hossein137
مدیر بازنشسته
عزازیل فریاد زد :"پس آتش!آتش-آغاز و فرجام همه چیز همین آتش است!"
مارگاریتا با صدایی وحشت زده فریاد زد:"آتش!" پنجره های زیر زمین به هم خوردند.باد کرکره ها را کنار میزد.رعدی کوتاه با شادمانی غرید.عزازیل،دست استخوانی اش را توی بخاری کرد،هیزم سوزانی را بیرون کشید و با آن رومیزی را آتش زد.آنگاه تل روزنامه های روی کاناپه و دست نویس ها و پرده ها را آتش زد .
مرشد.سرمت از اندیشه ی پروازی که در شرف آغاز بود ، از قفسه ی کتابخانه کتابی روی میز انداخت.برگهای کتاب را به دامن رومیزی سوزان پرتاب کرد و کتاب، خوشحال و خندان، به کام آتش فر رفت.
"بسوز،ای گذشته بسوز!"
مارگاریتا فریاد زد: "بسوز،ای رنج و سختی بسوز!"
--------------------------------
چه اندوه بار است،ای خدایان،جهان به شب هنگامان،و چه رازگونه است مهی که مردابها را میپوشاند.اگر پیش از مرگ رنجی فراوان برده باشی و اگر در این وادی مه گرفته به درماندگی پرسه ای زده باشی و اگر بارگران جانکاهی بر دوش،گرد جهان میگشتی، میفهمیدی. و اگر خسته باشی و بی هیچ بیم و دریغی به ترک جهان و ترک مه و مرداب و رودخانه هایش رضا داده باشی ، میفهمیدی.اگر حاضر بودی با قلبی سبک به کام مرگ فرو روی و میدانستی که تنها مرگ مرهم زخم تو است، میفهمیدی
مرشد و مارگاریتا/میخاییل بولگاکف/ترجمه ی عباس میلانی
امیدوارم این ترجمه اون چیزی نباشه که ازش بد تعریف کنند و مفهوم کتاب رو به طرز غلطی بیان نکنه.منتها چون انتظارات من از یه اثر بزرگ دنیای ادبیات روس بیش از این بود زیاد برام فوق العاده نبود.منتها بسیار رمان زیبایی بود
مارگاریتا با صدایی وحشت زده فریاد زد:"آتش!" پنجره های زیر زمین به هم خوردند.باد کرکره ها را کنار میزد.رعدی کوتاه با شادمانی غرید.عزازیل،دست استخوانی اش را توی بخاری کرد،هیزم سوزانی را بیرون کشید و با آن رومیزی را آتش زد.آنگاه تل روزنامه های روی کاناپه و دست نویس ها و پرده ها را آتش زد .
مرشد.سرمت از اندیشه ی پروازی که در شرف آغاز بود ، از قفسه ی کتابخانه کتابی روی میز انداخت.برگهای کتاب را به دامن رومیزی سوزان پرتاب کرد و کتاب، خوشحال و خندان، به کام آتش فر رفت.
"بسوز،ای گذشته بسوز!"
مارگاریتا فریاد زد: "بسوز،ای رنج و سختی بسوز!"
--------------------------------
چه اندوه بار است،ای خدایان،جهان به شب هنگامان،و چه رازگونه است مهی که مردابها را میپوشاند.اگر پیش از مرگ رنجی فراوان برده باشی و اگر در این وادی مه گرفته به درماندگی پرسه ای زده باشی و اگر بارگران جانکاهی بر دوش،گرد جهان میگشتی، میفهمیدی. و اگر خسته باشی و بی هیچ بیم و دریغی به ترک جهان و ترک مه و مرداب و رودخانه هایش رضا داده باشی ، میفهمیدی.اگر حاضر بودی با قلبی سبک به کام مرگ فرو روی و میدانستی که تنها مرگ مرهم زخم تو است، میفهمیدی
مرشد و مارگاریتا/میخاییل بولگاکف/ترجمه ی عباس میلانی
امیدوارم این ترجمه اون چیزی نباشه که ازش بد تعریف کنند و مفهوم کتاب رو به طرز غلطی بیان نکنه.منتها چون انتظارات من از یه اثر بزرگ دنیای ادبیات روس بیش از این بود زیاد برام فوق العاده نبود.منتها بسیار رمان زیبایی بود