• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

خانهء دلتنگیها

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
من شکستم ،آری ! تو شکستم دادی
من غریبم !آری، تو غریبم کردی
تو مرا همچون شمع از سر جور و جفا سوزاندی
تو مرا بر در و دیوار بدی کوباندی
تو مرا از بودن تو مرا از من و از ما و تو از پنجره ها ترساندی
تو مرا از فردا تو مرا از دریا ترساندی
من اسیرم !آری تو اسیرم کردی
بی خبر از باران تو کویرم کردی
من شکستم آری !تو شکستم دادی
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز

فكر كن تو ذهنت هموني شدي كه دوس داري. خيال كن. نترس. اشكال ِ ما اينه كه ما رو از كلمه ي خيال ترسوندن.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
آقای قاضی گوش کنید ، شما که کنون بر روی صندلی عدالت تکیه کرده اید گوش کنید

من بیگناهم شاید بی گناهیم هیچ وقت ثابت نشود ولی من بی گناهم

چگونه می توانستم حرفهایی را که زبان قدرت بیانش را نداشت به زبان بیاورم

چگونه می توانستم حرفی را که در پشت دریچهء چشم هایم اسیر بود آزاد کنم

چگونه می توانستم بدون هیچ چشمی برای شنفتن حرف بزنم ...آه چقدر حرف برای گفتن بود...

چگونه می توانستم نیازهای درونیم را بیان کنم بدون هیچ امیدی برای بی نیازی

آقای قاضی

آن گاه بود که سکوت کردم، آن گاه بود که نا فرمانی کردم و آن گاه بود که خود را دیدم

خود بگو جرم من چیست

شاید تنها جرم من غرور نگفتنم بود آ ن غروری که در من ایجاد شد بدون هیچ خواستنی

آن غروری که هرگز به من اجازهء بیان نداد

آه غرور تنها جرم من ، بزرگ ترین جرم من

......

آقای قاضی

شاید بتوانی مرا اسیر زندانهای تاریک تنهایی کنی

شاید بتوانی گردنم را با گیوتین سرزنش از سرم جدا کنی

ولی نمی توانی هوارم را نشنوی

همیشه فریاد بی گناهی من در گوشت میماند وشاید تو را عذاب دهد
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
جری جون اومدم که این قدر غر نزنی گلم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
باز سکوت است و وحشت داد میزند
ریزترین صدا ترسی شگرف می آفریند
باز سکوت است و دل میلرزد

حرفهای نگفته کم نیستند ونگاه از پس هزاران حرف هوار میزند

چه بگویم که من در تاریکی جستم
در تاریکی خویش جستم و فریادی از خشم ، فریادی از درد و فریادی از عشق یافتم
من در این تاریکی جان یافتم

اشک دوان دوان می آید و قطره قطره از نا گفته ها می گوید و گل انتظار را آب میدهد


چه زیباست گفتن
چه زیباست از درون گفتن

آنکس که میگفت گوشم برای توست باید چشمی به من میداد
باید میدید

چه زیباست دیدن ناگفته ها ........و چه تلخ شنیدن ناگفته ها


با توام مسافر تاریکی ....... من با تو می آیم
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
هنوز از پاییز می ترسم
با اینکه در نیمه آن جان گرفتم، ترس بزرگی در من از پاییز است
از پاییز می ترسم
چرا که پاییز را چنان مریضی قبل از مرگ می دانم
پاییز را از دست دادن تدریجی عمر می دانم
و مردن با انتظار مرگ...
پاییز را مهد ستمگران میدانم
مهد آسوده گیران
و باد پاییزی را مردان ظالم شیطان میدانم
آه پاییز
هنوز از پاییز می ترسم
بیشتر از زمستان ، بیشتر از مرگ
کاش در بهار متولد می شدم
شاید رنگی دگر داشتم
فرزند پاییز را هیچ انتظاری نیست
فرزند پاییز با خود چه اورده است ؟ با خود چه می آورد؟
سخت است, چنان همیشه بهار زیستن سخت است
مرا دیگر تابی نمانده
تنها امید مردن بدون شکستن است
مردن بدون خم شدن در مقابل باد ظالم, مردن بدون تحقیر شدن
بدون از دست دادن...
چه باید گفت... چه باید کرد
مرا قراری نیست... باز پاییز ِ دگریست
موسم باد ستمگر است و موسم مرگ برگ ها
کوچ پرنده ها و خواب درختان.
آه.. هیچ یادت هست؟
من فرزند پاییزم
من, فرزند پاییزم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
گفتمش دل می خری پرسید چند؟ گفتمش دل مال تو تنها بخند. خنده کرد و دل ز دستانم ربود تا به خود بازآمدم از کنارم رفته بود...

گفتمش بي تو چه مي بايد کرد ؟ عکس رخساره ي ماهش را داد .. گفتمش همدم شبهايم کو ؟ تاري اززلف سياهش راداد .. وقت رفتن همه روميبوسيد به من ازدور نگاهش راداد .. يادگاري به همه داد و به من... انتظار سرراهش را داد ..!!

گر نیایی تا قیامت انتظارت می کشم منت عشق از نگاه پرشرابت می کشم ناز چندین ساله ی چشم خمارت می کشم تا نفس باقیست اینجا انتظارت می کشم

در پلکهای چشمانت لانه کردم ، پلک نزن خانه خرابم می کنی !!

گفتمش نقاش را نقاشی بکش از زندگی ، با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید ...

:(:(:(
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
هنوز از پاییز می ترسم
با اینکه در نیمه آن جان گرفتم، ترس بزرگی در من از پاییز است
از پاییز می ترسم

من فرزند پاییزم
من, فرزند پاییزم

اگر این نوشته رو بهش اعتقاد داری باید بهت بگم آخه دختر مهربون آدم باید عاشق فصلی باشه که به دنیا اومده توش:)

من عاشق بهارم تو هم عاشق پاییز باش

فصل مهربونیه
آدم مهربونی مثل تو ،پاییز متولد شده:rolleyes:
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
گفتي بيا باران را به بيقراري دلها تعارف كنيم
چتر به دست گرفتيم و
راه افتاديم
گفتي ديگر از صداي صاعقه نمي ترسم
حالا خوب مي دانم
اين صداي مهيب ‍؛ همان لحن خيس و ساده باران است
كه گاهي
از هياهوي ابرها خسته مي شوند
مي آيند روي زمين تا كمي ستاره ها را تماشا كنند
و اگر هم دستشان رسيد
از درخت بي سايه اي سيب سكوت بچينند
آنوقت از مرگ واژه ها در زمين به آسمان شكايت كند
گفتي باران را دوست دارم
حتي اگر از سادگي هايم پيش ابرها بد بگويد ...
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
سر گشته ای به ساحل دریا،

نزدیك یك صدف،

سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است !

گوهر نبود - اگر چه - ولی در نهاد او،

چیزی نهفته بود، كه می گفت ،

از سنگ بهتر است !

جان مایه ای به روشنی نور، عشق، شعر،

از سنگ می دمید !

انگار

دل بود ! می تپید !

اما چراغ آینه اش در غبار بود !

دستی بر او گشود

و غبار از رخش زدود،

خود را به او نمود .

آئینه نیز روی خوش آشنا بدید

با صدا امید، دیده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید،

در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگین دل، از صداقت آئینه یكه خورد !

آئینه را شكست !
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
شبانه های غمگین ، روزای بی ترانه

خواب و سکوت مرداب ، گودالی از بهانه

یک یار بی مروت ، یک اندوه بی پایان

یک مرداب حقیقی ، از اشک برف و باران

اینها همه حکایت ، از درد بی غروبند

از تشنه کامی عشق ، در رفتن تو بودند

ما عاشقان مرداب ، در گودال بهانه

درگیر با چه هستیم ، با عشق و یا زمانه

این عشق بی سرانجام ، گم شد ولی چه ها کرد

دریایی دلم را ، مرداب بی صدا کرد

گفتم که خسته ام من ، یکجا قرار من نیست

چون شعله در خروشم ، آرامش دلم کیست

عشق تو را نخواهم ، پس عاشق که هستی

معبود از تو دور است ، خالی از عشق و مستی

قلبت شکسته آری ، چون قلب من شکستی

این انتقام عشق است ، نه اوج خودپرستی

مرداب غم رها کن ، بالی بزن به فردا
این انتهای عشق است ، جاری شدن به دریا
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره میکنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره میکنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟
جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سربدار
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
اينجاست آييد . پنجره بگشاييد اي من و دگر من ها
صد پرتو من در آب
مهتاب . تابنده نگر. بر لرزش . برگ انديش
جاده مرگ

آنجا نيلوفرهاست به بهشت . به خدا آنجا درهاست
اينجا ايوان. خاموشي هوش . پرواز روان.
در باغ وزن تنها نشديم. اي سنگ و نگاه. اي وهم

و درخت . آيا نشديم؟

من صخره . منم . تو شاخه . تويي
اين بام گلي . آري . اين بام گلي .خاك است و من پندار
و چه بود . اين لكه رنگ اين دود سبك؟ پروانه گذشت؟

افسانه دميد؟
ني اين لكه رنگ . اين دود سبك . پروانه نبود .من بودم
و تو افسانه نبود
ما بود و شما
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
دل من میل تو دارد,چه بجوئی چه نجوئی
دیده ام جای تو باشد , چه بمانی چه نمانی

من که بیمار تو هستم, چه بپرسی ,چه نپرسی
جان به راه تو سپارم , چه ندانی چه بدانی

می توانی به همه عمر دلم را بفریبی , ور بکوشی ز دل من بگریزی , نتوانی
دل من سوی تو آید , بزنی یا بپذیری

بوسه ات جان بفزاید , بدهی یا بستانی
جانی از بهر تو دارم , چه بخواهی چه نخواهی
شعرم آهنگ تو دارد چه بخوانی چه نخوانی
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
قهر
ما دو تن خاموش
بار قهر کهنه ای بر دوش
باز هم از گوشه ی چشمان نمناکت
من درون خاطرات روشنت را، خوب می بینم
باز هم ای خوب من، یاد همان ایام زیبایی
اه می بینم تو هم، افسون ان لبخند شیرین را
به دل داری
خوب می دانم تو هم مانند من از قهر بیزاری
باورش سخت است
بعد از ان همه احساس ناب و پاک
من با تو،تو با من
لب فرو بسته، به کنجی، قهر؟!
اه
پیش از این،دل را توان بی تو بودن نیست
راست می گویم
مرا با قهر کاری نیست
اما
این شروع از که؟
کلام مهربانی را که آغازد؟
من یا تو؟
سلام اشتی با کیست؟
و گام اولین را سوی پیوند دوباره
ولبخند محبت یا نگاه گرم
اول از تو باید که من؟
پس بیا با هم برای آشتی
یک-دو-سه،بشماریم
خوب شروع،یک-دو
وای صد افسوس
این سه- بر زبان نمی آید
ما دو تن خاموش
بار قهر کهنه ای بر دوش
هر دومان مغرور
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
کنون که دل به تکوین سپیدی فکر میکند

از درجایی خود پوسیدگی بن بست کوچه ای در تاریکی هم

بی بهره تر است

و خروش درگیری اش در آینه دیوار

شروع وسوسه ای میان سکوت و فریاد

قضاوت بی حوصله مغزی خاموش

و خیانت نا مادرانه دل با دل.

چه فاجعه غم انگیزی، چه شروع وسوسه انگیزی

که پایانم در آن قبل از شرو ع جان گرفته است

اکنونم را دیروز

گروگان گرفته است.

از آن زمان که شب با سورنگ گم گشتگی

در مسیری که در جهانم جایی نداشت به تزریق بی رحمانه ای

تنم را به روحش آغشته کرد

و تاریخم را در پله اعداد به سقوطی تا زیر صفر

به منفی سیاهی کشید

تا اکنون که دل به تکوین سپیدی فکر میکند

از درجایی خودپوسیدگی بن بست کوچه ای در تاریکی هم

بی بهره تر است.

نرگس خليلي
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
نامه ای برای تو

نیمه شب است ....
خواب بر بیداری مغلوب ... و دوباره یاد تو بر همه ی افکارم غالب گشته.فکر تو که همیشه با آمدنش اشک را همراه دارد.
عزیز ترینم ، تا سر حد یک انفجار نا بهنگام ناراحتم
میدانم که تا روز دیدارت باید چندین بهار دیگر را سپری کنم.
میدانم که شاید سرنوشت ما آنطور که میخواهیم نباشد.
اینها را – و خیلی چیز های دیگر را – میدانم. ولی احساس میکنم شیون مدام شبانه ی من بالاخره آنچه را که میخواهم به من میدهد.
احساس میکنم آسمان هم میخواهد در اندوهم با من شریک شود. او هم ابر های سیاهش را برای یاری ام در دل خود گسترانیده . ابر ها هم میخواهند با من هم گریه شوند.
آسمان میگرید و بادها شیون کنان فریاد میکشند:بریز...!ای آسمان اشک بریز..
گویی آنها هم عظمت غم و اندوه قلبم را درک کرده اند.
.... و این گناه من نیست.گناه تو هم نیست.خودم هم نمیدانم باید چه کسی را مقصر کنم.شاید هم سرنوشت!!!
در چنین روزهایی من نمیتوانم با این کلمات اندکی از غم واندوهم را کم کنم ولی فقط میتوانم بگویم :
به امید روزیکه نزدیکی دلها و دست ها و دیده ها فکر نامه را از سر هایمان بیرون کند.
" تا کدامین پنجه بگشاید قبای صبح آن دیدار
عشق من
تا نامه ای دیگر خداحافظ"
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
مثل خواب بچه ها
مثل افسانه شدی
رنگارنگ توی هوا
مثل پروانه شدی
آبی شدی آبی
گویی که دریا تو شدی
پر گل شدی پر گل
دشت گل تازه شدی
مثل خواب بچه ها
مثل افسانه شدی
رنگارنگ توی هوا
مثل پروانه شدی
من تو را تو اسمون
توی ابرا دیده ام
همره پرنده ها
روی دریا دیده ام
تو مثل کودکی
آسمون آبی بودی
قصه روشنی
شب مهتابی بودی
مثل مهتاب اومدی
روی ایونی ما
همره قاصدکا
توی مهمونی ما
روی دریا تن تو
عطر خاک پیرهنتو
رنگارنگ زندگیم همه رو دامن تو
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
یادم امد!!!
چشمان مخمورمان
خوابمان کرد
که کتابمان را
بی موالاتانه
زیر نور مهتاب ساعت یازده
زیر سقف آسمان
باز رها کردیم
اولین شب بارانی که رسید
باد حریصانه موهای زیبای خاطراتمان را کشید
آشفته شد کلماتمان
قطرات باران، رنگ های قشنگ خطوط و عکس ها
را در هم امیخت
ما فراموش کرده بودیم
کجا گمش کردیم
و اخر کدام سطر بودیم
من گریه می کردم و تو سکوت کرده بودی

هردو تصمیم کبری گرفتیم
تو تصمیم گرفتی کتاب جدیدی بخری
و من...
خودت می دانی...
دیگر حوصله کتاب خواندن ندارم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
دنیا دیوار های بلند دارد و درهای بسته که دور
تا دور زندگی را گرفته اند
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.نمی شود
سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم
را قلقلک می دهد
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی
به آن طرف نگاه کرد.شاید هم
پنجره ای هست و من نمی بینم .شاید هم پنجره اش
زیادی بالاست و قد من نمی
رسد با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد
و می شود اصلا فراموش
کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای
برداشت و کند و کند. ...شاید
دریچه ای،شاید شکافی،شاید روزنی
همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست
کنم.حتی به قدر یک سر
سوزن،برای رد شدن نور،برای عبور عطر و
نسیم،برای...بگذریم.گاهی ساعتها
پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به
آن و فکر می کنم؛ اگر همه
چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی
را از آن طرف بشنوم.اما هیچ
وقت،همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که
صدای روشنایی را خط خطی کند
دیوارهای دنیا بلند است،ومن گاهی دلم را پرت
می کنم آن طرف دیوار.مثل
بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به
خانه ی همسایه می
اندازد.به امید آنکه شاید در آن خانه باز
شود.گاهی دلم را پرت می کنم آن
طرف دیوار. آن طرف حیاط خانه ی خداست. وآن وقت
هی در می زنم،در میزنم،و
میگویم:"دلم افتاده توی حیاط شما.می شود دلم را
پس بدهید..." کسی جوابم
را نمی دهد،کسی در را برایم باز نمی کند.اما
همیشه،دستی،دلم رامی اندازد
این طرف دیوار.همین. و من این بازی را دوست
دارم.همین که دلم پرت می شود
...این طرف دیوار،همین که
من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را
پرت می کنم،آنقدر دلم را پرت
می کنم تا خسته شوند،تا دیگر دلم را پس
ندهند.تا آن در را باز کنند و
بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت
من می روم و دیگر هم بر
نمی گردم
......من این بازی را ادامه می دهم
 
بالا