• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

خانهء دلتنگیها

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
لب_ات نه گوید و پیداست می گوید دل_ات آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دل_ات می آید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

چه می پرسی ضمیر شعرهایم کیست؟ (آنِ من)
مبادا لحظه ای حتا مرا این گونه پنداری

ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش مگذاری

چه زیبا می شود دنیا برایِ من! اگر روزی
تو از آن ی که هستی ای معما پرده برداری

چه فرقی می کند فریاد یا پژواک جانِ من!
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری

(صدایی از صدایِ عشق خوش تر نیست)_ حافظ گفت
اگر چه بر صدایش زخم ها زد تیغِ تاتاری
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
مرا نشناختند
که گفتند:
بخند و شاد باش شاد!
لب فروبند
و به سری که درد نمی کند
دستمال مبند
من اما سرم درد می کند....

اوهام شبانه بر دیواره قلبم چنگ می زند
و طنین صدا ها -صدا های آشنا-
مثل امواج خروشان دریا
خود را به در و دیوار ذهنم می کوبند.
چقدر وجودم تشنه آن صدا ها بود
چقدر، اما
هر چه صدا ها بیشتر می شود
هر چه دیدارها طولانی تر
هر چه بيشتر ...
در عمق وجودم بیشتر می کاوم :
ای زن
به کجا چنین شتابان ؟
تو منتظری اما منتطر که ؟
کدام ناجی ؟
دل بر کشتی بی بادبان
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
ساده نويسي نشان ساده دلي نيست ، مي دانم بر نمي گردي...

گفتی : سالهای سرسبزی ِ صنوبر را ، فدای فصل ِ سرد ِ فاصله مان نکن !
من سکوت کردم !

گفتی : یک پلک نزده ، پرنده ی پندارم از بام ِ خیال ِ تو خواهد پرید !
من سکوت کردم !

گفتی : هیچ ستاره ای ، دستاویز ِ تو در اين سقوط ِ بی سرانجام نخواهد شد !
من سکوت کردم !

گفتی: دوری ِ دستها و همکناری ِ دلها ، تنها راه ِ رها شدن است !
من سکوت کردم !

گفتی : قول می دهم هر از گاهی ،
چراغ ِ یاد ِ تو را در کوچه ی بی چنار و چلچله روشن کنم !
من سکوت کردم !
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
به خودم چرا ، اما به تو كه نمي توانم دروغ بگويم. مي دانم بر نمي گردي

ميدانم که چه سال نو باشد چه نباشد ، باز من مي مانم و روزهاي تنهايي

مي دانم كه چشمم به راه خنده هاي تو خواهد خشكيد

مگر چه اتفاقي در راه است ؟ مگر قرار است تو بيايي

که آب و جارو کنم چشمانم را براي قدمهايت؟

ميدانم که باز در انتظار تو مي مانم و باز تو نمي آيي...

مي دانم كه در تابوت همين ترانه ها خواهم خوابيد

مي دانم كه خط پايان گريه هايم مرگ است

اما هنوز كه زنده ام ، گيرم به زورِ قرص و قطره و دارو

ولي زنده ام هنوز ، پس چرا چراغ خوابهايم را خاموش كنم

چرا به خودم دروغ نــگويم؟من بودن بي رويا را باور نمي كنم

بايد فاتحه كسي را كه رويا ندارد خواند

نگو كه اين همه مرده را نمي بيني! مرده هايي كه راه مي روند و نمي رسند

حرف مي زنند و نمي گويند ، مي خوابند و خواب نمي بينند

مي خواهند مرا هم مرده بينند ، مرا كه زنده ام هنوز

گيرم به زور قرص و قطره و دارو

ولي من تازه به سايه سار سوسن و صنوبر رسيده ام

تازه فهميده ام كه رويا ، نام كوچك ترانه است

تازه فهميده ام كه سهراب هم بارها در خفا گريه كرده بود

تازه غربت صداي فروغ را حس كرده ام. پس كنار خيال تو خواهم ماند

مگر فاصله من و خاك چيزي بيش از چهار انگشت گلايه است؟

بعد از سقوط ستاره آنقدر مي ميرم كه دل تمام مردمان اين كرانه خنك شود

ولي هر بار كه دستهاي تو صفحات كتاب مرا ورق بزنند

زنده مي شوم و شانه ام را تكيه گاه گريه ات مي كنم

اگر گريه اي باشد...و اگر بشناسيم...

اما از ياد نبر کبوتر باد برده ي من ، در اين روزهاي ناشاد دوري و درد

هيچ شانه اي تكيه گاه رگبار گريه هاي من نبود ، هيچ شانه اي...
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
ديگر ساعتی بر دست ِ من نخواهی ديد

مِن بَعد عبور ِ ريز ِ عقربه ها را مرور نخواهم کرد

وقتی قراری ما بين ِ نگاه ِ من و بی اعتنايی نگاه ِ تو نيست ،

ساعت به چه کار ِ من می آيد ؟ می خواهم به سرعت ِ پروانه ها پير شَوم ،

مثل ِ همين گل ِ سرخ ِ ليوان نشين که پيش از پريروز شدن ِ امروز می پَژمُرَد

دوست دارم که يک شبه شصت سال را سپری کنم ،

بعد بيايم و با عصايی در دست ، کنار ِ خيابانی شلوغ منتظرت شوم ، تا تو بيايی

مرا نشناسی ، ولی دستم را بگيری و از ازدحام ِ خيابان عبورم دهی

حالا می روم که بخوابم

خدا را چه ديده ای ، شايد فردا به هيئت پيرمردی برخواستم !

تو هم از فردا ، دست ِ تمام پيرمردان ِ وامانده در کنار ِ خيابان را بگير

دلواپس نباش ، آشنايی نخواهم داد

قول می دهم آنقدر پير شده باشم که از نگاه کردن به چشمهايم نيز مرا نشناسی

شب بخير ..
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
تا سحر اي شمع بر بالين من
امشب از بهر خدا بيدار باش

سايه ي غم ناگهان بر دل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش

کام اميدم به خون آغشته شد
تيرهاي غم چنان بر دل نشست

کاندرين درياي مست زندگي
کشتي اميد من بر گل نشست

آه! اي ياران به فريادم رسيد
ورنه مرگ امشب به فريادم رسد

ترسم آن شيرين تر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم رسد

گريه و فرياد بس کن شمع من
بر دل ريشم نمک ديگر مپاش

قصه بي تابي دل پيش من
بيش ازين ديگر مگو خاموش باش

جز توام اي مونس شب هاي تار
در جهان ديگر مرا ياري نماند

ز آن همه ياران بجز ديدار مرگ
با کسي اميد ديداري نماند

همدم من، مونس من، شمع من
جز توام در اين جهان غمخوار کو؟

و اندرين صحراي وحشت زاي مرگ
واي بر من، واي بر من، يار کو؟

اندر اين زندان من، امشب شمع من
دست خواهم شستن از اين زندگي

تا که فردا همچو شيران بشکنند
ملتم زنجيرهاي بندگي

دکتر علي شريعتي
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
با هم متفاوتیم ولی برای من تنها عشقمان اهمیت دارد.
چه بسیار از خود میپرسم
که چرا
عاشق هم شدیم
ما با هم بسیار متفاوتیم .
توانایی ها و کاستی های گوناگون داریم
نگرش ما به همه چیز با هم اختلاف فراوان دارد.
شخصیت ما بسیار متفاوت است و با وجود همه اینها عشق ما به هم روز به روز بیشتر میشود.
شاید تفاوتهای ما
بر هیجانهای عشقمان می افزاید و من می دانم
که ما در کنار هم پر توان تریم .
تفاوتهای ما اساسی است
ولی شور و احساسات یکسانی داریم
و اینکه چرا عاشق هم شده ایم
واقعا بی ارزش است
تمام آنچه برای من مهم است
این است که کماکان برای هم ارزش داریم و عاشق یکدیگریم

سوزان پولیس شوتز
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
به دستهاي او نگاه ميكنم

كه ميتواند از زمين

هزار ريشه گياه هرزه را بر آورد

و ميتواند از فضا

هزارها ستاره را به زير پا در آورد

به دستهاي خود نگاه ميكنم

كه از سپيده تا غروب

هزار كاغذ سپيد را سياه ميكند

هزار لحظه عزيز را تباه ميكند

مرا فريب ميدهد

تو را فريب ميدهد،

گناه ميكند

چرا سپيد را سياه ميكنند؟

چرا گناه ميكند؟!
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
می خواهم برای یک بار هم که شده از خودم بنویسم,اما نمی شود! چون تو ,مرا از من گرفته ای و من هر بار با تمام وجودم به وجود تو می رسم .
تومالک بالهای خیالم شده ای.
سلطان با شکوه رویاهایم.
اما ...
اما هر بار که سرزده به سرزمین آرزوهایم قدم مینهی,آرام و با وقار از دیدگان دور می شوی و من خیالت را که همسفرم می شود دوست دارم.
کاش تا همیشه مسافر جاده تو باشم !
به من بگو...
به من بگو چقدر راه باقی است تا به جاده تو برسم؟؟؟
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
صدا بزن تا بشنود
واژه های عاشقانه احساست را
و از ترانه های مست چشمانت
لبریز سازد گرمای لذت بخش آفتاب را .
در انتظارش بنشین
هر چند دلتنگی آزارت می دهد
و تو را محدود می سازد
به درد
به خدا
و به عشق
که افکارت را فلج ساخته است
ولی تو باز هم بمان
چرا که سکوت را واژه های بسیاری انبوه ساخته
که درک پائیز را محدود می سازد .
کاش می شد که بنویسی
و راز درونت را آشکار میساختی
من همچنان میمانم و می نویسم
به امید اینکه روزی جواب نوشته هایم را هدیه بگیرم .
خدا را شاهد می گیرم به عشق
به محبتی که در درون در خود لبریز می بینم
کجا می توان فریاد برآورد
فریاد عشق
و صدا زد محبت بی پایان ابدی را
و لبریز از احساس خواستن
سینه ازادی را لمس کرد
اه آزادی
ازادی
چه واژه دوست داشتنی و دست نیافتی که ارزوهایم را به سراب میپیوندد
اه سردیش را هنوز هم احساس میکنم
 
Last edited:

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
بمان فاصله ها امانم را بریده اند به اندک واژه های بی تغییر چگونه زمانه را سپری کنم
ارزوهایم بی تردید احساس دگرگونی را درک کرده اند
وگرنه سکوت سرد پاییز را هرگز نمیتوان بی فاصله ای گذراند
و اینک که دلبستگی مبهومی رنجمان میدهد
غرور کاذبی نگرانی بی تعقل مردم را بارور میسازد
به زمزمه ای از عشق چگونه الهام گیرم
این التیاب خسته بی سرانجام را ؟
در پستوی بی هدف و بی تحمل این اضطراب بی مفهموم
چگونه جاری شوم در حجم چکیده ی خواب
تا بارور شون از دانش سکوت
تا سبز شدن از احساس بی سرانجامی صبر
تا واژه هایی از زمانه بی باران
خستگی از التهاب خفه انگیز ابرهای شبگرد پاییز
دیگر دچار شدن خیالی وهم الود
در تارک بی احساس و مشکوک شبگردکان هزار رنگ به نظر میرسد
و این آوازه ی سردرگم
در نهانخانه سینه ها
جای خسته تنهایی ها را ترک نمیکند
چگونه میتوان صبر داشت
دریکرنگی احترام
در دوست داشتن های باصفا و بیریا
در عاشق شدن تا مرز جنون امیز غزل های سلوک
اری اینگونه میباید نقش آمیزی اوقات بی هدف را
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
بنگار قلم پر نقش من سیاهی اوقات پر لحظه را
ازدحام فوج فوج این کلمات ذهن پریشانم را سرشار ساخته
و تصویر پر نقشش دهان حروف این قاصدک را عجیب دیوانه خویش ساخته
بکوش از دانه دانه برگ برگ پاییز عمرم را حاصل خواهم کرد
بی واژه های سبز اما پر معنا در رویای بی درنگ خوابهای اطلسی
شاید استقامت این بادهای سرکش استقامت ما را زیر سوالات افسانه ای غرقه سازد
اما عشق جایگاهی میخواد تا از لطافت سبز بی بازگشت
هستی این عاشقان را معنا بخشد
شادید امید جایگاه ای این دغدغه های طوفانی باشد
و مرگ این تغییر را هرگز به امواج پر توهم نیاز نسپرد
و عاشق با این نگرانی بیارامد
 

starchase

Registered User
تاریخ عضویت
19 می 2006
نوشته‌ها
0
لایک‌ها
0
این هشتمین سالی است که در این حوالی پهلو گرفتیم. و تو که تبریک گفتی گذر تک تکش را به من و تمامی آنهایی که میپنداشتی از دیدنشان خوشحال میشوم. آن شبهای رنگی خیابانهای شهرشان که از پیش ما عبور میکردند، آن هیولاهای آهنی زنگی که گاهی دهانمان را آلوده میکردند. و تو که در آن گذار گاهی فراموش میکردی ابتدا به باید به سمت چپ نگاه کنی. تیله های زرد و سبز جیب بغلت که همیشه فندک من را گم میکردند. و ارابه رانانی که فکر میکردند ما برای تفریح حلقه های دود به آسمان میفرستیم. و پوکترین کله گوسفندی که پشت کرکره های عنکبوتی هیچکدامشان پیدا نکردیم. اما پیرمردی که داد میزد بیسکوییت هایش بوی موز میدهد و این آواز به خانه رسیدن بود. هر شبی را که با توت فرنگیهای یخ زده جشن میگرفتیم و هنوز گرم بود. کاش حتی یک بار با هم درد دندان داشتیم. خفاشی که همیشه از پشت پنجره گاهی داخل اتاق بود و اعتنایی که هیچیک بهم نداشتیم. خوابهایت و تکانهایم و چوبهایی که صدا میکرد و تو که میترسیدی تا 3 نفر باشیم. صبحهایی که با کیفهایت میرفتی و گنجشکانی که کرمهای درخت انجیر را میبردند و همسایگانی که از خانه بازدید میکردند. فریادهایم، خوابهایم و ندیدنهای آمدنهایت. حیاط و توپ پلاستیکی، از پریدنهایش تا جیغهای صاحبانش. سپس میان چای و قهوه انتخابهایی که نداشتیم و تلفنهایی که هرگز اجازه پاسخ ندادی. مهمانهایی که از پشت در اسم من را زودتر از اسم تو بلد بودند. لقمه های *******، دور هم، همه و همه و چیزهایی که در این حوالی جاماند. و هر از گاهی که انگشتانی اضافه داشتیم کسانی را از دور بهم نشان میدادیم. آنهایی که همراه خود تعارف می آوردند همیشه قهقهه زنان دور شدند و سایه هایی که مهربان بودند. همه با هم میرفتیم تا کنار پمپ بنزین که آش میریختند و سربازی که میگفت آشها را با قایق می آورند. و پمپ بنزین که همان جا ماند و ماشینهایی که آوردند و حوصله ای که از شمردنشان سر رفت. پسری که من بلد شدم و میگفت بنزین بوی پسته تازه دارد و دختری که تو بلد شدی و هنوز اشکهایش از لوازم شخصی اش نبود، و همه آنها که میان راه گم شدند. باقی داستان همیشه بی اهمیت بود و آن غروب که تو گفتی "انگار در این گوشه و کنار ماندنی شدیم". وقتی که پنجره ها پر از ابر شد یادمان آمد که اسفند نزدیک است و چقدر غمگین به رادیو نگاه میکردیم و کسانی را که در آغوش نداشتیم و عیدی را که بو نمیکردیم. و صداهایشان را که دیگر تنها از میان عکسهایشان میشنیدیم تا اشکهای "همدیگر" که حتی دیگر جایی میان غمهای همدیگر نداشتیم. دیگر تو را ندیدیم تا نامه ای که درون پاکت گذاشتی و من دیدم که برایش نوشته بودی "ناراحت نباش عزیزم. من او را دوست ندارم." و دیگر مرا ندیدی تا نامه ای که از پاکت درآوردم و تو دیدی برایم نوشته بود "نگران نباش عزیزم. من تو را نیز دوست ندارم."
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
گل ها
پروانه ها را مي شناسند
و نسيم
نفس هاي تو را
باور نمي كنم آن توهم غريب را
مواظب خودت باش!
آيينه ها تردند
و فردا
بي اعتنا مي شود از تو
آنچنان كه
لبخند را
فراموش مي كني.
بي شك قيامت پلي ست
كه به دست هاي تو ختم مي شود
اما اين چراغ سبز ابدي نيست
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
ديگر نميتوانم با تو بمانم

همين عصر خواهم رفت

قضاوت کارهايم بماند برايه روزه محشر

خود را ويران کرده و ميروم

تو خود را به زحمت مينداز

با تو وداع نخواهم کرد

از ميان انگشتانت

همچون آب،جاری شده،خواهم رفت

تو بعد از اين لزات بسياری خاهی برد

من نه جسمم باقی خاهد ماند نه سختيهايم برايه تو

و اين بار شکايتی نخواهم کرد

دندانهايم را به هم ميفشارم و ميروم

خود را به بلا افکنده و ميروم

همچون گلوله ، همچون بمب

همچون کوه خود را منفجر کرده و ميروم

همه چيز را اينگونه به پايان خواهم رساند(اينگونه محو خواهم شد)

اين عشق را دريده خواهم رفت

وداعم گرم و صميمی نخاهد بود

درها را پشت سر بر هم خواهم زد و خواهم رفت

ترانه ای را که برايت نوشتم

در سازم شگافته،خاهم رفت

من گريه نميکنم اين را خود ميدانی

رويم را پوشانده و خاهم رفت

از پرندگان از سگها

از عزيزم گريخته خواهم رفت

هر چه را که از تو به امانت دارم

به جايش برگردانده و ميروم

خود را برايت لوس نميکنم

قلبم را له کرده خواهم رفت

برايت وصيتی نمينويسم،از من گلايه مکن

*گلوله را بز سرم خالی کرده خواهم رفت*

Artık seninle duramam
Bu akşam çıkar giderim
Hesabım kalsın mahşere
Elimi yıkar giderim

Sen zahmet etme yerinden
Gürültü yapmam derinden
Parmaklarım üzerinden
Su gibi akar giderim

Artık sürersin bir sefa
Ne cismim kaldı ne cefa
Şikayet etmem bu defa
Dişimi sıkar giderim

Bozar mı sandın acılar
Belaya atlar giderim
Kursun gibi mavzer gibi
Dağ gibi patlar giderim

Kaybetsem bile herşeyi
Bu aşkı yırtar giderim
Sinsice olmaz gidişim
Kapıyı çarpar giderim

Sana yazdığım şarkıyı
Sazımdan söker giderim
Ben ağlayamam bilirsin
Yüzümü döker giderim

Köpeklerimden kuşumdan
Yavrumdan cayar giderim
Senden aldığım ne varsa
Yerine koyar giderim

Ezdirmem sana kendimi
Gövdemi yakar giderim
Bettua etmem üzülme
Kafama sıkar giderim
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
سلام مــاه مــن !

دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود ...!

گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..

احواله مهتابیت چطور است ؟!

چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!

چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!

چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!

چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!

چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !

راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ....؟!

می دانم ، تحملم مشکل است .... اما خُب چه کنم؟!

یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود .... هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !

تو فقط ماه من بمون و باش !

ماه من !

مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان .. خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودمون باش
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
نه رد میشی ، نه می مونی
تبت بدجوری واگیره
منو با دست کی کشتی
که پای هر دومون گیره

منو کشتیو آزادی
نه زندونی نه تبعیدی
میون ما دو تا مجرم
به کی حبس ابد می دی

داری گم می کنی راهو
امیدی نیست پیدا شیم
من این دستا رو می بوسم
بذار هم دست هم باشیم

یه عمره زیر این سقفیم
تو رو با من همه دیدن
بری هر جای این دنیا
بهت شک می کنن بی من

تو تا وقتی که اینجایی
به رفتن اعتقادی نیست
خودت باید ازم رد شی
به من هیچ اعتمادی نیست

عذاب با تو سر کردن
برای من یه تسکینه
تو چی میفهمی از من که
عذابم با تو شیرینه ...
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
مردم نميدانند پشت چهره من ـ

يكمرد خشماگين درد آلوده خفته است

مردم ز لبخندم نميخوانند حرفي

تا آنكه دانند ـ

بس گريه ها در خنده تلخم نهفته است

وز دولت باران اشكم ـ

گلهاي غم در جان غمگينم شكفته است


من هيچگه بر درد « خود » زاري نكردم

اندوه من، اندوه پست « آب و نان »‌نيست

اين اشكها بي امان از تو پنهان ـ

جز گريه بر سوك دل بيچارگان نيست


شبها ز بام خانه ويرانه خود ـ

هر سو ببامي ميدود موج نگاهم

در گوش جانم ميچكد بانگي كه گويد:

« من دردمندم »

« من بي پناهم »


از سوي ديگر بانگ ميآيد كه: اي مرد !

« من تيره بختم »

«‌ من موج اشكم »

« من ابر آهم »

بانگ يتيمم ميخلد ناگاه در گوش:

« كاي بر فراز بام خود استاده آرام !»

« من در حصار بينوائيها اسيرم » ـ

« در قعر چاهم »

بي خان و ماني ناله اي دارد كه: « اي مرد !

من تيره روزم ـ

بر كوچه هاي « روشني » بسته است راهم »


ناگه دلم ميلرزد از اين موج اندوه

اشكم فرو ميريزد از اين سوك بسيار

در سينه مي پيچد فغان « عمر كاهم »


با موج اشك و هاله يي از شرم گويم:

كاي شب نشينان تهي دست !

وي بي پناه خفته در چنگال اندوه !

آه، اي يتيم مانده در چاه طبيعت !
من خود تهي دستم، توان ياري ام نيست

در پيشگاه زرد رويان، رو سياهم

شرمنده ام از دستگيري

اما در اين شرمندگي ها بيگناهم

دستي ندارم تا كه دستي را بگيرم

اين را تو ميداني و ميداند خدا هم
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
باد می وزید، ابر هایی که زمانی آمده بودند اکنون دیگر نغمات رفتن را

زمزمه می کردند. می رفتند تا آسمان یگانگی اش را به رخ همگان بکشد.

دیگر خاطره ها توان زنده شدن را نداشتند.

آن زمان که باد می وزید، من ساده بودم، بی کتاب، بی دلیل، بی کلاه.

آن زمان که باد می وزید ما خانه ای داشتیم که ایوانش عریانی تمام غروب های

سه شنبه را به خاطر داشت. ابر ها که رفتند حیاط تنها شد.

تردید داشتم که آیا می توانم تمام کلمات را در چمدانم جای دهم یا نه؟

کلماتی که اندک بودند، و تنها برای من می باریدند. زمان به انتها رسیده بود

و اکنون زمان کوچ زمستانه در یک بعد الظهر سه شنبه فرا می رسید.

باید می رفتم. به آیینه گفتم تو بمان تا بدانند روزی باز خواهم گشت. گفتم

شاید روزی باد از جانب من وزید.سبک بودم، گفتم یادگاری ندارم تا از خود

برایتان جای بگذارم، فقط در آخرین روز گلدانهایم را پشت پنجره های مشبکتان

بگذارید شاید جوانه زدند. دیگر چیزی ندارم، سه شنبه است و باد می وزد.

خدا نگهدار تا اولین برف دیگر.
 
بالا