• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

خانهء دلتنگیها

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
در آن گوشه سال ها
خاکستری خاموش
و
کنون دودی برپاست
زمان تنفس به پایان رسیده
ریه ها به زندگی وداع می گویند
و
لب های ورم کرده
مرگ را بوسه می زنند
مرگ در یک قدمی ست
آتش خاموشی زیر خکستر سالیان،
زبانه می کشد کنون
ما را باوری بایست باشد
با او
و
زندگی
این دروغ مکرر

وداعی ست جانگداز
اما
معلوم:(
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
نم نم باران چشمان تر بنفشه را دل داری داد و گفت
چرا می ترسی مگر آسمان دل ندارد که عاشق باشد
بنفشه بغض سکوتش شکست
و گفت آسمان دلدار ندارد که عاشق باشد
شمع گریست و سوسن خندید و گفت
چرا می ترسی مگر پروانه دل ندارد که عاشق باشد
شمع سکوت شعله ور شدن را شکست و گفت
پروانه دل دار ندارد که عاشق باشد
پرنده گریست و یاس خندید و گفت
چرا می ترسی مگر انسان دل ندارد که عاشق باشد
پرنده سکوت پرواز را شکست و گفت
انسان دل دار دارد
انسان خداوند را دارد
اما تنها اوست که می ترسد عاشق باشد
چون عشق ندیده و معنایش را هم نفهمیده است
انسان ... انسان می ترسد عاشق باشد
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
در فراسوي زمان به دنبال تو گشتم
اما تو را نيافتم
تو رفته بودي
بي انكه بگويي
تو تنها رفتي
و من تنها ماندم
در تنهايي ام
سكوت را ميهمان كرده
اما
تو را نيافتم
در جنگل عشق
درختان سر به فلك كشيده را ديده
اما تو را نيافتم
در كنار امواج دريا نشستم
اب زلال و پاك بود
اما تو نبودي
در جاده ي بي كسي
به دور دستها خيره شده
تا شايد گم شده ام را بيابم
اما باز هم تو را نيافتم
به اسمان نگريستم
ستاره تو را نيافتم
تو رفته بودي
و مرا تنها
در بيهوته اي رها كرده بودي
من تنها شده بودم
بي هيچ واژه اي
بي هيچ رازي
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند

وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماند

روزهامیگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد

قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت

بی صدامیمیرند


روزها میگذرند , که به خود میگویم

گرکسی آمدوبرداشت زلب مهرسکوت

گرکسی آمدوگفت قطعه شعری بسرود

گرکسی آمدوازراه صفا دل ما را بربود

حرفهاخواهم زد , شعرها خواهم خواند

بهر هر خلق جهان , قصه ای خواهم ساخت

روزها میگذرند

که به خود میگویم

گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت

گرکسی آمدوبرروی دلم , طرحی ازخنده گذاشت

گرکسی آمدودرخاطرمن , نقشی ازخودانداخت

صدزبان بازکنم

قصه هاسازکنم

گره از ابروی هر غمزده ای درجهان بازکنم

من به خود میگویم

اگرآمدآن شخص !!!!!!

من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیست

من به او خواهم گفت , تاابددردل من مهمانیست

ولی افسوس و دریغ

آمدی نقشی زخود در سر من افکندی

دل ربودی و به زیر قدمت افکندی

دیده دریا کردی

عقل شیدا کردی

طرح جاوید سکوت , توبه جای لبخند , برلبم افکندی

دل به امید دوا آمده بود

به جفا درد برآن زخم کهن افکندی

روزها می آیند

لحظه ها ازپی هم میتازند

من به خود میگویم

(( مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب ))

من نيستم

آنکه بايد مي بودم ، آنکه بايد باشم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
ای كاش جمله زيبای دوستت دارم
بی هيچ غرضی بر زبان ها جاری بود!

ای كاش از گفتن دوستت دارم
از ترس سوءتفاهم ها و غلط انديشی ها باز نمی ايستاديم،

ای كاش محبت را بی هيچ چشمداشتی
حتی چشم داشت محبت،
به او كه دوستش داريم هديه ميداديم

ای كاش،
ای كاش...
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
باز بوی دفتر

پاک کن ها ی سفید
ته مداد قرمز
باز هم مهر رسید
باز هم رج زدن حرف الف
باز هم دخترکی سر به هوا.دختری گیج که نامش کبراست.
و هزاران سال است
قول ها داده به خود
و گرفته تصمیم
که دگر بار کتاب خود را
باز جا نگذارد.شب به زیر باران
آن کتاب کهنه.همچنان خیس وچروکیده و باران زده است
باز هم سال دگر
باز پاییز دگر
باز تصمیم دگر
باز کوکب خانم
چند مهمان دارد
باز هم سفره رنگین پهن است
و کدام از ماها
در پس این همه سال...
حسرت خوردن از آن سفره کوکب خانم
همچنان با اونیست؟
خوش به حال عباس
خوش به حال کبری
خوش به حال حسنک
که همه دغدغه شان.
سفره ودفتر خیس است وصدای یک بز
خوش به حال همه شان
که زما جاماندند
همه کودک ماندند
ورسیدیم ما به سرابی که هم اکنون هستیم
وغم غربت ایام گذشته است که دایم با ماست!!!!!!!
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
داشتم با عروسکم بازی می کردم.....
تو دنیای بچگی چقدر به من و عروسکم خوش می گذشت..
غروب بود....
غروب دلگیری بود.....
دخترکی رو دیدم که رو به خورشید که در حال رفتن بود ایستاده بود...و می گریست....
دلم برایش سوخت....
با خودم فکر کردم...شاید کسی عروسکشو ازش گرفت..
رفتم جلو پرسیدم...:چرا گریه می کنی...؟!
کی اذیتت کرده....؟ نکنه عروسکتو ازت گرفتن..؟
میخوای با مال من بازی کنی...؟میخوای منم گریه کنم...؟
با اون چشای گریونش نگاهی کرد...و لبخند زدوگفت:
به خاطر غروبه... دلم گرفته...
چشمام گریون و دلم پریشونه...
و رفته به دنیای دل شکسته ها....
بهش گفتم:این دنیا که میگی کجاست؟منم میتونم برم...؟
نگاهی بهم انداخت و بهم لبخند زد...و خیره به خورشید شد...
نگاهی کردم و در عالم بچگی گفتم اون جا چه دنیای خوبی باید باشه....
خوش به حال دلش....
حتما اون جا داره با عروسکا بازی می کنه....
چرخ و فلک سوار میشه....
شایدم سرسره بازی می کنه....
اه خوش به حال دلش....
ارزو کردم....
خدا جونم منو زودتر بزرگم کن تا دل من هم به اون جا بره.....
....و کاش این ارزو را نکرده بودم...


... اینک غروب استو من رو به خورشید ایستاده ام و در جفای پسرکی میگریم...
عروسکم در اغوشم...ودلم پر کشیده یه ان دنیا....

دخترکی به سویم من می اید...
و باز هم تکرار همان قصه تلخ....
و باز هم تکرار.....
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
درونم چیزی است که من باید برایش بازی کنم
نقشی را که او برایم نوشته است
و من در بازی های پوچ بچگانه ام خواهم فهمید
که ابدیت یعنی یکی شدن

باید دستانم را دراز کنم
تا او که درون من است با من یکی شود
من با سایه ام خواهم ماند
و در تنهایی هایم چون کودکی که تنها بهانه اش خواب است
خواهم خوابید

باید برای ما ( من و سایه ام ) یک روزنه باشد
روزنه ای که از خلوت گاه سرد تنهایی عبور کند و عبور دهد مرا
از باور هایی دروغین و سست
و در پایان یک حقیقت تلخ
این که
تمام ما بازیگر بازی بازیگرنی بزرگ تریم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
در چرا گاه سخن
گاو بی حیای فحاشی ها
علف خشک پر از شهوت را
می بلعد
و
ترانه های یک فاحشه
با زیبایی
به کسی مثل گل نیلوفر می چسبد

سینه سرخ زیبای سخن
قصه ی سست نفیر عشق را
زیر آبادی ویران شده
خواهد فهمید
و شقایق
گل صد شعر و سخن باکره است

چه کسی می داند
که درخت انبه معصوم است
یا سنوبر وحشی است

چه کسی می داند
شیر در شعر و سخن گستاخ است
در حقیقت رام است
لاله فرهنگ ندارد
زرد است
معتاد است
گل سرخ نفرینی است
و خداوند دو چهره دارد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
صداي چک چک اشکهايت
را از پشت ديوار زمان مي شنوم
و مي شنوم که چه معصومانه
در کنج سکوت شب ‌،
براي ستاره ها
ساز دلتنگي مي زني
و من مي شنوم
مي شنوم هياهوي زمانه را که
تو را از پريدن و پرکشيدن
باز مي دارد آه ،
اي شکوه بي پايان
اي طنين شور انگير
من مي شنوم
به آسمان بگو
که من مي شکنم !
هر آنچه تو را شکسته
و مي شنوم
هر آنچه در سکوت تو نهفته
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
که دل دل ميكني هنوز
هيچ حواست هست که برگ ها خیلی وقت است روییده اند و و
گاه رفتنشان است؟
من خود را با آنها روی زمین می اندازم

شاید هم شاید همراه طبیعت دوباره از نو روییدم نه!
چگونه مي شود فهميد پس از سقوط چه چيز انتظارت ر امي كشد کشد؟
فرق چندانی با همه نداري! فقط می دانی که همه این راه را می روند و تو هم!
من تصمیم خودرا گرفته ام
سقوط همیشه ابتدای اوج است
این بار شاید
سقوط فقط سقوط است
اصلا
بگذار فلسفه نبافيم
من در اوج بودم و حالا سقوطم مقدر شده
مثل یک قانون طبيعي
کوتاه بود........لحظه اوج چه تو از فلسفه متنفری پس
فقط یک جمله دیگر می گویم
.دوست دارم با اهنگ عبورتو ( تنها تو تو بر من بوز)
به زمین برسم
دریغ که نمیكني؟؟؟؟
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
ساعت ، بمان نرو
دیگر زمان زیادی نمانده است
باید کمی ستاره ببینیم در آسمان
باید نهال خنده بکارم به روی لب
تا انتهای خط
راهی نمانده است
تیک تاک عمر من
آه.. ای دقیقه های عجول و فراری ام
رخصت نمیدهید ؟
بر من چه کارهای زیادی که مانده است
زین خیل آرزوی فراوان دور دست
ناگه چه دیر شد
زین فرصتی که نمیآیدم به دست
آخر کجا شدند
ایوان و چای و حوض
و آن کودکی که پر از خاطرات سبز
از دست رفته اند
ساعت ، تو را به جان عقربه هایت ، بمان ، نرو ..
باید کمی بنفشه بکارم کنار حوض
با چتر های بسته ، بجویم سرشک اشک
ایینه ، خنده های من از یاد برده است
باید دوباره بیابم نشان عشق
گویی که سالهاست
من با کسی ، که نه
گویی که با خودم
من قهر بوده ام
دیگر یواشکی به دلم پر نمیکشد
قاشقزنی ، به پشت پنجره قاشق نمیزند
بادبادکی به اسمان سپیدم نمیرود
دیگر دلم ، زروی آتش گرمی نمی پرد
اینک من و دقایقی پر از شاید و اگر
در انتظار چه ؟
خود نیز مانده ام
بی پرده با تو بگویم عزیز دل
یک شب چه کودکانه به خواب سپید و پاک
ناگه چنین بزرگ ، من از خواب جسته ام
در این زمانه آدم بزرگها
من سخت گشته ام
گویی کسی ، شبانه ، کودکی ام را ربوده است
از ان همه امید و خنده و احساس پاک و ناب
از لذت نشستن در حوض لحظه ها
چیزی نمانده است
باید شروع کنم
حتی اگر به آخر خط هم رسیده ام
یک نقطه مینهم
اینک منم
برپا و استوار در اغاز خط نو
خوش خط تر از گذشته
آری منم ، که دفتر عمرم نوشته ام
بد خط ، سیاه ، خط خورده
کسی را گناه نیست
اه ای خدای من
از دفتر حیاتی چند برگ عمر من
چند صفحه مانده است ؟
دیگر گلایه بس
باید دوباره عاشقانه نفس را فرو برم
باید که بی بهانه بخوانم ترانه ای
تا هست دفتری
تا مانده برگ نو
باید تمام ورق های رفته را
خط خورده یا سیاه
دیگر زیاد برد
دیگر مداد رنگی سیاهی نمیخرم
یک جعبه ابرنگ
و انگه مداد رنگی و نقاشی حیات
ابی اسمان
سرخی به گونه ها
زردی به اتش و سبزی به زندگی
اینک منم قلم به دست
خطاط لحظه ها
نقاش عمر خود
ساعت نماند و رفت
در این دو روز عمر
پیروز ان کسی
که در دفتر حیات
تکلیف هرچه بود
این مشق زندگی زیبا نوشت و رفت….
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
چرا وقتي پايمان، جايي از اشتباه خودمان توي چاله مي رود، حاضر نمي شويم قبول كنيم كه اين اشتباهي بوده كه كرده ايم و دنيا به آخر نرسيده. چرا وقتي عاشق مي شويم بي دليل همه وجودمان را بي دريغ حراج مي كنيم. چرا هر چه عشقمان غليظ تر و شديدتر است ، سرعتمان در هيچ شدن بيشتر و اگر در اين بين طرفمان عوضي در بيايد (حالا يا از اول ما اشتباه انتخاب كرده ايم يا نه، انتخابمان لياقت محبت را نداشته، فرقي نمي كند) زود همه بيرق هاي محبت را چال مي كنيم و جايش خنجر و سپر و نيزه بيرون مي آوريم ، غافل از اين كه دنيا با يك آدم و يك عشق شروع نشده ، تمام هم نمي شود. تا دنيا دنيا است آدم و عشق و خطا هم هست.
به جاي اينكه با تمام قدرت درياي عطوفت وجودمان را تبديل به سيلاب نفرت كنيم، كافي است فقط حواسمان را جمع كنيم تا دوباره اشتباه نكنيم.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
بيا براي خدا رازدار هم باشيم، هميشه در غم و شادي كنار هم باشيم
بيا به راستي عشقمان قسم بخوريم، به سينه تا نفسي هست يار هم باشيم
بيا كه در پس ديوار خنده گريه كنيم، قراربخش هم و بي قرار هم باشيم
اگر چه تحفه جان قابل عزيزان نيست، چه عيب دارد اگر جان سپار هم باشيم
بيا به خاطر دستي كه داده ايم به هم ، در اين زمانه غمگسار هم باشيم
ز كينه ورزي بيهوده دست برداريم، به درس دوستي آموزگار هم باشيم
اگر سپيده نزد سر چه جاي بيم و هراس، بيا كه روشني شام تار هم باشيم
گذشت هر چه كه در حق هم بدي كرديم،دگر خدا نكند شرمسار هم باشيم
من وتو در چمن روزگار همچو گل هستيم، به يك دو شكوه دريغ است خار هم باشيم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
مدت ها بود
سه چیز را تَرک کرده بودم
شعر ....
ماه .....
و تو را ...
امروز که به اجبار
قلبم را ورق زدم
هنوز اولین سطر را نخوانده
تو را به خاطر آوردم
و امواج دریا را ....
ولی نه ...!!
باید تَرک کنم
هم شعر ....
هم تو ....
و هم‌‌‌٬ همه ی شب هایی که به ماه نگاه می کردم ....
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
زندگي...! زندگي يک آرزوي دور نيست؛
زندگي يک جست و جوي کور نيست
زيستن در پيله پروانه چيست؟زندگي کن ؛ زندگي افسانه نيست
گوش کن !

دريا صدايت ميزند؛

هرچه ناپيداست صدايت ميزند
جنگل خاموش ميداند تو را
با صدايي سبز ميخواند تو را
زير باران آتشي در جان توست؛
قمري تنها پي دستان توست
پيله پروانه از دنيا جداست؛
زندگي يک مقصد بي انتهاست
هيچ جايي انتهاي راه نيست؛
اين تمامش ماجراي زندگيست....
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
نام من عشق است آیا می‌شناسیدم؟
زخمی ام – زخمی سراپا می‌شناسیدم ؟


با شما طی کرده ام راه درازی را
خسته هستم خسته ، آیا می‌شناسیدم؟


راه ششصد ساله‌ای از دفتر حافظ
تا غزل‌های شماها ، می‌شناسیدم؟


این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده است
من همان خورشیدم اما، می‌شناسیدم؟


این‌چنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا ، می‌شناسیدم!


من همان دريايتان ای رهروان عشق!
رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم


در کف « فرهاد » تیشه من نهادم ، من!
من بریدم ، بیستون را می‌شناسیدم؟


من همانم ، مهربان سال‌های دور
رفته‌ام از یادتان؟ یا می‌شناسید
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
من نمیدانم کیم . . .

هیچکس ؟

بدنبال . . . ؟

شاید هیچ چیز از جنس هیچ کس . . .

شاید دنبال خودم می گردم در دنیای دگران . . .

هیچمو در پی هیچ همه عمر ، چو غمی در پی اشک و دلی در پی آه . . .

چیستم ؟ هیچکسی در پی شاید هیچ

باید گشت

شاید دید

در گذر ظلمت این دیر گذر کرده ز دور شاید آواز دلی می آید

شایدم نعره فریاد غمی میشنوم از آهی

شایدم داغ دلم تازه شده . . .
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
همین دانم که روزی آمدم روزی روان ، خواهم کشید جسم خود از این تن فرسوده بی روح پر دردم به رویای حقیقت بار انسانهای نا باور .
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
من نه فرشته ام و از جنس آسمون ، و نه به قول اون نویسنده معروف یک کلوخ تیپا خورده ، من فقط یه آدمم ، یه آدم که گاهی زیادی مهربونه گاهی زیادی حساسه و گاهی هم زیادی مغرور ، آدمی که دوست داره همه رو دوست داشته باشه و با همه زلال باشه اما افسوس که آدمای دیگه گاهی این چیزا رو حس نمی کنن افسوس که دردتو هيچکس نميفهمه نميتوني به کسي بگي مثل يه بغض بايد تا دم مرگ تو گلوت نگه داري هيچکس نمي دونه چي ميگي به جز بعضي ها ......
 
بالا