• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بهترین قسمت کتاب های داستان

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
لامصب مثل سیگار است خاطره. حال می دهد، اما از درون می پوساندت.
دنیا بدون گذشته برای آدم هیچ لطفی نداشت، هرچند با گذشته هم لطفی ندارد. اما من مثل این که باید باور کنم یک چیزی ام هست چون پوچی گذشته را به پوچی دنیای بی گذشته و بی رنج ترجیح می دهم!

بهار 63 - مجتبا پورمحسن - نشر چشمه
 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
باز نيز قسمتی ديگر از كتاب مرد اول از آلبر كامو‌:

...و در تاريكی شب ساليان در سرزمين فراموشی راه می رفت كه در آن هر كسی آدم اول بود, كه خود او ناگزير شده بود خود را دست تنها, بی پدر, پرورش دهد و هر گز آن لحظه ها را به خود نديده بود كه پدری پس از آن كه صبر می كند تا پسرش به سن گوش دادن برسد او را صدا می زند تا راز خانواده, يا دردی كهنه را, يا تجربه عمر خود را برای او بگويد ... و ژاك شانزده ساله و سپس بيست ساله شد و هيچ كس با او سخنی نگفت, و ناگزير بود دست تنها ياد بگيرد, دست تنها بزرگ شود, با زور, با قدرت, دست تها اخلاقيات و حقيقت خود را بيابد, تا اين كه سرانجام به صورت آدم به دنيا آيد و سپس با تولدی سخت تر ديگر بار به دنيا آيد, يعنی اين بار برای ديگران, برای زنان, به دنيا آيد, مانند همه اين آدم ها يی كه در اين سرزمين به دنيا آمدند و يكايك آنان كوشيدند تا زندگی كردن بی ريشه و بی ايمان را فرا بگيرند ...
 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
از سه گانه نيويورك از پل‌ استر نويسنده آمريكايی . اين متن در ابتدای كتاب آمده است اما نظر من را واقعا جلب كرد. كه جدا بسيار پر محتوا و ارزشمند هست. خالی از لطف نديدم كه اينجا بنويسم ...


كلمات عوض نمی شوند, اما كتاب ها هميشه در حال تغييرند.
عوالم مختلف پيوسته تغيير می كنند, افراد عوض می شوند,
كتابی را در وقت مناسبی پيدا می كنند و آن كتاب جوابگوی
چيزی است, نيازی, آرزويی.


پل‌ استر
 
Last edited:

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
خوشبختانه، این موقع روز داخل میدان تره بار جای پارک پیدا می شود ..... به نظرم این جا هیچ شباهتی به تهران امروزی و مدرن ندارد . مشتری هایش اکثرا میان سال، پیر و چاق هستند. نوعی بی خیالی، صلح و افسردگی در صورت و حرکات شان دیده می شود. انگار همه شان با هم داد میزنند : ما جنگ هایمان را کرده ایم، شکست نخورده ایم، اما پیروز هم نشده ایم، اصلا پیروزی ای در کار نیست، جبهه تان را عوض کنید، بخرید، بخورید و منتظر بنشینید، عزرائیل همین گوشه و کنارها ست .

روز خرگوش - بلقیس ******* - نشر چشمه
 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
قسمتی از اثر اين يازده تا از نو يسنده بنام ويليام فاكنر . از داستان كوتاه گذر گاه هل كريك :

يك زندگی پر مايه اما بس كوچك, پوشيده و مرموز. آن هوايي كه فرو میبرديمش و در آن زندگی حركت می كرديم. همه چيز نه تنها آشنا و صميمی بلكه به قاعده و منظم. هر چيز در عين سر زندگی اما پنداری فورا متروك می شد. و ماشين, آن اسباب بازی گران قيمت مكانيكی كه قدرتش را با اسب بخار می سنجند, و حالا در چنگال بی آزار و گذرای دو عنصر آب و خاك گرفتار و ناتوان بود.
 
Last edited:

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
اين متن غنی و گيرا كه در پشت جلد كتاب بيست و يك داستان از نويسندگان معاصر فرانسه (كه به انتخاب و ترجمه ابوالحسن نجفی هست) آمده است, را در اينجا نوشتم تا دوستان ارجمند هم مطالعه كنند ... فرازِی بر نگاهی هر چند كوتاه به ادبيات معاصر فرانسه ...




ماجرا ها همه ظاهرا در سطح زندگی روزمره می گذرد: ديداری زود گذر ميان يك زن و مرد كه گويی برای ايجاد زندگی مشترك به هم رسيده اند; عشق طولانی و خاموشی زنی به گرفتن انتقام از پسر بی گناه آن مرد; مردی كه يار را نزديك خود دارد و به دنبال او گرد شهر می گردد; پيوند دوستی ميان يك سرباز روس و يك سرباز فرانسوی بی آنكه زبان همديگر را بفهمند; اختلاف نظر و جدايی دردناك ميان يك زن و شوهر ايرلندی بر سر آزادی و استقلال كشورشان; جان كندن تدريجی سه تن در زندان در شب پيش از تيرباران شدن; چگونه مردی كه پس از ديدن پيروزی شر بر خير به غلط می پندارد كه حق با شر است و فراموش می كند كه جير زندگی انسان مبارزه با بدی است ولو اين مبارزه به شكست بينجامد; خوش بودن مردی در اتاقی و رانده شدنش از آن جا و همواره دنبال آن اتاق گشتن; تباه شدن زندگی معلمی كه درس خصوصی می دهد.

ماجرا ها گاهی از سطح زندگی روزمره فراتر می رود: هتلی كه قصد كشتن مهمانانش را دارد و اين را پيشاپيش به آنها اطلاع داده است; چگونه نقاش پير قايقی می سازد و از چنگ امپراطور مخيف چين می گريزد; چگونه يك "پنی" می تواند خوشبختی بياورد; مردی كه فراموش كرده است كه در جواب "حال شما چطور است؟" بايد بگويد "بد نيستم, شما چطوريد؟"; عقد قرارداد ميان شيطان و يك دانشجوی علوم دينی; چگونه مردم يك شهر يك يك مبدل به كرگدن می شوند.

و سرانجام, يك سفر طولانی با راه آهن و مسافری كه مقصد خود را گم كرده است.
 

TURK_AVENGER

کاربر فعال عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
13 جولای 2009
نوشته‌ها
3,422
لایک‌ها
891
محل سکونت
in Bruges
اول از همه یکراست رفتیم سراغ گردونه ی مرگ . گردونه ی مرگ چرخ معمولی و خیلی بزرگی بود که وسطش یک میله قرار داشت و به دلیل نامعلومی با سرعت باورنکردنی می چرخید . در نتیجه هر عضو اتحادیه را که بر آن سوار بود ، به بیرون پرتاب می کرد .
تفریح خیلی بامزه ای بود که کاملآ به چگونگی پرتاب شدن بستگی داشت . من به صورت مضحکی از جا کنده شدم و پرواز کنان به دوشیزه خانومی خوردم و شلوارم پاره شد .
رییس هم که موقع پرواز پایش پیچ خورده بود ، با فریادی وحشتناک افتاد روی عصای چوب قرمز یک شهروند و آن را شکست . در حال فرود هم چند نفری خوردند زمین چون رییس آدم سنگین وزنی بود .
خلاصه وقتی افتاد فکر کردم باید دنبال رییس جدیدی بگردم . اما او صحیح و سالم بلند شد و درست مثل مجسمه ی آزادی روی پایش ایستاد . در عوض شهروندی که عصایش شکسته بود ، داشت خون بالا می آورد .
icon10.gif


مومیایی مصری - میخائیل بولگاکف
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
.... کافی است که روح خویش را به تباهی نکشانیم. کافی است برای بحث کردن با آدم های تهمی خود را به زحمت نیندازیم. بگذار از خشن نفله شوند.

به هرحال نفله خواهند شد.

روزی که ما در سینما هستیم ، تنهای تنها خواهند مرد.


.
.


چیزی شبیه یک روز مرخصی اضافی حین خدمت، کمی مهلت، فاصله ی بین دو پرانتز، یک لحظه لطافت. چند ساعتی که از دیگران ربوده بودیم...



گریز دلپذیر از آنا گاوالدا
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
- معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری.

- چطور می‌توانی این حرف را بزنی؟ چرا؟

- چون که غصه می‌خوری.

وقتی کسی را دوست داشته باشی، هرگز غمگین نمی‌شوی!




تربیت اروپایی

رومن گاری
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
در اتاق را قفل کرد،کلید را در جیب گرمکنش گذاشت،به طرف تخت رفت ،ساعت را برداشت و روی شش میزان کردفو همان طور که ساعت را روی میز میگذاشت پرسید:"اسم تو چی بود؟نگفتی"
"سارا"
مربی چراغ را خاموش کرد و برگشت،نگاه کرد،حالا زن بر گرده ی پنجره سوار شده بود.مربی دهانش باز ماندفهیچ چیز به ذهنش نمی آمد،مثل وقتی که آخرین نفس هایش را میسوزاند و ضربه فنی اش میکردند،با خودش کلنجار رفت ،فریاد زد"سارا! چه کار میکنی؟"
سارا نگاهی از پشت سر به مربی انداخت و بی آنکه حتی جیغی بکشد خودش را پرت کرد.مربی دوید،از پنجره خم شد و پاش را به زمین کوبید.و فریاد زد"عجب مصیبتی!"
جمعیت دور جسد حلقه زده بودند و عده ای از اطراف میدویدند.باران میبارید و مه کمرنگی مثل دود هوا را گرفته بود.مربی گفت: "بد مسب.آخه"
دریا روندگان جزیره ی آبی تر/ داستان کوتاه آخرین نسل برتر/ عباس معروفی

هر چند این فقط یک داستانه ولی هیچ وقت به خودتون اجازه ندید بکارت کسی رو به زور خدشه دار کنید :eek:
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
مترسک: من مغز ندارم، تو سرم پر از پوشالِ

دوروتی: اگه مغز نداری پس چه جوری حرف میزنی؟

مترسک: نمیدونم .. ولی خیلی از آدم ها هم هستن که بدون مغز یه عالمه حرف میزنن!




جادوگر بی نظیر شهر اُز

فرانک باوم
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
نمی دانم کدام درد بزرگ تر است ،

دردی که آن را بی پرده تحمل می کنی

یا دردی که به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری

توی دلت می ریزی و تاب می آوری!




داستان های واقعی از زندگی آمریکایی

پل استر
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
_ "بلاخره همه یک روزی می میرند و صد سال که بگذرد ، دیگر هیچ کس درباره ی این که دیگران که بودند و چطور مردند سوال نمی کند. پس بهتر است همان طور که دلت می خواهد زندگی کنی و همانطور که دوست داری بمیری. "

گریه ی آرام

کنزابورو اوئه / برگردان: سید حبیب گوهری راد
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
همین طور که در سکوت پیش روی هم نشسته بودند ، ساسوکه شروع کرد احساس کند که آن حس ششمی که فقط مخصوص نابینایان است ، دارد در وجود او شکل می گیرد، و می توانست دریابد که چیزی جز عمیق ترین سپاس ها در دل شونکین جریان ندارد. همیشه پیش از این ، حتی زمانی که مشغول عشق بازی بودند ، شکاف میان استاد و شاگرد آنان را از هم جدا می کرد. اما اکنون ساسوکه حس می کرد که حقیقتا ، در چفت و بست یک هماغوشی تنگاتنگ ، با یکدیگر یگانه شده اند. خاطرات نوجوانی دنیای تاریک پستویی که در آن تمرین می کرد به او هجوم آوردند ، اما تاریکی ای که اکنون خود را در آن می یافت کاملا متفاوت به نظر می رسید.بیشتر نابینایان می توانند جهت تابش نور را تشخیص بدهند ؛ آنان در دنیایی زندگی می کنند که روشنایی کم سویی دارد ، و نه در ظلمات یک سیاهی بی امان . حالا ساسوکه می دانست که به جای بینایی اش که از دست داده است به بینشی درونی دست یافته است. با خود می اندیشید ، آه این است دنیایی که استاد من در آن زندگی می کند.

یادنامه ی شونکین

جون ئیچیرو تانیزاکی / برگردان : علی فردوسی
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
دیروز کتاب کم حجمی خریدم با عنوان "سرسخت ، کم بخت" ، از نویسنده ای ژاپنی به نام بنانا یوشیموتو (اسم واقعیش ماهاکو هست ولی به دلیل علاقه اش به موز ، اسمشو گذاشته بنانا ! )

دیشب کتاب رو برداشتم تا مقدمه ش رو بخونم ، ولی کلا درگیرم کرد و تا آخرش خوندم (با وجود اینکه در حال خوندن کتاب دیگه ای هستم!)

قسمت های جالب زیاد داره . این هم یکی از اون قسمت ها :

به سرعت از آنجا خارج شدم. سعی کردم تا حد ممکن دور شوم تا دایره ی سنگ ها را نبینم. ضمن سفرهایم به چنین چیزهایی برخورد کرده بودم . بی حرف پیش ، در جهان جاهایی هست که چیزهای آن با هم جفت و جور هستند و به سود ماست اگر بشر در آن دخالت نکند.
 
Last edited:

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
نمی دانم چرا عدد چهل و چهار از مدت ها قبل وسوسه ام کرده بود که در چهل و چهارمین سالگرد زندگی برای خودم جشن تولد بگیرم . به گمانم نداشتن جشن تولد در طول زندگی گاه و بیگاه شاخم می زد ، یا شاید چراغانی شهر برلین تحریکم می کرد . نمی دانم. گفتم ولش کن ، و بعد گفتم هی ! آدم در تنهایی است که می پوسد و پوک می شود و خودش هم حالیش نیست . می دانی ؟ تنهایی مثل ته کفش می ماند ؛ یکباره نگاه می کنی می بینی سوراخ شده . یک باره می فهمی که یک چیزی دیگر نیست .
تماماً مخصوص " عباس معروفی "
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
وسط شکاف دو تخته سنگ، آتشی به پا کردم. شعله که بالا گرفت، دیدم ماری چنبره زده است مقابلم....
نمی خواستم بمیرم بی آنکه تو راببینم. گفتم نه کم از نِی ام. خواندم. نیشش را درکشید. خواندم. پلک هایش سنگین شد.
دَمِ من در مار گرفت، در تو نمیگیرد!


همنواییِ شبانه ی ارکستر چوب ها
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
محرز شده بود که کاترین همواره اشتباه می کند و جزء افرادی بود که دیگران همین طوری دوستش داشتند .او تنی لش به رنگ نان برشته و گیرا داشت ، و غریزه ای حیوانی برای نیازی ضروری در وجودش بود . هیچ کس نمیتوانست بهتر از کاترین راز زبان درختنا ، دریا و باد را کشف کند .

مرگ خوش " آلبر کامو "
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
زندگی یعنی خستگی !

زندگی یعنی جنگی که هر روز تکرار می شود و

در ازای لحظات شادی اش که مکث های کوتاهی بیش نیست

باید بهای گزافی پرداخت ..




نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

اوریانا فالاچی
 
بالا