بعضی وقتها با تمام صبر و حوصله ای که دارم، با تمام نیمه پر لیوان دیدنهام، با تمام خیلی چیزهای دیگه ام، دلم میخواد از دست طرف خودم رو بکشم. نه. چرا خودم رو؟ دلم میخواد طرف رو بکشم!
نشستم، وقت گذاشتم، با این دایل آپ زپرتی، 3=2 دفعه رفتم و اومدم، تمام چیزهایی رو که میخواست براش نوشتم. بهش لینک دادم تا بره و سر بزنه. جرفهام رو مثل همیشه ساده کردم که خوب بفهمه. تازه عجله هم داشتم.
الان آزانس میاد. خدایا، 3 ساعته که سوال کرده و کسی جوابش رو نداده. نه که سوالش سخت باشه، نه، احتملاً کسی ندیده. توی این شلم شوربایی که ساعتی 100 تا پست جدید میاد. آره. شانس اورد که من دیدم. آخه الان؟ اگه الان جوابش رو ندم، فکر میکنه که اینجا همه به فکر خودشونن. آره همین الان. باشه، منظر بمونه دم در. عوضش این تازه وارد، به جوابش میرسه.
دکمه پست رو زدم و رفتم. دوباره اومدم. گفتم نکنه نرفته باشه؟ دوباره کانکت شدم، چک کردم مطلبم رو دیدم. خیالم راحت شد. دیگه اینقدر دیرم شده بود که حتی فرصت خروج هم نداشتم. شات داون کردم و رفتم.
7=6 ساعت بعد که دوباره اومدم، دیدم رفته توی یک قسمت دیگه، همون سوال رو کپی پیست کرده. یکی هم توی 3-2 جمله حوابش رو داده.
باز مثل همیشه اول فکر کردم که لابد هر دو تا پست رو باهم زده. یا شایدم مطلب من پست نشده بوده. یا شاید نه که هی دی سی میشدم، توی این بین رفته یک پست دیگه زده. یعنی باز هم اول نیمه پر لیوان.
ولی نه. 5-4 ساعت بعد از مطلب من اون رو نوشته بود. لابد مطلب من رو ندیده بود. میشه؟ نمیدونم. شاید.
دلم گرفت. یک علامت ناراحتی در جواب فرستادم.
گفتم حتی اگر مدیری بیاد و بگه این علامت رو فرستادی که تعداد پستات بره بالا، برای همین، بن. میگم باشه. خیلی ناراحت شدم. خیلی زیاد دلم گرفت.
علیرضا رو ناراحت کردن، کار واقعاً سختیه. ولی این تازه وارد، به بهترین و راحتترین وجهی از پسش برومد.
خدا کنه اشتباه کرده باشم.
همین
الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خک ، پوسیدم
ز بسکه با لب مخنت ،زمین فقر بوسیدم
کنون کز خک فم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی