برگزیده های پرشین تولز

بهترین قسمت کتاب های داستان

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,079
تنها مرگ است که دروغ نمیگوید !
حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود میکند . مابچه ی مرگ هستیم و مرگ است که مارا از فریب های زندگی نجات میدهد ، و در ته زندگی ،اوست که مارا صدا میزند و به سوی خودش می خواند. در سن هایی که ما هنوز زبان مردم را نمی فهمیدیم ، اگر گاهی در میان بازی مکث می کنیم ، برای این است که صدای مرگ را بشنویم...و در تمام مدت زندگی ، مرگ است که به ما اشاره می کند .
...
از کتاب بوف کور نوشته صادق هدایت
 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
سانست پارك اثر پل آستر نويسنده آمريكايی - اين متن پشت كتاب است:

در بحران اقتصادی سال 2008 آمريكا، جوان جذابی به نام ميلز هلر بعد از چند سال به نيو يورك باز می گردد تا با سه نفر ديگر در آپارتمانی متروك در سانست پارك بروكلين هم‌خانه شود، يك دانشجوی دكترا، يك مشاور املاك و هنر مندی كه عمداْ خودش را به تعمير لوازم دسته دوم مشغول كرده. درد مشترك ساكنان اين خانه فرار از گذشته و جايی نداشتن در حال است. شخصيت‌های اين داستان يا حقيقی‌اند يا با واقعيت پيوند دارند، از داگلاس فلاهرتی فيلم ساز تا بازيگران مشهور هاليوود، نويسنده‌ها و...
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,079
خبرها چه زود میپیچد ! این کابوس طولانی ترس و نکبت کی تمام می شود ؟
تا فردا شب من دق می کنم. این همه سال مثل برق و باد گذشت،ولی امروز خودش به تنهایی یک قرن است . به امید فردا روزمان را شب می کنیم و هیچوقت یادمان نمی ماند که فردا همین امروز است . دنبال چیزی می گردیم که نمیدانیم چیست ، یا میدانیم و می ترسیم بگوییم ، اسمش را گذاشته ایم فردا .

از کتاب فریدون سه پسر داشت نوشته عباس معروفی
 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
يك سال معادل بی نهايت بود. اكنون سراسر هفته جزو زمان حال محسوب می‌‌شد و كوچك ترين واحد زمان آينده يك ماه ديگر بود. آينده نزديك از روی فصل‌ها و پاره‌های سال حساب می‌شد.


هفت شهر عشق, روژه ايكور...كتاب بيست و يك داستان از نويسندگان معاصر فرانسه


و قسمتي ديگر از همان داستان

در همين وقت جنگ جهانی در گرفت. چه جنگی؟ آيا اين بار دشمن از مشرق می آمد يا مغرب؟ از شمال يا جنوب؟ چه فرق می كرد؟ هر بيست و پنج يا سی سال يك بار، يعنی مدت زمان لازم برای ساختن سرباز، جنگ به پا می شود و پنج يا شش سال،‌ يعنی مدت زمان لازم برای كشتن سربازی كه ساخته شده است،‌طول می كشد; پس از آن دوباره سرباز می سازند و دوباره جنگ می كنند.
 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
دارودل هر سه جفت كفش مرا برده و سپس باز آورده است. ولی پنج شنبه بعد با تعجب بسيار می بينم كه دوباره برای درس خواندن آمده است و باز هم پنجشنبه ديگر و بعد هم پنجشنبه ديگر. و پنجشنبه های ديگر در پی پنجشنبه های ديگر! مسئله بسيار ساده است: دارودل پسر مرتبا می‌ آيد تا پنجشنبه ها پيش من درس خصوصی بخواند ولی من ديگر كفشی ندارم كه به دست او بسپارم.

درس های پنجشنبه, روژه ايكور...كتاب بيست و يك داستان از نويسندگان معاصر فرانسه


قسمتی ديگر از همان داستان:

مصيبت همه اين ها نا شنوايی است، فقدان عشق است، و ما همه برای همديگر آزمون بطالت شده ايم. زيرا ما عمل نمی كنيم، بلكه حركات و رفتارهای يكسانی را تكرار می كنيم كه گويی محسورمان كرده اند. وقوف به اين امر، آن هم برای مردی چون من كه وظايفش آگاهی دادن است، به منزله كشف دوزخ است. ولی دوزخ چيست؟ حصاری خلل ناپذير،‌ زيرا در وهله نخست ارتباط در آن جا محال است; جريان برقرار نمی شود و در هر كس سدی هست كه غريزه را مقهور می كند.
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,079
بعضی می گویند بدبینی بیماری سالمندان است، ناخوشی روزهای پایانی عمر، نوعی تصلب اراده. جرِِِِِئت ندارم بگویم این تشخیص کاملا اشتباه است، اما می توانم بگویم این اسان ترین راه از سر بیرون کردن مسائل است، انگار که بگوییم وضع فعلی جهان فقط نتیجه سالمندی سالمندان است...تا به امروز امیدواری جوانان هرگز نتوانسته جهان را بهتر کند، و تلخی فزاینده ی پیرها هم هرگز انقدر نبوده که دنیا را بدتر کند. البته این دنیای بیچاره مسئول مصیبت هایی نیست که از انها رنج می کشد. چیزی که وضع دنیا می نامیم در واقع وضع خود ماست، ما ابنای مفلوک بشر، خواه نا خواه متشکل از پیرانی هستیم که زمانی جوان بودند، جوانانی که پیر خواهند شد، و انها که دیگر جوان نیستند اما هنوز پیر نشده اند. پس تقصیر از کیست؟ شنیده ام می گویند تقصیر با همه ماست، اما به نظر من این گونه اظهارات، که در ظاهر عدالت را به طور مساوی تقسیم می کنند، فقط به این درد می خورند که مسئولیت مقصران واقعی را زیر چتر خیالی گناهی جمعی کم رنگ یا پنهان کنند. ان ها هستند که باید خجالت بکشند_نه از وضع این دنیا، از وضع زندگی.

از کتاب نوت بوک (ژوزه ساراماگو)
 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
اما اين زن خواستنی رو كجا بيابد؟ همه جا را در پی او می گشت; عنان به تصادف و تقدير سپرده بود. چه بسا كه ناگهان روی آگهی های فيلم، روی روزنامه های عصر، روی صندلی های كافه و يا مترو ظاهر شود. و همچنان كه خيالش در جستجوی زن ناشناس رشد می كرد، چهره های آشنا از نظرش محو می شدند. زن، منشی، فرزندان، دوستانش را ديگر نمی ديد. آن ها را فقط از روی نشانه های ريز باز می شناخت: حروف اول اسم روی پليور، نقش كراوات، سنجاق يخه، قلم خود نويس، فندك.

به پشت سر نگريست. مردم دنيا همه چشم بر او دوخته بودند. دم ايستگاه اتوبوس، ده يا پانزده نفر وانمود می كردند كه منتظرند. همه جا آدم ها پرسه می زدند، تظاهر می كردند كه به ساعتشان می نگرند يا روزنامه شان را می خوانند. چندين زن خواستنی، مقابل شيشه های مغاره ها، طعمه های كاملا آشكاری بودند برای به كشاندن به دام هايی ماهرانه. در كافه ها، ناظران بی حركت توی دستگاه های خودكار و تلفن های عمومی سكه می انداختند و چنان كه پشت رادار ايستاده باشند مسير نا منظم اتو بوس خط 32 را به طرف ايستگاه راه آهن شرق دنبال می كردند.

كاری بود كارستان. عاشق منشی اش شد. آن چنان كه وقتی بعد ها دم در يكی از سينماهای محله به عكس ها نگاه كرد و چهره ستاره اول فيلم آمريكايی موسوم به «قتل در گورستان» سوزان را باز شناخت هيچ احساس هيجان نكرد.

قسمت هايی از داستان كوتاه زن ناشناس، اثر ژان فروستيه...كتاب بيست و يك داستان از نويسندگان معاصر فرانسه
 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
بد نيستم،‌ شما چطوريد؟ اثر كلود روا. كتاب بيست و يك داستان از نويسندگان معاصر فرانسه

تنها پولی كه ممكن است به واقع خوشبختی بياورد همان «پنی» است كه در سوال خودمانی انگليسی ها مصرف می شود: A penny for your thoughts «يك پنی می دهم كه بدانم چه فكر می كنی». اگر طرف قبول كند آدم ممكن است با چيز های عجيب و غريب روبه‌رو شود. وانگهی يك «پنی» سرمايه گذاری محتاطانه ای است. خطر ور شكستگی و خانه خرابی ندارد. اغلب اوقات كسی كه از او می پرسند:‌ «چه فكر می كنی؟» جواب می دهد: «هيچ». و مشكل ترين چيزی كه می شود حدس زد چيست همين «هيچ» است.

يك پنی برای فكر های نيكولا در آن روز، يك دلار برای محتوی سطل زباله‌اش، يك ميليون برای اينكه بدانم كجا رفته است، يك چارك از گوشت تنم برای اينكه بفهمم روی اين كره زمين چه می كنند (تمام اين مدتی كه صرف می شود برای مسواك زدن دندان ها، برای جستن شماره در دفتر تلفن، برای تماشا كردن تلويزيون، برای رسيدن به يك عشق بزرگ، برای صف بستن جلو باجه ها، برای مودبانه پرسيدن از خدا كه آيا حاضر است احيانا لطفی بكند و وجود داشته باشد.) گاه گاه می بينم از درون سرباز خانه‌ای كه بوی جوهر مورچه و عشق به پرچم می داد گروهبان چكالدی بيرون می جهد، همان كسی كه تنها سوال جدی و مهمی را كه می توان از مردم كرد از ما می كرد:‌ «نه، بگو ببينم،‌ تو خيال می كنی كی هستی؟» يك پنی برای اينكه بدانم شما خيال می كنيد كی هستيد. آيا ميل داريد درآمدتان را در شرط بندی «سوال يك ميليون فرانكی» بگداريد؟ (دوربين متوجه چهره منقبض يارو می شود كه دارد شقيقه‌اش را می خاراند. صدای تيك تاك ساعت ثانيه شمار به گوش می رسد.) تماشاگران محترم تلويزيون خوشحال می شوند كه بدانند جواب شركت كننده ما... لطفا بلندتر بفرماييد... آفرين بر شما! (كف زدن حضار). اين بود سوال يك ميليون فرانكی...
 
Last edited:

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
قسمت هايی ديگر از "بد نيستم،‌ شما چطوريد؟" اثر كلود روا. كتاب بيست و يك داستان از نويسندگان معاصر فرانسه


در اين مدت حتما كسانی،‌دوستانی آمده اند. زنگ زده اند و با خود گفته اند كه لابد آن شخص در ته آپارتمان است، يا خواب است، يا در حمام است. نمی شنود. و به خصوص اينكه نيكولا، وقتی كه كار می كند، اغلب اتفاق می افتد كه جواب نمی دهد، عمدا. زنگ می زنند،‌ بعد در می زنند، به او فرصت می دهند كه بشنود، كه بيايد. دست برمی دارند: حتما كسی در خانه نيست،‌ می روند. بالای پلكان كه می رسند كمی پا به پا می كنند تا شايد همين طور كه دارند می روند در باز شود. اما در باز نمی شود. در كدام لحظه است كه آدم تصميم می گيرد كه ديگر احتمال نيست، كه ديگر كسی پشت در بسته نيست، و از آن‌جا می رود، كه كسی به زنگ تلفن جواب نمی دهد، و گوشی را می گذارد؟ و برای چه؟ در كدام لحظه؟

بنابراين از آن وقت به بعد (از كدام وقت؟) نيكولا ناپديد می شود. ولی آيا ناپديد لغت مناسبی است؟ تنها چيزی كه هست اين است كه نيكولا ديگر نيست. نمی شود، بعد به حساب غيبت می گذارند، بعد بدون تعجب می پذيرند،‌ ولی از ادامه‌اش تعجب می كنند. آن وقت كنجكاو می شوند،‌ خشمگين می شوند و عاقبت نگران می شوند. هيچ اتفاقی نيفتاده است، هيچ اتفاقی كه بتوان از آن جا شروع كرد، سر نخی بدست آورد. هيچ جايی نيست كه اتفاقی در آن جا افتاده باشد، هيچ خبری نشده است. كسی اين‌جا بوده است و ديگر نيست.
 
Last edited:

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,079
-شاید شما تعجب کنی از حرف من، ارباب; اما به عقیده من بیشتر مردم، بیشتر وقتها دروغ می گویند. نه بیشتر مردم، که همه ی مردم همه ی وقتها دروغ می گویند! فقط وقتهایی که تنها هستند، ممکن است راست هم بگویند. اما به ندرت ! چون ادم وقتی هم که تنها می شود، تنهایی اش پر است از دروغهایی که در میان جماعت و با دیگران گفته بوده. حق هم دارند که دروغ بگویند، ارباب; چون که حقیقت ادم را دیوانه می کند! این است که ادمها دروغ می گویند و عیبی هم نیست. چه عیبی دارد؟ وقتی که همه به هم دروغ می گویند دیگر عیب این کار در کجاست؟ مثلا به خود من نگاه من; به خود من! همین من که نشسته ام، مگر کم دروغ گفته ام؟ یک نگاه که به پشت سرم می اندازم، می بینم که در تمام عمرم دروغ می گفته ام. تمام روزها و ساعتهای عمر من پر است از دروغ. دیگران هم که به دروغهای من گوش داده اند، خودشان دروغگوهایی مثل من بوده اند. غیر از این نبوده. چطور می شود دیگران دروغگو نباشند و یک عمر به دروغهای کسی مثل من گوش داده باشند و ادمی مثل من را تحمل کرده باشند ؟تازه...من از ان خشک اقبالهایی هستم که سودی از دروغهایی که گفته ام نبرده ام. حالا التفات کن ان کسانی که بابت هر دروغشان منفعت می برده اند، چه بیدادی کرده اند!...اینست که یقین دارم تمام مردم در یک کشتی بزرگ دروغ میان همدیگر وول می خورند و با این کشتی روی یک دریای بی سر و ته سرگردانند .

از کتاب کلیدر(جلد نهم) نوشته استاد محمود دولت ابادی

 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,079
هر چه انسان تر باشيم زخمها عميق تر خواهند بود. هر چه بيشتر دوست بداريم بيشتر غصه خواهيم داشت . بيشتر فراق خواهيم کشيد .
و تنهائي هايمان بيشتر خواهد شد.
شادي ها لحظه اي و گذرا هستند شايد خاطرات بعضي از آنها تا ابد در ياد بماند ، اما رنجها داستانش فرق ميکند تا عمق وجود آدم رخنه مي کند و ما هر روز با آنها زندگي مي کنيم. انگار که اين خاصيت انسان بودن است!

نامه به کودکی که هرگز متولد نشد
اوریانا فالاچی
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,079
همایون با خودش زیر لب می گفت:
((ایا راست است؟..ایا ممکن است؟ ان قدر جوان، انجا در شاه عبدالعظیم ما بین هزاران مرده ی دیگر، میان خاک سرد نم ناک خوابیده...کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را می بیند و نه اخر پائیز را و نه روزهای خفه ی غمگین مانند امروز را...ایا روشنائی چشم او و اهنگ صدایش به کلی خاموش شد!...او که ان قدر خندان بود و حرف های بامزه می زد...))

اغاز داستان گرداب نوشته صادق هدایت
واقعا که تمام داستانهای هدایت شروعش محشره .

 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,079
خوب، از این به بعد چه اتفاقی می افتد؟ به کجا می رویم؟ آیا مکانی به نام بهشت وجود دارد؟
خیر جاناتان، چنین مکانی وجود ندارد. بهشت یک مکان نیست، و یک زمان هم نیست. بهشت یعنی کامل شدن .


از کتاب جاناتان مرغ دریایی
نوشته:ریچاردباخ مترجم:لادن جهانسوز

 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
متن پشت جلد كتاب "آنا كارنينا" به مترجمی "محمد مجلسی" چاپ "نشر دنيای نو":

در آنا كارنينا دو داستان، و به تعبيری داستان دو ازدواج دركنار يكديگر قرار می گيرد، و هر كدام با ماجراهای جذاب خواننده را به دنبال می كنند. يكی از اين دو ازدواج ناموفق است. آنا از شوهرش جدا می شود، و حيثيت و شرافت خود را به پای ورونسكی می ريزد، و تولستوی در حواشی اين قضيه جامعه اشرافی زمان خود را محكوم می كند. و اما ازدواج له‌وين و كيتی از هر نظر موفق است. و آن دو به روستا می روند، و تولستوی در اين رقابت شوق وعلاقه خود را به زندگی در روستا ابراز می كند.

با اين وصف تولستوی حتی در سياه ترين لحظات عشق و زندگی آنا، با چنان ظرافتی از او سخن می گويد، كه پنداری نمی خواهد كسی قضاوت بدی درباره او داشته باشد، و مثل اين كه خود شيفته آنا شده است.

در اين رمان تولستوی هنرمند بر تولستوی معتقد به سنت ها و اخلاق پيروز شده است، و بلوغ شاعرانه اين نويسنده بزرگ، از پيچا پيچ بحران ها گذشته و رمانی را آفريده است كه از شاهكارهای كم نظير ادبيات جهان شمرده می شود
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,079
هر روز برای دنیا مسلم تر می شود مسئله عدالت، خود عدالت نیست، قاضی هایند. عدالت در قوانین جا دارد، در قانون مدنی، درنتیجه اجرای قانون باید کار ساده ای باشد. فقط سواد می خواهد، درک انچه مکتوب شده، و توانایی شنیدن بی طرفانه ی اظهارات متهم و شاکی-علاوه بر گفته شاهدان- وصادر کردن حکم بر پایه وجدان. فساد هزاران شکل دارد، و در مورد عدالت انچه به بدترین فساد می کشاند نوع رابطه میان قاضی و متهم است ...

از کتاب نوت بوک (ژوزه ساراماگو)
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
«شاید هرگز کسی پیدا نشود که نسبت به یک مداد حسی عاشقانه داشته باشد، اما ممکن است وضعیتی پیش بیاید که داشتن مداد بسیار دلخواه باشد؛ لحظاتی هست که می‌خواهیم حتمن مالک چیزی باشیم و این خود بهانه‌ای می‌شود که مابین چای عصرانه و شام، نیمی از لندن را پیاده طی کنیم ...."

خیابان‌گردی در لندن-ویرجینیا وولف-ترجمه‌ی خجسته کیهان
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
آن که رفتنی ست به هيچ قيمتی نمی ماند.نمی توانی به چهارميخش بکشی. بگذار برود. اصرار نکن،پيش از آن که غرورت را به باد بدهی از فکرت بيرونش بينداز،و تا حد کافری انکارش کن. حتی اگر خدا باشد!

خواهر پاپ//عباس معروفی
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که که مرا به تو میرساند.
بیا و از این پل بگذر.
مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام.
آنکه می پَرَد دیگر به پل نیازی ندارد.

لیلی نام تمام دختران زمین است / عرفان نظرآهاری
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
آدم همیشه به خاطر نقطه ضعف هایش تو دردسر می افتد .
مگس ها باید چیزهای چسبناک را خیلی دوست داشته باشند٬
شب پره ها شعله را٬ و آدم ها عشق را .



خزه / هربر لوپوریه / احمد شاملو
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
من فقط میخواهم از شما یه چیز بپرسم: آیا می خواهید در زندگی بعدی با هم باشید، یا هرگز یکدیگر را نبینید؟
اگنس می دانست چنین سوالی مطرح می شود. به همین جهت می خواست با مهمان تنها باشد. اگنس می دانست با حضور پل قادر نخواهد بگوید:«دیگر نمیخواهم با او باشم» اگنس نمی توانست این حرف را جلو او بزند، و پل هم نمیخواست جلو اگنس بگوید، حتی احتمال داشت که پل نیز بخواهد در زندگی بعدی طور دیگری، بدون وجود اگنس باشد. اما با صدای بلند توی صورت یکدیگر، گفتن این که "ما نمیخواهیم در زندگی بعدی با هم باشیم"، مثل این است که بگوییم" هرگز عشقی بین ما وجود نداشته و اکنون نیز وجود ندارد." و این درست همان چیزی است که گفتنش با صدای بلند بسیار کاملا غیر ممکن است، زیرا در غیر این صورت تمام زندگی مشترکشان بر توهم عشق استوار بوده، توهمی که هردو نفر با نگرانی از آن پاسداری کرده و آن را پرورش داده اند. وهرگاه که این صحنه را مجسم می کرد، می داسنت که هر وقت در برابر پرسش مهمان قرار گیرد، تسلیم می شود و برخلاف آرزوها، بر خلاف میلش اعلام می کند که: «بله البته.دلم میخواهد در زندگی بعدی نیز باهم باشیم»
****
در زندگی بعدی، میخواهید با هم باشید و یا هرگز یکدیگر را نبینید؟
اگنس تمام قدرت درونی خود را جمع میکند و با صدایی قاطع پاسخ می دهد:
-ما ترجیح می دهیم که هرگز یکدیگر را ملاقات نکنیم.
این کلمه ها درست مثل تقه ی دری است که بر توهم عشق بسته می شود...

جاودانگی- میلان کوندرا
 
بالا