شريعتي و حافظ
براي مقالهاي كه به موضوعي مانند «حافظ در نگاه شريعتي» ميپردازد، يكي از مهمترين نكتهها، تأمل در بنيانهاي انديشه و سلوك اجتماعي ـ سياسي آن دو، و مقايسة راهبردها و رهنمودهاي آن دو با يكديگر است.
انديشمند برجسته، دكتر سروش، طي يك گفتار، شريعتي را «حافظ زمان ما» خوانده است. اين تعبير همان قدر كه ممكن است براي برخي از دوستداران شريعتي، تعبيري مطلوب و دلنشين بوده باشد، براي بسياري از شيفتگان حافظ و همچنين منتقدان و مخالفان شريعتي نيز يك تعبير گران و تحمل ناكردني بوده است! زيرا شيفتگان حافظ، مقام او را بسيار فراتر از آن ميدانند كه يكي از روشنفكران ديني زمانة ما در حد سنجش با وي قرار گيرد، و منتقدان شريعتي نيز كه او را زمينهساز يك حكومت ديني در ايران معاصر ميشناسند، همتراز شمردن او را با شاعري كه هوشيارترين منتقد حكومت ديني در دورة امير مبارز مظفري بوده است، كاري ناانديشيده و دور از تأمل خواهند يافت! اما اين نوشته قصد آن دارد كه گفتار دكتر سروش را از نقطهنظر ديگري مورد بررسي قرار دهد، و آن ـ چنان كه گفتيم ـ سنجيدن خطوط اصلي انديشة حافظ و شريعتي است. از اين رو توجه دكتر سروش و خوانندگان اين نوشته را به نكتههاي زير جلب مي كنم:
6ـ1ـ حقيقت اين است كه برخلاف تصور دكتر سروش، شريعتي و حافظ نه در خطوط عمدة انديشههاي فلسفي و اعتقادي، شباهتي با يكديگر دارند، نه در شيوة سلوك اجتماعي ـ سياسي، و نه دغدغه و درد روزگار آن دو، از يك نوع بوده است! البته سروش از زاوية ديگري زمانة حافظ را متفاوت از زمانة شريعتي دانسته است، و آن هم اين است كه شريعتي در دوراني اسطورهزدايي شده و بعد از مدرنيته ميزيست، اما حافظ در روزگار غلبة سنتها و اسطورهها. درحالي كه تفاوت روزگار آن دو پيش از هر چيز اين بود كه حافظ در روزگاري زندگي كرده است كه مشغله و معضل اصلي آن قدرت و حكومت دين در جامعة او بوده است، قدرتي كه به تعبير حافظ «در ميخانهها را بسته بود تا در خانة تزوير و ريا بگشايد» و حافظ در سراسر اين دوران كوشيده است تا از زورآوري دين و سران آن پيش بگيرد و تا ميتواند آن را از اصطكاك با زندگي رندانة خود و نيز عرصههاي سياسي، اجتماعي و اعتقادي روزگار خود دور كند. در حالي كه شريعتي در شرايطي از نوع ديگر ميزيست و به همين دليل مسئله اصلي روزگار او نه حضور و غلبة دين بر جامعه، بلكه درست غيبت آن از حيات اجتماعي ـ سياسي آن روزگار بوده است! البته مشخصه اصلي و مشترك دين در هر دو دوره، تحجر، انحطاط، و خرافهزدگي و خشونت بود، اما در عصر حافظ همين خرافه و خشونت سيطره و حاكميت نيز يافته بود، در حالي كه در دورة شريعتي، گرفتار درماندگي بود و رو به زوال و انزوا داشت، و از اين بعد مسئله و معضل اصلي زمانة او نبود و به همين دليل نيز كوشش او معطوف به احياي دين و آوردن آن به متن زندگي و زمانة خود بوده است! البته شريعتي منتقد هوشياري بود كه بسياري از سنتهاي خرافي و اعتقادات آلوده به ارتجاع و دروغ را به نام دين نميپذيرفت و يكي از سه جريان تعيينكنندة حاكم بر تاريخ را تزوير ديني ميدانست، و در نتيجه با آن دشمني ريشهداري داشت، اما دين در آن روزها حضور چندان ملموسي در حيات اجتماعي ـ سياسي ايران نداشت، و حتي دو حريف نيرومند آن يعني مدرنيسم و ماترياليسم، در حال منزوي كردن و از ميان برداشتن آن بودند! بيترديد اگر شريعتي در دورة يك حكومت ديني ميزيست وضعيت فكري متفاوتي ميداشت و در يك بعد از تلاشهاي فكري ـ سياسي خود مانند حافظ ميانديشيد، با اين تفاوت كه هيچگاه به دليل دستاويز قرار گرفتن دين از سوي قدرت سياسي، مردم را مانند حافظ به مستي و بيخبري فرا نميخواند! زيرا او خود را مسئول هشيار كردن انسانها ميدانست و نه مست كردن آنها؛ و اين بزرگترين اقتضاي زمانهاي بود كه شريعتي در آن ميزيست.
6ـ2ـ شريعتي يك روشنفكر ديني است كه همة انتقادات او از دين رسمي تاريخ، براي اصلاح و احياي آن است در حالي كه حافظ هيچ گاه چنين دغدغهاي در زندگي خود نشان نميدهد، و حتي در سراسر شعر خود يك بار هم دعوت به دين يا عرفان نميكند، زيرا در انديشة رندانة او جايي براي چنين دغدغههايي وجود ندارد. اگر از مسئله «ادرار شاه شجاع» هم بگذريم و مديحهگويي در برابر قدرت سياسي را كه براي شريعتي تحملناپذير بود، كنار بگذاريم، بايد بگوييم كه همة زندگي حافظ بر حول يك محور چرخيده، و آن «خود» خواجة شيراز بود، حتي اگر انديشة او را نوعي انديشة عرفاني نيز بخوانيم، باز هم با عرفاني اختصاصي، اشرافي ـ به تعبير استيس ـ و خود محور روبهروييم كه در آن انديشيدن به زندگي و حال و روز تودههاي مردم كاري است بيمعني و ياوه! و چنان كه دكتر سروش هم آورده است، حافظ فقط ميگويد: «رندي و تنعم»:
هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شمار
غمخوار خويش باش، غم روزگار چيست؟
***
ببـُر زخلق و چو عنقا قياس كار بگير
كه صيت گوشهنشينان زقاف تا قاف است
در برابر، بنيان انديشه و دلمشغولي بزرگ شريعتي، زندگي مردم بوده است. هر چند كه او دغدغههاي عرفاني و معنوي و حتي هنري عميقتري داشت اما براي پرداختن به همين دلمشغولي بزرگ دغدغهها را براي مدتي نامعلوم دستخوش فراموشي كرده بود، تا زندگياش بر گرد يك محور بچرخد، و آن زندگي انبوه انسانها بود: «اين بيست سال كه تمامي عمر حقيقي من بوده است، همه بر سر يك حرف گذشته است و برادههاي حياتم و ذرات وجودم و تكه تكة روحم و قطعه قطعة احساسم و خيالم و انديشهام و لحظه لحظة عمرم، همه در حوزه يك «جاذبه» و مجذوب يك «مغناطيس» بوده است و بدين گونه همة حركتها و تضادها و تفرقهها و پريشانيها، در من، يك «جهت» گرفتهاند و با يك «روح» زندگي كردهاند، و با اين كه جوراجور بودهام و گوناگون و پراكنده، و ميان دلم و دماغم از فرش تا عرش فاصله بوده است، و احساس و اعتقاد و ذوق و انديشه و كار و زندگيام، هر يك اقنومي ديگر و با جنس و فصلي ديگر، با اين همه، همه يك «جور» بوده، و هم بر يك «گونه» و با يك «گرايش» ... و همه پيكرة واحد يك «توحيد» گرفتهاند و همه منظومة يك «هيأت» و يك «جاذبه» و يك «آفتاب» و اين همان يك حرف بود، همان كه تمامي عمر حقيقيام بر سر آن رفت و همان كه زبانم و قلمم جز آن يك حرف نگفت و ننوشت و نمي دانست ...» و آن يك حرف: مردم
6ـ3ـ شايد بتوان گفت كه تنها همانندي و همجواري انديشة حافظ با شريعتي در طرح برخي دغدغههاي وجودي و فلسفي است كه در هر دو حاصل تأملات عميق در فلسفة هستي و وضعيت انسان در آن است، اما اين شباهت فقط تا حد طرح اينگونه دغدغههاست، و بعد از آن راهبردي كه براي بيرون آمدن از آن ارائه ميشود، تفاوت بسيار با يكديگر دارد. شريعتي به يقين ميپيوندد و دعوت به ايمان ديني ميكند، و در اين كار، ارتجاع و دروغ قدرت آن را ندارند كه او را در دست يافتن به گوهر دين و حقيقت آن بلغزانند: «به من ميگويند كه: اگر دست از اين و تبليغ آن بكشي و به ميان روشنفكران بازگردي بت روشنفكران ميشوي، بويژه كه امروز اين دستاويز ارتجاع و دروغ است و نمايندگان آن پيوسته در كنار قدرت سياسي و روياروي تو ايستادهاند! اينان چه ميدانند كه تفاوت ديني كه من از آن سخن ميگويم با ديني كه اين اشباه الرجال دارند تا كجاست؟ من امروز به چنان يقيني در دين دست يافتهام كه همة اين نيرنگ و دروغها را مانند خس و خاشاكي بر روي اقيانوس دين ميبينم و در نتيجه نه تنها اين دروغ و تزوير در ايمان و يقين من كمترين تأثيري ندارد، بلكه اگر امروز خود محمد (ص) از غار حرا فرود آيد و با اصرار بگويد كه : « مردم، من دروغ گفتهام نه خدايي در كار است و نه حقيقتي، و آنچه كه من به نام وحي آوردهام، جز اوهام و تخيلات خودم نبوده است » من كوچكترين ترديدی در آنچه كه بدان دست يافتهام نخواهم كرد.»
اما حافظ همين ارتجاع و دروغ را دستاويزي ميكند براي گريز از دين، بيآن كه خود را ملزم به تفكيك آنها از حقيقت دين بداند:
كردار اهل صومعهام كرد ميپرست
اين دود بين كه نامة من شد سياه ازو
***
ميخور كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
چون نيــك بنگـري همه تزويـــر ميكننـد
البته شعر حافظ نشان ميدهد كه او قدرت وقوف بر دو روية دين يعني دين دروغ و دين راستين را داشته است، و مسلماني را آييني جدا از سالوس و ريا ميدانسته است:
گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسـلمان نشـــــود!
اما با همة اين قدرت وقوف و هوشياري در تفكيك دروغ و حقيقت، سرانجام راهبرد و رهنمودي كه در پيش ميگيرد، گريز از دين و دعوت به رندي و مستي است:
بيا به ميكده و چهره ارغواني كن
مرو به صومعه كانجا سياه كارانند
6ـ4ـ مجموعة اين تفاوتها، از حافظ و شريعتی دو هويت و دو منش متفاوت پديد آورده است كه گاهي هيچ گونه شباهتي با يكديگر ندارند. شريعتي مانند عقاب بود، اما عقابي كه حتي طعمهاش را هم در آسمانها ميجست و نه در روي زمين: «در ميان غوغاي زندگي، ندايي از عمق فطرتم مرا بيامان ندا ميداد كه: مشنو، به هيچ آوازي ]يا دعوتي[ گوش مده. از ميان بيشمار رنگهاي فريب اين دنيا چشم به هيچ رنگي جز آبي پاك آسمان ندوختم ... ]زيرا[ جهان برايم هيچ نداشت و من دلير، مغرور و بينياز، اما نه از دليري و غرور و استغناء، كه از «نداشتن» و «نخواستن»؛ زندگي كوچكتر از آن بود كه مرا برنجاند و زشتتر از آن كه دلم بر آن بلرزد. هستي تهيتر از آن كه "بهدستآوردني" مرا زبون سازد و من تهيدستتر از آن كه "از دستدادني" مرا بترساند.
اما حافظ با آن كه گهگاه بر دنياي سربلندي و غرور چشم ميگشود و سر فرود آوردن در برابر دو جهان را دون شأن رندانة خود ميدانست، غالباً با ستايش قدرت سياسي و سجده در آستان شاهان، همة گردنكشيهاي خود را از ياد ميبرد و آن همه فخر و غرور را بر خاك ميريخت و غلام سر به راه شاه شجاع يا وزير او ميشد:
جبين و چهرة حافظ خدا جدا نكناد
زخاك بـارگـه كبـرياي شـاه شجاع
به بندگان نظري كن به شكر اين نعمت
كه من غـلام مطيعـم تو پادشاه مطـاع
شريعتي و حافظ در دو دنياي متفاوت زيستهاند و دو انديشة متفاوت داشتهاند. از اين رو كسي كه از چشمانداز استغناي انساني و سركشي در برابر جاذبههاي حقير به اين دو گونه سخن مينگرد، آرمان شريعتي را در چنان اوجي مييابد كه سنجيدن حافظ را با او بيوجه میبيند و در برابر، آن كه در زندگي به رندي و كام ميانديشد، انديشههاي شريعتي را بلند پروازيهاي خامي ميشمارد كه هيچ گاه ارزش آن را ندارد كه كسي بدانها بينديشد!
اين دو حوزة انديشه، دو اهتمام جداگانه پديد آورده است كه ناديدن تفاوت آنها، كار يك پژوهش و سنجش را ناتمام ميگذارد: حافظ شاعر بزرگي است، در تمام دورههاي ادبيات سنتي ايران يك استثناست. انديشة او آبشخور دوردست بسياري از انديشههاي شكاك و عاصي امروز و منتقد هوشيار برخي از بيرسميها و نارواييهاي عصر خويش است. در برابر چيرگي ريا و دروغ آرام نمينشيند، اما با اين همه، نهايت اهتمام او چيست؟: «وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد» يا «دو يار زيرك و از بادة كهن دومني، فراغتي و كتابي و گوشة چمني» چيزي كه انديشيدن به آن براي شريعتي مانند فرود آمدن يك «عقاب» بر روي گندزار و لجن است! آن كسي كه شريعتي را از روي «كوير»، «هبوط» و «گفت و گوهاي تنهايي» شناخته باشد، ميداند كه اين گونه مشغلهها در نگاه او تا چه حد حقيرند! و آن كسي كه در شناخت او اين سه كتاب را كنار بگذارد، در حقيقت از شريعتي هيچ ندانسته است.
كويريات شريعتي سرشارند از انديشههاي بلند و آرمانهاي دوردست، چيزي كه كارنامة روشنفكري پس از شريعتي از آن تهي مانده است و اين حديث تفصيلي دور و دراز ميطلبد كه مجال آن در اينجا نيست.
گمان ميكنم كه دكترسروش برخلاف بسياري از سخنرانيهاي مستدل و پربار خود، در اين سخنراني آمادگي و تمهيد پيشيني براي ارائه موضوع نداشته است. اين است كه بهنظر ميرسد آسمان ريسمان ميبافد، تا بهگونهاي موضوعي بهنام «شريعتي، حافظ زمانه» را پـُر كند.24 مثلاً با استناد به بيت زير ميگويد حافظ اتوپياساز نبود، در حالي كه شريعتي چون ايدئولوگ بود، يوتوپياساز هم بود:
من آدم بهشتيام اما در اين سفر
حالي اسير عشق جوانان مهوشم
اما اگر بنا باشد كه از چنين بيتهايي انديشة واقعگرايي و ضد اتوپيا بيرون بياوريم، مطابق بيتهاي ديگري از شعر او نيز ميتوان گفت كه حافظ هم به اتوبيا و نوعي دنياي آرماني ميانديشيده است؛ از آن جمله است اين بيتها:
بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم
چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
آدمي در عالم خاكي نميآيد به دست
عالمي از نو ببايد ساخت وز نو آدمي