• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۱۶

خنک نسيم معنبر شمامه‌ای دلخواه
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه

دليل راه شو ای طاير خجسته لقا
که ديده آب شد از شوق خاک آن درگاه

به ياد شخص نزارم که غرق خون دل است
هلال را ز کنار افق کنيد نگاه

منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت
مگر تو عفو کنی ور نه چيست عذر گناه

ز دوستان تو آموخت در طريقت مهر
سپيده دم که صبا چاک زد شعار سياه

به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گياه

مده به خاطر نازک ملالت از من زود
که حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم الله
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۱۷

عيشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله

ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه

ما را به رندی افسانه کردند
پيران جاهل شيخان گمراه

از دست زاهد کرديم توبه
و از فعل عابد استغفرالله

جانا چه گويم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه

کافر مبيناد اين غم که ديده‌ست
از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از ياد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۱۸

گر تيغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهاديم الحکم لله

آيين تقوا ما نيز دانيم
ليکن چه چاره با بخت گمراه

ما شيخ و واعظ کمتر شناسيم
يا جام باده يا قصه کوتاه

من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه استغفرالله

مهر تو عکسی بر ما نيفکند
آيينه رويا آه از دلت آه

الصبر مر و العمر فان
يا ليت شعری حتام القاه

حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بايدت خورد در گاه و بی‌گاه
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۱۹

وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به

به شمشيرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به

به داغ بندگی مردن بر اين در
به جان او که از ملک جهان به

خدا را از طبيب من بپرسيد
که آخر کی شود اين ناتوان به

گلی کان پايمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به

به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که اين سيب زنخ زان بوستان به

دلا دايم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به

جوانا سر متاب از پند پيران
که رای پير از بخت جوان به

شبی می‌گفت چشم کس نديده‌ست
ز مرواريد گوشم در جهان به

اگر چه زنده رود آب حيات است
ولی شيراز ما از اصفهان به

سخن اندر دهان دوست شکر
وليکن گفته حافظ از آن به
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۲۰

ناگهان پرده برانداخته‌ای يعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای يعنی چه

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب
اين چنين با همه درساخته‌ای يعنی چه

شاه خوبانی و منظور گدايان شده‌ای
قدر اين مرتبه نشناخته‌ای يعنی چه

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته‌ای يعنی چه

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر ميان
و از ميان تيغ به ما آخته‌ای يعنی چه

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته‌ای يعنی چه

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار
خانه از غير نپرداخته‌ای يعنی چه
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۲۱

در سرای مغان رفته بود و آب زده
نشسته پير و صلايی به شيخ و شاب زده

سبوکشان همه در بندگيش بسته کمر
ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده

شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده
عذار مغبچگان راه آفتاب زده

عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده

گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت
ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده

ز شور و عربده شاهدان شيرين کار
شکر شکسته سمن ريخته رباب زده

سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده

که اين کند که تو کردی به ضعف همت و رای
ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده

وصال دولت بيدار ترسمت ندهند
که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده

بيا به ميکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب زده

فلک جنيبه کش شاه نصره الدين است
بيا ببين ملکش دست در رکاب زده

خرد که ملهم غيب است بهر کسب شرف
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۲۲

ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای
فرصتت باد که ديوانه نواز آمده‌ای

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسيدن ارباب نياز آمده‌ای

پيش بالای تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای

آب و آتش به هم آميخته‌ای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌ای

آفرين بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای

زهد من با تو چه سنجد که به يغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست
مگر از مذهب اين طايفه بازآمده‌ای
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۲۳

دوش رفتم به در ميکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بيدار شو ای ره رو خواب آلوده

شست و شويی کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده

به هوای لب شيرين پسران چند کنی
جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده

به طهارت گذران منزل پيری و مکن
خلعت شيب چو تشريف شباب آلوده

پاک و صافی شو و از چاه طبيعت به درآی
که صفايی ندهد آب تراب آلوده

گفتم ای جان جهان دفتر گل عيبی نيست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده

آشنايان ره عشق در اين بحر عميق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

گفت حافظ لغز و نکته به ياران مفروش
آه از اين لطف به انواع عتاب آلوده
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۲۴

از من جدا مشو که توام نور ديده‌ای
آرام جان و مونس قلب رميده‌ای

از دامن تو دست ندارند عاشقان
پيراهن صبوری ايشان دريده‌ای

از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غايت خوبی رسيده‌ای

منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را نديده‌ای

آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بيش از گليم خويش مگر پا کشيده‌ای
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۲۵

دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشيده
صد ماه رو ز رشکش جيب قصب دريده

از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکيده

لفظی فصيح شيرين قدی بلند چابک
رويی لطيف زيبا چشمی خوش کشيده

ياقوت جان فزايش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروريده

آن لعل دلکشش بين وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بين وان گام آرميده

آن آهوی سيه چشم از دام ما برون شد
ياران چه چاره سازم با اين دل رميده

زنهار تا توانی اهل نظر ميازار
دنيا وفا ندارد ای نور هر دو ديده

تا کی کشم عتيبت از چشم دلفريبت
روزی کرشمه‌ای کن ای يار برگزيده

گر خاطر شريفت رنجيده شد ز حافظ
بازآ که توبه کرديم از گفته و شنيده

بس شکر بازگويم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن ميوه رسيده
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۲۶

از خون دل نوشتم نزديک دوست نامه
انی رايت دهرا من هجرک القيامه

دارم من از فراقش در ديده صد علامت
ليست دموع عينی هذا لنا العلامه

هر چند کزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه

پرسيدم از طبيبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

گفتم ملامت آيد گر گرد دوست گردم
و الله ما راينا حبا بلا ملامه

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شيرين
حتی يذوق منه کاسا من الکرامه
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۲۷

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه

خرد که قيد مجانين عشق می‌فرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت ديوانه

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه

من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش
نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه

چه نقشه‌ها که برانگيختيم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه

بر آتش رخ زيبای او به جای سپند
به غير خال سياهش که ديد به دانه

به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسيد پروانه

مرا به دور لب دوست هست پيمانی
که بر زبان نبرم جز حديث پيمانه

حديث مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ هوای ميخانه
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۲۸

سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه

نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستيش کردم روانه

نگار می فروشم عشوه‌ای داد
که ايمن گشتم از مکر زمانه

ز ساقی کمان ابرو شنيدم
که ای تير ملامت را نشانه

نبندی زان ميان طرفی کمروار
اگر خود را ببينی در ميانه

برو اين دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشيانه

که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه

نديم و مطرب و ساقی همه اوست
خيال آب و گل در ره بهانه

بده کشتی می تا خوش برانيم
از اين دريای ناپيداکرانه

وجود ما معماييست حافظ
که تحقيقش فسون است و فسانه
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۲۹

ساقی بيا که شد قدح لاله پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به کی

بگذر ز کبر و ناز که ديده‌ست روزگار
چين قبای قيصر و طرف کلاه کی

هشيار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بيدار شو که خواب عدم در پی است هی

خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار
کشفتگی مبادت از آشوب باد دی

بر مهر چرخ و شيوه او اعتماد نيست
ای وای بر کسی که شد ايمن ز مکر وی

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نيز ساقی مه روی و جام می

باد صبا ز عهد صبی ياد می‌دهد
جان دارويی که غم ببرد درده ای صبی

حشمت مبين و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را به زير پی

درده به ياد حاتم طی جام يک منی
تا نامه سياه بخيلان کنيم طی

زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان
بيرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی

مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی

حافظ حديث سحرفريب خوشت رسيد
تا حد مصر و چين و به اطراف روم و ری
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۳۰

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت آخرالدواY الکی

ذخيره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که می‌رسند ز پی رهزنان بهمن و دی

چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو
منه ز دست پياله چه می‌کنی هی هی

شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی

خزينه داری ميراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی

زمانه هيچ نبخشد که بازنستاند
مجو ز سفله مروت که شيه لا شی

نوشته‌اند بر ايوان جنه الماوی
که هر که عشوه دنيی خريد وای به وی

سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بده به شادی روح و روان حاتم طی

بخيل بوی خدا نشنود بيا حافظ
پياله گير و کرم ورز و الضمان علی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۳۱

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می
به آب زندگانی برده‌ام پی

نه رازش می‌توانم گفت با کس
نه کس را می‌توانم ديد با وی

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام
رخش می‌بيند و گل می‌کند خوی

بده جام می و از جم مکن ياد
که می‌داند که جم کی بود و کی کی

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست را مخمور مگذار
به ياد لعلش ای ساقی بده می

نجويد جان از آن قالب جدايی
که باشد خون جامش در رگ و پی

زبانت درکش ای حافظ زمانی
حديث بی زبانان بشنو از نی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۳۲

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

وصف رخ چو ماهش در پرده راست نايد
مطرب بزن نوايی ساقی بده شرابی

شد حلقه قامت من تا بعد از اين رقيبت
زين در دگر نراند ما را به هيچ بابی

در انتظار رويت ما و اميدواری
در عشوه وصالت ما و خيال و خوابی

مخمور آن دو چشمم آيا کجاست جامی
بيمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی

حافظ چه می‌نهی دل تو در خيال خوبان
کی تشنه سير گردد از لمعه سرابی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۳۳

ای که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختی
لطف کردی سايه‌ای بر آفتاب انداختی

تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حاليا نيرنگ نقشی خوش بر آب انداختی

گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
جام کيخسرو طلب کافراسياب انداختی

هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زان ميان پروانه را در اضطراب انداختی

گنج عشق خود نهادی در دل ويران ما
سايه دولت بر اين کنج خراب انداختی

زينهار از آب آن عارض که شيران را از آن
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی

خواب بيداران ببستی وان گه از نقش خيال
تهمتی بر شب روان خيل خواب انداختی

پرده از رخ برفکندی يک نظر در جلوه گاه
و از حيا حور و پری را در حجاب انداختی

باده نوش از جام عالم بين که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی

از فريب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشين را در شراب انداختی

و از برای صيد دل در گردنم زنجير زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی

داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب
از سر تعظيم بر خاک جناب انداختی

نصره الدين شاه يحيی آن که خصم ملک را
از دم شمشير چون آتش در آب انداختی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۳۴

ای دل مباش يک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نيستی و هستی

گر جان به تن ببينی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بينی بهتر ز خودپرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسيم خوش باش
بيماری اندر اين ره بهتر ز تندرستی

در مذهب طريقت خامی نشان کفر است
آری طريق دولت چالاکی است و چستی

تا فضل و عقل بينی بی‌معرفت نشينی
يک نکته‌ات بگويم خود را مبين که رستی

در آستان جانان از آسمان مينديش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

صوفی پياله پيما حافظ قرابه پرهيز
ای کوته آستينان تا کی درازدستی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۳۵

با مدعی مگوييد اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بميرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آيد
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سياهی چندين درازدستی

در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گويد رموز مستی

آن روز ديده بودم اين فتنه‌ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از اين کشاکش پنداشتی که جستی
 
بالا