مانده بود که بوی سیب زمینی سرخ شده ، اولدوز را بیهوش کند. به خوردن باباش نگاه می کرد و آب دهنش را قورت می داد. نمی توانست چیزی بردارد بخورد. زن بابا همیشه می گفت: بچه حق ندارد خودش برای خودش غذا بردارد. باید بزرگترها در ظرف بچه غذا بگذارند، بخورد.
پ ن : دهنم سرویس یه کار کردم خودم خندم گرفت
الدوز و کلاغ ها :x
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
بگذارید کسی که در جست و جوی خرد است.آن را در گل آلاله یا اندکی گل سرخ بجوید.من هنوز همان آواز خوانم.هنوز زمین را میسرایم.
و رویای گم شده ی شما را میخوانم که روز را از میان خوابی به سوی خوابی دیگر میپیمایید. اما به دریا خیره خواهم ماند
--------------------------
باغ پیامبر و سرگردان
جبران خلیل جبران
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
... با این حال ، این در حد معجزه ای کوچک بود؛ برخورد با کسی که بتوانی احساستت را به این روشنی و کمال با او در میان بگذاری. خیلی از آدم ها عمری را طی می کنند و به همچو کسی برنمی خورند. اشتباه است اگر به این بگوییم "عشق". بیشتر شبیه همدلی کامل بود.


گربه های آدم خوار(مجموعه داستان های کوتاه)

داستان گربه های آدم خوار

هاروکی موراکامی
 

Mohsen_mzh

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
3,817
لایک‌ها
585
محل سکونت
Home
[ماهنوش و حسام و کیمیا (بچه چند ماهه) ، بعد از قضاوت اشتباهی که ماهنوش (شخص اول) در مورد حسام کرد]


[حسام :] «کی گفته زن ها یه تخته‌شون کمه ؟ هر کی گفته خودش یه تخته‌ش کم بوده، زن ها به کل تخته ندارن!»
خونسرد گفتم:
[ماهنوش:] «اینم یه حرفیه. اگه عقلی در کار بود و تخته‌یی، وجود شما مرد ها رو چطوری می تونستن تحمل کنن ؟ یک کمبودی این وسط هست که زن‌ها این بار بی خاصیت و کُشنده رو به دوش می‌کشن دیگه! شاید به قول تو همون عقله باشه.»
احساس کردم درست به هدف زده‌ام پرید هوا:
«اِ، نه بابا، پیاده شو با هم بریم! اگه تحمل کردنی هم باشه مال مردهاست. شما زن‌های جیغ جیغو که فقط غرغر و قهر و ناز و ادا بلدین و مدام مثل موریانه مغز آدم رو می‌خورین، تحملتون سخته یا ما مردهای بدبخت، که دلمون رو خونه آخرش به یک داد زدن خوش کردیم، که اونم بعد بابتش صد دفعه باید بگیم غلط کردیم تا سرکه هفت ساله قیافه‌تون قابل تحمل بشه؟»
«حضرت آقا، مرد اگه مرد باشه سر زن داد نمی‌زنه که مجبور باشه بگه غلط کردم.»
«نخیر خانم خانما، زن اگه زن باشه کاری نمی کنه که مرد سرش داد بزنه.»
«اون وقت فکر نمی کنی دنیا این جوری زیادی به کام شما از خودراضی‌ها می‌گشت؟»
«نه،نترس. به خداوندی خدا با وجود زن‌ها دنیا سرتاسرش ناکامیه، تو نگران کامروایی مردها نباش. بابا نامردها یه خورده انصاف هم خوب چیزیه!»
به طعنه و خونسرد گفتم:
«آره، تو یکی که با عملت اینو ثابت کردی»
با تعجب گفت:
«من؟ با کدوم عملم؟ چه جوری؟»
«آره دیگه این که اندازه موهای سرت دنبال ناکامی دویدی و داری می‌دوی، گواه صادق حرفاته.»
غش غش خندید:
«من دویدم؟ من می‌دوم؟! بنده خدا من کافیه سرمو بچرخونم، برام صف کشیده‌ن. همجنس های تو می‌گذارن شاخ شمشادی مثل من به خودش زحمت بده که بدوه؟!»
به مسخره گفتم:
«عاقلان دانند!»
«اون که آره، اون‌ها که می‌دونن. من دارم برای شما می‌گم که اصل سرمایه رو نداری!»
چنان از ته دل خندید که کیمیا هم از خنده او خندید و من هم بی اختیار از خنده کیمیا به خنده افتادم و عصبانیتم یادم رفت و جوابش رو ندادم.
ولی باز چند دقیقه بعد دوباره آهسته گفت:
«به تو می‌گن زن فهمیده و باکمالات.»
با تردید رو برگرداندم و پرسیدم:
«برای چی؟»
در حالی که چشم هایش سرشار از شیطنت بود گفت:
«همین رو که حرف حق رو انکار نکردی می‌گم دیگه.»
متعجب گفتم:
«من؟»
«آره دیگه، همون اصل سرمایه که ندارین و این حرفا دیگه!»
دندان‌هایم را به هم فشردم و با غیظ نگاهش کردم، حالت صورتش طوری شد که احساس کردم از حرص من بیش‌تر غرق لذت می‌شود، یکدفعه فکرم عوض شد و با لحنی که تمام سعی‌ام را برای خونسردی‌اش می‌کردم گفتم:
«خب، آخه حرفت یه جورایی درسته.»
تقریبا از جا پرید، تمام چشمش سوال شد:
«مرگ حسام راست می‌گی؟ جان من یک بار دیگه این رو که گفتی بگو.»
تا آن‌جا که می توانستم با آرامش و شمرده گفتم:
«آره دیگه ، وقتی از این دید نگاه کنیم که جنابعالی مثل اکثر همجنس هات عادت داری در مورد مسائل قیاس به نفس کنی، دیگه لزومی به اثبات و انکار نیست، حضرت آقا!»
حالا او دندان‌هایش را به هم فشرده بود من خندان بودم که منشی صدایمان زد:
«آقای یزدان ستا»
از جا بلند شدم و خندان گفتم:
«بریم؟»
همان طور که از جا بلند می‌شد و چشم از چشم‌های من برنمی‌داشت، زیر لب گفت:
«یکی طلب شما باشه تا بعد. بریم.»
...


برزخ اما بهشت - نازی صفوی
//
3 صفحه تایپ کردم :دی
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
هموطن عزیزم ، باید با کمال فروتنی اعتراف کنم که من همیشه سرشار از غرور بوده ام . من ، من ، من ، این است ترجیع بند زندگی گرامی من که در آن هرچه می گفتم شنیده می شد . من همیشه فقط با ستایش از خود توانسته ام سخن بگویم . مخصوصا اگر این کار را با حیا و خویشتن داری خرد کننده ای ، که راهش را می دانستم ، انجام می دادم . این که من همیشه آزاد و مقتدر زندگی کرده ام کاملا حقیقت دارد . منتها فقط به این دلیل فوق العاده که برای خود نظیری نمی شناختم ، احساس می کردم که از هر قیدی نسبت به دیگران آزادم . این را به شما گفته ام که من همیشه خود را باهوش تر از همه ی مردم تصور کرده ام ، ولی خود را حساس تر و زبر دست تر هم می دانستم : تیر انداز نمونه ، راننده ی بی نظیر ، بهترین عاشق . حتی در رشته هایی که به سهولت می توانستم ناشیگری ام را به خودم بقبولانم ، مثلا تنیس که در آن فقط حریف متوسطی بودم ، به دشواری می توانستم این فکر را از ذهنم بیرون کنم که اگر فرصت کافی برای تمرین می داشتم بر بهترین بازیکنان پیشی می گرفتم . من در خود جز برتری و افضلیت چیزی سراغ نداشتم . همین علت نیکخویی و آرامش خاطر مرا توجیه می کند . وقتی به دیگری می پرداختم فقط از طریق بنده نوازی بود و اجرش بی کم و کاست عاید خودم می شد : در عشقس که نسبت به خود داشتم یک درجه صعود می کردم

"آلبر کامو/ سقوط "
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
از داستان تایلند (از کتاب "ابرقورباغه و پای عسلی" / هاروکی موراکامی)

"دکتر شما آدم زیبایی هستین. با ذهن پاک . قوی. ولی همیشه به نظر میاد دارین قلبتونو رو زمین دنبال خودتون می کشین. از حالا به بعد ، کم کم باید خودتونو واسه ی مرگ آماده کنین. اگر همه ی انرژی آینده تونو صرف زندگی کنین ، نمی تونین خوب بمیرین. باید دنده ها رو عوض کنید، هر دفعه یه کم. به یه تعبیر ، زندگی و مرگ به یه اندازه ارزش دارن."

ساتسوکی در حالی که عینکش را برمی داشت و به صندلی عقب تکیه می داد ، گفت:" نیمیت، یه سوالی بپرسم؟"

"بفرمایین دکتر."

" تو واسه ی مردن آماده شدی؟"

نیمیت انگار چیز بدیهی ای را بیان می کرد ، گفت:" من همین الانم نیمه مرده ام."
 

Mohsen_mzh

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
3,817
لایک‌ها
585
محل سکونت
Home
بع بع بع.
مدام بع بع می‌کند. نمی‌داند یا شاید هم می‌داند که با آمدن او، خواهد رفت، او قربانی است. چه رسم بدآیندی است. چرا باید برای خوشامدگویی دیگری به عرصه پرتنش زندگی این دیگری را قربانی کرد. مگر این قربانی زندگی را خوشایند می‌کند. مگر بدبختی‌ها را کم‌تر می‌کند. مگر می‌توان با قربانی کردن ذات پدیده‌ای را عوض کرد. ذات زندگی بر همین شر و شورها استوار است. چطور می‌توان آن را عوض کرد. فردا خواهد آمد و باز این جهنم بازسازی شده ویران خواهد شد، ومن از این برزخ به قعر جهنم سقوط خواهم کرد.

خاله بازی - بلقیس *******
 

Mohsen_mzh

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
3,817
لایک‌ها
585
محل سکونت
Home
[ایمیل 8ام حمیرا به ناهید(شخصیت اصلی)]

8
گوش کن بانو بداشتی، زندگی اون قدرها هم که فکر می‌کنی در دست‌های تو نیست. تقدیر و سرنوشت، Destiny، همه جا بال و پرش رو گسترده، تو به زندگی خودت نگاه کن. کجای اون ساخته دست توست؟ نازایی‌ات؟ ازدواجت؟ انتخاب خانواده‌ات؟
عجب دروغ بزرگی بود این جان (ژان) پل سارتر و بانوش سیمون دوبوار و کل فلسفه اگزیستانسیالیسم، که ما، ما می‌شویم. که من، من می‌شوم. که من زن زاده نمی‌شوم، زن می‌شوم. گور پدر دروغگو!
آخه زن، تو همون لحظه‌ای که از شکم ننه جانت بیرون پریدی (حتی همون وقتی که تو شکم ننه جانت بودی) و همه دیدند اسباب‌بازی پسربچه‌ها رو نداری، زن بودی، طبیعت، تو رو زن آفرید، سرنوشتِ تو رو طبیعتت رقم می‌زنه، نه این اجتماع مادر مرده مه خودش روگرفتی از طبیعت و مناسبات اونه.
بذار یه قصه بامزه برات تعریف بکنم تا بدونی اون زرنگ زرنگ‌هاش نتونستند زندگی و مرگ خودشون رو رقم بزنند، چه برسه به تو جوجه روشنفکر.
یک روز تو اون دنیا نویسندگان زن انگلستان مثل خواهران برونته، جرج الیوت، الیزابت گسکل، جین آستین و ویرجینیا وولف، یه وقت ملاقات با بانوی مقدس می‌گیرند تا واسطۀ بخشش ویرجینیا وولف قرارش بدهند که دست به گناه کبیره خودکشی زده بود.
زن‌ها به حضور بانوی مقدس می‌رسند. ویرجینیا خجالت‌زده و شرمگین پشت سر خواهران برونته می‌ایسته و سعی می‌کنه خودش رو از چشم بانوی مقدس پنهان کنه. ابله نمی‌دونسته با اون قد و قامتش نمی‌تونه پشت سر اون کوتوله‌ها پنهان بشه! بانو از امیلی برونته می‌پرسه: «اون خانم چرا خودش رو پنهان می‌کنه؟»
امیلی نازنین کل ماجرا و علت اون تجمع رو به شیرین‌ترین وجهی بیان می‌کنه. بانوی مقدس بعد از شنیدن ماجرا چنان قهقهه‌ای می‌زنه که عرش می‌لرزه. بعد از اون، خودش رو جمع و جور می‌کنه و ویرجینیا رو با اسم خودمانی ویرجی، شاید هم ویرجین -خدا می‌دانه -فرا می‌خونه و بهش می‌گه: «عزیزم ویرجی این خانم‌ها چی می‌گن؟»
ویرجینیا تا بناگوش سرخ می‌شه و چیزی نمی‌گه.
بانوی مقدس می‌گه: «می‌بینی ویرجی، این‌ها فکر می‌کنند اون سنگ‌ریزهای مسخره جیب‌هات باعث غرق شدنت شدند. نمی‌دونند تو همون لحظه که در آب پریدی پشیمون شدی و سعی کردی جیب‌هات رو خالی کنی و اگر نبود اون گرفتگی ستون فقراتت که یکمرتبه فلجت کرد، ای بسا موفق هم می‌شدی از آب بیرون بیایی، هر چی باشه تو شناگر قابلی بودی ویرجی، اما قرار بود این دفعه و در اون‌جا و با اون وضعیت بمیری و مُردی، وگرنه این دفعه هم مثل دفعه‌های دیگه که دست به خودکشی زدی، جون سالم به در می‌بردی. خب خانم‌ها، دوست شما خودکشی نکرده، اون تصور می‌کنه این کار رو کرده، خیالتون راحت، هیچ کس به ارادۀ خودش نمی‌میره، همون‌طور که هیچ کس به ارادۀ خودش به دنیا نمی‌آد.»
امیلی برونته می‌پره ویرجینیا رو بغل می‌کنه و بقیۀ خانم‌ها بدون هیچ گونه نزاکتی می‌پرند روی ویرجینیا. انگاری ویرجینیا یک گل خوشگل وارد دروازه منچستریونایتد کرده باشه.
بانوی مقدس که می‌بینه ویرجینیا یک جورهایی با تعریف ماجرا آزرده‌خاطر شده سعی می‌کنه دلش رو به دست بیاره، به همین دلیل می‌گه: «ولی ویرجی عزیزم این ایدۀ 'اتاقی از خود' واقعاً قشنگ بود. دستور دادم در سرای اهل قلم برای همۀ شما یه اتاق مجهز مهیا بکنند، جداً ایده الهام‌بخشی بود. از تو متشکرم.»
خب بانو بداشتی، چی می‌گی؟ باز هم سکوت؟ باز هم پنهان‌کاری؟ باز هم گریز؟ باز هم جنگ با تقدیر؟ خودت رو بسپار به سرنوشت دختر، سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سختکوش. ابله، تجربه کن! تجربه مادر شدن رو! بیرون بیا از اون لاکت الاغ جان!


خاله بازی - بلقیس *******
پروژه 3 هفته ای شد این کتاب !
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
او از اتاق هتل متنفر است. از همه بیشتر نور صبح است که اذیتش می کند. دوست ندارد وقتی که بیدار می شود دور و برش پر از این جور نور باشد.

نور صبح اتاق های هتل همیشه تقلبی و آن قدر به شدت تمیز است که انگار پیشخدمت ، مثل موشخدمت، یواشکی آمده تو و تخت های شبح آسا را با ملحفه های عجیبی که در هوا آویزان اند مرتب کرده و نور را گذاشته توی اتاق.

او همیشه دراز می کشد روی تخت و خودش را می زند به خواب ، تا وقتی پیشخدمت با یک بغل نورِ تا شده سر می رسد مچش را بگیرد ، اما هیچ وقت نتوانست مچش را بگیرد و دیگر بی خیال شد.

داستان "همدیگر رابشناسیم" / اتوبوس پیر/ ریچارد براتیگان
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
گاهی هم نگاهی به من می انداخت و از سر کیف دو نفس پیاپی می کشید توی ریه هاش ؛ یعنی خوشحالم که اینجایی . یعنی اگر بخواهم می توانم جلو چشم هات رفیقت را بلند کنم و چشمم را به روی تو ببندم . این ها را قبلا هم جسته و گریخته یک جور هایی گفته بود ، و من حالیش کرده بودم که بحران یعنی ماندن بر سر دوراهی ، ولی من بر سر سه راهی گیر کرده ام.
«یعنی چی ؟»
«یعنی همین!»
«من و دو تا ایکبیری دیگر؟»
«نه.خودم و زندگی و خودم.»
خودم اما خوب می دانستم تمام ذهنم گرفتار پری ست که برای من ناتمام مانده بود.

"تماما مخصوص" عباس معروفی
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
سوت زنان رفتم زیر زمین ، به سونا سر کشیدم ، خاموش بود . آنجا در راهرو ایستادم . مردد بودم . صدای سکوت مرا میراند و می گفت فرار کن ، هور هور موتورخانه مرا به سوی خود می کشید و می گفت بیا ببین چه خبر است هیاهو بود . داشتم دیوانه می شدم .
آیا کسی خود را به لوله های سقف موتور خانه آویخته بود ؟
چرا نیرویی با آن قدرت مرا به سوی می کشید؟
آنجا هیچ پنجره ای نبود ، هیچ برفی نبود ، اما نمی دانم چرا پدرم را دیدم ، به وضوح او را کنار پنجره دیدم . گفتم :«برف!»
گفت :« کاری نداشته باش ، بگذار ببار.» به بیرون نگاه کرد و سرش را چند بار تکان داد :«ماشاءالله خوب سرد شده !»
فکر کردم دارم خواب می بینم . گفتم :« مگر نمرده بودی پدر ؟ »
مامان سفره انداخته بود و داشت غذا می آورد. گفت : «چیزی پرسیدی ؟»
گفتم :« من؟»
و بعد صدای چرخ های کامیون به سرم هجوم آورد که در جاده ای کویری کله کرده بود و دیوانه وار پیش می رفت . نفهمیدم کی به موتور خانه وارد شده بودم . به اطراف نگاه کردم ؛ در صدای هور هور احاطه شده بودم . عقربه ها ، لوله ها ، و آن سقف کوتاه که با هیچ طنابی نمی شد خود را دار زد!
کمی آرام گرفتم .

"تماما مخصوص" عباس معروفی
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
هر جا که بودی این هرم را می دیدی ، هر کس خود را محق میدانست هر کسی را جر بدهد ، اما همه چیز دروغ بود ، نمایش بود ، تظاهر بود ، عصبانیت انتحاری بود .
ما تیغ موکت بری نداشتیم .آچمز مانده بودیم ، گیر افتاده بودیم ، راه فرار نداشتیم . دلم میخواست عربده بکشم ، بدوم بگریزم ، اگر کسی جلوم سبز شد با تیغ موکت بری از بالا تا پایینش را جر بدهم ، اما نداشتم . عرق می ریختم ، می دویدم ، فرار میکردم .....
...
می توانست باشد ، و یک عکس نباشد در قابی روی طاقچه . می توانست سنگ قبری بی نام نباشد در سینه کش لعنت آباد که مامان برای پیدا کردنش هر هفته چقدر چشم بگرداند ، چقدر قدم هاش را بشمرد ، چقدر نشانه بگذارد ، و آخرش هم دل چرکین به خانه برگردد که پیداش نمیکنم هیچ وقت . چرا اینجوری شد ؟ چرا دنبالت آمد دختر معصوم ؟
"تماما مخصوص" عباس معروفی
 
بالا