roje_aria79
Registered User
پاسخ تهمتی که به من می زنند
منم...تنها....
پسری از سرزمين خيال هاي كودكانه.....
چيزي از جنس بازي هاي دوران دبستان.....
همرنگ مدادي كه در جعبه ي مداد رنگي بي استفاده مي ماند...
كسي نمي خواهد شب را بكشد؟
كسي نمي خواهد يك لبخند تلخ را نقش بزند؟
كسي نمي خواهد يك بغل تنهايي را كنار كلبه ي كوچك نقاشي اش رنگ بزند؟
منم....تنها....
چه زود ياد گرفتم.....زود تر از آن كه بايد....
چه زود ياد گرفتم بزرگ شوم.....و آن قدر زود بزرگ شدم كه نفهميدم كي كوچه هاي كودكي ام به بن بست رسيد.....
نفهميدم كي دوچرخه ام براي قد روياهايم كوچك شد....و تک تک اسباب بازیهایم كي در گنجه زنداني شدند....
آنقدر زود كه ندانستم چه شد كه مداد سياه را از جعبه ي مداد رنگي هايم حذف كردم....
آنقدر زود كه نفهميدم چه شد كه....
چرا اين را خوب در يافتم....در يافتم كه چرا زود پير شدم....
كودكي كه بزرگ فكر مي كرد و كودك مي زيست.....در بازي كهنسالان با صداقت بازي كرد و باخت....
و چه احمقانه در قمار عشق از جان مايه گذاشت.....
منم....تنها...
با تكرار عبارت هايي كه هر كدام دنيايي از راز در خود دارند و اين اصل زندگي بزرگان-كه نبايد راز دل را به كسي گفت...
نه ...
نه نمي خواهم .....
نمي خواهم از اين هم بزرگتر شوم....
مي خواهم كوچك تر شوم از ميز اتاق تاريكم.....
همان كنجي كه صندوقچه ي دعاهايم را پنهان كردم....
مي خواهم كوچكتر شوم از پنجره ي دلتنگي هايم.....
تا مثل دوران كودكي اشك هايم را در مزرعه ي آسمان بكارم تا به جايشان ستاره سبز شود....
ستاره ها را به آدم هاي بزرگ بدهم تا با آن تاريكي درونشان را جستجو كنند و آرزوهايشان را بيابند.....
مي خواهم كوچكتر شوم از آغوش مادرم تا دلتنگي هايم را با خود به انجا ببرم و در درياي بزرگ دلش جا بگذارم....
دلم مي خواهد كوچكتر شوم از پاهاي برادرم تا زير سايه ي آرامش از بودن لذت ببرم...
مي خواهم كوچكتر از دلم شوم ....مي خواهم در دلم جا شوم و در كنارت از زندگي سازي بسازم براي تپيدن....
مي خواهم كوچكتر از كرم ابريشمي شوم تا پيله ي تنهايي ام را بشكافم و پروانه وار دورت بگردم....
منم....پسری از جنس آهنگ.....ترانه اي كه هرگز سروده نخواهد شد.....و دلي از جنس ساز شكسته......
منم پسری از جنس سكوت.....
و تير تهمت....تهمت ديوانگي....
جنون...
چه كسي گفته كه براي عاشق شدن بايد كسي را يافت....
چرا بايد مرا ديوانه ناميد....مني كه با صداقت كامل عاشق شدم...
من عاشق شخص يا چيز نشدم......
عاشق عشق شدم....عشق را با تمام وجودم درك كردم.....
چه كسي گفته كه نمي توان بدون واسطه اي از جنس بودن-عشق را درك كرد...
چرا بايد مرا كه عاشق دوست داشتن شدم و از من گذشتن و به ما رسيدن را درك كرده ام ديوانه ناميد؟
منم....پسری از جنس تنهايي.....
تنهايي و تهمت....
تهمت غرور....
آيا هر جدايي از روي غرور است؟
منم ...كسي كه هرگز جرئت نكرد نقطه چين هاي ذهنش را رنگ بزند.....
و حرفهاي بسيار براي نگفتن....
منم....مني كه حتي نمي خواهم به نوشتن ادامه بدهم...
و وسوسه اي كه آتش دلم را به سوي نوشته هاي بي گناهم مي كشاند....
كاش كسي بود و مي گفت كه ارزش ادامه دادن را دارد يا نه....
كاش كسي بود و مي گفت اين غرغرهاي نيمه جان ارزش ماندن را دارد يا نه؟...
کاش کسی بود.....
منم...تنها....
پسری از سرزمين خيال هاي كودكانه.....
چيزي از جنس بازي هاي دوران دبستان.....
همرنگ مدادي كه در جعبه ي مداد رنگي بي استفاده مي ماند...
كسي نمي خواهد شب را بكشد؟
كسي نمي خواهد يك لبخند تلخ را نقش بزند؟
كسي نمي خواهد يك بغل تنهايي را كنار كلبه ي كوچك نقاشي اش رنگ بزند؟
منم....تنها....
چه زود ياد گرفتم.....زود تر از آن كه بايد....
چه زود ياد گرفتم بزرگ شوم.....و آن قدر زود بزرگ شدم كه نفهميدم كي كوچه هاي كودكي ام به بن بست رسيد.....
نفهميدم كي دوچرخه ام براي قد روياهايم كوچك شد....و تک تک اسباب بازیهایم كي در گنجه زنداني شدند....
آنقدر زود كه ندانستم چه شد كه مداد سياه را از جعبه ي مداد رنگي هايم حذف كردم....
آنقدر زود كه نفهميدم چه شد كه....
چرا اين را خوب در يافتم....در يافتم كه چرا زود پير شدم....
كودكي كه بزرگ فكر مي كرد و كودك مي زيست.....در بازي كهنسالان با صداقت بازي كرد و باخت....
و چه احمقانه در قمار عشق از جان مايه گذاشت.....
منم....تنها...
با تكرار عبارت هايي كه هر كدام دنيايي از راز در خود دارند و اين اصل زندگي بزرگان-كه نبايد راز دل را به كسي گفت...
نه ...
نه نمي خواهم .....
نمي خواهم از اين هم بزرگتر شوم....
مي خواهم كوچك تر شوم از ميز اتاق تاريكم.....
همان كنجي كه صندوقچه ي دعاهايم را پنهان كردم....
مي خواهم كوچكتر شوم از پنجره ي دلتنگي هايم.....
تا مثل دوران كودكي اشك هايم را در مزرعه ي آسمان بكارم تا به جايشان ستاره سبز شود....
ستاره ها را به آدم هاي بزرگ بدهم تا با آن تاريكي درونشان را جستجو كنند و آرزوهايشان را بيابند.....
مي خواهم كوچكتر شوم از آغوش مادرم تا دلتنگي هايم را با خود به انجا ببرم و در درياي بزرگ دلش جا بگذارم....
دلم مي خواهد كوچكتر شوم از پاهاي برادرم تا زير سايه ي آرامش از بودن لذت ببرم...
مي خواهم كوچكتر از دلم شوم ....مي خواهم در دلم جا شوم و در كنارت از زندگي سازي بسازم براي تپيدن....
مي خواهم كوچكتر از كرم ابريشمي شوم تا پيله ي تنهايي ام را بشكافم و پروانه وار دورت بگردم....
منم....پسری از جنس آهنگ.....ترانه اي كه هرگز سروده نخواهد شد.....و دلي از جنس ساز شكسته......
منم پسری از جنس سكوت.....
و تير تهمت....تهمت ديوانگي....
جنون...
چه كسي گفته كه براي عاشق شدن بايد كسي را يافت....
چرا بايد مرا ديوانه ناميد....مني كه با صداقت كامل عاشق شدم...
من عاشق شخص يا چيز نشدم......
عاشق عشق شدم....عشق را با تمام وجودم درك كردم.....
چه كسي گفته كه نمي توان بدون واسطه اي از جنس بودن-عشق را درك كرد...
چرا بايد مرا كه عاشق دوست داشتن شدم و از من گذشتن و به ما رسيدن را درك كرده ام ديوانه ناميد؟
منم....پسری از جنس تنهايي.....
تنهايي و تهمت....
تهمت غرور....
آيا هر جدايي از روي غرور است؟
منم ...كسي كه هرگز جرئت نكرد نقطه چين هاي ذهنش را رنگ بزند.....
و حرفهاي بسيار براي نگفتن....
منم....مني كه حتي نمي خواهم به نوشتن ادامه بدهم...
و وسوسه اي كه آتش دلم را به سوي نوشته هاي بي گناهم مي كشاند....
كاش كسي بود و مي گفت كه ارزش ادامه دادن را دارد يا نه....
كاش كسي بود و مي گفت اين غرغرهاي نيمه جان ارزش ماندن را دارد يا نه؟...
کاش کسی بود.....