• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بهترین قسمت کتاب های داستان

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
از داستان "یادداشت های کوتاه یک دیوانه" / نیکلای گوگول / برگردان:خشایار دیهیمی

43 آوریل - سال 2000 ،

امروز روز پیروزی بزرگ است. اسپانیا صاحب پادشاهی شده. سرانجام پیدا شده است. این پادشاه من هستم. این را امروز فهمیدم. راستش ،این مساله در یک لحظه بر من آشکار شد . نمی توانم بفهمم چطور حتی لحظه ای می توانستم فکر کنم کارمند ساده ای هستم. نمی دانم چطور چنین عقیده ی مضحکی به سرم زده بود. به هر حال خوشحال هستم که فعلا کسی قصد برکنار کردنم را ندارد. راه آینده کاملا روشن است: همه چیز مثل روز روشن است.
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...

ونسان احساس می‌کند که در حضور زن راحت است‌: لازم نمی‌بيند صدايش را بلند کند‌، برعکس حتی صدايش را پايين‌تر می‌آورد تا ديگران حرف‌هايشان را نشنوند‌. زن را به‌طرف ميز کوچکی می‌برد‌. آن‌جا رو‌به‌روی هم می‌نشينند و ونسان دستش را روی دست زن می‌گذارد و می‌گويد‌:

ـ ‌می دونی‌! همه‌چيز بستگی داره به اين که صدای آدم چقدر رسا باشه‌. به‌نظر من صدای رسا داشتن اهميتش بيش‌تر از خوش‌قيافه بودنه‌.

ـ تو صدای قشنگی داری‌.

ـ ‌راست می‌گی‌؟

ـ ‌آره‌، راست می‌گم‌.

ـ ولی صدای من نازکه‌.

ـ درست همينه که خوشاينده‌. صدای من زشته‌. جيغ‌جيغو و تيزه‌. مثل صدای خروس پير می‌مونه‌. مگه نه‌؟

ونسان با ملايمت می‌گويد‌: «‌نه‌! من صدای تو رو دوست دارم‌. صدات تحريک کننده است‌. صميمی‌يه‌»‌.

ـ ‌جدی اين‌طور فکر می‌کنی‌؟

ونسان نرم و آهسته می‌گويد‌: «‌صدای تو درست مثل خودته‌! تو هم زود صميمی می‌شی و آدم‌رو تحريک می‌کنی‌!‌»‌.


برگرفته از آهستگي نوشته ميلان كوندرا

برگردان ازدريا نيامي

پ ن. البته بهترين قسمت اين كتاب يك جاي ديگر ست! :rolleyes: كساني كه اين داستان را به طور كامل خوانده اند كاملا متوجه منظور بنده مي شوند! :blush: :blush: :blush:
 

Mohsen_mzh

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
3,817
لایک‌ها
585
محل سکونت
Home
در آشیانه حجاج که به انتظار طیّاره بودیم، جوانک های بازرس با آمیخته‌ای از اعجاب و تحقیر نگاه می‌کردند، همه را، به خصوص مرا. (شاید خیالات می‌کردم؟ چون خودم را توی جماعت برخورده می‌دیدم؟) و که بله "چه احمقهایی!" لابد، و خودشان؟ بهترین مصرف‌کنندگان تیغ ریش‌تراشی و کراوات و خمیر دندان! و حاجی بعد از اینها؛ دهاتی‌ها و بازاری‌ها و خاله خانم‌ها و امّل‌ها و تک و توکی آدمهای مثل من. و اعجاب‌انگیز. همه تیغ ریش‌تراشی و آن خر رنگ‌کن‌های دیگر را رها کرده و روانه به کشفی؛ هر کدام یک جور. یکی به کشف سفر، دیگری به کشف کعبه، و دیگری به کشف خود کشف. و یک بازاری قبله‌نمایش را در آورده بود و همان پشت در وضوخانه داشت قبله را کشف می‌کرد. اولین تجربه‌های سفر! انگار که در بیابانی از آفریقا گیر کرده‌ایم. (الآن در بلندگوی مسجد بغل دست «مدینه‌الحجاج» دارند اذان می گویند، برای نماز عصر. درست بیست دقیقه داریم به پنج) غافل از این که آنجا گوشه‌ای از فرودگاه مهرآباد برای حجاج ساخته‌اند و مسجد هم داشت و قبله‌اش را از روی محرابش می‌شد خواند و اصلا این «آشیانه‌ی حج» یعنی چی؟ یعنی این که آغل برّه‌ها را از طویله‌ی بزها جدا کردن. آخر آن که می رود پاریس یا لندن و نیویورک، نباید چشمش بیفتد به این حاجی‌ها که هر کدام آفتابه ای به دست دارند و یخدانی به کول؛ و کیسه‌ی نان خشک و ماست کیسه‌ای و دیگر خرت و خورت ها..... آخر فرقی باید باشد میان این دو دسته! آن مرد یا زن بزک کرده که به فرنگ می رود، البتّه که باید تامین داشته باشد از دیدن این‎‌ها که به دعوت بدویّت لبّیک گفته اند.


خسی در میقات - جلال آل احمد
//
خیلی هم ربطی به این تاپیک نداشت ولی دیگه خب ...
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
دو پاراگراف آخر داستان "دماغ" گوگول جالب بود!

تمامی این جریان در پایتخت جنوبی کشور وسیع ما اتفاق افتاد! و تنها اکنون که بر روی جزئیات داستان تأمل می­ کنیم، متوجه می ­شویم که محتوای آن­، چه اندازه دور از ذهن است. گیریم که جریان دماغ را به آن صورت خیال­پردازانه و ظهورش در هیأت یک مدیر کل را در مناطق مختلف شهر نادیده گرفتیم، اما آخر چطور ممکن است باور کرد که کاوالیوف آن اندازه بی­ فکر بوده باشد که نداند که روزنامه ­ها ممکن نیست در مورد یک دماغ آگهی چاپ کنند؟ منظورم این نیست که یک همچو آگهی ­هایی گران تمام می­شود و دور ریختن پول است: نه، اصلاً. تازه من آدم خصیصی نیستم. اما این کار اصولاً زشت است! غلط است! نابجاست! علاوه بر آن چطور دماغ وسط گرده نان سر درآورد و چطور ایوان یاکوولوچ... من که سر در نمی­ آورم! اولاً از این نوشته هیچ نفعی عاید ملت نمی­شود، ثانیاً... نه، هیچ فایده ­ی دیگری هم نمی­تواند داشته باشد...

اما به هر حال هر جور مطلبی ممکن است گفته شود و ما احتمالاً می­توانیم این یا آن نکته را مسلم و بدیهی فزض کنیم و چیزهای عجیبی اینجا و آنجا ببینیم که ممکن است حتی... منظورم این است که خلاصه وقایع عجیب و باورنکردنی در هر زمان ممکن است اتفاق بیفتند. فکر می­کنم در این قضیه هم پاره ­ای از حقیقت وجود داشته باشد. شما هرچه می­خواهید فکر کنید، اما من معتقدم چنین اتفاقاتی رخ می­دهند، گرچه به ندرت، ولی خلاصه رخ می­دهند.
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
وقتی موزیک را قطع کردم و روبه روش نشستم دیگر ما هیچ حرفی نداشتیم.او دیگر سوال اش را پی نگرفت و من هم همچنان ساکت ماندم.فهمیدم زمانی که تحمل فرهنگ همدیگر را نداریم،حرفی هم نداریم.
فرهنگ زبان نمیطلبد،باید دل گرو گذاشت.گاهی پوشش ها و روکش ها نمایشی استبرای نگه داشتن مرزها.مرزها هم نمایشی است برای جدا کردن فرهنگ ها.آدم ها را نمیشود به صرف زبان و فرهنگ از هم سوا کرد،در جنگ و مصیبت ها که همه نیازمند و یکسان میشوند،فرهنگ بشری با زبان انسان اولیه به همه چیز فرمان می راند،آن وقت زمان تفاهم است و نقاب ها فرو می افتد

----------------------------------------------------------
زندگی یعنی سیرک،بچه شیر هایی کوچولو که شلاق بر تن شان می چسبد تا به حلقه ی اتش نگاه کنند،تکه ای گوشت نیم پز آبدار،یک شلاق،حلقه ی آتش،مربی،گوشت،شلاق،نگاه مربی،شلاق،اشک، و بعد اراده ی پریدن.بچه شیر ها زود یاد میگیرند که از حلقه ی آتش بگذرند،روزی میرسد به زودی که شلاق بر تنشان فرود نمی آید،ولی حرکت شلاق در هوا و ترکیدنش بر زمین همه ی کودکی را باز میگرداند تا شیر خسته از حلقه بگذرد که شب بتواند تنهایی اش را مرور کند.
زن ها این جوری مادر میشوند،مردها این جوری پا به میدان مبارزه میگذارند، و بعد اشاره ی یک شلاق کافی است که هر کس با پیش داوری خود زندگی را تعریف کند.
دلم میخواست بی شلاق از حلقه بگذرم تا مربی دست از سرم بر دارد، و همه چیز تمام شود.سوت و شور تماشاچیان برایم اهمیتی نداشت.
و مثل سگ پشیمان بودم

-----------------------------------------------------------
در سفر بود که پس از سال ها فرصت یافتم خودم را از دور تماشا کنم.واقعا" تا آدم سفر نکند خودش را نمی شناسد
احمد بن بن میگفت: "سفر یعنی این که تو با دیدن یک درخت احساس کنی برای اولین بار است که ان درخت را میبینی.و گرنه این همه خلبان و راننده شب و روز از جایی میروند به جای دیگر.هیچ درختی برایشان تازگی ندارد.این که سفر نیست"
سفر یعنی دور شدن از یکنواختی.وسعت دید نسبت مستقیم دارد به بعد مسافت؛ هر چه دور تر،وسعت دید بیشتر.و من این را پیش از سفر نمیدانستم،سفر یعنی این که وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی،و از خودت بپرسی من این جا چه میکنم؟
------------------------------------------------------

تماما" مخصوص/عباس معروفی
این ها تکه هایی از روایت داستان بود که از قسمت های مختلف جدا کرده بودم.میدونم که این کتاب جاهای خیلی جالب تری هم داشت(لا اقل برای من) ولی مطلب طولانی میشد.و از طرفی ممکن بود نشه باهاش ارتباط برقرار کرد.
از داستان هایی که کنار روایت شدنش حرفی هم برای گفتن داره خیلی خوشم میاد.میتونم بگم که تا این جا یکی از بهترین (در مقابل این که تعداد کتاب هایی که خوندم تک رقمی هست) رمان هایی هست که خوندم
 

seashore

Registered User
تاریخ عضویت
4 فوریه 2012
نوشته‌ها
634
لایک‌ها
3,124
محل سکونت
شهر راز
«پائولو برای هزارمین بار گفت : با افکارت نجنگ . آنها قدرتمند تر از تو هستند . اگر می خواهی از دستشان خلاص شوی ، آنها را بپذیر . به آنچه از تو می خواهند فکر کن تا خسته شوند . »

فرشته نگهبان از پائولو کوئیلو

البته هنوز تمام نشده شاید قسمت بهتری هم باشه
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
دلم میخواست ته چاه را ببینم . مقنی هایی که کار میکردند میگفتند که رنگ آسمان از توی چاه یک جور دیگر است . می گفتند وقتی آدم ته چاه یک شمع روشن کند و بنشیند به هندوانه خوردن ، عجب قشنگ میشود .
...
ناگاه حس کردم دستم در هوا ول شد . پدربزرگ دهانش باز مانده بود .دانه ها ریخت و در سرازیری خاک ها جلو غلتید . من می دیدم که دانه ها توی چاه می ریخت و یکی یکی ناپدید می شد . اما قدرت پلک زدن هم نداشتم .پدر بزرگ ناله کرد : " ای بابا ... ای بابا "

دریاروندگانِ جزیره ی آبی تر "عباس معروفی"
 

TURK_AVENGER

کاربر فعال عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
13 جولای 2009
نوشته‌ها
3,422
لایک‌ها
891
محل سکونت
in Bruges
گربه مظلومانه گفت : « داشتم شوخی می کردم ؛ و اما درباره ی آن ببرها ، الان می دهم کبابشان کنند »
هلا گفت : « گوشت ببر که خوردنی نیست »
گربه جواب داد : « واقعآ اینطور فکر می کنی ؟ حالا که ایطور شد ، من هم برایتان قصه ای تعریف می کنم » . چشمهایش را از لذت نیمه بسته بود و به شرح داستان آوارگی پانزده روزه اش در بیابان پرداخت و اینکه چگونه تنها غذایش گوشت ببری بود که شکار کرده بود . همگی با علاقه داستان را دنبال می کردند و وقتی بهیموت به پایان داستانش رسید ، همه با هم فریاد زدند :
« دروغگو »
ولند گفت : « جالب ترین نکته درباره ی این چرند و پرندها این است که از اول تا آخرش دروغ بود »
گربه با تعجب گفت : « واقعآ نظرتان این است ؟ » همه فکر کردند گربه دوباره قصد اعتراض دارد ، ولی به جای اعتراض ، به آرامی گفت : « تاریخ در این باب داوری خواهد کرد »
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
گربه مظلومانه گفت : « داشتم شوخی می کردم ؛ و اما درباره ی آن ببرها ، الان می دهم کبابشان کنند »
هلا گفت : « گوشت ببر که خوردنی نیست »
گربه جواب داد : « واقعآ اینطور فکر می کنی ؟ حالا که ایطور شد ، من هم برایتان قصه ای تعریف می کنم » . چشمهایش را از لذت نیمه بسته بود و به شرح داستان آوارگی پانزده روزه اش در بیابان پرداخت و اینکه چگونه تنها غذایش گوشت ببری بود که شکار کرده بود . همگی با علاقه داستان را دنبال می کردند و وقتی بهیموت به پایان داستانش رسید ، همه با هم فریاد زدند :
« دروغگو »
ولند گفت : « جالب ترین نکته درباره ی این چرند و پرندها این است که از اول تا آخرش دروغ بود »
گربه با تعجب گفت : « واقعآ نظرتان این است ؟ » همه فکر کردند گربه دوباره قصد اعتراض دارد ، ولی به جای اعتراض ، به آرامی گفت : « تاریخ در این باب داوری خواهد کرد »

مرشد و مارگریتا؟ :دی
 

TURK_AVENGER

کاربر فعال عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
13 جولای 2009
نوشته‌ها
3,422
لایک‌ها
891
محل سکونت
in Bruges

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
باز هم از خودم سوال کردم که << دوستش میدارم ؟ >> و باز هم دیدم که از جواب دادن به این سوال عاجزم یا ، بهتر بگویم ، صدمین بار به خودم گفتم که ازش بدم می آید . اره ، ازش بدم می آمد. لحظاتی پیش می آمد که دیگر به سیم آخر میزدم و به خودم می گفتم حاضرم نصف عمرم را بدهم تا افتخار خفه کردنش نصیبم شود ! به خدا که اگر فرصتی نصیبم میشد که چاقوی تیزی را اندک اندک در دلش فرو کنم ، احتمالا برای گرفتن چاقو دستم را با اشتیاق دراز میکردم. با این حال به تمام مقدسات عالم قسم که اگر همانجا در شلانگنبرگ از من خواسته بود که خودم را پایین بیندازم این کار را بی حرف و حدیث میکردم و تازه با اشتیاق هم چنین میکردم .
+

قمار باز
داستایوفسکی
ترجمه صالح حسینی

""
تیکه های جالب زیاد داره
شاید بعدا اضافه کردم
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
من در خاک انگلیس به دنیا آمدم؛در بیمارستان مسیحی ها.حالا اسمش شده "عیسی بن مریم".ناف مرا انگلیسی ها بریده اند.این نخستین تکه ای بود که از تنم جدا کردند.من پیش از این که مسلمان بشوم مسیحی بودم.بعد،در یک صبح سرد دی ماه،پدر در گوش راست ام اذان گفت و اسم این گوش را گذاشت رضا،در گوش چپم اقامه گفت و اسم این گوش را گذاشت سیاوش تا من برای ابد سرگردان شوم میان سه راس مثلث که یکی اش ناف من است و دو راس دیگرش گوش های چپ و راستم.برای همین است که هی درون من آشوب میشود و گیج میخورم میان اصواتی که از سه سو می آیند و گردباد میشوند درست وسط سینه.برای همین است که حس میکنم یکی همین طور دو دستی چسبیده است به شش هایم.یکی توی گوش راست ام میگوید:"والعصر ان الانسان لفی الخسر" و یکی توی گوش چپم میگوید:"پژوهنده را راز با مادر است" و صدایی از سمت ناف میگوید: "no place of grace for those who avoid face"
اما میان گردبادی از صداهایی به هر زبان،صدای گنگی هست که انگار از گلویی بریده می آید؛زمزمه ی گنگ که انگار حروفش ساب رفته و له و لورده شده از بس هی چرخ خورده میان احشایم :ججججججججج یییییییغ غغغغغغغر ررررررررر

وردی که بره ها میخوانند/رضا قاسمی

خوب میتونم اغرار کنم که میتونستم توی این تایپیک تمام جملات این کتاب رو بنویسم.با این عقیده که بهترین قسمتش هستند.
رضا قاسمی توی این کتاب حرف از ساختن سه تار میزنه تا رسیدن به ان سه تار جادویی و خاطرات بچگی اش.و کمی هم بین فضای حالش توی بیمارستان چرخ میخوره.
بیشتر از این توضیح نمیدم که اگر کسی روزی این کتاب رو خوند با خوندنش و بی پروایی این نویسنده توی استفاده از همه ی چیزها دچار فهمیدن موضوع قبل از واقعه نشه.
قبل از این عنوان.عنوانی که برای این کتاب انتخاب شده بوده "دیوانه و برج مونپارناس" بوده.که ممکنه شما با این عنوان بشناسیدش
این نوع روایت داستان تو نوع خودش و در بین پارسی نویس ها برای اولین بار استفاده شده.به قول خودش بداهه نویسی.

پ.ن: اون کلمه ی طولانی آخر در اصل جیگر بوده.که توی متن هم همین طور نوشته شده.یه تیکه ی قدیمی
 

maya61

Registered User
تاریخ عضویت
20 مارس 2012
نوشته‌ها
48
لایک‌ها
207
محل سکونت
tehran
لنی کسانی را که چشم دیدنشان را نداشت دوست میداشت ، مجاورت این آدم ها برای تقویت روحیه اش خوب بود .
لنی تاب تحمل کسانی را که دوست داشت نداشت . آدم با اینها که هست شل میشود . اینها ضوابط زندگی آدم را بهم میریزند ....

خداحافظ گری کوپر ( رومن گاری )
 

maya61

Registered User
تاریخ عضویت
20 مارس 2012
نوشته‌ها
48
لایک‌ها
207
محل سکونت
tehran
من هیچوقت با زنی برخورد نکردم که یاعث شه وفادار شم.
فقط ابله ها تغییر عقیده نمیدن
فکری ، چیزی شبیه به انسان اون بالا وجود داره

مهمانسرای دو دنیا ( اریک امانویل اشمیت )
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خواب،همان طور که میدانیم پنهانی ترین کردارمان است.یک سوم عمرمان را صرفش میکنیم و از درکش عاجزیم.به عقیده ی بعضی ها ،چیزی نیست جز خسوف ساعات بیداریمان؛از نظر کسانی دیگر،حالتی است پیچیده تر که،در آن واحد گذشته،حال و آینده را شامل میشود؛عده ای هم هستند که آن را تداوم ناگسسته رویاها میپندارند.شاید اشتباه باشد اگر بگوییم که خانم خائورگی ده سال را در آشوبی توام با آرامش گذراند؛هر لحظه از این ده سال میتوانست زمان حالی ناب باشد،بدون گذشته یا آینده.این زمان حال،که آن را به شب و روز،بر پایه ی صدها برگ از ده ها تقویم،بر پایه ی دلهره ها و اعمالمان،شمارش میکنیم.نباید زیاده از حد اسباب حیرتمان شود؛این زمان همان زمان حالی است که هر صبح پیش از بیدار شدن و هر شب قبل از خفتن از آستانه اش میگذریم.روزی دو بار،ما هم همان بانوی سالخورده هستیم

اولریکا و هشت داستان دیگر (داستان جده)/خورخه لوییس بورخس

پ.ن:خیلی خوب میشد اگر بچه ها در کنار قسمتی از داستان که میگذراند یه توضیحی میدادند و یا احساسشون رو از اون کتاب بیان میکردند
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
من خوب میدانم که آدم نمیتواند از حکمرانی خود و یا خدمتگذاری دیگران صرف نظر کند . هر انسانی همانطور که به هوای پاک نیاز دارد محتاج به وجود بردگان است . رویهمرفته مهم این است که فرد بتواند خشمگین شود بی آنکه دیگری حق جواب داشته باشد .
سقوط / آ لبر کامو
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
این متن و این عکس رو جایی دیدم و حیفم اومد که اینجا نذارمش.

_______________


هر بوی و بوسه، هر آمیزش دم با دم، هر غلت و هر تماس، بندیست تا بر کلاف زندگانی دو تن پیچانده می شود.

کلیدر - محمود دولت آبادی

541339_379799958718646_257255024306474_1213320_1607113955_n.jpg
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
نوک انگشت را که به تخم چشم فشار بدهی،درخت دو تا میشود.پاهای من هم چهار تا میشود.زلزله هم می آید.اورهان هم مست میکند.با یک انگشت همه ی دنیا را میشود تکان تکان داد.بروم جلو آینه.صورتم را نزدیک آینه بگیرم و با صدای بد بگویم حرامزاده،حرامزاده.با صدای ته حلق.حرامزاده،بیا حلالت کنم.حلال حلال من به آسمان است.جنگ.شما دو نفر آن طرف.ما این طرف.بگرد تا بگردیم.پل پیروزی کی بود؟
---------------------
موومان چهارم/سمفونی مردگان/عباس معروفی
---------------------
بعضی از کتاب ها رو باید دو بار خوند.اون هم با فاصله ی زمانی زیاد.برای بار دوم خوندمش و کلا" نظرم عوض شده بود.فکر میکردم پیچیده است در صورتی که این طور نبود.فکر میکردم از موومان سوم بیشتر از همه خوشم میاد در صورتی که اشتباه میکردم.
 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
گزيده ا‍ ی از نان و شراب از اینیاتسیو سیلونه :

آدم بيش از يك بار به دنيا نمی آيد و اين عمر يكباره و منحصر به فرد را نيز دايم در موقت بودن و در انتظار روزی به سر می برد كه زندگی واقعی شروع شود .


و همچنين قسمتی از مرد اول از آلبر كامو‌ :

زيرا فقر را كس به اختيار انتخاب نمی كند ولی آدم فقير می تواند خود را حفظ كند .
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
وقتی او را خسته می دیدم ، یا وقتی می دیدم غذایش دست نخورده باقی مانده ، نگران می شدم و می گفتم :

_ چرا غذا نمی خورید ، آقا ؟ با این وضع چگونه می خواهید سر پا بمانید؟

_ سلست عزیز ، دقت کنید ، وقتی غذای خوبی می خوریم سنگین می شویم . و دیگر روح و ذهنمان آزاد نیست ، متوجه هستید ؟ من احتیاج دارم که روح و ذهن ام آزاد باشد.


آقای پروست / سلست آلباره ، ژرژ بلمون
 
بالا