گاهی آنقدر بَدَم می آید که حس می کنم باید رفت باید از این جماعت ِ پرگو گریخت واقعا می گویم گاهی دلم می خواهد بگریزم از این جا حتی از اسمم، از اشاره، از حروف، از این جهان ِ بی جهت که میا، که گو، که مپرس ! گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا، گوشه ی دوری گمنام حوالی ِ جایی بی اسم، بی اسم ِ خودم اشاره به حرف، بی حرف ِ دیگران اشاره به حال، بعد بی هیچ گذشته ای به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم. بعد بی هیچ امروزی به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست. گاهی واقعا خیال می کنم روی ِ دست ِ خداوند مانده ام خسته اش کرده ام. راهی نیست باید چمدانم را ببندم راه بیفتم... بروم. و می روم اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم کجا ... ؟ ! کجا را دارم، کجا بروم ؟