• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

خانهء دلتنگیها

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
دل مي گيرد و ميميرد و هيچ کس سراغي ز آن نمي گيرد. ادعاي خدا پرستيمان دنيا را سياه کرده ولي ياد نداريم چرا خلق شديم. غرورمان را بيش از ايمان باور داريم. حتي بيش از عشق
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
خدايا من اگر بد کنم تورا بنده ديگر بسيار است تو اگر با من مدارا نکني مرا خدايي ديگر کجاست؟؟؟؟
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
من از آن ابتداي آشنايي
شدم جادوي موج چشم هايت
تو رفتي و گذشتي مثل باران
و من دستي تكان دادم برايت
تو يادت نيست آنجا اولش
بود
همان جايي كه با هم دست داديم
همان لحظه سپردم هستيم را
به شهر بي قرار دست هايت
تو رفتي باز هم مثل هميشه
من و ياد تو با هم گريه كرديم
تو ناچاري براي رفتن و من
هميشه تشنه شهد صدايت
شب و مهتاب و اشك و ياس و گلدان
همه با هم سلامت مي رسانند
هواي آسمان ديده ابري ست
هواي كوچه غرق رد پايت
اگر مي ماندي و تنها نبودم
عروس آرزو خوشبخت ميشد
و فكرش را بكن چه لذتي داشت
شكفتن روي باغ شانه هايت
كتاب زندگي يك قصه دارد
و تو آن ماجراي بي نظيري
و حالا قصه من غصه تست
وشايد غصه من ماجرايت
سفر
كردن به شهر ديدگانت
به جان شمعداني كار من نيست
فقط لطفي كن و دل را بينداز
به رسم يادگاري زير پايت
شبي پرسيده ام از خود هستيم چيست
به جز اشك و نياز و ياد و تقدير
و حالا با صداقت مي نويسم
همين هايي كه من دارم فدايت
دعايت مي كنم خوشبخت باشي
تو هم تنها
براي خود دعا كن
الهي گل كند در آسمانها
خلوص غنچه سرخ دعايت
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد!

من وتو اگر ما نشویم، تنهایم

تو اگر ما نشوی،

- خویشتنی

ازکجاکه من و تو

شوریکپارچگی رادرشرق

باز برپا نکنیم

ازکجاکه من وتو

مشت رسوایان را وانکنیم

من اگربنشینم

تواگربنشینی

چه کسی برخیزد؟

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر می خیزند

چه کسی بادشمن بستیزد؟

چه کسی

پنجه درپنجه هردشمن دون آویزد؟

حمید مصدق
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
اي گل تازه كه بويي ز وفا نيست تو را
خبر از سرزنش خار جفا نيست تو را
رحم بر بلبل بي برگ و نوا نيست تو را
التفاتي به اسيران بلا نسيت تو را
ما اسير غم و اصلا غم ما نيست تو را
با اسير غم خود رحم چرا نيست تو را
فارغ از عاشق خاك نمي بايد بود
جان من اين همه سنگ دل نمي بايد بود
همچو گل چند به روي همه خندان باشي
همره غير به گل گشت گلستان باشي
هر زمان با دگري دست به گريبان باشي
زان بينديش كه از كرده پشيمان باشي
جمع با جمع باشند پريشان باشي
ياد حيراني ما آري و حيران باشي
ما نباشيم كه باشد كه جفاي تو كشد
به جفا سازد و صد جور براي تو كشد
شب به كاشانه اغيار نمي بايد بود
غير را شمع شب تار نمي بايد بود
تشنه خون من زار نمي بايد بود
تا بدين مرحله خونخوار نمي بايد بود
من اگر كشته شوم موجب بدنامي توست
موجب شهرت بي باكي و خود كامي توست
ديگري جز تو مرا اين همه آزار نكرد
جز تو كس در نظر خلق مرا خوار نكرد
آنچه كردي تو به من هيچ ستمكار نكرد
هيچ سنگين دل بيدادگر اين كار نكرد
اين ستمها دگري با من بيمار نكرد
هيچ كس اين همه آزار من زار نكرد
هست آزردن من سخت تر از مردن من
مردم و آزار نكش از پي آزردن من
جان من سنگدلي دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاك فتادن غلط است
چشم اميد روي تو گشادن غلط است
روي پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن و نا آمدن بر كوي تو دستان غلط است
جان شيرين به تمناي تو دادن غلط است
تو نه آني كه غم عاشق زارت باشم
چون شوي خاك بر آن خاك نزارت باشم
مدتي هست كه حيرانم و تدبيري نيست
عاشق بي سر و سامانام و تدبيري نيست
از غمت سر به گريبانم و تدبيري نيست
خون دل رفته ز دامانم و تدبيري نيست
از جفاي تو بدين سانم و تدبري نيست
چه توان كرد از كرده پشيمانم و تدبيري نيست
شرح درماندگي خود به كه تقرير كنم
عاجزم چاره من چيست چه تدبير كنم
نخل نوخيز گلستان جهان بسيار است
گل اين باغ بسي سرو روان بسيار است
جان من همچو تو غارتگر جان بسيار است
ترك زرين كمر موي ميان بسيار است
با لب همچو شكر تنگ دهان بسيار است
نه كه غير از تو جوان نيست جوان بسيار است
ديگري اين همه بيداد به عاشق نكند
قصد آزردن ياران موافق نكند
مدتي شد كه در آزارم مي دوني تو
به كمند تو گرفتارم و مي داني تو
از غم عشق تو بيمارم و مي داني تو
داغ عشق تو به جان دارم ميداني تو
خون دل از موژه مي بارم و مي داني تو
از براي تو چنين زارم ميداني تو
از زبان تو حديثي نشنودم هرگز
از تو شرمنده يك حرف نبودم هرگز
ديده پوشم ز تماشاي رخ نيكويت
سخني گويم و شرمنده شوم از رويت
بشنو پند و مكن قصد دل آزرده خويش
ورنه بسيار پشيمان شوي از كرده خويش
چند صبح ايم و از خاك درت شام روم
از سر كوي تو خودكام به ناكام روم
صد دعا گويم و ازرده به دشنام روم
از پيت آيم با من نشوي رام روم
دور از دور تو من تيره سرانجام روم
نبود زهله كه همراه تو يك گام روم
كس چرا اين همه سنگين دل بد خو باشد
جان من اين روشي نيست كه نيكو باشد
از چه من نشوي يار چه مي پرهيزي
يار شو با من بيمار چه مي پرهي
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
آرزوي من اين است در سپيده اي شفاف
در دلت شوم مهمان يك سپيده بي انصاف

آرزوي من اين است توي عصر طوفاني
قانعم كني جوري كه هميشه مي ماني

آرزوي من اين است كه تو مال من باشي
غير ممكن ممكن تو محال من باشي

آرزوي من اين است با دو بال جادويي
روي چشم تو باشم مثل نور ليمويي

آرزوي من اين است بين اين همه انسان
نيت تو من باشم توي فال با فنجان
آرزوي من اين است كه دو روز طولاني
در كنار تو باشم فارغ از پشيماني

آرزوي من اين است كه تو مثل يك سايه
سرپناه من باشي لحظه تر گريه

آرزوي من اين است يا شوي فراموشم
يا كه مثل غم هر شب گيرمت در آغوشم

آرزوي من اين است عشق تو كمم باشد
اسم تو فقط زخمي روي مرهمم باشد

آرزوي من اين است نرم و عاشق و ساده
همسفر شوي با من در سكوت جاده

آرزوي من اين است كه تو ساز من باشي
من نياز تو باشم تو نياز من باشي

آرزوي من اين است هستي تو من باشم
لحظه هاي هشياري مستي تو من باشم

آرزوي من اين است تو غزال من باشي
تك ستاره روشن در خيال من باشي

آرزوي من اين است در شبي پر از رويا
پيش ماه و تو باشم تا سحر لب دريا

آرزوي من اين است در تولدي دوم
مثل مه شوم در تو با همه وجودم گم

آرزوي من اين است از سفر نگويي تو
تو هم آرزويي كن اوج آرزويي تو

آرزوي من اين است آرزو كني من را
معني اش كني با عشق شعر سبز ماندن را

آرزوي من اين است مثل سيم يك گيتار
زير دست تو باشم لحظه خوش ديدار

آرزوي من اين است مثل ليلي و مجنون
پيروي كنيم از عشق اين جنون بي قانون

آرزوي من اين است در پگاهي از اسفند
راهي سفر گرديم طبق رسم يك پيوند

آرزوي من اين است در شبي كه تاريك است
تو بگويي از وصلي كه لطيف و نزديك است

آرزوي من اين است زير سقف اين دنيا
من براي تو باشم تو براي من تنها
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
یکی از زیباترین اشعاری که من تا به حال شنیده ام:

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود

کاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایق مان هست می رود

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود

این لحظه ها که به قیمت قد کمان ماست
تیری است بی نشانه که از شست می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایق مان هست می رود
 

hajagha

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 دسامبر 2002
نوشته‌ها
470
لایک‌ها
4
سن
48
بعضی وقتها با تمام صبر و حوصله ای که دارم، با تمام نیمه پر لیوان دیدنهام، با تمام خیلی چیزهای دیگه ام، دلم میخواد از دست طرف خودم رو بکشم. نه. چرا خودم رو؟ دلم میخواد طرف رو بکشم!
نشستم، وقت گذاشتم، با این دایل آپ زپرتی، 3=2 دفعه رفتم و اومدم، تمام چیزهایی رو که میخواست براش نوشتم. بهش لینک دادم تا بره و سر بزنه. جرفهام رو مثل همیشه ساده کردم که خوب بفهمه. تازه عجله هم داشتم.
الان آزانس میاد. خدایا، 3 ساعته که سوال کرده و کسی جوابش رو نداده. نه که سوالش سخت باشه، نه، احتملاً کسی ندیده. توی این شلم شوربایی که ساعتی 100 تا پست جدید میاد. آره. شانس اورد که من دیدم. آخه الان؟ اگه الان جوابش رو ندم، فکر میکنه که اینجا همه به فکر خودشونن. آره همین الان. باشه، منظر بمونه دم در. عوضش این تازه وارد، به جوابش میرسه.
دکمه پست رو زدم و رفتم. دوباره اومدم. گفتم نکنه نرفته باشه؟ دوباره کانکت شدم، چک کردم مطلبم رو دیدم. خیالم راحت شد. دیگه اینقدر دیرم شده بود که حتی فرصت خروج هم نداشتم. شات داون کردم و رفتم.
7=6 ساعت بعد که دوباره اومدم، دیدم رفته توی یک قسمت دیگه، همون سوال رو کپی پیست کرده. یکی هم توی 3-2 جمله حوابش رو داده.
باز مثل همیشه اول فکر کردم که لابد هر دو تا پست رو باهم زده. یا شایدم مطلب من پست نشده بوده. یا شاید نه که هی دی سی میشدم، توی این بین رفته یک پست دیگه زده. یعنی باز هم اول نیمه پر لیوان.
ولی نه. 5-4 ساعت بعد از مطلب من اون رو نوشته بود. لابد مطلب من رو ندیده بود. میشه؟ نمیدونم. شاید.
دلم گرفت. یک علامت ناراحتی در جواب فرستادم.
گفتم حتی اگر مدیری بیاد و بگه این علامت رو فرستادی که تعداد پستات بره بالا، برای همین، بن. میگم باشه. خیلی ناراحت شدم. خیلی زیاد دلم گرفت.
علیرضا رو ناراحت کردن، کار واقعاً سختیه. ولی این تازه وارد، به بهترین و راحتترین وجهی از پسش برومد.
خدا کنه اشتباه کرده باشم.
همین
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
بعضی وقتها با تمام صبر و حوصله ای که دارم، با تمام نیمه پر لیوان دیدنهام، با تمام خیلی چیزهای دیگه ام، دلم میخواد از دست طرف خودم رو بکشم. نه. چرا خودم رو؟ دلم میخواد طرف رو بکشم!
نشستم، وقت گذاشتم، با این دایل آپ زپرتی، 3=2 دفعه رفتم و اومدم، تمام چیزهایی رو که میخواست براش نوشتم. بهش لینک دادم تا بره و سر بزنه. جرفهام رو مثل همیشه ساده کردم که خوب بفهمه. تازه عجله هم داشتم.
الان آزانس میاد. خدایا، 3 ساعته که سوال کرده و کسی جوابش رو نداده. نه که سوالش سخت باشه، نه، احتملاً کسی ندیده. توی این شلم شوربایی که ساعتی 100 تا پست جدید میاد. آره. شانس اورد که من دیدم. آخه الان؟ اگه الان جوابش رو ندم، فکر میکنه که اینجا همه به فکر خودشونن. آره همین الان. باشه، منظر بمونه دم در. عوضش این تازه وارد، به جوابش میرسه.
دکمه پست رو زدم و رفتم. دوباره اومدم. گفتم نکنه نرفته باشه؟ دوباره کانکت شدم، چک کردم مطلبم رو دیدم. خیالم راحت شد. دیگه اینقدر دیرم شده بود که حتی فرصت خروج هم نداشتم. شات داون کردم و رفتم.
7=6 ساعت بعد که دوباره اومدم، دیدم رفته توی یک قسمت دیگه، همون سوال رو کپی پیست کرده. یکی هم توی 3-2 جمله حوابش رو داده.
باز مثل همیشه اول فکر کردم که لابد هر دو تا پست رو باهم زده. یا شایدم مطلب من پست نشده بوده. یا شاید نه که هی دی سی میشدم، توی این بین رفته یک پست دیگه زده. یعنی باز هم اول نیمه پر لیوان.
ولی نه. 5-4 ساعت بعد از مطلب من اون رو نوشته بود. لابد مطلب من رو ندیده بود. میشه؟ نمیدونم. شاید.
دلم گرفت. یک علامت ناراحتی در جواب فرستادم.
گفتم حتی اگر مدیری بیاد و بگه این علامت رو فرستادی که تعداد پستات بره بالا، برای همین، بن. میگم باشه. خیلی ناراحت شدم. خیلی زیاد دلم گرفت.
علیرضا رو ناراحت کردن، کار واقعاً سختیه. ولی این تازه وارد، به بهترین و راحتترین وجهی از پسش برومد.
خدا کنه اشتباه کرده باشم.
همین

حالا کی بود این بنده خدا که دل شما رو شکوند؟:(
 

hajagha

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 دسامبر 2002
نوشته‌ها
470
لایک‌ها
4
سن
48
چی کار داری کی بود؟ قرار نبود گیر بدی دیگه احسان جان خان. یا خان جان!!
یک نفر تازه وارد بود.
2 تا پست هم بیشتر نزد.
همه اتفاقا فقط مال همین امروز بود.
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن تبر بدوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی!
دوباره جنگ نهروان دوباره مکر کوفیان
چه حیله ها که ساکن قلوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی!
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام
دوباره صبح- ظهر- نه غروب شد نیامدی
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند


وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماند

روزهامیگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد


قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت

بی صدامیمیرند



روزها میگذرند , که به خود میگویم

گرکسی آمدوبرداشت زلب مهرسکوت

گرکسی آمدوگفت قطعه شعری بسرود

گرکسی آمدوازراه صفا دل ما را بربود

حرفهاخواهم زد , شعرها خواهم خواند

بهر هر خلق جهان , قصه ای خواهم ساخت

روزها میگذرند

که به خود میگویم

گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت

گرکسی آمدوبرروی دلم , طرحی ازخنده گذاشت

گرکسی آمدودرخاطرمن , نقشی ازخودانداخت

صدزبان بازکنم

قصه هاسازکنم

گره از ابروی هر غمزده ای درجهان بازکنم

من به خود میگویم

اگرآمدآن شخص !!!!!!

من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیست

من به او خواهم گفت , تاابددردل من مهمانیست

ولی افسوس و دریغ

آمدی نقشی زخود در سر من افکندی

دل ربودی و به زیر قدمت افکندی

دیده دریا کردی

عقل شیدا کردی

طرح جاوید سکوت , توبه جای لبخند , برلبم افکندی

دل به امید دوا آمده بود

به جفا درد برآن زخم کهن افکندی

روزها می آیند

لحظه ها ازپی هم میتازند

من به خود میگویم

(( مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب ))

من نيستم

آنکه بايد مي بودم ، آنکه بايد باشم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خک ، پوسیدم
ز بسکه با لب مخنت ،‌زمین فقر بوسیدم
کنون کز خک فم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خک ، پوسیدم
ز بسکه با لب مخنت ،‌زمین فقر بوسیدم
کنون کز خک فم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی

خیلی قشنگ بود
cry.gif


دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عیب جوان و سرزنش پیر می کنند

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر می کنند

ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر می کنند

تشویش وقت پیر مغان می دهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر می کنند

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانه ایست که تغییر می کنند


می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
این دیوانگست ...
که از همه ی گلهای رز تنها به خاطر این که خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم .
این دیوانگیست ...
که همه ی رویا های خود را تنها به خاطر اینکه یکی از انها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم.
این دیوانگیست ...
که امیدخود را به همه چیز از دست بدهیم ،به خاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم.
این دیوانگیست ...
که از تلاش و کوشش دست بکشیم به خاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است.
این دیوانگیست...
که همه دستهایی را که برای دوستی به سویمان دراز می شوند را به خاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم.
این دیوانگست
که هیچ عشقی را باور نکنیم ، به خاطر اینکه در یکی از انها به ما خیانت شده است ...
این دیوانگیست ...
که همه ی شانس هارا لگد مال کنیم به خاطر اینکه در یکی از تلاشهایمان نا کام مانده ایم ..

این دیوانگیست ...

به امید اینکه در مسیر خود هرگز دچاراین دیوانگی ها نشویم...
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
چقدر سخت است
در خانه بودن
برای یک زمانه با همه بیگانه بودن
چقدر سخت است در بهت یک حرف
به معنای عجیبی
افسانه بودن

زمان بخت مرا انگار سیاه کرد
دهانم بست و من را
بی ریا کرد
به من آموخت خوب درد و تحمل
نگفت اصلا چرا
با من چنان کرد
دلم دستم زبانم
از گناه پر
دو چشمم زشت اما بی تحمل
درونم رخنه رخنه مثل زندان
برونم مثل دلقک ها تجمل
شبی
از پشت یک تنهایی شوم
درون سینه ام دشنه فرو کن
مرا از این نهایت های مخفی
بدون هیچ شکی
راحتم کن
تمام قصه ی من
اشتباه بود
همه در من بجز من دیده بودند
همه
حتی خداوند وجودم
مرا
جز آنچه بودم دیده بودند
بیا ای دخترک
ای ماه تابان
بیا تنها نسیم
بر ذخم من باش
بتاب
از پشت بی فهمی
زن
درون درد من تسکین درد باش
دیشب
از باز ترین پنجره ی چشمانم
باریدم
آنچنان تلخ و گزنده و سریع
که خداوند را دیدم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
عاشق عاشق تر
نبود در تار و پودش ديدي گفت عاشقه عاشق
@@@@@@@@ نبودش @@@@@@@@@@
امشب همه جا حرف از آسمون و مهتابه ، تموم خونه ديدار اين خونه
فقط خوابه ، تو كه رفتي هواي خونه تب داره ، داره از درو ديوارش غم
عشق تو مي باره ، دارم مي ميرم از بس غصه خوردم ، بيا بر گرد تا ازعشقت
نمردم، همون كه فكر نمي كردي نمونده پيشت، ديدي رفت ودل ما رو سوزوندش
حيات خونه دل مي گه درخت ها همه خاموشن، به جاي كفتر و گنجشك كلاغاي
سياه پوشن ، چراغ خونه خوابيده توي دنياي خاموشي ، ديگه ساعت رو
طاقچه شده كارش فراموشي ، شده كارش فراموشي ، ديگه بارون نمي
باره اگر چه ابر سياه ، تو كه نيستي توي اين خونه ، ديگه آشفته
بازاريست ، تموم گل ها خشكيدن مثل خار بيابون ها ، ديگه از
رنگ و رو رفته ، كوچه و خيابون ها ،،، من گفتم و يارم گفت
گفتيم و سفر كرديم،از دشت شقايق ها،با عشق گذركرديم
گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداري، عشقو
به فراموشي ،چند روزه تو مي سپاري
گفتم كه تو مي دوني،سرخاك
تو مي ميرم ، ولي
تا لحظه مردن
نمي گيرم
دل از
تو
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
مي شه تو چشم تو پارو بزنم ؟
غصه قلبت جارو بزنم ؟
تو شب ساك موهاي سيات
مثل يك ستاره سوسو بزنم؟
*
كاش مي شد مثل شباي كودكي
پرده هر چي غمه پس ببريم
شب كه شد از توي پلك پنجره
تا دل ستاره ها دس ببريم
*
كاش مي شد تو آينه چشماي تو
خنده دوباره ي خدا رو ديد
از شب چشاي مهربون تو
دوباره يه مشت ديگه ستاره چيد
*
يه شب از همين شبا اسم منو
روي بوم خاطره صدا بزن
قدمي تو كوچه باغ قلب من
پشت دروازه ي لحظه ها بزن
*
مي دونم كه با كليد خاطره
قفل كهنه ي دلم وا نمي شه
تو خيابون شلوغ زندگي
خونه ي قلب تو پيدا نمي شه
*
كاش مي فهميدي كه اون شباي دور
حالا تنها يادگاره واسه من
كه چقد تنگه دلم براي تو
كه چقد سخته برام بزرگ شدن
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
يك شعر تازه دارم ، شعري براي ديوار
شعري براي بختك ، شعري براي آوار
تا اين غبار مي مرد ، يك بار تا هميشه
بايد كه مي نوشتم ، شعري براي رگبار
اين شهر واره زنده است ،اما بر آن مسلط
روحي شبيه چيزي ، چيزي شبيه مردار
چيزي شبيه لعنت ، چيزي شبيه نفرين
چيزي شبيه نكبت ، چيزي شبيه ادبار
در بين خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است
گمراهه هاي باطل ،بن بست هاي انكار
تا مرز بي نهايت ، تصوير خستگي را
تكرار مي كنند اين ، آيينه هاي بيمار
عشقت هواي تازه است ، در اين قفس كه دارد
هر دفعه بوي تعليق ، هر لحظه رنگ تكرار
از عشق اگر نگيرم ، جان دوباره ،من نيز
حل مي شوم در اينان اين جرم هاي بيزار
بوي تو دارد اين باد ،وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من ، همچون نسيم عيار
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
ماه من!
غم و اندوه، اگر هم روزي مثل باران باريد
يا دل شيشه اي ات از لب پنجره عشق زمين خورد و شکست
با نگاهت به خدا چتر شادي وا کن
و بگو با دل خود که خدا هست، خدا هست ...
او هماني ست که در تارترين لحظه شب
راه نوراني اميد نشانم مي داد ...
ماه من! غصه اگر هست بگو تا باشد
معني خوشبختي، بودن اندوه است
اين همه غصه و غم اين همه شادي و شور
چه بخواهي و چه نه! ميوه يک باغند
همه را با هم و با عشق بچين...
ولي از ياد مبر !
پشت هر کوه بلند سبزه زاري ست پر از ياد خدا
و در آن باز کسي مي خواند که خدا هست
خدا هست ...
و چرا غصه چرا ؟!
 
بالا